حافظ‌هـ
پدر، فلسطین، پسر روستای فتح‌آباد دبیرستان نداشت. دبیرستان، را توی مدرسه پسرانه‌ی قدس روستای تادوان درس خواندم. نزدیک روز قدس که می‌شد با کمک بچه‌‌ها روزنامه دیواری و بروشور آماده می‌‌کردیم و بین بچه‌‌ها پخش می‌کردیم. آقای رستگار مدیر دبیرستان هم خیلی پایه بود. همیشه یادآوری می‎کرد که برای روز قدس برنامه داشته باشید؛ ولی برای راهپیمایی روز قدس مشکل داشتیم. راهپیمایی توی خفر بود و چون از حد ترخص رد میشد‌ فتح‌آبادی‎ها نمی‎توانستند شرکت کنند. سال ٨۶ تصمیم گرفتیم راهپیمایی را توی روستای خودمان برگزار کنیم. از چند روز قبلش یک سیستم صوتی سیار پیدا کردیم. پرچم‎های محرم هم برای شروع خوب بود وکارمان را راه می‌انداخت. دهیار روستا که خودش یک پا سخنران بود، قرار شد شعارهای جمعی را آماده کند. یک روز قبل از راهپیمایی رفتیم مسجد و از بلندگو به مردم خبر دادیم که روز قدس توی روستا راهپیمایی داریم. حوزه بسیج امام رضا آخر روستا بود و مسجد اول روستا. بین اینها تقریبا یک کیلومتری فاصله بود. قرار شد توی همین مسیر راهپیمایی کنیم. روز قدس مردم جمع شده بودند. بچه‌ها با دوچرخه و موتور، بزرگترها هم پیاده راه افتادند. یک نفر بلندگو را گرفت. دهیار شعار می‌داد و بقیه هم تکرار می‌کردند. راهپیمایی توی روستا برای مردم تازگی داشت. بعضی‌ها توی راهپیمایی شرکت نکردند ولی صدای جمعیت که بلند شد یکی‌یکی جلو در حیاطشان می‌آمدند و از همان‌جا شعار می‌دادند. بعد از آن راهپیمایی توی روستا شد کار هر ساله‌امان.  توی مرداد سال ٩٣ اسرائیل به یکی از دبستان‌های دخترانه‌ی فلسطین حمله کرده بود و دانش‌آموزان زیادی شهید شده بودند. همان روزها کلا پیگیر اخبار غزه و فلسطین بودیم. یک روز سر سفره ناهار همین‌طور که اخبار گوش می‌دادیم و با همسرم در مورد کمک به مردم فلسطین و غزه حرف می‌‌زدیم، محمد پسرم که پنج سالش بیشتر نبود، با لحن بچه‌گانه‌اش گفت: «بابا چطوری می‌تونیم کمکشون کنیم.» گفتم: «بابا بچه ها به آب و غذا و وسایل مدرسه و بازی نیاز دارن. یکی پول داره باید پول بده، یکی عروسک داره میتونه عروسکش بده، مثلا تو دوچرخه داری میتونی دوچرخه‌ات بدی.» چشمش رو تنگ کرد و گفت: «یعنی می‎تونم دوچرخه‌ام بهشون بدم؟» گفتم: «ها بابا چرا نتونی. ولی من تازه دوچرخه برات خریدم سختت میشه.»  گفت: «نمیشه، می‎خوام بچه‎های غزه رو خوشحال کنم.» همسرم خیلی ذوقش کرد و صورتش را گرفت توی دستش و بوسش کرد. دوباره گفتم: «بابا محمد من پول ندارم دوباره برات دوچرخه بخرما. حاضری ازش دل بکنی؟» گفت:«آره. اشکال نداره. دوچرخه نمیخوام.» چند تا از آشنا و فامیل وقتی شنیدند گفتند:«چرا بچه رو اذیت کردی؟ می‌ذاشتی بچه با دوچرخه بازی کنه.» گفتم: «به جای این حرفا شما از بچه یاد بگیرین، شما هم یه چیزی کمک کنین.» دو سه روز بعد گرد و خاک دوچرخه را گرفتیم و روی کاغذ آچار چند تا شعار برای بچه‎های غزه نوشتیم و چسباندیم روی دوچرخه و بردیم تحویل کمیته امداد دادیم. روایت محمدحسین حیدری ساکن روستای فتح‌آباد شهرستان خفر تحقیق و تدوین: مهناز صابردوست تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz