eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
630 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۳۶ و ۲۳۵ _....خیلیا هم مثل تو که به یه چیزایی پی بردن اونا رو با یه مشت حرف میترسونن از کمیته‌ای‌ها که مثلا شکنجه میکنن و هرکی با سازمان بوده رو میکشن.یا بعد که طرف متوجه میشه اصلا این چرتو پرتِ تهدید به حذفش میكنن. حرف دلم را میزند.بی‌اختیار گریه‌ام میگیرد. دلداری‌ام میدهد.تا دم‌دمای‌سحر او میگوید و من حرفهایش را به دل مینشانم. _شاید ندونی نرگس ولی من امروز مسلمون شدم. من مسلمون نبودم. توی این مدت خیلی چیزا از خانم موسوی یاد گرفتم.اون خدا و قرآنو نشونم داد.من نمیتونستم برای همین هم که شده اجازه بدم خانواده‌اش رو راحت بکشن.روزایی که با خانم موسوی قرآن میخوندیم. چه روزای خوبی بود. اون میگفت و من میون کلماتش غرق میشدم. لبخند ملیحش پررنگتر میشود. _خدا خیلی دوستت داره رویا.تو مسلمون بودی. هیچکس یه روزه مسلمون نمیشه. من مطمئنم روزهاوسالها قبل تو مسلمون شدی. تو به چیزی که توی قلبت میتپید و خدا گذاشته بود اعتقاد داشتی، این خودش کم چیزی نیست.فطرت پاکت رو دست‌کم نگیر.تو سالها داخل اون سازمان و عقاید بودی اما هیچوقت مثل اونا نشدی.تو خونخوار و آدمکش نشدی چون همیشه خدایی بالاسرت بود تا آلوده نشی. بی‌اختیار به آغوشش میگیرم. _ممنون نرگس تو خیلے فرق داری. تو آدم متفاوتی هستی.هرکسی جای تو بود یه نگاهم به من نمی‌انداخت.ممنونم که هستی! _رفیق برای این روزهاس. از او میخواهم قرآن بیاورد.خودم را با قرآن میکنم...الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِکرِاللَّهِ أَلَا بِذِکرِاللَّهِ تَطْمَئِنُّ‌الْقُلُوبُ ﴿۲۸﴾همان کسانیکه ايمان آوردند و دلهايشان به ياد خدا آرام میگيرد آگاه باش که با ياد خدا دلها آرامش می‌يابد (۲۸)....کَذَلِكَ أَرْسَلْنَاكَ فِی أُمَّةٍ قَدْخَلَتْ مِنْ قَبْلِهَا أُمَمٌ لِتَتْلُوَ عَلَيْهِمُ الَّذِی أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ وَهُمْ يَكْفُرُونَ بِالرَّحْمَنِ قُلْ هُوَ رَبِّی لَاإِلَهَ‌إِلَّا هُوَ عَلَيْہ تَوَكَّلْتُ وَإِلَيہِ مَتَابِ﴿۳۰﴾بدينگونه تو را در ميان امتی که پيش از آن امت‌هايی روزگار به سر بردند فرستاديم تا آنچه را به تو وحی کرديم بر آنان بخوانی درحالیکه آنان بہ [خدای] رحمان کفر میورزند بگو اوست پروردگار من معبودی بجز او نيست بر او توکل کرده‏ ام و بازگشت من به سوى اوست(۳۰) بعدازخواندن نمازصبح میخوابم اما سریع بیدار میشوم.بعد از صبحانه افکار و حوادث دیروز پاک حواسم را گرفته بود. چرا خبری از شوهر نرگس نبود؟ _نرگس؟ شوهرت کجاست؟من مزاحم نباشم.کی میان؟ اخم ریزی ابروهایش را بهم پیوند میدهد. _مزاحم چیه؟ اگه بیاد هم نمیزاره تو بری ولی شوهرم فعلا نمیاد.رفته جبهه‌. توی بیمارستان صحرایی کار میکنه. آخرشب موقع پهن کردن تشک‌ها مرا صدا میزند. _رویا؟ _جانم؟ _نمیشہ همش از ترس خودتو قایم کنی.تو هم باید بالاخره زندگی کنی.این حق تو نیست بعد این همہ سال خون دل خوردن حق یه زندگی با آرامشو نداشته باشی.من میگم بیا بریم بہ کمیته...نه نه!! اصلا بریم جای همین آقاعمادی که میگی.بریم ازش بپرسیم چاره چیه؟!اینطور که نمیشه.تو نه خلاف کردی نه و نه ! مطمئن باش همگی پشتتیمم.از خانم موسوی گرفته تا من.با این کارت لطف بزرگی بهشون کردی. دلم میلرزد.میترسم...از زندگی بی‌پناه، از بی‌پیمان بودن.آخر یک زن تنها و بی‌پول در شهر چطور زندگی بچرخاند؟ از طرفی آیا اگر پیش آقاعماد بروم او مرا به زندان نمی‌اندازد؟هرچه باشد انگ همکاری سازمان به پیشانی‌ام است.تردیدم را نرگس به وضوح میبیند. _نترس عزیزم.مطمئن باش حتما راهی هست. تو و این خیلی خوبه! اصلا من خودم پیگیر کارات میشم. شوهرم هم چندتا آشنا داره و باهم کارتو راه میندازیم. تنها ما نیستیم که، خود آقاعماد حتما کاری برات میکنه.تو کم‌کاری نکردی. با این کار یه سازمان باهات بد شدن اینا رو درنظر میگیرن. اینجوری راهی هم برای پیدا میکنن. کمی دلم قرص میشود. لبخند لرزانی میزنم: _راست میگی نرگس؟ _البته فعلا برای بیرون رفتن یا خانه‌ی آقاعماد زوده. باید صبر کنیم تا کمی آب‌ها از اسیاب بیافته وگرنه خشم سازمان دامنت رو میگیره. یک هفته از آن روز میگذرد.در این یک هفته خبری نشده. نمیدانم پیمان چه میکند. و چه حسی به من دارد.به فردا فکر میکنم. میخواهم زود تکلیفم مشخص شود. نرگس درست میگوید من نباید بگذارم سازمان، زندگی آرام را از من سلب کند. نرگس میگوید بهتر است صبح زود برویم خودش هم با من می‌آید. بالاخره سوار ماشین شده و چند کوچه قبل پیاده میشویم. نرگس میگوید او اول میرود تا مطمئن شود مورد مشکوکی نیست. به او مردِ دکه‌ای را گوشزد میکنم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشد. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۳۸ و ۲۳۷ تا نرگس بیاید میمیرم و زنده میشوم. _ببین بنظر خبری نیست.صورتتو بگیر و سعی کن کمتر دیده بشه. قبول میکنم و به کوچه‌های خلوت نگاه میکنم.تلقین میکنم چیزی نیست و آقاعماد میتواند کمکم کند.درحال گوش دادن به نصیحت‌های نرگس هستم.یک موقع حس میکنم صدای گاز ماشینی خیلی از فاصله‌ی نزدیک می‌آید.دیگر به اول کوچه رسیدیم که یکهو ونی را کنار خود میبینم.نرگس شصتش خبردار میشود: _فرار کن رویاااا ! نرگس به آن ون نزدیکتر است.میترسم بلایی سرش بیاورند. _نه! من نمیریم. نرگس بیا اینور وگرنه میزننت. مردی با اندام درشت به چادرم چنگ میزند. نرگس کیفش را به سر و گردنش میزند.یکی دیگر می‌آید و لگدی هواله‌ی نرگس میکند.از جیغ و دادمان افراد کوچه و خیابان متوجه میشوند اما تا بخواهند کاری کنند من در ون پرت شده‌ام و پهلویم از درد تیر میکشد!با دیدن نرگس روی زمین قلبم خورد میشود.یکی از همان بی‌وجدان‌ها دهانم و چشمانم را با پارچه میبندد.دست و پایم را با طناب همچین محکم میکند که نمیتوانم تکان ریزی به خود بدهم.شکّی ندارم از طرف مینا آمده‌اند.با ایستادن ماشین با تشر مرا بیرون میکشند.جز ظلمات چیز دیگری نمیبینم. گاه زیر پایم گیر میکند و تعادلم را از دست میدهم.منتظر دم در مرا می‌ایستانند و بعد از اجازه وارد میشوم.چشمانم را باز میکنند.حرارت دستشان مرا می‌آزارد. دست، پا و دهانم را هم باز میکنند. با دیدن چهره‌ی به غضب نشسته‌ی مینا لبخند به لبم می‌آید.از اینکه توانسته‌ام خشمش را برانگیزم به خود میبالم.دو قدم بعد پیمان را میبینم.بی‌مقدمہ مینا تف به صورتم می‌اندازد.با آستین صورتم را پاک میکنم و سعی میکنم شهامتم را نبازم.نیش‌زدن‌های مینا شروع میشود: _تف...تف به نمک حرومی این قوم نمک به حروم! خاک توی سرت بی‌عرضه! چیه؟ تعجب کردی؟ فکر کردی راپورت بدی و در بری و تمام؟ نه...! نه عزیزم این بازی رو تو شروع کردی و تا آخرشم باهم میریم. چقدر بگم این عواطف مسخره‌تون رو توی سازمان نیارین! یه مشت ترسو و بزدل..! حرفم را با پوزخندی شروع میکنم: _هه! ببین کی دم از شجاعت میزنه.تو... تو که تموم عمرتو توی خونه تیمی گذروندی؟ برای قایم شدن از ساواکی از این سوراخ بہ اون سوراخ میخزیدی؟تو شجاع نیستی! تو بزدلم نیستی! مشکل شماها اینه کورین! حقیقیتو نمے بینین. اراجیف تو سرتون کورتون کرده جز خودتون چیزی نمیبینین.آره! تو تعجب نکن...تعجب نکن بعد سالها دم نزدن و تو خود ریختن حالا صدا ببرم بالا. تو چی میفهمی از عمری که تلف شد؟! بخاطر هیچ و پوچ...یه مشت عقاید چرت و تو خالے با دب‌دبه و کب‌کبه‌ی اضافی. همتون... همتون وحشین. هار قدرت شدین.عواطف و فطرتتون رو سر بریدین تا مردمو سر ببرین. اون عاطفه‌ای که میگی از انسانیتته البته اگر داری... با نشستن سیلی به صورتم حرف در دهانم میماند و مشتی را حواله‌ی پهلو و سرم میکند.خشمش را خالی میکند و هم زمان داد میزند: _پیمان میگفت تو جنبہ نداری.فکر کردم آدمی، نگو خر شدی. خر شدی و سواری دادی به اینو اون. از درد آخ میگویم اما نمیتوانم جوابش را به سکوت بدهم: _من خر نشدم. شماها خر شیطون شدین و دارین بهش سواری میدین. هیزم آتشش بیشتر میشود و محکمتر میکوبد.با فریاد پیمان تمام میکند. _بسه دیگه! _چی بسه پیمان؟! تو دخالت نکن.این همون عفریته‌ای هست که با کارش جون تو رو به خطر انداخت.ما نیرو از دست دادیم. ولش کنم؟ اکبر کجاست پیمان؟ به سختی خودم را از زمین جدا میکنم.با اینکه درد تمام تنم را فرا گرفته اما با شنیدن دستگیری یکیشان خوشحال میشوم.پیمان مقابلش می‌ایستد: _بزار من باهاش حرف میزنم تو برو... پیمان خم میشود و کنارم مینشیند: _خوبی؟ دستش را می‌آورد تا خون را از لبم پاک کند که سرم را عقب میکشم.. _این چه کاری بود کردی رویا؟تو میدونی این لجبازِ وقتی یه چیزی بگه تا تهش میره.نباید باهاش یکی به دو کنی. _من یکی به دو نکردم. توهین کرد جوابشو دادم. _من که میدونم تو توی دلت چیزی نیست.اینم یه دعوای خاله زنکی شما خانوماس. من باهاش صحبت میکنم آروم شه. من باور نمیکنم تو چیزی گفته باشی و عملیاتو لو دادی.مینا باهات لج کرده.من یه راه برای اثباتش پیدا میکنم.تو هم بیا بریم مرکز بهشون بگو اتهامه. بعد چند وقت که خوب کار کردی میشی همون رویا که برات کلی احترام قائل بودن. به حرفهایش پوزخند میزنم.خیلی زود درد لبهایم را بهم میدوزد.به خوش خیالی پیمان میخندم و سر زیر برفش! _پیمان! من .نمیتونم خواسته‌ات رو قبول کنم. _چرا؟! _چون .پیمان اینهمه تو گفتی بزار منم یه بار بگم.بیا از این سازمان فرار کنیم.بریم یه گوشه زندگیمونو بکنیم.بخدا این نشد زندگی! ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۴۰ و ۲۳۹ _....من دوستایی دارم،اینا کمکمون میکنن.در برابر این سازمانیا ازمون مراقبت میکنن.بخدا با این و خراب میکنیم. با شنیدن حرفم قهقهه میزند.با تعجب نگاهش میکنم.حرف خنده داری نزدم! _چیشده؟ مثل اخوندا حرف میزنی؟ جوّ منبر گرفتی؟ حرفات خیلی بو داره. میدونم این مدت تحت تاثیر حرفاشون بودی اما رویا دروغاشونو قبول نکن. _دروغ نیست! من قبولشون دارم. پیمان من مسلمون شدم! شوکه نگاهم میکند.کلافه از سر جایش برمیخیزد: _از دست تو رویا! پاک مغزتو شست و شو دادن.لعنت به این مینا. من گفتم تو زود باوری حرفمو گوش نداد. خیلے محکم و قرص میگویم: _من بچه نیستم پیمان.به سنی رسیدم که بتونم راه و از چاه تشخیص بدم.من هیچوقت عقاید سازمانو قبول نکردم. عشق تو منو بہ این راه کشوند.شدم کر و کور و لال... گوشامو گرفتم و در وجدانمو بستم.من کردم. من مطمئنم جز راهی نیست.جز خدا راهی نیست. دوباره میخندد.از خنده‌اش حس خوبی ندارم. _اسلام؟! چی میگی؟ کاش به گذشتت هم نگاه میکردی.یکی باید تو رو از تو کاباره‌ها جمع میکرد! اسم اسلام برام میاره! 💔دلم مے شکند..میشکند از دروغ و تهمت ناروایش...جگرم آتش میگیرد.‌ با بغض میگویم: _من یه بارم لب به کثافت نزدم.چرا دروغ میگی؟ من هرچی بودم خدا منو بخشیده. دعا کن برای خودت تا خدا هم تو رو ببخشه. سرش را میان دو انگشتش فشار میدهد. _آخ... آخ رویا! خراب کردی! مثلا که چی؟ خدا بود و نبودش چه فرقی داره؟هممون رو ول کرده تو این دنیا‌که هرطرفش یه ظلمه.لابد ازون بالا هم داره نگاهمون میکنه و میخنده به جون هم افتادیم. تصورش اصلا برایم قابل تصور نیست.اگر خدا الان نبود من هم نبودم.وجود او بود مرا به خود آورد... او بود که مهرش را کنار قلبم جا داد. _این حرفا رو نزن.میدونم خودتم میدونی خدایی هست.شاید... شاید اونقدر وجود خدا توی همه چیز آمیخته شده که نمیتونی ببینی.فقط امیدوارم این ندیدن از دلت نباشه.خدا توی قلب آدمه.من حسش میکنم. پیمان یکم فکر کن.حداقل یہ بار قرآنو بخون تا بفهمی.حداقل در مورد چیزی که بهت میگن تحقیق کن.نه فقط برای متنبه شدن.فکر کن به اینکه اصلا درسته یا نه؟! _من اینا برام اثبات شده است.نمیخوام ازین چرتو پرتا بشنوم.خوب گوشاتو باز کن رویا! با این عقاید منسوخ شده جایی اینجا نداری.مطمئنم اگه مینا بخواد که میخواد یه جایی بدون اینکه کسی حتی اون دوستات هم متوجه بشن کلکتو میکنه.قبلش دلم میخواد خودت برگردی.برگرد تا دوباره مثل قبل باشیم. طناب بغض به گردنم پیچیده میشود.به سختی اشک جمع شده در چشمم را کنترل میکنم و میپرسم: _پس تو منو برای عقایدم میخواستی. _قبول کن عقیده خیلی مهمه.