به آرزویش رسید
پارسال با مادرم مراسم سالگرد حاج قاسم رفته بودیم. تا حالا کربلا نرفته بودیم. ولی فضای موکبها ما را به یاد اربعین انداخت. مادرم خیلی دوست داشت. گفت هر سال برای سالگرد بیاییم. اما امسال روز شهادت امام رضا(ع) به رحمت خدا رفت. دنبال کار بودم. در شیراز راننده تاکسی بودم. دلم میخواست وارد نیروی انتظامی بشوم.
تصمیم گرفتم هم به یاد مادرم و هم برای توسل به حاج قاسم به کرمان بروم. اتوبوس کاروان ٨ صبح به گلزار رسید. در موکبی نان و پنیر و دم نوش بابونه خوردم. به سمت مزار شهدا از پلهها بالا رفتم. در دلم با حاج قاسم صحبت کردم. گفتم امسال به یاد مادرم آمدم. همه اموات را دعا کن. به من هم کمک کن مثل خودت از امنیت ایران دفاع کنم. مثل خودت شهید شوم. در صف زیارت که ایستادم یک مداح داشت از شهادت و لیاقت شهید شدن صحبت میکرد. سر خاک حاج قاسم و حسین پورجعفری زیارت کردم. به سمت موکبها برگشتم. یکی از آنها گروه سرود ناشنوایان داشت. سردار بی سر خواندند و دستشان را روی سر گذاشتند. یاد حاج قاسم افتادم و دلم سوخت.
بعد از موکبها برای خرید سوغاتی سمت بازار رفتم. در راه برگشت به گلزار، چشمم به گنبد کنار گلزار افتاد. همینطور که نگاهش میکردم یک دفعه صدای انفجار آمد. حس کردم یک نفر محکم به قفسه سینهام زد. تا چند ثانیه چیزی نشنیدم. انگار دو هواپیما با هم برخورد کردند. دور تا دور، کوه بود و صدا پیچید. پسری با لباس آستین کوتاه دوید و داد زد:«بمب، بمب! مسجد پوکید.» همه تعجب کردیم که چه میگوید. پسر بچه دیگری گریه میکرد و فریاد میزد: «مامااان! ماماان. "جلوتر رفتم ببینم چه اتفاقی افتاده. سمند راهنمایی رانندگی که یک سرباز و سرهنگ تمام سوارش بودند، درِ ماشین باز و جنازه داخلش با سرعت ١۶٠ از کنارم رد شدند. ماشینهای اورژانس و کمپرسی آتش نشانی هم همینطور. ماشینهای امدادی وقتی از زیر پل بالا میآمدند از شدت سرعت انگار پرواز میکردند. مثل فیلم جنگی بود. هلال احمر دور جنازههای روی زمین پتو کشیده بود. هنوز گیج و گنگ بودم. ۵۰ متری که از جاده خاکی رفتم به سمت اتوبوسمان، بمب دوم منفجر شد. برگشتم. ماموری برای مردی که حالش بد بود از من آب خواست. ولی آب نداشتم! خانمی در محل حادثه که از نیروهای بسیج و امنیت بود به هر کسی که گم میشد کمک میکرد. سرگردانی من را که دید شماره کاروانم را گرفت. از یک موتور گشت خواهش کرد من را به سرآسیاب نزدیک اتوبوس برساند. اما نزدیک درِ اول گلزار من را پیاده کرد تا بقیه راه را خودم بروم. خیلی صحنه دلخراش بود. یک پژو پارس غرق خون شده بود. کیف پول، دسته کلید، ظرف پنیر و خون روی زمین ریخته بود. هر گردیِ خون یک جا ریخته بود. بوی ذغال میآمد. از آتش، دود بلند شده بود. برگهای درخت کاج روی سرم ریخته بود. پاهایم میلرزید. تا سرآسیاب دویدم. یک مرد که با مادر و همسر و فرزندش سوار پژو پارس بود به من گفت سوار شوم. تا پای اتوبوس من را رساند. هیچ کس نیامده بود. شب شد. قلبم درد گرفته بود. آن طرف وارد یک سوپرمارکت شدم. حال بدم را که دید مشتری و مغازه را رها کرد و به من رسیدگی کرد. آب میوه و آب معدنی بهم داد تا حالم بهتر شود. برگشتم سوار اتوبوس شدم. در راه با هم سفرها فیلم و استوریهای حادثه را نگاه میکردیم. عکس مداحی که شهید شده بود را دیدم. چشمانم چهارتا شد. با دقت نگاه کردم. همان مداحی که صبح در گلزار سر قبر حاج قاسم مداحی کرد بود. بی اختیار اشک ریختم. به آرزویش رسید.
روایت میدانی احمدرضا عسکر پور از حادثه تروریستی کرمان؛ ۱۵دی ۱۴۰۲
مصاحبه و تنظیم: فهیمه نیکخو
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz