قسمت پنجاه و هشت
چهارم اردیبهشت روز تولد حمید تا غروب کلاس داشتم از دانشگاه که بیرون آمدم طبق معمول سراغ عطر فروشی رفتم بعد از خرید عطر کیکی که از قبل سفارش داده بودم راتحویل گرفتم و راهی خانه شدم یک کیک سبز رنگ طرح قلب ،که روی آن نوشته بودم: حمید جان تولدت مبارک! خانه که رسیدم حمید وسط پذیرایی پتو انداخته بود و خواب بود کیک را روی میز گذاشتم و لامپ را روشن کردم نگاهم به دست هایش افتاد که به خاطر کار با کابل ها و دکل های مخابرات پاره پاره و خشک شده بود به خاطر مسئولیتش در قسمت مخابرات سپاه همه سر و کارش باسیم های جنگی زمخت و کابل های فشارقوی بود معمول بیشتر ساعت کاری جلوی آفتاب بود برای همین صورتش آفتاب سوخته می شد وقتی به خانه می رسید از شدت خستگی ناهار را که می خورد از پا می افتاد دست ها و پاهایش را که دیدم دلم سوخت رفتم روزنامه آوردم و زیر پاهایش انداختم همان طور که خواب بود کف پا و دست هایش را کرم زدم و روی صورتش ماست ماسک ماست و خیار گذاشتم که اثر ضد آفتاب سوختگی بهتر شود آن قدر خسته بود که متوجه نشد، از کرم زدن خوشش نمی آمد، با این حال من مرتب این کار را می کردم که پوست دست ها و پاهایش بیشتر از این خراب نشود کمی که گذشت بیدار شد کیک تولد را که دید خیلی خوشحال شد گفت اول صبح که پیامک تبریک از بانک اومد پیش خودم گفتم حتما فرزانه یادش رفته و الا تبریک می گفت امان نداد که از این مراسم کوچک خودمانی عکس بیندازند تا چشمش به کیک افتاد اول یک تکه بزرگ از کیک برداشت و خورد بعد چاقو را گذاشت روی کیک و گفت مثلا ما به این کیک دست نزدیم حالا عکس بگیر !
#داستان_دنباله_دار
#رمان_عاشقانه