از طرفی هم با همچین عقایدی سازمان هم اجازه ادامه‌ی این رابطه رو نمیده. دیگر نمیتوانم.اشک طول مژه‌ام را طی میکند. در دل میگویم این هم عشق به خداست.! اولین غرامتت را باید پرداخت کنی.با رفتنش از اتاق دلم میگیرد، سر روی زانو میگذارم و عقده‌ی عشق میگشایم.صدای پا در اتاق میپیچد.مینا که با دیدن اشکهایم به آرزویش رسیده میگوید: _متاسفم ولی اون تو رو از زندگیش پرت کرد بیرون. بعد هم به آن مردها اشاره میکند و میگوید: _مثل آشغال پرتش کنین تو انباری. وقتے دستشان به تنم میخورد جیغ‌میکشم و پیمان را میخوانم.دلم پر است. لبریز از نفرت..حسرت..پیمان را به چشم نمیبینم اما مطمئنم توی یکی از همین اتاق‌هاست.درحالیکه مرا کشان‌ کشان میبرند داد میزنم: _همتون خونایی که میریزین پس میدیدن. سیل میشہ و همتون رو غرق میکنه. با برخورد شانه‌ام به زمین آه از نهادم برمیخیزد. پایم بدجور میسوزد و بی‌حس شده.همه جا تاریک است. هنوز تلخی خون در دهانم مانده.دلم یک گریه میخواهد و یک آغوش از جنس خدا.نمیخواهم گلایه کنم چراکه رویش را ندارم. اینها حق من است. حق ندانم‌کاری و جهل.باید درد بکشم. ولی میخواهم باخدا خلوت کنم.غرق ذلت و خواری رو به درگاهش میگویم: ✨_خدایا میدونم همینجا هستی و بنده‌ی حقیرت رو میبینی.دیر یا زود این اتفاق باید می‌افتاد.من باید اشتباه و نادونیم رو میدادم.گله‌ای ندارم ولی یه خواهش دارم. تنهام نذار..حالا فقط خودمم و خودت. جز تو کسی رو ندارم. توکّلم به خودته چون میدونم کسی که بهت توکل میکنه رو تنها نمیذاری...✨ بدنم سنگین شده و با دو دست آرام پایم را جابجا میکنم.صدای خش خش چیزی از توی جیبم و جسمی که در آن است باعث میشود دست در جیب کنم. با دیدن قرآن جیبی‌ام شاد میشوم. انگار تمام دنیا را به من داده‌اند.دست روی زمین انباری میکشم و تیمم میکنم.گمان میکنم مثل وضو باشد چون من.... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۴۲ و ۲۴۱ چون من هنوز چیزی از احکام و سایر جزئیات دین نمیدانم.نماز را از فرط درد جسم نشسته میخوانم.بعد از نماز به نور اندکی که میتابد نگاه میکنم.اکنون درست بر سجده‌گاهم میتابد.خم میشوم و با حس آمیخته به آرامش میگویم: _خدایا..خودم رو به دست خودت سپردم. تا شب کسی خبر از من نمیگیرد.رفته رفته همان یک تکه نور هم دور میشود.من میمانم و تاریکی مطلق.گاه صدای ریز میشنوم چهارستون بدنم میلرزد.خودم را آرام میکنم. از بی‌کسی دست به سرم میکشم: _نترس! قوی باش رویا! این کابوس هم تموم میشه! در باز میشود و مردی وارد میشود.کاسه‌ای پیش رویم میگذارد.وقتی میخواهد برود میگوید برای سرویس اگر میخواهم بروم، تصمیم میگیرم به همین بهانه بروم و وضو بگیرم.پشت در می‌ایستد و بعد از وضو گرفتن بیرون می‌آیم.دوباره به همان انباری تاریک برمبگردم.به کاسه‌ نگاه میکنم.هرچه هست سرد شده. اشتها ندارم و تنها جرعه‌ای آب از لیوان میخورم. نیت نمازمغرب میکنم.وقتے برای سجده خم میشوم تمام بدنم به درد می‌آید.اما با عشق سر به سجده مینهم. با بالا آمدن صبح آن روزنه هم می‌آید.نمیدانم چقدر میگذرد که در باز میشود.قامت پیمان را میبینم که از چارچوب داخل میشود.سرش به زیر است و اصلا نگاهم نمیکند.سینی چای و لقمه‌ای را کنارم میگذارد.برای دقایقی به کاسه‌ی پر غذا خیره میشود موقع رفتن میگوید: _اگه چیزی نخوری هیچکس دلش برات نمیسوزه. فقط یه بهونه میدی دستشون تا توجیه کنن حالتو.مطمئن باش مینا از خداشه. بعد هم با صدای بهم خوردن در و سپس چرخیدن کلید در قفل حالم بهم میخورد. خیلے ضعف کرده‌ام از سر گرسنگی چای را برمیدارم.جاری شدن چای به لبهای ترک خورده‌ام حال خوب دارم که شروع میکنم به خوردن آن لقمه.تا میخواهم تکان بخورم کبودی‌ها،کوفتگی ها و دردپایم بیشتر میشود.آخ گویان خودم را جابجا میکنم.. ●●فروردین سال ۶۵ (یکی از خانه‌های تیمی سازمان)●● این چند سال برایم هر روزش قریب به صد سال میگذشت.جلوی آینه که می‌ایستم جوانی‌ام را انگار ربوده‌اند. شکسته شده‌ام.از بس تهدید شنیده‌ام و دشنام در گوشم کردند.تار موی سفیدی که از روسری‌ام بیرون آمده را داخل میبرم.باید سفره‌ی صبحانه را برای مینا و اعضا بچینم. گاه با خود فکر میکنم کاش همان سال مرا میکشتند و اینقدر خفت نمیکشیدم. سخت است...هرروز صبح فحش بشنوم. شبها را تا صبح در تاریکی مطلق انباری‌‌ها یا پستوها بگذرانم. چند سال کسی همکلامم نشود.درست مثل یک حیوان مرا نجس میدانند.با امروز دوهفته‌ای میشود خبری از پیمان ندارم.کسی هم چیزی به من نمیگوید که او کجا رفته.با اینکه مجبور به طلاقمان نکردند اما مهرم را به دلش سه‌طلاقه کردند. صدای مینا می‌آید که با کسی حرف میزند. لیوانی برمیدارم دستم میلرزد. مراقبم چیزی را نشکنم تا سرکوفت‌های مینا را نشنوم. پرده را لحظه‌ای کنار میزنم.چقدر دلم برای آسمان پر میکشد اما من اینجا حبس شده‌ام. به یاد نمی‌آورم در این ۴سال بیرون رفته باشم.مدام از این خانه تیمی با چشم بسته به دیگری منتقل میشوم. اصلا نمیدانم اینجا در کدام خیابان است. با داد مینا به خود می‌آیم: _اینجا واستادی که چی؟ مگه نگفتم کنار پنجره واینستا؟؟ برو اتاق بیرون نیا از پنجره دور میشوم. به اتاق میروم. در را سریع قفل میکند. به این قفل و بندها عادت کرده‌ام. که فکرش را میکرد دختر آقای توللی که خیلی‌ها دستبوسش بودند حال برای همچین آدم عقده‌ای نوکری کند.چند روزی زمزمه‌هایی شده. فالگوش می‌ایستم اما صداها واضح نیست. مینا در باز میکند و غر میزند: _برو یه چایی بریز گلومون خشک شد. چای را آماده میکنم. نکند تکلیف جدید رسیده؟ شاید هم مثل همیشه ردگم‌کنی است. چای را روی میز میگذارم. نمیگذارند کمکشان کنم مبادا چشمم به اسرار کاغذها باز شود.ظهر پیمان آمد و وسایلها را بار ماشین کرده و مینا چشم‌بند به صورتم میزند. از پله‌ها که پایین می‌آييم مرا در ماشین می‌اندازند. دهان بسته شده‌ام تقلای یک آه و فریاد ندارم. کاش بتوانم فریاد بزنم این ننگ را.. یک جایی ماشین می‌ایستد. مینا میگوید سرم را بالا بیاورم. چشم‌بند را از چشم و دهانم برمیدارد و دستبند به دستم میزند. نور چشمانم را میدزدد. روسری‌ام را تا روی چشمم میکشم. زن دیگری کنارم مینشیند و به او میگوید: _اگر ذره‌ای بهش شک کردی کارشو تموم کن او هم میپذیرد.با مردمک چشم نگاهی به او می‌اندازم.به دست اسیرم نگاه میکنم و طول جاده‌ای که تمامی ندارد.نمیدانم به کجا میرویم. تابلویی هم نیست. از یه جایی به بعد جاده خاکی میشود.میترسم بخوابم و سر از ناکجاآباد دربیاورم. اما چشمانم روی هم می‌افتد. با سوزش چشم بیدار میشوم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۴۴ و ۲۴۳ انگار دستم به جایی گیر کرده. چشم باز میکنم سقف گلی میبینم. دستم را به تخت بسته‌اند. رویم را برمیگردانم و با دیدن مردی با فشنگ‌های بسته به تنش میترسم.میگویم: _تو کی هستی؟ برمیگردد. فارسی خوب نمیداند _شما بیدار شدین؟؟ شهربانو... همان زن که اسیر دستش بودم وارد میشود میفهمم اسمش شهربانو است. شهربانو آن مرد را رد میکند. _اینجا کجاست؟ _چه فرقی داره مهم اینه تو هنوز زنده‌ای و چه داغ گرانی‌ است زنده بودن من _شهربانو بیا دستمو باز کن قول میدم جایی نرم.تروخدا بیا دستم درد گرفته ديگه _نمیشه! برام مسولیت داره. مینا خانم گفته دستتو باز نکنم. میگوید و در را میبندد. یکبار نه..! دوبار نه.! چند بار صدایش میزنم اما جوابی نمیدهد. گلویم میسوزد. خدایا بسه! چهار سال گناهم رو دادم بسه..! معلوم نيست کدوم برهوتی منو اوردن؟! چرا تمومی نداره این کابوس لعنتی؟؟ به سیم آخر میزنم و فریاد میکشم: _کمککک.تروخدا کمکم کنین. نامردا کجااایین؟؟؟ پیمااااان کجاایی؟؟ یکهو در باز میشود و مینا مثل گرگی خرناسه کشان دندان برایم تیز میکند _هان؟چه مرگته؟ ببند دهنتو اسلحه‌اش را جلویم میگیرد با کشیدن ماشه جیغ میزند که پیمان خود را به اتاق میرساند: _چیکار میکنی مینا؟ _همون کاری که باید از اول میکردم. تو دخالت نکن پیمان! پیمان سر اسلحه را پایین میبرد: _بذارش سرجاش. ما باهم معامله کردیم یادت رفته؟ _معامله نه.وظیفت بود.مرگ یه بار شیونم یه بار. پیمان تهدید میکند.انگار تهدید کار خودش را کرد.مینا اسلحه را در جیب میکند و میرود.اشک در چشمانم میدود: _پیمان بیا تا وقت هست بریم.ازت خواهش میکنم.بهش فکر کن عصبی میشود: _رویااا بس کن!این حرفا رو به زبون نیار.من صد بار میگم نمیشه نه تو نه من. نمیتونیم.فعلا راه زندگیمون همینه.باید تلاشمون رو برای زنده موندن بذاریم نه چیز دیگه.اینجا نقطه‌ی پروازِ. پرواز. کردستان بعد هم میرود بیرون کشوی قفل را میکشد.وای خدای من! این حرفهای پیمان لرز به تنم می‌اندازد. مبهوت میشوم.از خود میپرسم مگر روابط سازمان و کومله‌ها درهم نشده بود؟عقلم به جایی نمیرسد.یکهو با استرس دست به جیب میبرم گمان میکنم قرآنم نیست.اما با حس کردن انگشتانم بین برگهایش جان به تنم برمیگردد.سراغ مونسم در این سالها میروم. پتوی کهنه را روی پایم می‌اندازم و قرآن را میانشان میگذارم تا کسی نبیند. از حرفهای چند دقیقه پیشم ناراحت میشوم که چرا چنین چیزی به محبوبم گفته‌ام؟نکند خدا از من رنجیده باشد؟ نه خدا صبورتر از این حرفهاست..آری خدا است دیگر! محبوب دلهای صادق، رهابخش اسیران، و دستگیر درماندگان.از صمیم قلب دعا میکنم که خدایا چشم دلم را نبند و مرا در تاریکی جهلم تنها نگذار:_خدایا قَسَم‌ت میدم به هرکی که بیشتر دوستش داری منو از این منجلاب نجات بده. سرنوشت باری دیگر در بزنگاه مسیرش را برایم تغییر داده و مرا به جای دیگری میخواهد ببرد.هنوز سرخی خون به چشمانم می‌آید.با دست بسته پس از سراشیبی سوار ماشین گل مالیده میشوم.شهربانو جرئه‌ای آب به دستم میدهد.آن را پس میزنم.به زور به خوردم میدهد.مطمئنم این بار هم میخواهند بیهوش مرا به این سو و آن سو بکشانند. مقاومت میکنم تا بیدار بمانم اما سرم تلو تلو میخورد و کم‌کم خواب چشمانم را میپوشاند. دستم را آهسته بطرف قرآن میبرم انگار به قلبم متصلش کردند. آنقدر خوابیده‌ام دیگر توانش را ندارم!چشم به پنجره میچرخانم و خاک میبینم و خاک...دستم را بطرف قرآن میبرم.دست که رویش میکشم آرامشی قلب بی‌پایانم را پر میکند.هیچ شکل شمایل آشنایی نمیبینم.زنهای آبادی‌ها با عباهای بلند و چادرهای عربی میروند و می‌آیند.مردها هم با جامه‌ای بلند و گشاد تردد میکند.یاد ابواسامه و حنیفه می‌افتم.نمیتوانم باور کنم! شاید تشابهی اتفاق افتاده! نمیدانم... اصلا ما کجا هستیم؟ گاه از تابلوهای کنار جاده بغداد میخوانم.بالاخره به بغداد میرسیم.فکر میکنم باز باید در خانه‌ای زندانی شویم.اما برخلاف‌تصورهایم جلوی یک هتل چند طبقه ماشین می‌ایستد. با دستور شهربانو پیاده میشوم.از تعجب دیدن ساختمان مات و مبهوت شده‌ام!سازمان کی اینقدر رشد کرد؟هم کاسه‌ی که شد تا به اینجا برسد؟رو به پیمان میکنم: _دستبندمو باز کن.الان که راهی برام نذاشتی. نگاه گذرایی به شهربانو می‌اندازد و کلید را به طرفش پرت میکند.از فرش قرمز رد میشویم.چند خدمتکار به عربی بهمان خوش آمد میگویند.وقتی پیمان اسم سازمان و رجوی را میبرد گرمتر برخورد میکنند.کلید اتاقمان را تحویل میگیریم.با تعجب از پیمان میپرسم: _رجوی رو از کجا میشناسن؟ چرا اینطور برخورد کرد؟ پوزخندی نثارم میکند. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۴۵ و ۲۴۶ پوزخندی نثارم میکند. _الان کی اونو نمیشناسه؟یه دنیا پشتشن. ما حقمون رو پس میگیریم. _پیمان هنوزم حق حق میکنی؟ _معلومه! _بعد از اون همه کشتو کشتار؟بعد از کمک به کومله‌ها و تجزیه‌طلبا؟واقعا فکر میکنی هنوز حقے داری؟ شما بدهکار این ملتم هستین.. با مشت سخن دهانم را میبندد. _رویا ازین حرفا نزن. هیچوقت!تو دلت نگهدار و نگو! _چرا؟ من چیزی که بهش دارم رو میگم.میخوام خودمو از صف شما جدا کنم. _برای جونت. هیچ چیز ارزش جون آدمو نداره..منی که میبینی تا الان زنده‌ام بخاطر اینکه جونمو نگه داشتم مثل رجوی!با اینکه با خیلی کاراش موافق نیستم ولی خب فعلا دور، دور اونه.دور، دورِ آدمای زبون بازه. وگرنه یه مبارز باید صف اول باشه! از بی‌ارادگی پیمان خوشم نمی‌آید.بنظرم خیلی چیزها درجهان هستند که ارزششان از جان مادی انسان بیشتر است.