┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆
#کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۷۶ و ۲۷۵
بیبیرعنا دستم را میگیرد و کلی هوایم را دارد.اتاق پذیراییشان را میدهند به ما.بچه آرام خوابیده.مدام در دل قربان صدقهاش میروم.
به دنبال اسمی در ذهنم میچرخم.با یافتن نام امید لبخند میزنم. امید! چقدر این نام به او میآید.امید زندگی دوباره و شروعی از نو.وقتے فکرش را میکنم میبینم اصلا خدا او را برای این به من داد تا امیدوار باشم که هنوز هم او مرا دوست دارد.
بیبیرعنا خوراکیهای مفید برایم میآورد.عفت خانم با شرم تشکر میکند.و بیبیرعنا مینشیند به تعریف.و میپرسد:
_اذان تو گوشش گفتین؟
من و عفت خانم نگاه هم میکنیم و میگوییم نه!لبخند میزند و میگوید:
_اگہ میخواین حاج آقایی داریم توی محل که واقعا مرد بزرگی هستن.همه بچههاشونو میبرن پیششون اذون بگن.
اتفاقا از دوستای صمیمی حاج مهدے هستن.میخواین بریم پیششون؟
با شوق قبول میکنیم.آن روز و آن شب نه عفت خانم و نه بیبیرعنا اجازه نمیدهند من دست بہ سیاه و سفید بزنم.اولین شب را کنار پسرم صبح میکنم.حس نابیست و غیرقابل وصف.اصلا اذیتم نمیکند.انگار ملاحظهی مادرش را میکند.
فردا همگی میرویم به خانهی همان حاج آقایی که بیبیرعنا میگوید.از چهرهاش تواضع و نورانیت میبارد.بابا اسماعیل بچه را به دستش میدهد.با چشمان کمسو نگاه میکند و زیرلب میخواند:
_آقا رسول الله فرمودند إنَّ الوَلَدَ الصّالِحَ رَيحانَةٌ مِن رَياحينِ الجَنَّةِ؛(فرزند شايستہ و خوب گلے از گلهاے بهشت است.)...وقتی خدا به شما فرزندی عنایت میکند مسئولیت بزرگی بہ گردنتان هست.
این فرزند باید نام نیکو داشته باشد و از همه مهمتر مادر و پدر سعی در تأدیب کردن فرزند داشته باشند.کاری کنید فرزندتون حامل و عامل به قرآن باشه زیرا بعد از مرگ فرزند صالح یکی از چیزهایست که به انسان سود میرساند.
بعد هم با نام خدا در گوش بچہ اذان و اقامه را میخواند.بعد از آن همگی صلوات میفرستیم.از من نام بچه را میپرسند و نمیدانم چه بگویم.بابا اسماعیل رو به روحانی میگوید:
_حاج آقا خودتون یه اسم انتخاب کنید.
پیرمرد نورانی جواب میدهد:
_نه! اول نظر مادر.مادر حق انتخاب اسم داره..اول بگذارین ایشون بگن.
همهی نگاهها به طرفم میآید.نام امید در سرم میچرخد و آهسته میگویم:
_امید حاج آقا.. امید!
تبسم به لبهایش مینشیند و تکرار میکند:
_امید... بهبه! ان شاالله در هر دو سرا امید پدر و مادرش باشه.
تشگر میکنیم و کمی بعد بیرون میآیم.نمیدانم آیا کسی برای انتخاب نام به من چیزی خواهد گفت یا نه ولی چهره هایشان که راضی بنظر میرسد.
بہ اصرار بیبیرعنا چهار روزی میمانیم.یکی از همان روستاییها به دنبالمان میآید و به روستا برمیگردیم.
پوپک و پژمان یک لحظه از امید غافل نمیشوند.مدام دورش میچرخند.عفت خانم هم هروقت میبیندشان میگوید بچه را بوس نکنند و دورش نچرخند.امید پسری آرام است و خیلی کم مرا اذیت میکند.عفت خانم با دیدن آرامی بچه میگوید:
_مادر نگا! این بچه از همین حالا هواتو داره.من بچهای اینطور ندیدم که آروم باشه.
گاه بخاطر همین آرام بودنش ترس مرابرمیدارد. انقدر ساکت میماند که میترسم بلایی سرش آمده باشد! روزهای سخت اما خوشی است.حتی صبحهای زود که در حیاط و در سرما کهنه میشویم.با تمام اینها از زندگیام
#راضی هستم. شاکرم خدا این چنین زندگیام را به وجود امید گره زده.
بابا اسماعیل برای من و امید کمنمیگذارد.
همان ماه اول ولیمه میدهد و قوم خویششان را دعوت میکند.بوی قیمه همه جا را پر کرده است.درحال رفت و آمد هستم که به ناگاه میشنوم یکی با دیگری پچپچ میکند:
_نگا! انگار نہ انگار پسر و دخترشون چیکار کردن.واسهی بچهی پسر خائنشون چه کارا که نکردن!
دیگری میگوید:
_خجالتم خوب چیزیه.من بودم یه لحظه هم تو این آبادی نمیموندم.اینا که روز روشن راست راست دور روستا میگردن.
بغض گلویم را چنگ میزند.سریع وارد آشپزخانه میشوم و پشت پرده هق هقم بلند میشود.نمیدانم من دلنازک شدهام یا حرفهایشان عجیب دلشکننده بود! مثل آب خوردن قضاوت میکنند.یعنی بخاطر پیمان و پری این خانواده نباید در روستایشان بمانند؟ حتی اگر از کارهای فرزندانشان بعدها مطلع شدهاند؟با کنار رفتن پرده سریع برمیخیزم و اشک گونهام میزدایم.عفت خانم بیآنکه نگاهم کند میگوید:
_اینجایی؟ بیا دختر بیرون.بیا بیبیرعنا اومده.
چشم میگویم.میخواهد برود اما یکهو میایستد.برمیگردد و در چهرهام نگاه میپراند.
_خوبی مادر؟
نمیدانم چرا بغضم میترکد.دلواپس میشود و میپرسد:
_چیشده؟ چرا گریه میکنی؟
سعی دارم به خودم مسلط شوم.
_خو..خوبم. چیزی نشده!
_این چه جواب سربالاییه؟نگرانم کردی. بگو عزیزم.
نمیخواهم ناراحتش کنم.
_بعدا بهتون میگم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