_ قاسم مگه کله خر خوردی؟ چرو گردن گرفتی؟ جوابی ندادم، خودش می‌دانست نادر بیچاره هست. آقای فرهادی با تندی راهش را گرفت و ازمان دور شد. نادر یواش به سمتم آمد، ترسش رفته بود اما لب‌هایش چنان آویزان بود که چیزی به رویش نیاوردم. _ قاسم ... چشمان شرمنده اش به خاک زمین میخ شده بود. دستم را روی شانه اش گذاشتم. _ کاکو غمت نباشه طوری نشد که... «دمت گرم» را چنان از ته دل گفت، که به دلم نشست و اخم و تخم آقای فرهادی را از ذهنم بیرون کرد. سرش را بالا آورد و بازویم را گرفت بار دومیه که کمکم میکنی حتما جبران میکنم. دفعه اول فراموشم شده بود که یادآوری اش کرد، شانه اش را فشار دادم. _ دیگه اصلا بهش فکر نکن. تقریبا دو سال پیش بود که توی بازی، چوب خورد به دستش و خونش بند نمی آمد، از درد آب توی چشمهایش جمع شد بریدگی ساعدش را بررسی کردم؛ بخیه هایی که باید میخورد و هزینه ای که باید پرداخت میکرد و پدری که وضع مالی خوبی نداشت. _ پاشو خودم میبرمت در مونگاه. ماشین گرفتم به مقصد مرودشت. _ نذاری مامان و بابات بفهمن ها! ناراحت میشن... ✂️ برشی از کتاب کوچه ای که تکرار می‌شود انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت 🇮🇷 @hamasehyaran