اگر همه اینطور فکر کنند که حب نبود! روزبه‌روز بر تعداد اعضا اضافه میشود. هرکسی یکطور خودش را به عراق رسانده. انگار مے خواهند آخرین تیر ترکششان را بزنند و به کسو ناکس رو بیاندازند.دست در کاسه‌ی و فرو برده‌اند.انگلیس و آمریکایی که از خیلی وقت پیش کمر به نابودی این کشور بسته بودند.از قحطی و کودتاها...تا جدایی سرزمینهای مختلف از دامان میهن. سازمان به اسم ریشه‌کن کردن فقر در خانه‌های تنگ و تاریک سر میکردند اما به فکر همه چیز بودند به جز فقر.! عطش قدرت هر بینایی را کور میکند و اکنون این حس با مکیدن خون مردم سیراب نشده و میخواهند ننگ همکاری با دشمن بعثی را به پیشانی بزند. این همان سازمانی‌ست که سپاه را خائن معرفی میکرد حال رجوی در کنار صدام عکس یادگاری می‌اندازد.در فکر فرو میروم.سازمان بدنبال حق نبود! بہ دنبال آزادی نبود! تنها بدنبال حکومت استبدادی دیگر بر مردم بود. حال با چه و چه همدستانی مهم نبود.تنها یک انسان با میتواند این چنین جوانانی را شیدا کند و عاشقانه برایش لباس رزم بپوشند.تنها ست که میتواند مرهم بگذارد بر جراحت چندین و چند ساله‌ی استکبار. استان دیالمه شد مقرّی برای رفت و آمد این سازمان ضدبشریت.باز آموزشهای نظامی. پیمان مرا به اجبار در کلاسهای عقیدتی مینشاند. تا تغییر کنم اما تنها یک آیه از قرآن تمام حرفهایشان را برایم باطل میکرد.بارها لطف خدا را به وضوح میدیدم که چطور در قلب کفر و نفاق مرا محفوظ میساخت. شبها از فرط خستگی در اتاقهای پرخاک سر میکردم و روزها نظافت و کلاس. اجازه‌ی ورود به خیلی از قسمتها را نداشتم. بیشتر در آشپزخانه بودم. بارها و بارها مادرانی را میدیدم که سرکلاسها تحقیر و توهین میشدند فقط بخاطر چہ؟ بخاطر محبت به فرزند یا شوهر! روزگار سختی بود...رنج اسارت یک سو و شکنجه شدن بااتفاقات هرروز سوی دیگر! پیمان را هم کم و بیش میدیدم.میگفتند حکومت خمینی اختناق ایجاد کرده است. راست میگفتند!حکومت خمینی اهل اختناق بود در برابر کسانیکه بیش از حق خود میخواستند از ملت و کشور کِش بروند. در یکی از روزهای عذاب آور پادگان اشرف درحال نظافت دستشویی‌ها بودم که چهره‌ای آشنا مرا جذب کرد.دستهایم را شستم و به طرفش رفتم. _سَ...سلام. با دیدنم در شوک فرو رفت و تنها مرا نگاه میکرد. _تُ..تویی رویا؟فکر نمیکردم اینطور ببینمت. _دنیا کوچیکه.من خیلی وقته دنیام عوض شده.سرنوشت بدجور ما رو به یه نقطه میکشونه. ابرو بالا داد. _پس پیمان راست میگفت بدجور مختو شستن. _تو کجا اینجا کجا؟ _قصه‌ی طولانی داره. _حالا میخوای برو به کارت برس بعدا باهم حرف میزنیم. او رفت بطرفی و من به طرف آشپزخانه رفتم.فقط یک نگاه میخواست تا چشم باز شود! مشخص بود ما یک بودیم تا غربیها بر ما سوار شوند و از این استفاده کنند. ✍☆" گاه اسرا را مجبور میکردند فحش و ناسزا بگویند به رژیم، گاه آمار اسرا و کشتگان ایران را زیاد بازگو میکردند. میدان را شبیه‌سازی میکردند با آتش زدن سطل آشغال و شعار تجمع میکردند. و بعد چند نفر مثل سپاهی وارد گود میشد و تیر میزدند.بعد هم این فیلمها را در رسانه‌های مختلف جهان میچرخاندند و از اختناق و استبداد حکومت اسلامی میگفتند! در صورت اینکه تمام اینها برنامه‌ریزی شده بود!☆ به پایان تیرماه ۶۷ نزدیک میشدیم.خبرهای ضدونقیض زیادی شنیده‌ام از پیروزی‌های پی در پی نیروهای ایرانی تا دست به دامان شدن عراق از سازمان بین‌الملل.به طرف آشپزخانه میروم بوی پیازداغ سرآشپز که به صورتم میخورد عُق میزنم! به دستشویی میروم. __ ✍پی‌نوشت؛ تمام این شیوه‌های پلید و کثیف واقعیت دارد و از گفته‌های اعضای سازمان است که سالها در پادگان اشرف بودند. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۴۷ و ۲۴۸ پری دستی به لباس فرمش میکشد.انگار کاری دارد که به یاد من افتاده! با دیدن حالم میپرسد: _خوبی؟ رنگ رخت چرا پریده؟ دستم را به طرف آشپزخانه میبرم: _هیچی... فکرکنم از غذاهای دیشبه.کاری داشتی؟ شنگول اومدی! _شنگول؟ آره...! از کجا فهمیدی؟ _از قیافت! کاغذ در دستش را جلوی صورتش میگذارد.حدس میزنم درمورد همان نشریه و کار چاپش است.روزنامه را بطرفم میگیرد: _ببین! صفحه‌ی اول چاپش کردن! امیر خیلی خوشحال شد. روزنامه را میگیرم.باز هم همان مزخرفات همیشگی! تساوی حق زن و مرد..بله! عجب تیتر جذابی! آنهم در قالب فعالیتهای زنان و مردان در اردوگاه را گفته به علاوه‌ی کلی چرت و پرت دیگر! اصلا به این اشاره نکرده زنان در اینجا از هیچگونه عاطفه‌ای برخوردار نیستند! _پری چرا واقعیت رو نمینویسی؟ _واقعیت؟ یعنی چی؟ _یعنی اینکه کاش یکم اطلاعات علمی این رشته رو میداشتی بعد مینوشتی!تساوی حقوق زن؟ زن حقوقی شبیه به مرد نداره که باهاش مساوی باشه. زن حقوق خودش رو داره که باید بهش بدن.بعدشم کی حقوق خودتو دادن؟بزرگترین حقوقت رو که مادرانگی بود گرفتن بعد میگی تساوی؟ ابتدا سکوت میکند.روزنامه را از دستم میگیرد و حرفهایی مثل بقیہ میزند. _منو بگو پیش کی اومدم! حواسم نبود تو دیگه از ما نیستی. خوشحال و لبخندزنان میگویم: _خداروشکر که منو از خودتون جدا میدونین. بعد هم با روی ترش از من فاصله میگیرد. هنوز حالم جا نیامده که با تشر آشپز برمیخیزم.بوی خوش قیمہ مشامم را تحریک میکند اما خیلی زود دوباره همان حس برمیگردد! بی‌اراده از جا برمیخیزم. هوای آزاد هم حالم را خوب نمیکند.پری ایستاده و نگاهم میکند. _میشه یه لیوان آب بهم بدی؟ انگار نمیشنود. فقط در مردمک چشمانم خیره میماند. _تُ... تو حامله‌ای؟ فکر میکنم اشتباه شنیده‌ام. _چی؟ دستم را میکشد و می‌آورد داخل.لب میگزد و به صورتش چنگ میزند. _میگم حاملہ شدی؟؟؟ _نِ...نمیدونم.! یه چند روزی احساس خستگی میکردم گفتم شاید از کم خونی و اینا باید باشه ولی امروز حال تهوع هم داشتم. _واای! بدبخت شدیم. دلم میشکند.من به درک آینده‌ی این بچه چه؟ شاید هم سازمان بفهمد و آنوقت مثل بقیه خانمها بچه را بی‌سر و صدا سقط میکنند.پری هول میگوید: _رویا هیس! باید دهنمونو ببندیم. نه! نمیشه نگهش داشت.بفهمن بارداری راهی درمونگاه میشی و بچه رو سقط میکنن.این خلاف قوانینه! این جور چیزا برای ما نیست.ما باید دنبال اهداف بالاتری باشیم تا تر و خشک کردن بچه. تمرکزتو نابود میکنه بیا فردا بریم... حرفش را قطع میکنم. _هیسس! ساکت باش پری.بزار فکرکنم یکم...شایدم اصلا بچه‌ای در کار نیست. حالم بده فقط! پوزخند میزند. _خودتو گول نزن رویا. خودشه! منم این علائمو داشتم. یادت نیست؟دیر بشه دیگه سخت میشه کاریش کرد.پیمان هم راضی نیست برخلاف قوانین کاری کنیم.از چشم اعضا میوفتیم! هنوز در تردید هستم.با فکر کردن به آن تنم میلرزد.کار سختی‌ست. نمیتوانم الان تصمیم بگیرم. _نه پری من وقت میخوام بهش فکرکنم. فکر نکنم تصمیم گرفتن در مورد جون یه آدم رو بشه به همین زودی گرفت.تو شوکم بزار فکر کنم. _هر طور راحتی ولی اگه تو فرصت فکر کردنت کسی فهمید دیگه هیچی. به جای آرامش دادن فقط نمک بر زخمم میپاشد. دستانم میلرزد و تنم سرد شده. _باشه.باشه رویا!فعلا درموردش تصمیم نمیگیریم. تو حق انتخاب داری شاید بتونم کمی درکت کنم.آخه منم یه روز گیر افتاده بودم. خاضعانه و از روی درد میگویم: _میشه یه خواهشی کنم ازت؟ سزش را تکان میدهد. _میشه به پیمان نگی؟ چشمانش گرد میشود: _اگه بفهمه چی؟؟ _نمیفهمه! اگه هم بفهمه نمیاد یقه تو رو بچسبه. میگم تو بی‌خبر بودی. پری تو خودت ته قلبت پشیمونی نذار منم بار حسرت بکشم. بد شرایطی شده ولی سختیش برای منه. من...من مطمئنم این بچه برکت داره. شاید راه نجاتم شد همین بچه! _راه نجات؟ _اوهوم...رهایی از این چاردیواری اشرف دستش را روی لبهایش میگذارد و با وحشت میگوید: _هیسس اروم باش!کم مونده کسی بو ببره و موضوع ورد زبونا بشه این چیزا رو به زبون نیار دختر. _باشه ولی تو هم قبول کن به پیمان نمیگی. اگه پیمان بفهمه خودش منو میبره درمونگاه تو که میدونی چقدر مقررات مقررات میکنه. من شهامتشو دارم. اگه خدا بهم محبت کرد ازش نگهداری کنم تو جون این بچه رو نگیر...داداشت که جوّ سازمانی گرفتتش تروخدا سکوت کن! التماس‌گونه نگاهش میکنم: _با...باشه ولی اگه از طرف من بو برد باید منصرفش کنی _باشه خیالت راحت صبح با تن بی‌جان و ضعف از خواب برمیخیزم.برای ناهار از آشپزخانه بیرون می‌آیم. کنجکاوم بدانم چه شده. گوش تیز میکنم تا ببینم چه میگویند: _اگه درست باشه چی؟ +من که میگم دروغه ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۴۹ و ۲۵۰ ×مگه میشه ایران قطعنامه رو قبول کرده باشه؟ _همش شایعه هست خدا خدا میکنم حقیقت داشته باشد.یعنی میشود جنگ تمام شده باشد؟ کمی بعد پیمان که از حرف‌های پوچ رجوی پر شده است پیشم می‌آید با آب و تاب از نقشه عملیاتی میگوید. از حمله جنگنده‌های عراقی تا تهران و رسیدن به تهران تا آزاد کردن زندانیان خائن. اسلحه‌ای را به من میدهد و میگوید: _تو هم بیا! مگه دوست نداری برگردی ایران؟ _ای...ایران؟! _آره دیگه. هدف حمله استان کرمانشاه بود.مرداد۶۷ مریم رجوی با گفتن آتش به پیش، حکم خودکشی دست جمعی را صادر میکند.نیروهای عراق به مناطق جنوب برای تسخیر دوباره‌ی خرمشهر میتازند. رجوے دستور ۴۸ ساعته‌ی کشتار مردم، افراد نظامی و بسیجی‌ها را میدهد و میگوید... هرچه میتوانند آنها را بکشند و چیزی ازشان نماند زیرا به خیال خود بعد از فتح تهران دستور عفو عمومے بدهد و کسی را بعد از سلاخی بسیار نکشند! افراد در ۵ تیپ دسته‌بندی شده هستند.گروهی فتح شهرهای کرند و اسلام آباد غرب.دیگری گرفتن کرمانشاه و گروه سوم قرار است تا هفت صبح فردا در همدان باشند.چهارمین گروه هم مسئول فتح قزوین و در آخر هم دسته‌ای برای رویای دور رجوی و اشغال تهران...پیمان در دسته‌ی پنجم است. مرا به زور سوار وانتی میکند که پشت آن تیربار است.قلبم از استرس فشرده میشود.پری هم همراه ما می‌آید.تا لحظه‌ی آخر همه‌شان را نصیحت میکنم دست از این کارها بردارند.چیزی به ساعت چهار بعدازظهر نمانده که از مرز اشغال شده‌ی خسروی میگذریم.بوی وطن مشامم را پر میکند از احساس خوب.بغض دوری در گلویم هویدا میشود. _الان شما سلاح برداشتین اومدین طرف کشورتون؟ اینه سوغات دوریتون؟ خشم ابروهای پیمان را پیوند میدهد و فریاد میکشد: _بسه رویا! ما روی مزدور خمینی اسلحه کشیدیم.میخوایم مردمو از چنگ اینا نجات بدیم. _شما ایران بودین ببینین مردم چی میخوان؟ تو جبهه‌ها بودین؟ از کجا میدونین مردم شما رو میخوان؟ پیمان جواب نمیدهد و با اعصاب خورد فرمان را میپیچاند.پری لبش را به دندان میکشد: _هیس رویا! رو اعصابش نرو. قاط میزنه بلایی سرت میاره. -بیاره! فکر کردی مهمه برام که میخوام کشته بشم بدست خائنین کشور؟ پیمان که خونش جوشیده صدایش را روی سرش میگذارد و با داد میگوید: _خفہ شو رویا! بس اراجیف تحویلمون دادی.خائن ما نیستیم بفهم اینو... خائن کسایی هستن که به اسم مردم دم از حکومت میزنن.ادعا میکنن مردم پشتشونه ولی ما امروز ثابت میکنیم مردم مجبورن ازشون اطاعت کنن. من هم کوتاه نمی‌آیم و جواب را میدهم: _منم نسبت به سازمان دقیقا همین حسو دارم.خوبه! یه بار برای همیشه میبینیم مردم طرف کیا هستن. پری دستم را میگیرد و آهسته در گوشم نجوا میکند: _اینقدر باهاش یکی بہ دو نکن!به فکر خودت نیستی به فکر اون بچه باش. وقتے ما رسیدیم سر پل ذهاب شهر ویران و خالی از سکنه شده است.آتش توپخانه‌‌ی عراق که آنجا مستقر بود بہ جان شهر افتاده بود و میکوبید..ماشین گوشه‌ای پارک میشود و پیاده میشویم. پیمان اسلحه را به طرفم میگیرد. _بگیرش. _نمیخوام! اسلحه برای چی؟ هوف میکشد و میگوید: _برای چی؟ اسلحه کاربرد داره اسلحه نداشتہ باشی که نمیشه. همه مسلح هستن... تنبیه میشی‌!بعدشم اینا که حالیشون نیس تو باهاشون هم‌عقیده‌ای تو رو هم میزنن. _من از تنبیه نمیترسم.اسلحه هم روی مردم کشورم نمیگیرم.اینا منو بکشن برام خیلی بهتره تا اینکه برای لحظه‌ای هم بهشون خیانت کنم.بزار ندونن که من خائن نیستم... مهم خودمو خدا هستم که میدونیم جای من بین شما نیست. اسلحه را بہ پری میدهد تا او با زبانش مرا کند. یک گوشه مردم را جمع کردند و یکی ایستاده و پیام خلق قهرمان میخواند!احساس نارضایتی را در چشمان و صورت مردم میبینم.جرئت گفتن ندارند و میترسند. نیروهای بعدی آماده میشوند تا برای تسخیر اسلام‌آباد بتازند.