فصل ششم : دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 بود و خواب بود. کیک را روی میز گذاشتم و لامپ اتاق را روشن کردم نگاهم به دست هایش افتاد که به خاطر کار با کابل ها و دکل های مخابرات پاره پاره و خشک شده ،بود به خاطر مسئولیتش در قسمت مخابرات سپاه همه سروکارش با سیم های جنگی زمخت و کابل های فشار قوی بود معمولاً بیشتر ساعت کاری جلوی آفتاب بود برای همین صورتش آفتاب سوخته می شد وقتی خانه می رسید از شدت خستگی ناهار را که می خورد از پا می افتاد دست ها و پاهایش را که دیدم دلم سوخت رفتم روزنامه آوردم و زیر پاهایش انداختم، همان طور که خواب بود کف پا و دستهایش را کرم زدم و روی صورتش ماسک ماست خیار گذاشتم که اثر آفتاب سوختگی بهتر ،شود آن قدر خسته بود که متوجه نشد. از کرم زدن خوشش نمی آمد همیشه می گفت «کرم برای مرد نیست کرم مرد باید گل باشه»، با این حال من مرتب این کار را می کردم که پوست دستها و پاهایش بیشتر از این خراب نشود. کمی که گذشت بیدار شد کیک تولد را که دید خیلی خوشحال شد گفت: «اول صبح که پیامک تبریک از بانک اومد پیش خودم گفتم:« حتماً فرزانه یادش رفته والا تبریک می گفت»، امان نداد که از این مراسم کوچک خودمانی عکس بیندازم تا چشمش به کیک افتاد اول یک تیکه بزرگ از کیک برداشت و خورد بعد چاقو را گذاشت روی کیک گفت:« مثلاً ما به این کیک دست نزدیم، حالا عکس بگیر!». 🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._