بی‌حرم ماند؛ بی‌گنبد و بارگاه و زائر... همانکه آوازه‌ی کرامت‌اش؛ دشمنش را به اعـتراف کشاند که مُفتخر است دستِ تمنّایی به سویِ کریـم دراز کرد و بی‌پاسخ بازنگشت! که هرآنچـه از دارایی و مِـهر و جـود حسن‌بن‌علی به مردمان رسید جُـز رحمت و برکت برایشان چیزی نداشت؛ و برای سائلان و کوچه‌گردانِ شهر چه سعادتی بالاتر از آنکه لقمه‌نانی از دستان سخاوتمندش بگیرند و جُرعه آب حیاتی از بذل پسر مادرِ آب و آئینه بنوشند.. غریب ماند... کسی‌که‌ برای روزهای تنهایی برادرش، قاسم و عبدلله را تعلیم داده بود که هرچه شد بایـد فدای حُسین شوند و او را در غربتِ گودال و در سختیِ میدان بی‌یار و پشتیبان نگذارند؛ کسی‌نبود که جانش را فدایِ او کند... از غصه چون شمع سوخت... چراکه در سینه داغِ تماشای برزمین افتادنِ مادری، آنچنان قلب‌ش را درهم می‌پیچید و اورا می‌آزرد که سالها بُهتِ ماجرای کوچه و گوشواره‌ی شکسته و عبای خاکیِ مادر مجالِ بیان چنین اندوه جان‌سوزی بر زبانش را نمی‌داد... تـمام عُـمر جگرش سوخت؛ مادرش پُشت درِ خانه‌ی پدری زیر آتش بغض و کینه‌‌ی تیره‌روزان، سوخت؛ باصدای ضربه‌ی سیلیِ بی‌هوای یک نامـرد جانَش سوخت؛ به شنیدن زخم زبان‌ها و طعنه‌های دوستان دلَش سوخت؛ تـمام عُمر در خانه و مسجد و کوچه باغریبی سوخت... و سوختن در تقدیر این خانواده بود؛ به تبعیت از مادرشان یکی جـان و دیگری موهایش سوخت... 🆔@hamiidsadegh