در میان راه مزارع شعله‌وری میبینم.مدام اشک از دیدگانم میچکد.ورودی شهر اسلام‌آباد با دیدن پاسداری که از درخت به دار آویخته شده دوباره حالم بد میشود از این همه وحشی‌گری..از این همہ عقده که اکنون بر سر این خالی میکنند. حس تهوع گلویم را محاصره کرده.چیزی نخورده‌ام و انگار دل و روده هایم میخواهند بالا بزنند! با بی‌رمقی تمام گوشه‌ی خیابان فرو میریزم. _من نمیتونم.شما برین.من تموم شدم!رویا نیست شد. رویا نمیکشه دیگه بیاد. _یعنی چی؟ باید بیای. دستم را به زور میکشد.انگار میخواهد آستینم پاره شود.دستش را با تهدید جلویم میگیرد و میگوید: _ندارم و نمیایم نداریم!هرجا من رفتم تو فقط چشم میگی و پشت سرم میای فهمیدی؟؟ بغض خفه‌ام میکند.مردمک چشمم زیر غبار اشک میلرزد.راه می‌افتیم ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۵۲ و ۲۵۱ خیابان به خاک و خون کشیده شده.در بیمارستان خمینی قیامتی شده.افراد سازمان هرکسی که لباس نظامی دارد یا ته‌ریش بیرون میکشد.با شنیدن صدای تیر چشمانم را میبندم و دست روی گوشهایم میگذارم.اینها روی پستی و نامردی را هم سفید کرده‌اند. این بی‌صفت‌ها به کودک هم رحم نمی‌کنند. کودک ۱۰ساله‌ای با قنداق تفنگ به سر و گردنش میزنند و او را سیاه و کبود میکنند. نمیتوانم تحمل کنم.از کنار پری فاصلہ میگیرم و بہ صدا زدنش گوش نمیدهم.بر سر آن نامردی که بچه را میزند داد میکشم: _ولش کن! این بچس! آتش کینه را به وضوح در چشمان محاصره‌‌ شده‌اش میبینم. _بچه باشہ! همین کثافتا هستن که بزرگ میشن و دردسر میسازن. آستینش را میگیرم و او را متوقف میکنم. صدای گریه و ناله‌ی آن بچه دلم را خون میکند.دستی به سرش میکشم.بغض صورتش را جمع کرده و اشک بیصدا روی گونه‌اش میغلتد. _خوبی؟ تنها سرش را تکان میدهد.دستش کبود شده و صورتش به قرمزی میزند. دوستانش به طرفش می‌آیند و دستش را میگیرند.همه چیز در اینجا روحم را می‌آزارد.سازمان خوی وحشیگری و بغض چندین و چند ساله‌اش را امروز بر سر مردم خالی میکند.صدای ناله‌گون به گوشم میخورد.دنبال صدا میگردم.از فرصت استفاده میکنم و تا پری برنگشته میروم پی صدا.هرچه نزدیکتر میشوم این صدا زجرآورتر میشود. ناله‌ی لبهای تشنه و گلوی خشک...صدای آب آب شان قطع نمیشود.پشت دیوار مخروبه‌ای می‌ایستم و به داخل سرک میکشم.شش،هفت نفری دست بسته، با لباس نظامی و کردی نشستند.یکی هم بالای سرشان با اسلحه ایستاده و با خشم داد میزند خفه شید! دلم آتش میگیرد و دود میشود از اینهمه نامردی و غیر انسانیت! خدای من! چرا من اینجام؟چرا باید این صحنه ها رو ببینم؟ دیگری می‌آید پوزخندی میزند و با دست علامت میدهد که با اسلحه به همه‌شان تیرخلاص بزنند. نمیتوانم نگاه کنم. رویم را برمیگردانم و گوشهایم را میگیرم.صدای شلیک بلند است.دست روی دهانم میگذارم تا صدای هق هقم را کسی نشنود.صدای شلیک که قطع میشود آن دو نفر میروند. نمیتوانم برگردم!نه! من طاقت دیدنش را ندارم.به سختے تن فروریخته‌ام را جمع میکنم. وجدانم میگوید نرو! شاید یک نفر هم زنده باشد.شاید بتوانم کمکی کنم.هر چند این اتفاق را بعید میدانستم اما برمیگردم.بر حجم ضربان قلبم افزوده میشود.با دیدن تن غرق به خون آن افراد جلوی دهانم را میگیرم.😭دستم را در خاک مشت میکنم و به سرم میریزم.دلم برای چشمان نگران مادر اینها و دلهای مبتلای همسرانشان میسوزد.آخر به هرکس بگویند اسیر بود... تشنه بود.. لبهایش جان تکان خوردن نداشت.. این را بہ هرکس بگویند دلش تکه‌تکه میشود.😭هیچکدامشان زنده نمانده بودند. تیر تن و حلق همگی‌شان را دریده بود. نمیدانم چطور توصیفش کنم؟کاش به زبانی بگویم که دیگران هم بتوانند تصورش کنند.. صدای غرش هواپیما به گوشم میرسد.ابتدا فکر میکنم همان هواپیماهای عراقیست اما نه! سر بلند میکنم و میبینم قیامتی شده! سیل ترافیک در جاده‌ پیش آمده. یک نفر شتابان پیش می‌آید.نفس زنان به شیشہ میزند و میگوید: _جلوتر نمیشہ رفت! پیمان جا میخورد و میپرسد: _چرا؟ _توی تنگه‌ی چهارزبر گیر افتادیم.هواپیماهای ایرانی میرند میان. جاده زیر آتیشه! صداشون میاد... گوش بده! با شنیدن این خبر خوشحال میشوم!میدانستم اینها به تهران نخواهند رسید! نیرویش را در بازوهای ارتش ریخته و حال آنها نمیگذارند این هجوم مغولی باری دیگر ایران را به خاک و خون بکشد! پیمان عصبی پیاده میشود: _زود پیاده شین من و پری باتعجب میپرسیم چرا و پیمان با تشر داد میزند: _کر بودین؟؟؟ نشنیدین این یارو چی گفت؟؟ تنگه رو دارن میزنن نمیشه رفت من یه کار فوری دارم با فرمانده تیم. ما هم همراهش میرویم. فرصت کم است و عواقبش را پای خودمان مینویسد.پیمان از میان تانکها و ماشینها میرود.حواسم به پری است که با چشمانش میان کشته‌ها و مجروحان دنبال امیر میگردد. پری دستانم را میگیرد: _بنظرت امیر زنده‌س؟ نمیتوانم چیزی بگویم. پیمان را دیگر نمیبینم. کم‌کم شب دامن خود را بر شهر میکشد. گه‌گاهی صدای تیراندازی بلند میشود. اصلا حال خوشی ندارم هر دم حس تهوع گلویم را میفشارد. صبح خبر میرسد که نیروهای زمینی حصر را کشته و پیش می‌آیند. در این میان امیر را میبینم. پری مثل تیر از چله رها شده به طرفش میشتابد. چندین بار به من نگاه میکند. نگران میشوم. به طرفشان میروم. پری رویش را از من میگیرد _چیشده؟ به چهره‌ی گریان پری نگاه میکنم در بغلم میپرد. کپ میکنم _چیشده!!؟ امیر میگوید: _پیمان تیر خورده _کو؟ کجاست؟ میشه ببینمش؟ _آره خودشم گفت برید پیشش بعد با دست نشانم میدهد.پری هم میخواهد.. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۵۳ و ۲۵۴ بعد با دست نشانم میدهد.پری هم میخواهد دنبالم راه‌بیافتد که امیر میگوید نیاید.به پیمان رسیده‌ام.رنگ خونش درنظرم سیاه میشود. بدنش پر از ترکش است. به سختی نفس میکشد.بغض گلویم را محاصره میکند. _خُ..خوبی؟ بہ سختی میگوید: _آ..آره. _پیمان چیکار کردی با خودت؟قرار شد از سازمان جدا بشیم چرا این کارو کردی؟ _هی...هیس! گفتم بیای حَ...حرف مهمتری ب..بهت بزنم. _چی؟ بگو؟ خس‌خس‌کنان میگوید: _همیشه فکر میکردم دنیا رو ما باید بسازیم. اَ..الان که فِ..کر میکنم میبینم ما نمیتونستیم دنیا رو بسازیم وقتی خودمون ناقصیم.ما نا..ناقص بودیم از هرعشق..از هرمحبت..از هرحس خوب...ما فقط سَ..سرشار از خالی بودیم!کا..کاش زودتر میفهمیدم چیزای مهمتری جز مبارزه هم هست.روز اول که دی..دیدمت خاکسپاری بابات بود.از پُ..پشت درختچه‌ها چهره‌ت غم گرفـ..ته بود اما زیبا!سا..سازمان از خِ..خیلی قبل با خانواده‌ت آشنا بود. حتی بعنوان قاضی حکم کرده بودن باباتو بکشن، بِ..خاطرِ نابرابری‌های اقتصادی و...ولی بابات فوت کرد و س..سازمان خوشحال شد که خودشو به زحمت نندازه.اولش قرار بود تمام اموالتون رو بگیره بَ..برای همین منو پیش فرستاد تا یه جوری توجه‌ت رو جلب کنم. اَ..اما بعد از اینکه عُ..عضو شدی منافع دیگه‌ای هم براشون داشتی.تو گرافیک خونده بودی از یه دانشگاه معتبر.. ما کار تبلیغاتمون خوب نبود. منو موظف کردن مجبورت کنم تو کلاسا شرکت کنی و ذهنت درگیر این مسئله‌ها ب...بشه. مبهوت و شکه گوش داده‌ام.سرفه میکند. _بعد از کار تبلیغاتی وقتش بود از آخرین‌چیز که ميشد ازت استفاده کرد.س..سازمان‌استفاده کنه.فامیلت..دختر تاجربزرگ که همه میشناختنش و اینکه مورد اعتماد خیلیا بودی که با یه بازی کثیف بِ..بتونی برای سازمان‌ اطلاعات بیاری.بعدم مهره سوخته شدی و میخواستن توی ساواک کشته بشی و از اسمت استفاده کنن.وَ..وقتی زنده برگشتی نمیخواستن باهم در ارتباط باشیم و تو اطلاعات سوخته داشته باشی..من احمق بودم رویا! خام بودم! خا..خامم کردن.کاش دستتو میگرفتم و هَ..همون روز فرار میکردیم.وقتی به خودم اومدم که دوستت دارم چیزی نمونده بود تا اسلحه‌ی مینا تو رو ازم بگیره.برای اولین بار جلوشون وایستادم. سرفه‌اش شدت میگیرد.خون از گوشه‌ی دهانش میریزد.ناراحت و نگران نگاهش میکنم.دست خون آلودش را به دستم میگیرد. _رویا من خودخواه بودم که زندگیت رو تباه کردم.کا..کاش هیچوقت نمیدیدمت اینطور زندگیت رو به آتیش نمیکشیدم. تو حق داشتی زندگیتو بکنی.من راه و رسم عاشقی بلد نبودم.میدونم توقع بیجاییه اما منو میبخشی؟ اشک چشمانم را نمدار میکند.... به حال خودم میگریم..تمام جفاهای سازمان و پیمان در ذهنم سپری میشود.. از سوءاستفاده از عواطفم! تا نقشه‌های پلیدشان! زندگی سختم که یکبار هم مزه‌ی خوبش را نچشیدم! یکبار بی‌چون و چرا دوستت دارم را از زبان شوهرم نشنیدم! تمام عمرم جدا! این چند سال پادگان اشرف جدا! از اسیر هم بدتر بودم! هنوز خونابه از روحم میچکد... چشمان پیمان کم سو میشود و بدنش سرد. _می..میدونستم حَ..حق داری نبخشی.من زندگیتو نابود کردم. چطور میتوانستم رنج سالها درد بر دوشم و زخمهای روحم را ببخشم؟ قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم سر میخورد. سردی دستان پیمان بدجور سرد است. پری طاقت نمی‌آورد و خودش را به پیمان میرساند. توی سرش میزند: _داداش بلند شو! جواب مامانو چی بدم؟ به ناگاه دست بی‌جان میشود و پایین می‌افتد. پری زجه میزند و من هق‌هق میزنم‌.امیر دستان پری را میگیرد: _پری پاشو بریم اگه نریم هیچوقت نمیشه برگردیم. پاشو تا نرسیدن. چیزی به رسیدن نیروها نبود.رو به پری و امیر میگویم: _برنگردین.اونجا آینده‌ی خوبی ندارین.جور گناهتون رو بکشین نه سنگین‌ترش کنین. پری بیحال میگوید: _چطور برگردم؟چطور کمر خمیده‌ی بابام و دل پر مامانم رو ببینم؟ما خراب کردیم دیگه راه برگشتی نیست. چطور تو روشون نگاه کنم؟ امیر هم مصمم به رفتن است.مطمئنم آنها بیشتر زندگیشان را تباه میکنند. تاوان دادن سخت است.جبران سخت است اما شدنی‌ست.کاش پری جبران خطا کند نه اینکه مثل ترسوها جا بزند. امیر پری را کشان‌کشان میبرد.پری برمیگردد و سعی دارد تن برادرش را با خود ببرد در حالیکه هیچ چیز برای نجات خودشان هم نیست. به پیمان نگاه میکنم.🇮🇷طولی نمیکشد که نیروها پیروز می‌شوند. یک نفر بالای سرم می‌ایستد و میگوید: _خانم؟لطفا بلند شید. نگاهی به او می‌اندازم.رفتارش با اسرا هیچ شباهتی به مجاهدین خلق ندارد. بطرف ماشین اسرا میروم.خیلی از اسرا مجروح بودند و مجبور میشوند با آمبولانس ببرنشان. افراد کمی سالم و اسیر هستند.بالاخره بعد از چند روز به تهران میرسیم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۵۶ و ۲۵۵ در اتاقی نشسته‌ام و منتظرم بازپرس بیاید.در باز میشود و برمیخیزم.مردی میانسال با پرونده به دست وارد میشود. که باخواهش ازشان گرفته‌ام را محکم میگیرم.دلم برای ، و تنگ شده است.مرد روی صندلی مقابلم مینشیند.برگه‌ای را جلویم میگذارد و میگوید مشخصاتم را بنویسم. خودکار را برمیدارم و شروع میکنم به نوشتن... _من رویا توللی متولد سال... _از کی با سازمان آشنا شده بودی؟ سرم را به آرامی بالا می‌آورم: _سال ۵۷بود. _چطور؟ _خونمون بهشون اجاره داده بودم.نمیدونستم اونوری‌ان...من خودم پاریس زندگی میکردم و میخواستم برگردم. _چی شد برنگشتی؟ _تا پای پروازرفتم اما..عا.عاشق یکی از اعضاشون بودم.اونا هم سعی میکردن با حرفای روشنفکرانه‌شون منو جذب کنن.ولے من بخاطر اون پسر عضو شدم. _تو چه عملیات‌هایی باهاشون بودی؟ _من بعد ازشون زده شدم.فقط بخاطر شوهرم بینشون موندم. از ترس اینکه مبادا ما رو جدا کنن. _چرا؟ _چون فکر میکردم بیراهه میرن.تناقض خیلی بینشون بود.فقط به مبارزه فکر میکردن.راحت مسائل اخلاقی رو زیر پا میذاشتن.هیچوقت.. هیچوقت نذاشتن بین من و شوهرم رابطه‌ی خوبی باشه.بعدشم قرار بود یکی رو ترور کنن به بهانه‌ی اینکه شوهرم رو تهدید میکنه.اون اوایل سپاه کار میکرد... بین حرفم میپرد و میپرسد: _ببخشید... اسم شوهرتون چیه؟ _پیمان خسروانی. _اهان.خب.. ادامه بدید! _میگفتن قراره یه نفر لو بده اونو.یه سپاهی بود. منم به عنوان همسایه‌شون با خونشون رفتو آمد داشتم.نمیدونستم قصدشون ترورِ! اطلاعات بهشون میدادم.خانمشون،خانم موسوی بودن. کلاس قرآن داشتیم بین همسایه‌ها.من ازونجا با آشنا شدم و شدم.دیگه واقعا از سازمان متنفر بودم.یه بار سر قرار ناخواسته شنیدم میخوان آقاعماد رو ترور کنن.همون روز به خانم موسوی اطلاع دادم و بعدشم شنیدم دستگیر شدن اون افراد. _فامیل این آقا چی بوده؟ _آقای عمادِ...درست یادم نیست ولی فامیل خانمشون موسوی بود.