حافظ‌هـ
مثل پروانه سه‌شنبه دوازدهم دی ماه، بعد از نماز ظهر با پدر و مادرم به طرف کرمان حرکت کردیم. حدوداً ساعت ۲۳:۳۰ به کبوترخانه حاجی‌آباد رسیدیم. آنجا منزل دوست پدرم حاج نصرالله بود، قرار بود با آنها به کرمان برویم. شب هم آنجا ماندیم تا صبح استراحت کردیم. فردا صبح آفتاب زده بود که با همسر و دختر حاجی به طرف گلزار شهدای کرمان به راه افتادیم. از جلوی کارخانه مس شهید باهنر کرمان رد شدیم. چهره مظلوم شهید باهنر در عکس نمایان بود. به ۱۰ کیلومتری گلزار که رسیدیم ماشین را پارک کردیم، پیاده راه افتادیم. جمعیت زیاد بود. موکب‌های زیادی از همه شهرها آمده بودند آنجا فعالیت می‌کردند. داخل گلزار که رسیدیم مردم مثل پروانه دور قبر حاج قاسم می‌چرخیدند و زیر لب دعا می‌کردند. نماز ظهر را خواندیم از گلزار بیرون آمدیم. در مسیر یکی از موکب‌ها کتاب می‌فروخت. چند تا کتاب از آنجا خریدم بیست و هفت روز و یک لبخند، حاج قاسمی که من می‌شناسم و پسرک فلافل‌فروش. به مسیرمان ادامه دادیم در راه شش نفر از نیروهای هلال احمر سه تا دختر و سه تا پسر جوان ایستاده بودند. یکی از دخترها از چهره‌اش معلوم بود خیلی خسته شده و روی یک صندلی تاشو نشسته بود، استراحت می‌کرد. جلوی گنبد جبلیه یک گروه سرود از بچه‌ها شعرخوانی می‌کردند جمعیت زیادی هم نشسته بود. ما هم رفتیم آنجا نشستیم که برنامه آنها را ببینیم. شعرخوانی تمام شد گروه سرود از روی سِن پایین آمدند. بچه‌های کوچولو رفتند بالا در مسابقه بادکنک بازی شرکت کنند. پنج دقیقه نشد صدای انفجار آمد، زیر پایمان لرزید. همان لحظه به یاد شهید باهنر و شهید رجایی افتادم که با بمب‌گذاری شهید شده بودند. همه مردم فرار می‌کردند ولی ما هنوز نشسته بودیم. مجری که جلو گنبد جبلیه ایستاده بود گفت: «کپسول منفجر شده برگردید». هیچ کسی به حرفش گوش نمی‌کرد، مردم فقط به این فکر می‌کردند که فرار کنند از آنجا دور بشوند. صدای ماشین اورژانس از دور می‌آمد. در مسیر که می‌رفتیم طرف پارکینگ جنازه‌ها روی زمین ردیف گذاشته بودند یک پارچه‌ای روی آنها کشیده بودند. زخمی‌ها را به بیمارستان منتقل می‌دادند. به پارکینگ رسیدیم وقتی که می‌خواستیم سوار ماشین بشویم صدای انفجار دوم آمد. ترسیده بودم، برای هموطن‌هایم ناراحت بودم که چه به سرشان آمده. وقتی که به قلات جیرو رسیدیم در تلویزیون عکس شهدا را دیدم. بین عکس‌ها همان دختر جوان هلال‌احمری که چهره‌اش خسته روی صندلی نشسته بود را هم دیدم؛ شهید مکرمه حسینی ۲۲ ساله. خیلی ناراحت شدم او فقط یک سال از من کوچک‌تر بود. کبوترخانه حاجی‌آباد: یکی از روستاهای رفسنجان قلات جیرو: یکی از روستاهای ارسنجان روایت فاطمه زارعی از حادثه تروریستی کرمان؛ ۲۲ دی ماه ۱۴۰۲ مصاحبه و تنظیم: مریم نامجو تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz