فصل پنجم : صد شعر خوانده ایم که قافیه اش نام توست 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 دیگرش به خیابان هادی آباد منتهی می شد اکثر خانه ها یک یا دو طبقه بودند خانه هایی قدیمی که اگر وسط ظهر در کوچه راه می رفتی از اکثرشان بوی ناب غذاهای اصیل ایرانی از قرمه سبزی گرفته تا آبگوشت تا هفت خانه آن طرف تر می پیچید بویی که هوش از سر آدم می برد. حمید تنها پاسدار ساکن این کوچه بود برای همین خیلی تأکید می کرد حواسمان به حرف ها و رفتارمان باشد انتظار داشت چون ما نمونه یک خانواده پاسدار هستیم باید مراقب رفتارمان باشیم می گفت نکنه بلند بلند حرف بزنی کسی صداتو از پنجره کوچه بشنوه، وقتی آیفون رو جواب میدی آروم حرف بزن از دست من عصبانی شدی با نگاهت عصبانیتت رو برسون صداتو بالا نبر که کسی بشنوه»، صدای تلویزیون ما همیشه روی پنج بود تا حدی در منزل آرام صحبت می کردیم که صاحب خانه خیلی از اوقات فکر میکرد ما خانه نیستیم بعد از برگشت در حال جابجا کردن وسایل سفر مشهد بودم که صدای حاج خانم کشاور زن صاحبخانه را دم پله ها شنیدم مامان فرزانه یه لحظه میای دخترم از لفظ مامان گفتنش هم متعجب شده بودم و هم خنده ام گرفته بود برایمان یک ظرف غذا آورده بود به من گفت :« مامان جان خسته راهید گفتم براتون ناهار بیارم» تشکر کردم و بعد از گرفتن غذا به خانه برگشتم به حمید :گفتم: «شنیدی حاج خانم منو چی صدا کرد؟ غذای امروز مونم که ،رسید حمید در حالی که به غذا ناخنک می زد گفت آره شنیدم بهت گفت مامان، خیلی خوشم اومد، 🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 🌕 🌑 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._