آدرس خونشون رو یادمه بنویسم؟ سر تکان میدهد و پای همان برگه مینویسم. _بعدشم سازمان دنبالم بود.یکی از اعضاشون سر همون عملیات دستگیر شد.هفته‌ی بعدش که میخواستم برم همه چیزو به آقاعماد بگم دیگه منو دزدیدن.خواستن منو بکشن اما شوهرم نذاشت _شوهرت مانع شد؟ _آره..چند سال هم مثل حیوون باهام رفتار میکردن. بغض سکوت را حکمفرما میکند.اشک از چشمم میچکد.با دستمال رویم را پاک میکنم _ببخشید.. _نه خواهش میکنم..اگہ حالتون خوب نیست جلسه رو به بعد موکول کنیم _نَ..نه! بزارید بگم.بعد از اون خواستن از مرز با همدستی چند نفر از همون کومله‌ها که کردستان رو خوب میشناختن و به سازمان پیوسته بودن علاوه بر خود بعثی‌ها عبور کنن.به همراه شوهرم با تهدید منو برگردوند.نفهمیدم چطوری ولی از مرز عبور کردیم.کارای نظافتی انجام میدادم براشون توی پادگان اشرف. _شوهرت چی؟ _شوهرم نه! یَ..یعنی دقیق نمیدونم چون کاراشو بہ من نمیگفت اما توی عملیاتا شرکت میکرد. _الان کجاست؟ به کاغذ سفید روبه‌رویم خیره میشوم. _مُرد.. سرش را پایین می‌اندازد _خب برای امروز کافیه.تا قبل دادگاه مجبورید زندان باشین. برمیخیزد و همراه او من هم بلند میشوم. خانمی مرا همراهی میکند.حال خوشی ندارم.کم‌کم این حال ناخوش تبدیل میشود بہ یک سرگیجه.دستم را به دیوار میگیرم اما خیلے زود روی زمین می‌افتم. با شنیدن صدایی برمیخیزم.همه چیز محو است. _خوبی؟ خانم..خوبی؟ با دیدن پرستار در لباس سفید سر تکان میدهم.رو بہ مامور میگوید: _ایشون همراهی ندارن؟ _نہ. _دکتر گفتن همراهشون بیان که کارشون دارن. آب دهانم را به سختی قورت میدهم: _چکار دارن؟ _چیزے نیست عزیزم.همراهت کجاست؟ خونواده‌ای؟؟ کسو کاری نداری؟ _نه! نگاهی از سر دلسوزی می‌اندازد و میرود. نگاهم به سرم در دستم است.چیزی نمیگذرد که خانم دکتر وارد میشود.احوالم را میپرسد: _بارداری عزیزم؟ _بلہ فکرکنم.. _فشار عصبی نباید داشتہ باشی اگه بارداری.خیلی خطرناکه! یه آزمایش برات نوشتم انجام بدی.کسی رو نداری؟همراهی؟ بغض در گلویم میترکد. _نَ..نه!مشکلی نیست. برای آزمایش میروم.خون از من میگیرند. فردا جواب حاضر میشود و مرا به زندان میبرند.و با چند نفر از مامورها دوباره به بیمارستان می‌آییم.دکتر جواب آزمایشم را میبیند.لبخند میزند: _بارداریت که قطعیه..مبارکه.. منتهی اگه میخوای مامان باشی باید مامان خوبی باشی.یکم بہ فکر خودت باش. استرس و اضطراب برات سمه.... به حرفهای دکتر گوش میدهم.ولی زندگی من همیشه با استرس آمیخته بود. چطور میتوانستم در این برهه استرس نداشته باشم...بیگناهی‌ام ثابت میشود یا نه! سعی میکنم... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۵۸ و ۲۵۷ از بلندگوها صدایم میزنند.چادرم را سر میکنم. ظاهراً ملاقاتی دارم. در اتاق را باز میکنند و وارد میشوم.بازپرس است. برمیخیزد و میگوید بنشینم.سلام میدهیم _امروز یه نفر میخواد شما رو ببینه. با تعجب میپرسم: _کی؟ _آقاعماد که گفتین. زبانم بند می‌آید. _آ..آقا عماد؟ نگرانی در من عجین میشود.نمیدانم چطور او را ببینم.استرس آن روز صبح در من زنده میشود. _بیان داخل. صدای در، شرم را بر من همراه میکند.با دیدن چهره‌ی متبسمش بلند میشوم.بازپرس بلند میشود. _سلام. زبانم انگار بند آمده. نمیتوانم جواب سلامش را بدهم.به پته‌تته می‌افتم: _سَ..سلام! بازپرس او را تعارف به نشستن میکند.سرم را پایین می‌اندازم و بی‌هوا اشک از صورتم میبارد. _خوبید؟ سرم را تکان میدهم. _به..لطف شما. خانمتون خوبن؟ بچه‌هاتون؟ _الحمدالله. دعاگو هستن.والا ما اون روز که تشریف نیاوردین نگران شدیم.پیگیری هم کردم. چند نفر از همسایه‌ها دیده بودن یه ماشین شما رو برد منتهی ردی از اون ماشین نتونستیم بگیریم.ما رو ببخشید که... نمیگذارم ادامه دهد. _نه! نه! شما باید منو ببخشید. من بدی کردم. _این چه حرفیه؟شما مانع بدی شدین.اگه کسی دیگه به جای شما میبود این خطر رو نمیکرد.واقعا هم زحمت کشیدین. عواقبش حتما شما رو اذیت کرده. 💎حجاب چشمانم را میپوشاند. زبان کم می‌آورد در برابر اینهمه جوانمردی.چیزهایی که دیروز گفته‌ام را باری دیگر میگویم.آقاعماد باورم میکند. _درسته.باید تمام اینها رو ثابت کنیم.شما هیچ مدرکی تو این سالها نتونستین جمع کنین؟ _نه...یعنی نمیتونستم اونا مگه میذاشتن من کاری انجام بدم.بعدش هم من که نمیدونستم زنده میمونم یا نه. قطع امید کرده بودم از اینکه یه روزی به ایران برگردم. _بله خب نگران نباشین من توی پرونده‌تون مینویسم که مانع اون عملیات تروریستی شدین.این حتما بهتون کمک میکنه.هرکاری هم از دستم بربیاد انجام میدم. تشکر میکنم.بعد از ملاقات به بند برمیگردم.نمیدانم دردم را به که بگویم؟ آری! باید به درگاه خدا روی بیاورم تنها از او بخواهم.سجاده‌ام را در تاریکی شب وسط سلول پهن میکنم.صدای کسی می‌آید که با تمسخر میگوید: _این میخواد بازم کلاغ پر کنه!بگیر بخواب توام! خدا خودش الان در درگاهشو بسته. بی‌اعتنا بہ او ساکت و آهسته نیت میکنم. خداراشکر میگویم که دلم را مهر خود دانست.وگرنه دل بی‌ارزش من کجا و حضرت نور کجا؟ بعد از نماز با گریه میخواهم آینده‌ی خوبی برای این بچه رقم بزند.دوست ندارم او سختی‌های مرا در زندگی بچشد.کاش او طعم نبودن مادر را از همین کوکی نچشد! سجاده را جمع میکنم و خودم را زیر پتو جا میدهم. روزها سپری میشود.آن روز صدایم میکنند در بند.چادرم را روی سر می‌اندازم.در را باز میکنند. بازپرس را نمیبینم.مردی برمیخیزد و سلام میدهد.تعجب میکنم. _سلام. _سلام خوبید؟ تشکر میکنم و آن طرف، پشت میز مینشینم. _محسن هستم.امروز از بازپرس اجازه گرفتم تا بیام.کردستان شما رو دیدم.آقاعماد هم در مسیر پرونده‌تون هستن و واقعا هم کمک میکنن. به اعتبار ایشون من فکر کردم میتونم کمکی کنم.اگہ شما بیگناه باشید که باید آزاد بشید. برخلاف این، دور از عدالته! از آن تکه که به اعتبار آقاعماد وارد این پرونده شده خوشم نمی‌آید! شاید هم حق دارد...چه کسی آبرو و کارش را گرو کسی میگذارد که معلوم نیست چکاره بوده و واقعا بیگناه بوده؟ _نمیخوام خسته‌تون کنم. قبلا تمام نوشته‌هاتون رو خوندم.شما فکر میکنین شاهدی دارین توی اشرف یا قبلش که اثبات کنه بیگناه بودین؟ _فکر نمیکنم.شوهرم کشته شد.خواهرش هم فرار کرد.فقط همین دو تا بودن که میدونستن من کاره‌ای نبودم. _شاید کسای دیگه هم هستن.خوب فکر کنین. آن روز برادر محسن از من میخواهد خوب فکرکنم.ذهنم مشغول راهیست برای نجات..کسی را یادم نیست.موقع غذا خوردن تنها مینشینم و به غذایم زل میزنم.چند نفری را از سلول برده‌اند.صدای توللی توللی در راهرو میپیچد.یکی از خانمها میگوید: _برو بیرون کارت دارن. _با من؟ سر تکان میدهد.از بند خارج میشوم.بازپرس گوشه‌ای از راهرو ایستاده و سلام میگوید.جواب سلامش را میدهم. _شما میتونید همکاری کنین با ما تا هویت اصلی بعضی از این افراد رو بشناسیم؟؟ _افراد سازمان هستن؟راستش من زیاد کسی رو نمیشناختم اما در حد توان و حافظه‌ام بله. _باشه. پس با آقای مهری همکاری کنین. ایشون بهتون میگن چه افرادی رو شناسایی کنید. قبول میکنم و دنبال مامور بدنبال آقای مهری میرویم.در باز میشود.تا نگاهم به نگاهش گره میخورد کپ میکنم! آخرین بار که او را دیدم بعد از رفتن سمیرا بود. _بَ..برادر حامد؟ او هم دست کمی از من ندارد. _شمایید!؟ خواهر ثریا؟ ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۶۰ و ۲۵۹ _البته رویام.شما اینجا چکار میکنین؟ _این سوال منم هست. _من که مشخصہ...همکاری با سازمان. _همکارے!؟ شما جدا نشدین؟ _نه. نتونستم. نذاشتن یعنی...خوشبحال شما که زودتر از این منجلاب بیرون اومدین. میگوید که به واسطه‌ی بودن کوتاهش در سازمان در شناخت این فرقه به کمیته و... خیلی کمک کرده و هنوز هم مشغول همین کار است.از رفتارش مشخص است از انقلابیون اصیل شده! او ادامه میدهد: _امروز میخوام یه نفرو ببینید.مطمئنم اطلاعات خوبی داره.یه ماهی درشت که رفقاش اونو به تور انداختن. کنجکاو میشوم.برمیخیزم.دنبال او به قسمت سلول انفرادی میرویم.به نگهبان میگوید دریچه را باز کند.بعد هم به من میگوید نگاه کنم.با دیدن فرد درون زندان نزدیک است شاخ دربیاورم!واقعا همه چیز درهم و برهم شده! امروز خیلی ماجراهای عجیب و غریبی میبینم. چهره‌ی مینا بدجور به دلم چنگ میزند.برای چند ثانیه یاد آن زیرزمینی مخوف و حرفهای کثیفش در ذهنم میپیچد.حس میکنم حالم خوب نیست و دستم را به دیوار میگیرم. _چیشد؟ حالتون خوبه؟ دستم را بالا می‌آورم. _خدا خوب منتقمه! قربونش برم خودش درد آدمو بهتر میدونه.حقو ناحق نمیکنه. سرش را تکان میدهد: _درسته. لابد خیلے ازش بد دیدین. _نه فقط من! خیلی‌ها از این آدم بد دیدن.چه سازمانیا چه مردم. صدای مینا از داخل سلول نمیگذاردکلامم را خاتمه دهم. _ای بابا! من که گفتم کاره‌ای نبودم!مجری بدبخت چیکار کنه جز اطاعت؟واسه توهم یه آدم چرا منو انداختین اینجا؟ حامد اشاره میکند تا دریچه را ببندند. _خوب شد خودش گفت.فهمیدید؟ انکار میکنه. ما میدونیم این کم آدمی نبوده. _درسته... به همان اتاق برمیگردیم.نمیتوانم بگذارم مینا به همین راحتی قسر در برود! تاوان گناهان او کم نیست! من مطمئنم دستور خیلی از عملیات‌ها را او داده. _شما چیا از این خانم میدونین؟شما بگید. چشمم را به دستانم دوختم.دلم انقدر پر است که نمیدانم از کدام زخمش بگویم. نمیتوانم از حق خودم بگذرم.اما باید چشم از زخم‌های بردارم و از خودش بگویم و جفایی که به کرد. _راستش مینا نفوذ زیادی توی سازمان داشت.خیلی از مردا زیر دستش کار میکردن. یه جاهایی هم گروه محافظ داشت.مثل رده بالاها که تیم داشتن.حتما همچین آدمی یه عضو معمولی نیست. خودمم شاهد بودم دستور خیلی از عملیات‌ها رو همین آدم میداد.نمونه‌اش دستور عملیات ترور یکی از فرماندهان سپاه که چوب لای چرخ سازمان میذاشت. یا یه روز یادمه اومده بود خونمون و در مورد چند نفر با پیمان صحبت میکرد. چندین عکس رد و بدل کرد. این درست مال زمان ترورهای خیابونی بود.خودش زیاد ورود پیدا نمیکرد بیشتر دستور میداد اما اینم چیز کمی نیست!همین دستورا منجر به این جنایت‌ها میشد. _درستہ! فکر میکنین چقدر توی عراق فعالیت داشته؟ همدستی با دشمن‌ خارجی؟ _من توی عراق با کسی رفتو آمد نداشتم. قسمتی که اونا بودن جدا بود که حق رفتن به اون قسمتا رو نداشتم.اما میدونم یکی از جانشینان فرمانده‌ها بود.درست یادم نیست کدوم بخش اما میدونم جانشین بود. _پس در مورد عملیات‌ها هم چیزی نمیدونین؟ _نه متاسفانه.من خیلی محدود بودم.حق رفتو آمد جز آشپزخونه و نظافت نداشتم. ضبط صوتش را خاموش میکند و میگوید: _خیلی ممنون.بازم سوالی بود مزاحم میشم. در راه بیرون آمدن هستم که صدایم میزند: _رویا خانم؟ برمیگردم. _بلہ؟! _بنظرم اگه این آدم بگه شما کاره‌ای نبودین امتیاز بزرگی توی پرونده‌تون هست.حتما روالش عوض میشہ! خام خیالیست بخواهم روی شهادت مینا حساب کنم.ولے تشکر میکنم.او قول میدهد هرکار که از دستش برمی‌آید برایم انجام دهد.هروقت دلم میگیرد قرآن را به امید دیدن "إِنَّ مَعَ العُسرِ يُسرًا" باز میکنم. آن روز به سالن ملاقات میروم و پشت تلفن مینشینم.باورم نمیشود خانم موسوی به دیدنم آمده!میگوید به سختی آقاعماد ترتیب این ملاقات را داده است.از حال و روزم میپرسد بی‌آنکه سرکوفتی بزند.برخلاف تصورم مرا دعوت به میکند.خبر بارداری‌ام را که میشنود خوشحالتر میشود. مینا انگار نمیخواهد به حرف بیاید.حامد میگوید وقتے اسم مرا برده گفته است او از عوامل من بوده و حالا مظلوم‌نمایی میکند! کلی دروغ را هم از روی کینه به من نسبت داده است. اولین جلسه‌ی دادگاه با همان ادله برگزار میشود. باید بیگناهی‌ام بخاطر ابهاماتی که در پرونده است ثابت شود. خانم موسوی و شوهرش، برادر محسن و برادر حامد برای شهادت آنچه گزارش داده‌اند باید در محضر دادگاه هم بیان کنند. قاضی از من میپرسد اگر ادعای بیگناخی و اسارت دارم چگونه اسیر شده‌ام؟ همانها که در گزارش گفته‌ام را تکرار میکنم اما مدرکی از همکاری نکردن من در عراق نیست! ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت۲۶۲ و ۲۶۱ دادگاه حکم نمیدهد و حکم را بعد از جمع‌آوری اطلاعات بیشتر موکول میکند. زمان کم برای جلسه‌ی بعدی دادگاه مرا میترساند.