فصل هفتم : بیا در جمع یاران یار باشیم
#قسمت_صد_و_چهل_و_نه
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
لحظه اول غرغر کردن من شروع شد :«چرا رقیبت کنترل نکرده؟ چرا لبت پاره شده؟ این چه وضع مسابقه دادنه؟ حتماً داور هم فقط تماشا می کرده».
حمید جایزه اش را به من نشان داد و با خنده گفت: «مسابقه است دیگه، تو خودت این کاره ای می دونی توی مسابقه از این اتفاقا زیاد می افته من
هم طرفمو خیلی زدم حسابی از خجالتش در اومدم ناراحت نباش»، می دانستم برای دل خوشی من می گوید چون حتى داخل مسابقه چنین اخلاقی نداشت که بخواهد ضربه بدی به حریف بزند دو تا از انگشت های پایش که ضربه خورده بود را با چسب اتوکلاو بستم و باندپیچی کردم لب پاره اش را هم چند بار ضدعفونی کردم دلم می خواست تا به دنیا آمدن برادرزاده هایش حمید کاملا حالش خوب بشود و اثری از این پارگی روی صورتش نماند.
چند روز مانده به محرم اوایل آبان ماه به طبقه بالا اثاث کشی کردیم دل کندن از فضایی که زندگی مشترکمان را در آن شروع کرده بودیم حتی به اندازه همین جابجایی برایم سخت بود، از گوشه گوشه این فضا خاطره داشتیم با اینکه خانه کوچک بود ولی برای من تداعی کننده بهترین روزهای زندگی کنار حمید بود.
از چند روز قبل وسایل را داخل کارتن چیده بودیم روز اثاث کشی دانشگاه کلاس داشتم وقتی برگشتم دیدم حمید به همراه صاحب خانه و پسرشان سه نفری تقریباً کل وسایل را جابجا کرده بودند، چون
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._