در منطقه‌ی مرزی مستقر بودیم و من هم به عنوان نیروی بسیجی داوطلبانه رفته بودم. خبر رسید به‌خاطر افزایش قیمت بنزین، در برخی از شهرها اغتشاشاتی انجام شده است. علی‌آقا آمد سراغ من و با تشر گفت: "شما چرا شهر رو رها کردید؟ ما این‌جا هستیم و شهر رو به شما سپردیم". خیلی نگران بود، چون در ملایر پرچم ایران را آتش زده بوند و در تویسرکان هم چند نفر کشته شده بودند. در اوج فتنه‌ و اغتشاشات 1401 بود که متاسفانه با طراحی دشمن، تیغ تیز حملات به سمت ولایت بود و توهین‌های زیادی به مقام معظم رهبری می‌شد؛ ارادت عجیب علی‌آقا بر ولایت بر هیچ‌کس پوشیده نبود و وقتی این فضا را میدیدم خیلی غصه می‌خوردم. در ذهنم خاطرات علی مرور می‌شد، علی جان کجایی که ببینی چه‌قدر ما کوتاهی کردیم که این‌قدر به ولایت توهین شد. همان‌روزها بود که در عالم رویا علی را دیدم، مثل همیشه قبراق و آماده بود. گفتم: "علی جان کجایی، دلمون برات تنگ شده". گفت: "می‌بینی که من هنوز دارم میجنگم، این‌جا هنوز جنگ تمام نشده". به او گفتم: "آن طرف چه خبره؟". علی گفت: "جام خیلی خوبه". این خواب نوید خوبی برای من داشت، آن هم این بود که این‌بار هم دشمن شکست خواهد خورد. میدان‌دار مبارزه با فتنه‌گرها، شهدا بودند و شهدا این‌بار هم برای دفاع از ولایت به میدان آمده بودند؛ خیلی زود بساط فتنه‌ی 1401 هم به برکت دعای حضرت ولیعصر (عج) و خون شهدا برچیده شد. اعزام. دیگه حق ندارید تو خانه روضه بگیرید (خانواده) سال 1394 اوج جنگ در سوریه بود و هرروز اخبار ناگواری از جنگ سوریه در رسانه پخش می‌شد. یک روز نزدیک اذان مغرب، علی با خوشحالی وارد منزل شد و ما مشغول پاک کردن سبزی بودیم. علی با شور و هیجان خاصی گفت: "مامان اگر خدا بخواد ان‌شاءالله میخوام برم سوریه". همه‌ی ما شوکه شدیم و دست از کار کشیدیم. من گفتم: "امکان نداره، مگه می‌شه نیروی بسیجی اعزام کنند؟". گفت: "حالا می‌بینید، قضیه کاملاً جدیه". من بی‌اختیار بغض کردم و گریه‌ام گرفت، گفتم: "آخه این‌همه نیرو، چرا فقط شماها باید برید؟". سوالم خیلی برای علی سنگین بود، گفت: "یک عمره که برای این روزها خودم رو آماده کردم، چرا من نباشم". مامان برای این‌که اول به خودش بعد به ما دل‌داری بده گفت: "ان‌شاءلله که چیزی نیست، یک هفته می‌ره دوره و برمیگرده". چند روزی در خانه علی مدام حرف رفتن می‌زد و ما نگران رفتن علی بودیم. بالاخره بعد از یک هفته علی با یک ساک خیلی بزرگ وارد خانه شد که تمام تجهیزات نظامی داخلش بود. مامان خیلی خیلی علی را دوست داشت و زیاد مایل نبود که علی برود. گفت: "علی قوت قلب ما فقط تویی؛ تک پسر خانواده هستی، چه‌طوری من راضی بشم شما بری تو دل آتش؟ رفتنی که بازگشتش خیلی سخته". علی گفت: "مامان جان یک شرط داره که من نرم، قبول می‌کنی؟". خانه‌ی ما سال‌ها بود که مراسم روضه برپا می‌شد و حداقل هر ماه چند برنامه‌ی توسل و روضه داشتیم و بابا در مناسبت‌های مختلف نذری میداد. علی خیلی جدی گفت: "مامان شرط من اینه که دیگه شما حق ندارید تو خونه روضه بگیرید، نذری بدید و از این فعالیت‌ها بکنید. این‌طوری فایده نداره، دیگه حق ندارید اسم خانم حضرت زهرا (س) و حضرت زینب (س) رو تو خونه بیارید و حتی حق ندارید تو روضه‌ها گریه کنید. شما وقتی حاضر نیستی از پسرت در راه اهل‌بیت (ع) بگذری چه‌طوری می‌خوای از اهل‌بیت (ع) دم بزنی؟ این‌طوری می‌شی عالم بی‌عمل! اهل‌بیت (ع) فقط برای زمان نذر و نیاز که نیستند، الان وقت یاری کردنه و اگر ما غافل باشیم مثل کوفیان خواهیم شد که سر امامشان بر نیزه رفت. وقتی برای اهل‌بیت (ع) از مال مایه میذاریم باید از جان هم مایه بذاریم. اون‌وقت ارزش پیدا می کنه، قرار نیست فقط محرم بیایم قیمه بخوریم و بریم سراغ زندگی‌هامون". حرف‌های علی همه‌ی ما را شوکه کرد؛ مامان به گوشه‌ای زل زده بود، چیزی نمیگفت و آرام‌آرام اشک میریخت. سکوت سنگینی حاکم بود و همه‌ی ما منتظر مادر بودیم. علی همه‌ی حرفهایش را زده بود و مادر با بغض خاصی گفت: "علی جانم برو به سلامت، ان‌شاءلله بی‌بی (ع) حضرت زینب پشت و پنهات باشد، ما عمری افتخارمون نوکری این خانواده است". علی آمد صورت مامان را بوسید و گفت: "به خدا مامان اگر اجازه نمی‌دادی من نمی‌رفتم اما الان پیش خانم حضرت زینب (س) روسفید شدی". حرف حساب علی جوابی نداشت، اما ما هم مادر و خواهر بودیم و باید نگران رفتن علی میشدیم. این مسیری بود که علی و ما کاملاً آگاهانه در آن قدم گذاشته بودیم و خیلی زود فضای خانه عوض شد. همه علی را برای رفتن به این مسیر عشق بدرقه می‌کردیم. هروقت کارش گیر میکرد اول میرفت مزار شهدای گمنام، این دفعه رضایت مادر را که گرفت با هم رفتیم مزار شهدا و یادم هست که همیشه در گلزار شهدا دو رکعت نماز و زیارت‌نامه‌ی حضرت زهرا (سلام الله) را می‌خواند. https://eitaa.com/haj_ali_khavari