مامور خانم دستم را میگیرد تا بطرف ماشین برویم. میان راه با صدایی می‌ایستم. _خانم توللی؟ برادر محسن است.سرش پایین و نگاهش به آسفالت است. _بله؟! _این خانم مینا سرآمدے... _خب؟ _پرونده‌ی ایشون دست منه. جلسه‌ی دادگاهش رو که پرسیدم ظاهراً دو روز دیگه هست و از شما هم بہ عنوان یه ارائه‌دهنده مدرک حتما میخوان که برید.منتهی بنظرم باید جلسه رو به تعویق بندازن، چون اگه بر علیه اون نفر شهادت بدین فکر کنم روند پرونده‌ی شما مختل میشه.البته که اون خانم هم نمیتونه منکر چیزی بشه.شما مشکلی اگه... میان کلامش میپرم: _ببینید آقای محسن درسته و اشکالی نداره من میام.براے اثبات خائن بودن این فرد لازمه! _باشه.پس دو روز دیگه میبینمتون شاید تصمیم گرفتن سخت است اما برملا شدن خیانت این فرد بیشتر از آزادی من می‌ارزد. مطمئنم خدا مرا تنها نمیگذارد. ترسی از دادگاه مینا ندارم و میخواهم هرچه میدانم بگویم. روز داداگاه فرا میرسد.مینا روی صندلی آن طرف نشسته. قاضی مشخصاتش را میگوید.او خودش را فریب خورده میداند و مدام میگوید در ترورها نقشی نداشته و از روی جبر کرده.خونم بہ جوش می‌آید با اینهمه دروغگویی. منتظرم نوبتم شود و هرچه میدانم بگویم. قاضے از شاهدان میخواهد حرفشان را بازگو کنند.ابتدا سمتشان را در سازمان میگویند.یکیشان میگوید: _ مینا جز گروه شنود و اطلاعات بود.این یعنی مورد اعتماد سازمان. بواسطه‌ی کارها و خدمتهایی که میکرد همچین پستی داشت.من اون زمان مسئول نصب دستگاههای شنود توی مرز بودم.ایشون ساعتها پای دستگاه شنود مینشست و امواج رو جابجا میکرد.خب..عراقی‌ها به زبان فارسی وارد نبودن.اما سازمان این کارو با همکاری استخبارات براشون انجام میداد.چند عملیات اینطور لو رفت.توی یکی از عملیات‌ها که نیروهای ایرانی قرار بود خاک ایران رو از عراق پس بگیره با همین شنودهای خانم عملیاتشون لو رفت و خیلے تلفات دادن.یا مثلا بمباران شهرها با استفاده از این شنودها دستور داده میشد کجا زده بشه... در این موقع برادر محسن از دادگاه اجازه میخواهد و میگوید: _به تازگی و با استفاده از چندنفر ما تونستیم رد این شنودها رو بگیریم.البته چند شنود از حرفهای خود این خانم با یک نفر دیگه که درباره‌ی همین مسائل حرف میزدن،اگه صلاح بدونید این مدارک رو هم ارائه بدم. قاضی اجازه میدهد.نواری حاوی این گفت‌وگو را در ضبط قرار میدهند.صدا پخش میشود.بله! صدای میناست! نوار هرچه پخش میشود رنگ چهره‌ی مینا هم به سرخی بیشتر میزند. دارد از شنودها میگوید.از موقع و چند گرا که با لحنی خوشحال به دیگری میدهد. _این گفتوگوی ضبط شده تله‌ای بود برای دستگاه‌های شنود..که خوشبختانه دشمن گول خورد.شاید خانم سرآمدی تعجب کنند اما فکر کنم حالا یقیناً فهمیدن چرا توی اون عملیات شکست خوردن. خون بہ جوش آمده‌‌ی مینا بر دهانش جارے میشود: _دروغه! اینا همش ساختگیه! _آقای قاضی اگه خواستید نسخه‌ی کامل این صوت رو خدمتتون ارائه میدم. نوبت من میشود.می‌ایستم: _خانم توللی شما از کی با این خانم آشنا شدین؟ _خب من خیلی وقت پیش با ایشون توی یکی از خونه تیمی‌ها آشنا شدم.توی بحبوحه‌ی انقلاب بود.تازه از زندان آزاد شده بودم. میخواستم بخاطر شوهرم برگردم اما سازمان منو به چشم یه مهره سوخته مےدید.توی زندان با چند نفر از انقلابی‌های مذهبی آشنا شدم.برای همین هم سازمان نمیخواست با این تردید پیش همسرم باشم.این خانم منو به یه خونه تیمی فرستاد و با کلاس سعی داشتن دوباره اون عقاید رو به من القا کنن. _شما از ایشون چی میدونین؟ _راستش شخصیت ایشون زیاد جوری نبود که بشه چیزی فهمید و همین هم شک برانگیزه.معمولا مهره‌های درشت توی سایه هستن.اما یادمه توی اون شورایی که در مورد من تصمیم‌گیری شد اول و آخر حرف ایشون بود.بعد انقلاب هم همینطور.یعنی تصمیمات سازمان از طرف ایشون به شوهرم میرسید.حتی بعضی از دستورات هم همینطور.مثلا یک بار با شوهرم چند عکس میدیدن و خب.. من درست نفهمیدم سرنوشت اون آدما چیشد اما گمون کنم جزو ترورها بودن.یا شوهرم به دستور ایشون وارد سپاه شد و اطلاعات مختلف رو به این فرد میداد.توی یکی از عملیات‌ها این خانم برای ترور یک پاسدار بهم گفت برم همسایشون باشم و اطلاعات بگیرم.تموم اطلاعات رو ایشون از من میگرفت و بعد هم بخاطر لو دادن من عملیات لو رفت.بعدش فهمیدم یکی از مهره‌های اون عملیات خود این خانم بوده. دادگاه در سکوت است.قاضے سر تکان میدهد. این دادگاه هم برای تکمیل شواهد موکول میشود. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۶۳ و ۲۶۴ روزبه‌روز به موعد دادگاه نزدیک میشود و دستمان به جایی بند نیست.اسمم را در سالن جار میزنند.بازپرس دم در ایستاده و میگوید: _دو نفر میخوان تو رو ببینن. _کین؟ _حالا می‌بینیشون... آشنا هستن.خیلی اصرار کردن.ده روزی میشہ دنبال ملاقاتت هستن. در اتاق را باز میکنم.با دیدن عفت خانم و شانه‌های افتاده‌ی بابا اسماعیل دلم میلرزد. دستم را به دیوار میگیرم.خیلی خجالت میکشم.عفت خانم گریه‌اش میگیرد و با صدای بلند میگرید.کمی همان دم در می‌ایستم که بابا اسماعیل با بغض میگوید: _بیا دخترم.. بیا بشین. از دخترم گفتنش دلم میگیرد.عرق شرم بر پیشانی‌ام مینشیند.آخر چطور مقابلشان بنشینم وقتی میدانستم پسرشان چه است و چه میکند؟اشک‌هایم را با کنج چادر پاک میکنم.عفت خانم با گریہ میپرسد: _چی میگن اینا؟ عروس با تو ام؟ لب میگزم و سرم را به پایین می‌اندازم. بابا اسماعیل میگوید: _پیمان رفته قاطی منافقا؟چطور میشه؟ اونکه بیرون اومده بود و توی سپاه کار میکرد.خودم دیدمش لباس پاسدار تنش بود! نمیدانم چه بگویم؟ _یه چیزی بگو بابا؟ تو خبر داشتی نه؟ تنها میتوانم سر تکان دهم.عفت خانم دلش گُر میگیرد و میگوید: _چه خاکی تو سرمون شد. دیدی مش‌ اسماعیل ذلیل شدیم تو آبادی؟ این بار قطره اشکی از چشمان سرخ بابا اسماعیل پایین میچکد. _عمرمو گذاشتم پای این بچه! دو سال شیره‌ی وجودمو به حلقش ریختم.طلاها مو فروختم که بره تهران درس بخونه و کسی بشه برای خودش! نگو که..! دوباره گریه میکند.عفت خانم فین فین کنان ادامه میدهد: _چقدر یادمه میبردمش جلسه‌های قرآن.اینا همش از همنشین بده! مار غاشیه به جونش افتاد از راه به درش کرد. بابا اسماعیل رو به من میپرسد: _کجان؟ پری کجاست؟ خبر داری ازش؟ نمیدانم این خبر سنگین را چطور بدهم.زبانم حرکت نمیکند.سوالشان را تکرار میکنند. _پِ..پیمان تو عملیات بود. کشته شد!پَ..پری هم.. پری هم...برگشت عراق. این بار صدای گریه‌ی بابا اسماعیل را به وضوح میشنوم.عفت خانم چادرش را روی سرش میکشد.صدای دلنشین و حزین بابا اسماعیل گوشم را به خود میخواند: _از مرگش گریه نمیکنم... دلم میسوزه پاره‌ی تنم با توشه‌ی خوبی اون دنیا نرفت. ای وای...! دلم تکه‌تکه میشود.نمیفهمم کی و چطور اما وقتے زمان ملاقات تمام میشود خوشحال میشوم از زیر این بار شرم بیرون آمدم.بابا اسماعیل در آخر رو به من میگوید: _یه آقایب بهمون گفت تو تقصیری نداشتی.بابا... من تو رو مقصر نمیدونم. سرافکندم پیشت وقتے وصف حالتو شنیدم. سرافکندم از تربیت بچم.بگذر ازش دخترم.سختی زیادی کشیدی ولی رحم کن. _این چه حرفیه بابا اسماعیل؟من کی باشم که شما شرمنده‌اش باشین؟ من شرمندم اگه چیزی نگفتم بخدا همش... سر تکان میدهد. _میدونم..میدونم... دلم میخواهد کاش در حصار آغوش پدرانه‌اش محو شوم.بی‌هوا بطرفش میروم و دستش را میبوسم. _این چه کاریه بابا؟ شرمندم میکنی! _متشکرم از محبتتون. ازشان جدا میشوم.باورم نمیشود سبکبار شوم! تنها یکروز، به روز دادگاه مانده.پتو را چندبار تا میکنم.مینشینم به این فکر میکنم اگر ادله‌ای نباشد چندسال حبس خواهم داشت؟بی‌اشتها بودم و کم‌خوراک‌تر هم شدم! شب سجاده‌ام را در دل شب پهن میکنم.عجیب این درد و دل دلم را آرام میکند. انگار میگوید: " بنده‌ی من تو نگران نباشم من هستم... همه چیز را درست میکنم." برای نماز صبح که بلند میشوم مامور صدایم میزند.برادر محسن را میبینم. دستش را در جیب فرو کرده و زمین را مینگرد.امیدوارم بعد از چند روز دست خالی نیامده باشد.سرش را با شرم بلند میکند: _مینا میخواد باهاتون حرف بزنه. از تعجب شنیده‌ام را باور ندارم _چی؟ کی؟ _مینا میخواد باهاتون حرف بزنه. _چی میخواد بگه؟ _من خبر ندارم. اصرار داره تنها با خودتون صحبت کنه. باشه‌ای میگویم و برای دیدن مینا در را هل میدهم.کنجکاوم بدانم مینا این وقت روز چه میخواهد بگوید؟ روی صندلی نشسته.مامور گوشه‌ای می‌ایستد.پشت میز که مینشینم متوجه حضورم میشود و سر بالا می‌آورد. _چیزی شده؟ _ها؟ انگار بدجور در عالم هپروت سیر میکند. _چیزی میخواستی بگی؟ مِن مِن کنان به حرف می‌آید: _مَ..من میخوام شه..شهادت بدم.تو تقصیری نداشتی!من خِ..خیلے اذیتت کردم.توی قرارگاهم من گفتم ت..تو اون کارا رو انجام بدی... از شدت حیرت میپرسم: _شهادت؟؟؟؟ _آره..نپرس چرا! همینو فقط میگم. مامور زن میپرسد: _خب حرفت تموم شد؟ او هم سر تکان میدهد.میخواهد برخیزد که میپرسم: _مینا؟ چرا یهو همچین تصمیمی گرفتی؟ _گفتم که!..نپرس!بذار به حساب یه خواب و بعد سریع از اتاق میرود.برادر محسن وارد میشود و میپرسد: _خب چی میخواست بگه؟ _میگفت میخواد توی دادگاه شهادت بده من بیگناهم! ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۶۵ و ۲۶۶ _واقعا؟؟! نمیتوانم جواب بدهم و تنها چند بار سر تکان میدهم.خدا را هزاران بار شکر میکنم.میدانستم مرا از یاد نمیبرد.چند ساعت مانده به دادگاه.سوار ماشین میشوم.همگی هستند و مینا هم اضافه شده.خانم موسوی دستم را در میان مهر دستانش گرفته و دلگرمم میکند. دادگاه شکل رسمی به خود میگیرد.اتهامم را بازگو میکنند.برادر محسن از دادگاه اجازه میگیرد و میگوید: _با اجازه‌ی شما.برای اثبات بیگناهی خانم توللے.یک شاهد میخواد شهادت بده. این نفر به اثبات رسیده از مهره‌های سازمان بوده و اگر اجازه بدید حرف بزنه. قاضی اجازه میدهد.مینا با ترس برمیخیزد. _مَ...من به این خانم دستور دادم بره خونه‌ی یه پاسدار و از طریق خانواده‌ش برام اطلاعات بگیره.این اطلاعات به من میرسید و بَ..براساس انتظارات سازمان من طرح میریختم.اون عملیات به دلیل لو دادن شکست خورد.بعد هم میدونستم مقصرش این خانمه.دستور دادم پیداش کنن.دستگیرش کردن.میخواستم بکشمش. چون خیانت کرده بود به سازمان.من راضی نبودم به عراق بیاد.و ترجیح دادم بمیره اما شوهرش نگذاشت. بعدم که اومد و برای کارا نظافت و اینا ازش استفاده کردیم. حق ورود به مکانهای دیگه رو نداشت.چیز زیادی از فعالیتها نمیدونه چون نباید میدونست. قاضی چند سوالی از او میپرسد و او هم جواب میدهد.بعد که مینشیند قاضے برای گرفتن تصمیم کمی وقت میدهد.دلم آشفته است...مدام صلوات میفرستم و از خدا کمک میخواهم.بالاخره قاضی می‌آید. میگوید: _رای دادگاه بنا بر شواهد و مدارک موجود اینست که خانم رویا توللے بنا بر... گوشهایم هیچ چیز را نمیشنود. در میان جملات بلندش تنها دنبال یک کلمه میگردم.. _...ایشان بنابر ادله‌های ذکر شده آزاد هستند و در این تاریخ رای دادگاه برای ایشان عفو و بیگناهی‌ست. اشک از چشمانم سرازیر میشود.خانم موسوی خودش را در آغوشم پرت میکند. _خدایا شکرت.رویا جان راحت شدیم! زبانم بند آمده و نمیتوانم چیزی بگویم.هنوز باورم نمیشود!دادگاه که تمام میشود از اتاق بیرون می‌آییم.مامور دستبند را از دستم برمیدارد.به زندان میروم.خورده وسایلم را برمیدارم.از چند نفری خداحافظی میکنم و بیرون می‌آیم.بوی وطن تنم را مست خود میکند.حال حس پروانه‌ای را دارم که از کمند پیله رها گشته.آزاد و رها... از گناه و سایه‌ی شوم سازمان. بی‌‌مقصد قدم برمیدارم.نمیدانم کجا بروم. بدون پول و شناسنامه هم که هیچکس به من جا نمیدهد.درست وضعیتم مثل اولین باری شده که از زندان پهلوی بیرون آمده‌ام...صدای ماشینی را از پشت سرم میشنوم.برمیگردم.برادر محسن است. ماشین را متوقف میکند و صدایم میزند: _خانم توللی؟ _سلام...بله؟ من من کنان سلام میدهد. _می..میخواستم بگم ماشینی نیست.سوار شید تا..تا جایی برسونمتون. حس معذب بودن میکنم _نه متشکر! خودم میرم.همینجوری شرمنده‌تونم دیگه زحمت نمیدم. _این چه حرفیه؟ اینجا ماشین زیاد رد نمیشه. تا خیابون اصلی هم خیلی راهه. در حد یه تاکسی قابل بدونید. _خواهش میکنم. لطف دارین. نگاهی دوباره به اطراف می‌اندازم.