بسم الله الرحمن الرحیم 🏷یک بار هم تلخ... 🗓جمعه 22 ربیع الأول 1443ساعت 18:40 دقیقه 📜گویا از درگاه ملوکانۀ حضرت سلطان علی بن موسی الرضا علیه السّلام رسیده بود که: به علی بن محمّد بگویید خدمت ما شرفیاب شود... پیغام به حد ابلاغ نرسیده بود که خودمان را میان غوغای انقلاب یافتیم؛صحن انقلاب. ماه ها بود که حسرت صدای مبهم زوّار در میان اشک و لبخند کودکان را می کشیدیم و امشب به معنای واقعی محقّق شد. اجتماع رعایای سلطنت در ظلّ پادشاهی حضرت سلطان قاب تصویر خیل عظیم زائران بود. بار دادند و به دستبوسی شان رسیدیم؛شکر خدا کام شدیم... از وارد شدیم و از هم خارج شدیم. هنگامۀ خروج لبهایمان بهانۀ پیاله های را گرفت. در حال دلداری وی بودیم که نرمینۀ سبز ما را به آبگیر انداخت؛ چایخانۀ حضرت سلطان. به دیوانگیمان نگاه کرد و پیاله را نیمه تحویلمان داد! خواجه گوشۀ باغچه برایمان می خواند: سرم خوش است و به بانگ بلند می‌گویم/که من نسیم حیات از پیاله می‌جویم. خواجه می خواند و لب به ما به پیاله گره خود و ناگهان شتکمان پرید!! گویا زهر تلخ خورده باشیم. خواجه نوار را برگرداند و گفت: لب پیاله ببوس آنگهی به مستان ده. خواستیم پیاله را حواله مستان کنیم که حضرت حلول کردند و غضبناک. گفت: برای مولای من هدیه ای فرستادند از جنس خربزه و چون مولا، من را از خویش بیشتر رغبت بود غالب را به من عطاء کرد و من با رغبت و میل فراوان خوردم. تکه آخر را که مولا خورد ناگهان چهره اش برافروخته شد و همه را پس زد. بعد از آنکه رو به راه شد من را گفت: آخر چگونه این زهر تلخ را خوردی و هیچ نگفتی؟ به وی گفتم: یک عمر از دستانت خورده ایم ... خجل و پشیمان از دُرَر بودیم که ناگهان پیالۀ شیرین جایگزین شد. مولای ما نگذاشت حتی به قدر یک ارزن، تلخی از حلقوممان پایین برود. چای شیرین و خجالت سخت است...