🔰 ✅روز بعد از مراسم سید را دیدم و تشکر کردم. گفت: ما کاری نکردیم. زحمت کار به دوش بچه‌های و خود بود. 🔸گفتم: سید می‌خوام ماجرایی رو برات تعریف کنم که دیگه احساس خستگی‌‌ نکنی! ❇️سال قبل در یکی از مساجد تهران یادواره شهدای مسجد برگزار شد. مسئول مسجد خیلی برای هماهنگی برنامه تلاش می‌کرد اما کارها خوب پیش نمی‌رفت. 🔸تا اینکه شب قبل از مراسم، خیلی سریع هم چیز مرتب شد. سخنران، قاری، مداح و... مراسم از آنچه فکر می‌کرد بهتر برگزار شد. من می‌گفتم و سید باتعجب گوش می‌کرد. مسئول فرهنگی خیلی خوشحال بود اما می‌دانست این اتفاق عادی نیست! ✳️همان شب یکی از شهدای مسجد را در خواب می‌بیند. شهید از او تشکر می‌کند و می‌گوید: فکر نکن مراسم را شما هماهنگ کردی! قرار بود حضرت زهرا سلام الله علیها تشریف بیاورند. ما هم برنامه را هماهنگ کردیم. 🔸سید عینکش را برداشت و با پشت دست اشکهایش را پاک می‌کرد. 🌷