درست میگوید ماشینی نیست.سوار میشوم. پیکان سبز رنگش یک جای سالم ندارد!انگار با این ماشین به جبهه میرفته است!سکوت سنگینی میانمان حاکم شده.هیچ جایی نمیشناسم که بروم!به خیابان اصلی میرسیم و برادر محسن میگوید: _کجا برم؟ _نِ..نمیدونم. _آشنایی؟ قومی؟ خویشی؟ _نه!من خیلی وقته تهران آشنایی ندارم. همه‌ی فامیلامون بیشتر فرانسه و انگلیس زندگی میکنن. رابطه‌ای هم باهاشون ندارم.قبلا که با سازمان بودم خودشون تعیین میکردن کجا بریمو بیایم. جایے رو نَ..ندارم. چشمهایش خیابان را میپاید.نمیتوانم چیزی بگویم اما خوش ندارم مرا بدبخت بداند. _شما منو سر چهارراه بعدی پیاده کنین. _کجا میخواین برین؟ از سوالش تعجب میکنم. _میرم یه جایی... _یه خانم تنها اونم بدون هیچ قوم و خویشی صلاح نیست سرگردون کوچه ها باشه. ازحرفش خوشم نمی‌آید!هرکار باشد خودم انجام میدهم نیاز به دلسوزی بیش از این نیست! _سرگرون نیستم.اقوام شوهرم توی روستاهای اطراف تهران زندگی میکنن میرم اونجا. _ دادگاه گفت فعلا از تهران خارج نشین کلافه شده ام!سوار ماشین غریبه میشدم بهتر از این بود که بخواهم جواب پس بدهم! _شما منو سر همین چهار راه پیاده کنین! لااله‌الاالله را آهسته از زبانش میشنوم.سر چهار راه می‌ایستد.تشکر میکنم و میخواهم پیاده شوم که صدایم میزند: _خانم توللی.بنده جایی رو میشناسم.یه پیرزن تنها هستن که نیاز به یه همدم دارن. ثواب میکنین چند صباحی پیش ایشون‌بمونین. اینجوری ایشونم خوشحال میشن هم شما تا تکلیفتون روشن بشه میتونین اونجا باشید. مطمئن باشین مشکلی نیست.مورد اعتماد هستن. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۶۷ و ۲۶۸ کمی فکر میکنم.یک پیرزن تنها؟ _مطمئنید که خودشون راضی هستن؟ _بَ..بله!حتما! نمیدانم چه کنم.رویم نمیشود دوباره مزاحم نرگس شوم.ترجیح میدهم حداقل با او بروم و ببین چه جایی است.قبول میکنم و به راه می‌افتد.در کوچه‌ای تنگ به سختی ماشین را پارک میکند.چند نفری با دیدن برادر محسن دست به سینه سلام میدهند.از من میخواهد پیاده شوم.یا الله گویان وارد میشود. _یا الله! حاج خانم؟ مهمون دارید. زن مسنی با چادر سفید در ایوان می‌ایستد: _کیه؟ _منم... مهمون آوردم براتون. با خجالت چادرم را سفت و محکم میچسبم و با شرم میگویم: _سلام! لبهایش به لبخند پهن میشود: _سلام! خوش اومدین بفرمایید بالا. با دیدن زن با خود میگویم برادر محسن همچین هم که پیرزن پیرزن صدا میزد گفتم حتما بستری است اما نه! ماشاالله این خانم قبراق‌تر از من به نظر میرسد.با تعارفش از پله‌ها بالا میروم.دم در می‌ایستم: _با اجازه. از داخل صدای زن می‌آید: _بفرما.. بفرما! سرم را به زیر می‌اندازم و وارد میشوم.تعارف به نشستن میکند و به پشتی تکیه میدهم. _خب... خوش آمدین.خوبید الحمدالله؟ _الحمدالله.ببخشید مزاحم شدم. _نه! این چه حرفیه؟ما که تنهاییم.مراحمید. ما؟ این سوال ذهنم را مشغول میکند.برادر محسن از آشپزخانه خانم را صدا میزند.کمی بعد همان خانم با سینی چای ظاهر میشود.سینی را مقابلم میگذارد. تشکر میکنم _آقا محسن گفت ماجرا رو.قدمت رو چشم. تا هر وقت دوست داشتی بمون دخترم. عرق شرم به پیشانی‌ام مینشیند و باز هم تشکر میکنم.آقا محسن از آشپزخانه بیرون می‌آید.برمیخیزم و از او نیز تشکر میکنم.و میرود.حس غریبی میکنم. _من بی‌بی رعنام.شما بگو بی‌رعنا سختت نباشه مادر. _نه.جسارت نمیکنم. _این چه حرفیه؟ نگران نباش...فقط شما نمیگی.ناراحت که نمیشی عزیزم بهت بگم دخترم؟ والا من خودم دختر ندارم.هوس گفتن یه دخترم ور دلم مونده. _نه! مشکلی نداره.منم خوشحال میشم! در همان ساعت اول بی‌‌‌بی‌رعنا با شیرین زبانی‌اش مرا مجذوب خود میکند.خیلی چیزها از بی‌بی‌رعنا میفهمم.شوهرش ۳سال پیش سکته کرده.پسرش پا بند حجره‌ی میراثیشان نبوده.وقتی میپرسم الان پسرش کجاست میگوید دیر به دیر بهش سر میزند.با دیدن بی‌بی‌رعنا و نگاه مبهوتش به عکس روی دیوار در عمق چشمانش نبض عشق را میبینم. _خدا بیامرزه حاج مهدی رو.یه بازار سرش قسم میخوردن.دست به خیر و دل پاک.هر کیو گرفتار میدید کمکش میکرد. حتی حیوون زبون بسته‌ای رو هم به حال خودش نمیذاشت.هی خدابیامرزه... از شنیدن خاطره‌ی بی‌بی‌عنا دلم قنج میرود. کاش میتوانستم من هم مزه‌ی عشق حقیقی را بچشم.افسوس..سفره‌ی شام را در ایوان میچینیم.آخرشب لباسی ندارم و خجالت میکشم بخواهم.خودش زود فکرم را میفهمد و میگوید پشت سرش به اتاق بروم.سراغ صندوق انتهای اتاق میرود: _چند تیکه لباس از قدیما دارم.بنظرم به تنت میشینه. واقعا هم همینطور شد! پیراهن نسبتا بلند با گلهای سرخ و پس‌زمینه‌ی شیری رنگ...عین قدیم بودن اما خیلی زیباست. _شدی عین جوونیام. مبارکت باشه مادر. از شنیدن مادر اشک در چشمانم غوطه‌ور میشود.بی‌بی‌رعنا بدجور مرا شیفته‌ی خودش کرده! با دیدن تدارکات صبحانه بی‌بی‌رعنا از خجالت سرخ میشوم. _چرا اینقدر زحمت کشیدین؟کاش بیدارم میکردین کمکتون میکردم! دستم را میگیرد و پای سفره مینشاند. _این چه حرفیه؟تو مهمونی. چمشت رو چشامه. _چشماتون سلامت باشه. مشغول خوردن هستیم که بی‌بی‌رعنا میپرسد: _ااامم...شما حامله‌ای؟ نگاهم را به سفره میدوزم و با بله جواب میدهم _واقعا؟! خدا برات حفظش کنه. _ممنون _شوهرت کجاست؟ تردید میکنم جواب بدهم.متوجه میشود و میگوید: _ببخشید!میخوای نگو عزیزدلم. _نه!نه!شما کار بدی نکردین حق دارین بدونین کی هستم.شوهرم فوت شده _خدارحمتش کنه.سخته بزرگ کردن بچه بدون پدر. نمیدانم چرا بغض گلویم را میدرّد!به سختی با بله حرفش را تایید میکنم.چند روزی از آمدنم به این خانه میگذرد.دوباری با برادر حامد برای شناسایی افراد عضو سازمان میروم.از بی‌بی‌رعنا خداحافظی میکنم تصمیم میگیرم امروز بیرون بروم تا حالم عوض شود. در را میبندم که با دیدن ماشین داغان برادر محسن جا میخورم. با دیدن فردی در آن زهره میترکانم به شیشه میزنم. _اهای؟؟شما کی هستی؟ پتو تکان ریزی میخورد. برادر محسن برمیخیزد. _شما؟؟ او هم با دیدن من متعجب میشود. موهایش را صاف میکند و زود از ماشین پیاده میشود. سرش پایین است و میگوید: _سلام _سلام شما اینجا چکار میکنین؟ نمیدونستم کی تو ماشینه در زدم _خب..خب‌..راستش من.. صدای بی‌بی‌رعنا از پشت سرم میشنوم _مادر بیا صبحونه بخور برمیگردم بطرف بی‌بی‌رعنا اما او دیگر نیست. _با شما بودن؟ ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۶۹ و ۲۷۰ _نه... فکرکنم با شما بودن. _نه! من صبحانه خوردم. فکر کنم با خودتون بودن...شُ..شما پسر بی‌بی‌رعنا هستین؟ گونه‌هایش کاملا سرخ شده.خون میان صورتش میدود.زبانش با لکنت به بله میچرخد. _مجبور نبودین از من پنهانش کنین. _گفتم شاید راحت‌تر باشین. از ملاحظه‌اش برایم تعجب میکنم.چقدر !! تا به حال همچین رفتارهایی را ندیده بودم و زیاد برایم قابل هضم نیست. _خواهش میکنم.من اومدم و زحمت دادم شما که نباید از آرامش خودتون برای من بزنین.اون کسی که مزاحمه منم! _نه خواهش میکنم! این چه فرمایشیه؟ مراحمید. انشاالله هروقت این موقعیت تمام شد شما از دست ما خلاص میشید. _کاش میگفتین پسرشون هستین. خونتون ماشاالله بزرگه جا هست لازم نیست معذب باشید. هنوز با چشمانش آسفالت کوچه را مینگرد.تشکر میکنم و از او خداحافظی میکنم.با خودم‌کمی فکر میکنم.چه فکرها که درمورد پسر بی‌بی‌ رعنا که نکرده‌ام! از قضاوت خود پشیمان میشوم.تاکسی میگیرم تا سری به نرگس بزنم. هربار که پیشش میروم با کوله‌باری از اتفاقات برمیگردم.زنگ در را میزنم.صدای نرگس می‌آید. _کیه؟ _منم. در را باز میکند..با دیدنم چشمانش تا آخرین حد گشوده میشود. _رو..رویا؟!! داخل میروم.خودم را در بغلش می‌اندازم. دستش را دورم حلقہ میکند و های‌های گریه میکند.کمی که سبک میشود.با دقت قد و قواره‌ام را بررسی میکند. _خوبی؟ سالمی؟تو که منو کشتی!نصفه جونم کردی دختر!بیا داخل..خوش اومدی. نرگس مرا به داخل راهنمایی میکند.پشتی پشتم میگذارد. _راحت باش! تکیه بده. تشکر میکنم.کنارم مینشیند و با ذهنی مملو از سوال میپرسد: _خب چیشد؟وای رویا نمیدونی چقدر حالم خوب شد دیدمت.همش به فکرت بودم ولی کاری ازم برنمی‌اومد!هر جا گشتیم نبودی. خیلی بد بود!همش میگفتم کاش نمیرفتیم. _فدات بشم عزیزم.کار خدا حتما حکمتی داشته نمیشد کاریش کرد.انگار خدا مقدر کرده بود من برم تا شاهد باشم چی میکنن این پلیدای از خدا بیخبر.باورت نمیشه فکر میکنم از یه راه صد ساله برگشتم.از بس سخت بود. درد بود و درد.. نمیدونی چیا رو به چشمم ندیدم که همش آرزو میکردم ای کاش کور میبودم. اشک مژه‌اش پایین میچکد. _الهی بمیرم برات...چی کشیدی. میان حرفش میپرم: _خدا نکنه عزیزم. از روزهای اتاق انباری میگویم و قرآن.از اشرف میگویم و از تنگه‌ی چهار زبر. و از پیمان..از حرفهایش.. _چی بگم؟ زبونم نمیتونه چیزی بگه که مرهمت بشه. رو پشت سر گذروندی رویا.خداروشکر هزاربار شکر که سر بلند بیرون آمدی. _آره واقعا.. شکر. خواهرزاده‌ی نرگس دستی به عروسکش میکشد.بعد هم خودش را در بغل نرگس می‌اندازد.لبخند میزنم: _خوبی خاله جون؟ شما یه دخترخاله نمیخوای؟ شایدم پسرخاله؟ _وای! رویا شوخی میکنی؟تو بچه داری؟؟ _ان‌شاالله _باورم نمیشه! عزیزم.. چند ماهشه؟ _چیزی تا چهارماه نمونده. _گفتم یه تغییرایی کردی نگو...ای جانم ببین کار خدا رو. اگه یه چیزی رو بگیره جاش میده. نعمته!رحمته!هدیه خداست برای تحمل تمام این دوران سخت. از حرفش لبخند به لبهایم مینشیند. _وای آره راست میگی.نمیدونی نرگس گاهی که دلگیر میشم از پیمان..از همه جا! این بچه دلمو آروم میکنه. هرچی باشه پیمان شوهرم بود. مخصوصا که جونمو نجات داد. میگم کاش زودتر میفهمید این راه پوچه! میترسم از آینده‌ی سختی که این بچه داره. _نترس خدا بوده و هست. کمکت میکنه بزرگش کنی. حرفهایش عجیب به دلم رنگ امید میدهد. اصرارهایش را برای ناهار نمیپذیرم. میخواهم تنها باشم.مادرانگی کردن کم چیزی نیست. چیزی به عصر نمانده و من هنوز پناهی برای قلبم میگردم. وقتش است دیگر برگردم.وارد کوچه میشوم.به در میزنم و یاالله گویان داخل میروم. بی‌بی‌رعنا نزدیکم میشود و با ترسی که در چشمانش هویداست میگوید: _سلام چیشد عزیزم؟ کجا بودی؟ ترسیدم از ما دلگیر شدی. _سلام..نه! چرا دلگیر باشم؟ این چه حرفیه؟ _آخه گفتیم..شاید ناراحت شدی که نگفتم پسرم محسنه! دستش را میبوسم و میگویم: _این حرفا رو نزنین. من وقتی اینو شنیدم خجالت کشیدم. شرمنده شدم از اینهمه لطف شما. انشاالله بتونم جبران کنم. به حرفهایش گوش میدهم. مهربانی مادرگونه‌اش واقعا برایم ارزش دارد. مخصوصا که این طعم را به خوبی نچشیده‌ام. _مادر خوب نیست زن حامله اینقدر تحرک داشته باشه. به خودت رحم کن. غذا خوردی؟ از دلسوزی‌اش لبخند میزنم: _ممنون که به فکرم هستین.امروز دیگه گفتم بگردم و حالم عوض بشه. متشکرم میل ندارم. برای پختن شام به بی‌بی‌بی‌رعنا کمک میکنم.او اصرار میکند کار نکنم اما دلم راضی نمیشود.شب در اتاق بی‌بی جایم را پهن میکند.تشکر میکنم و برای زحماتم عذرخواهی میکنم.با شنیدن صدای ریزی برمیخیزم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت۲۷۲ و ۲۷۱ یک لحظه صدایی به گوشم میخورد.با صوت حزین و ضعیفی میخواند: _وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِی عَنِّی... باقی‌اش را خوب میدانم.من بدجور شیفته‌ی این آیه‌ی زندگی بخش هستم. زمزمه‌وار میخوانم: " فَإِنّی قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الْدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لی وَ لْيُؤمِنُوا بِى لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ‏." قلبم مملو از آرامش الهی میشود.چراکه خود خدا به بنده‌اش میگوید بنده‌ی من...من نزدیکت هستم و هیچگاه تو را رها نمیکنم.اشک از گوشه‌ی چشمم آویزان میشود. چیزی به یکماه ماندنم در اینجا نمانده.هر روز فسقلے بزرگ و بزرگتر میشود.اجازه‌ میدهند از تهران خارج شوم.چون قصد دارم پیش بابااسماعیل بروم.از تلفن خانه‌ی بی‌بی‌رعنا به روستا زنگ میزنم و به سختی میتوانم با بابا اسماعیل صحبت کنم.وضعیتم را که میگویم اصرارهایش را بیشتر میکند و میخواهد زودتر پیششان بروم.فردای همان روز خودش را به تهران میرساند.