داستان کوتاه📚📚📚 مرد خیّر و جوان مرد خیّری بود که در چند شهر، بیمارستان و مدرسه ساخته و دستور داده بود که نامش را با کاشی‌کاری، بالای آن بناها بنویسند. روزی در کوچه‌ای، جوانی به او رسید و گفت: من به سبب فقر، نمی‌توانم ازدواج کنم. می‌ترسم به گناه بیفتم. شما که وضعتان خوب است، کمکم کنید. آن آقا، مقداری پول به جوان داد‌. پس از مدتی، آن مرد خیّر، از دنیا رفت. شخصی او را در خواب دید و پرسید: چه خبر؟ گفت: همه‌ی آن نامها و کارها پاک شد؛ ولی آن پولی که به آن جوان دادم و کسی ندید، به کارم آمد. داستانهای رو‌به‌رو، مظفر سالاری، ص ۲۰۸.