🌱 در میان بنی اسرائیل عابدی بود، وی را گفتند : « فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد ، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند . ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح ، بر مسیر او مجسم شد و گفت : « ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت : « نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند!!! عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست!! ابلیس در این میان گفت : «دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مأمور ننموده است ، به خانه برگرد ، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم ؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صواب تر از کندن آن درخت است» عابد با خود گفت : « راست می گوید ، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت . بامداد دیگر روز ، دو دینار دید و برگرفت . روز دوم دو دینار دید و برگرفت . روز سوم هیچ نبود . خشمگین شد و تبر برگرفت . باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد و گفت : «کجا؟» عابد گفت : «تا آن درخت برکنم» گفت : «دروغ است ، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند . ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت : « دست بدار تا برگردم ، اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک ، در چنگ تو حقیر شدم؟!!» ابلیس گفت : « آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد ، که هرکس کار برای خدا کند ، مرا بر او غلبه نباشد ؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی ، پس مغلوب من گشتی... اگه هنوز عضو نیستی یا علی👇🔗 https://eitaa.com/joinchat/2864513303C46e26b8fd5