خورده‌ وسایلم را جمع میکنم. بی‌بی‌رعنا مادرانه مرا در آغوش میگیرد و میگوید: _مراقب خودتو و تو راهیت باش.بهت زنگ میزنم عزیزم..ان شاالله که سالم برسی.هر وقتم اومدی تهران حتما به منم سر بزن. چشم میگویم و دوباره در آغوش میگیرمش.بی‌بی‌رعنا یک بقچه به دست برادر محسن میدهد و میگوید برایم کلی خوراکی و چند خرت و پرت دیگر گذاشته. بدجور مرا شرمنده میکند.در آخر مرا از زیر قرآن رد میکند و زیر لبش آیه‌الکرسی میخواند و به طرفم فوت میکند. _سفر بی‌خطر.. منو از خودت بیخبر نذارے. چشم میگویم و سوار ماشین میشوم.اشک از گونه‌ام سر میخورد.دست تکان میدهم و ماشین به راه می‌افتد.آب را پشت سرم میریزد.برادر محسن میگوید: _مامان خیلی وابسته شده بودن بهتون. ببخشید اگہ دم رفتن یکم.. _نه! منم همینطور.واقعا زن مهربون و دوست داشتنی هست.حتما اگه تهران اومدم میام بهشون سر میزنم. تا ترمینال دیگر حرف نمیزنیم.وسایل را میخواهم بردارم اما نمیگذارد: _مادر گفتن خودم براتون بیارم. ببخشید! با شرمساری تشکر میکنم.توی ترمینال غوغاست! نمیدانم بابا اسماعیل کجاست. که از دور میبینمش که به طرفم می‌آید. خوشحال سلام میدهم.بابا اسماعیل به گرمی جواب من و برادر محسن را میدهد. فکر میکنم از قبل هم را میشناسند!وقت تنگ است و ماشین قرار است راه بیافتد. سریع خداحافظی میکنیم.بابا اسماعیل خیلی هوایم را دارد.کنار پنجره جا برایم میگیرد و خودش کنارم مینشیند. مینی‌بوس به راه می‌افتد.هر آبادی می‌ایستد و تعدادی پیاده میشوند.در آخر هم ما میرسیم و چند نفر دیگر.آب و هوای لطیف روستا روحم را مینوازد.بابا اسماعیل بقچه را برمیدارد و راه را به من نشان میدهد.آخرین بار با پیمان اینجا بودم.. ●●سه ماه بعد...●● عفت خانم دستهایم را میگیرد.از خانه‌ی مش‌قلی‌خان می‌آییم.بی‌بی‌رعنا زنگ زده بود و احوالم را مپرسید.از هفته‌ی پیش که دکتر رفتم و گفت ضعیف شده‌ام و ممکن است اتفاقی برای بچه بیافت،نگران شده.عفت خانم،توی راه نصیحتم میکند: _مادر خیلی باید حواستو جمع کنی.دست بہ سیاسفید نزن! چیز سنگین بلند نکن.هرچی میخوای من هستم، بچه‌ها هستن به مش اسماعیلم بگو! چشم میگویم و وارد خانہ میشویم.شبهای سرد پاییز همچون زمستان جامه‌ی سرما به تن کرده‌اند.سجاده‌ام را پهن میکنم. میخواهم از شب جمعه برای خلوت با خدا استفاده کنم.چند صفحه‌ای قرآن میخوانم که حس بدی در وجودم پیدا میشود. اهمیت نمیدهم و دوباره مشغول خواندن قرآن میشوم.اما این حس بیشتر و بیشتر میشود تا جایی که ترس دلم را پر میکند. دست روی شکمم میگذارم: _فسقلے جان چه خبرته مامان؟ آرومتر! برمیخیزم تا چادرم را بیاورم و دو رکعت نماز بخوانم.چادر را برمیدارم اما توان خواندن نماز را ندارم.سر جایم مینشینم و چند نفس عمیق میکشم.نمیفهمم حالم را.پر درد شده‌ام و مثل مارگزیده‌ای آرام ندارم.پوپک را صدا میزنم.خواب‌آلود در جایش مینشیند اما تا من را میبیند خواب از سرش میپرد. _چیشده زن داداش؟حالت خوب نیس؟ به سختی درد را از چهره‌ام میزدایم و میگویم: _ نه! خوبم بیزحمت یه لیوان آب برام بیار. گلوم خشک شده. چشم میگوید و میدود.لیوان را پیش رویم میگیرد.میخواهم لیوان را بگیرم اما دستم قوت ندارد و لیوان روی فرش خالی میشود. _ای وای! پوپک لیوان را برمیدارد و میگوید: _نگران نباش میرم یدونه دیگه میارم. از او میخواهم دستم را بگیرد تا بلند شوم. اصرار دارد مادرش را خبر کند اما نمیخواهم نصف شبی همگی را بی‌خواب کنم.چند قدم برمیدارم اما دیگر توان قدم برداشتن هم ندارم.این درد طبیعی نیست!نکند؟؟...نه! هنوز هفت ماهم بیشتر نیست.به خود تلقین میکنم چیزی نیست.پوپک از ترس رنگ چهره‌اش عوض شده. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۷۴ و ۲۷۳ _بزار برم به مامان بگم. شاید حالت بد شد. حرفی نمیزنم.عفت خانم با هول و هراس بیدار میشود. _چیشده؟ پوپک جواب میدهد: _یک ربعی میشه حالش خوب نیست. مامان...من میترسم. _وقتشه؟! _هنوز دو ماه مونده! توان ایستادن ندارم و روی زمین مینشینم.کنارم زانو میزند: _خب خیلی از بچه‌ها نارس بدنیا میان.مادر بلند شو سرجات بشین. به سختی و زحمت مرا به بستر میرساند. دیگر تاب ندارم و گریه‌ام شروع میشود. عفت خانم سعی دارد من را آرام کند.و پژمان را سراغ قابلہ میفرستد.همگی بیدار شده‌اند.دست عفت خانم را محکم گرفته‌ام و میگویم: _من میترسم. بچم زنده میمونه؟ _این چه حرفیه؟ صلوات بفرس دلت آروم بشه.چرا نمونه؟خدا همه کاره‌ ست. اون بخواد میشه. دلم را باصلوات آرام میکنم اما باز ویران میشود.پوپک دم در ایستاده و گریه میکند. _چرا اینجا وایستادی؟ آبغوره گرفتی؟پاشو برو زیر کتری رو روشن کن. قابله می‌آید.عفت خانم میگوید: _سکینه خانم یه کاری بکن. سکینه خانم کنارم مینشیند. _حالت چطوره؟ لبهایم میلرزد و نایے ندارم که چیزی بگویم. _چند ماهشه؟ _هفت. _بچه نارسه عفت خانم میگوید بله.سکینه‌خانم میگوید حوله و آب گرم بیاورند.بعد هم چند نصیحت به من میکند.دلم میخواهد عفت خانم کنارم باشد.جلوی دهانم را میگیرم تا جیغم بلند نشود.سکینه خانم به عفت خانم میگوید: _این وقتشه!خیلی ضعیفه.نمیشه اینجا کاریش کرد.ببرینش شهر.اینجا ممکنه مادر و بچه تلف بشن. عفت خانم به صورتش چنگ میزند. _این وقت شب شهر؟ چجوری؟ _برین از حسن آقا شوفر بخواین شما رو ببره شهر. عفت خانم فوری پیش مش اسماعیل میرود.به سختی لباس تنم میکند که میگویم: _میترسم... محبت در کلامش سرازیر میکند: _نترس عزیزم. ما پیشتیم. با کمک آن دو خودم را به ماشین ژیان میرسانم.مش اسماعیل جلو مینشیند.عفت خانم کنارم.قابله سرش را از پنجره داخل می‌آورد و میگوید: _بیهوش نشه. باهاش حرف بزنین.سریع هم خودتونو برسونین. پتو را در دهانم فشارد میدهم تا صدای جیغم بلند نشود.دست روی صندلی ماشین میکشم.عفت خانم که درد مرا میبیند به گریه می‌افتد. _مادر...آروم باش میرسیم. قطرات اشک را از گونه‌ام پاک میکنم.بابا اسماعیل زیرلب دعا میخواند.چیزی به تهران نمانده که درد دو چندان میشود. حس بیهوش شدن دارم و نمیتوانم درد را تحمل کنم.عفت خانم به صورتم میزند و میخواهد بیدار بمانم.اما چشمانم بی‌جان روی هم می‌افتند.دیگر هیچ نمیفهمم. نور چشمانم را میزند و سفیدی میبینم. پرستار میگوید: _سعی کن خوابت نبره. بیدار باش. ساعات سختی بر من میگذرد که با شنیدن صدای گریه انگار حرکت خون در رگهایم جاری میشود.چشمانم را باز میکنم و عفت خانم را خندان در کنارم میبینم. _بیدار شدی عزیزم؟ _بچم کجاست؟ لبخند از صورتش محو نمیشود. _الهی قربونش برم.سالمه عزیزم! خدا رو شکر.خداروشکر که تو هم سالمی.هزاربار خداروشکر. با صدای خش‌دارم میگویم: _میخوام ببینمش.کی میارنش؟ _مادر بچه نارسه.یکم باید بیشتر حواسشون جمع باشه.نگران نباش. سالم و سالمت بود.یه پسر کاکل زری و کوچولو. پرده‌ی اشک چشمانم را میپوشاند. _واقعا؟ الهی شکر.ممنون. در که باز میشود با دیدن پرستار غنچه خنده از لبم شکوفا میشود. _اینم پسر کوچولوتون.یکم ببینینش که دوباره میخوام ببرمش. ذوقم نابود میشود: _کجا؟؟ _نیاز به مراقبت بیشتر داره.نترسید میارمش دوباره ببینینش. قنداقه‌اش را میگیرم.به چهره‌ی سرخش نگاه میکنم.نمیتوانم اشک چشمانم را کنترل کنم.آهستہ میگویم: _سلام مامان جان.خوش اومدی به دنیا.فدای سرخی صورتت برم.امید زندگیم.تاج سرم. دلم نمیخواهد یک لحظه هم او را از من دور کنند.روز سوم دکتر مرا مرخص میکند. بچه هم مشکلی ندارد.منتهی برای احتیاط سفارش میکنند در تهران بمانیم. همان روز بی‌بی‌رعنا به دیدنم می‌آید.از روی تخت بلند شده‌ام. با دیدنم مرا در آغوش میگیرد: _سلام عزیزم.قدم نورسیده مبارک. تشکر میکنم و میگوید: _وقتی یه زن فارغ میشه خدا تموم گناهاشو می‌آمرزه.قدر خودتو بدون.تو از برگ گلم لطیف‌تر و بیگناه‌تر شدی. حس خوبی در کلامش جاریست.عفت خانم بچه به بغل به بی‌بی‌رعنا سلام میدهد.بی‌بی عمیق نگاه بچه میکند و میپرسد: _اسمش چیه؟ _هنوز انتخاب نکردم. میخندد و میگوید: _من مرد کوچک صداش کنم؟ میخندم و میگویم مشکلی نیست.با ذوق بچه را میگیرد.از بیمارستان بیرون می‌آییم بابا اسماعیل را کنار برادر محسن گرم صحبت میبینم. نگاهم را به پایین سوق میدهم.سلام میدهم. پاسخم را میدهد و تبریک میگوید.باید در تهران بمانیم. با تعارف‌های بی‌بی‌رعنا و عفت خانم در اخر با اکراه سوار میشویم و با سلام و صلوات وارد خانه‌ی بی‌بی‌رعنا میشویم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۷۶ و ۲۷۵ بی‌بی‌رعنا دستم را میگیرد و کلی هوایم را دارد.اتاق پذیرایی‌شان را میدهند به ما.بچه آرام خوابیده.مدام در دل قربان صدقه‌اش میروم. به دنبال اسمی در ذهنم میچرخم.با یافتن نام امید لبخند میزنم. امید! چقدر این نام به او می‌آید.امید زندگی دوباره و شروعی از نو.وقتے فکرش را میکنم میبینم اصلا خدا او را برای این به من داد تا امیدوار باشم که هنوز هم او مرا دوست دارد. بی‌بی‌رعنا خوراکیهای مفید برایم می‌آورد.عفت خانم با شرم تشکر میکند.و بی‌بی‌رعنا مینشیند به تعریف.و میپرسد: _اذان تو گوشش گفتین؟ من و عفت خانم نگاه هم میکنیم و میگوییم نه!لبخند میزند و میگوید: _اگہ میخواین حاج آقایی داریم توی محل که واقعا مرد بزرگی هستن.همه بچه‌هاشونو میبرن پیششون اذون بگن. اتفاقا از دوستای صمیمی حاج مهدے هستن.میخواین بریم پیششون؟ با شوق قبول میکنیم.آن روز و آن شب نه عفت خانم و نه بی‌بی‌رعنا اجازه نمیدهند من دست بہ سیاه و سفید بزنم.اولین شب را کنار پسرم صبح میکنم.حس نابیست و غیرقابل وصف.اصلا اذیتم نمیکند.انگار ملاحظه‌ی مادرش را میکند. فردا همگی میرویم به خانه‌ی همان حاج آقایی که بی‌بی‌رعنا میگوید.از چهره‌‌اش تواضع و نورانیت میبارد.بابا اسماعیل بچه را به دستش میدهد.با چشمان کم‌سو نگاه میکند و زیرلب میخواند: _آقا رسول الله فرمودند إنَّ الوَلَدَ الصّالِحَ رَيحانَةٌ مِن رَياحينِ الجَنَّةِ؛(فرزند شايستہ و خوب گلے از گل‏هاے بهشت است.)...وقتی خدا به شما فرزندی عنایت میکند مسئولیت بزرگی بہ گردنتان هست. این فرزند باید نام نیکو داشته باشد و از همه مهمتر مادر و پدر سعی در تأدیب کردن فرزند داشته باشند.کاری کنید فرزندتون حامل و عامل به قرآن باشه زیرا بعد از مرگ فرزند صالح یکی از چیزهایست که به انسان سود میرساند. بعد هم با نام خدا در گوش بچہ اذان و اقامه را میخواند.بعد از آن همگی صلوات میفرستیم.از من نام بچه را میپرسند و نمیدانم چه بگویم.بابا اسماعیل رو به روحانی میگوید: _حاج آقا خودتون یه اسم انتخاب کنید. پیرمرد نورانی جواب میدهد: _نه! اول نظر مادر.مادر حق انتخاب اسم داره..اول بگذارین ایشون بگن. همه‌ی نگاهها به‌ طرفم می‌آید.نام امید در سرم میچرخد و آهسته میگویم: _امید حاج آقا.. امید! تبسم به لبهایش مینشیند و تکرار میکند: _امید... به‌به! ان شاالله در هر دو سرا امید پدر و مادرش باشه. تشگر میکنیم و کمی بعد بیرون می‌آیم.نمیدانم آیا کسی برای انتخاب نام به من چیزی خواهد گفت یا نه ولی چهره هایشان که راضی بنظر میرسد. بہ اصرار بی‌بی‌رعنا چهار روزی میمانیم.یکی از همان روستایی‌ها به دنبالمان می‌آید و به روستا برمیگردیم. پوپک و پژمان یک لحظه از امید غافل نمیشوند.مدام دورش میچرخند.عفت خانم هم هروقت میبیندشان میگوید بچه را بوس نکنند و دورش نچرخند.امید پسری آرام است و خیلی کم مرا اذیت میکند.عفت خانم با دیدن آرامی بچه میگوید: _مادر نگا! این بچه از همین حالا هواتو داره.من بچه‌ای اینطور ندیدم که آروم باشه. گاه بخاطر همین آرام بودنش ترس مرابرمیدارد. انقدر ساکت میماند که میترسم بلایی سرش آمده باشد! روزهای سخت اما خوشی است.حتی صبحهای زود که در حیاط و در سرما کهنه میشویم.با تمام اینها از زندگی‌ام هستم. شاکرم خدا این چنین زندگی‌ام را به وجود امید گره زده. بابا اسماعیل برای من و امید کم‌نمیگذارد. همان ماه اول ولیمه میدهد و قوم خویششان را دعوت میکند.بوی قیمه همه جا را پر کرده است.درحال رفت و آمد هستم که به ناگاه میشنوم یکی با دیگری پچ‌پچ میکند: _نگا! انگار نہ انگار پسر و دخترشون چیکار کردن.واسه‌ی بچه‌ی پسر خائنشون چه کارا که نکردن! دیگری میگوید: _خجالتم خوب چیزیه.من بودم یه لحظه هم تو این آبادی نمیموندم.اینا که روز روشن راست راست دور روستا میگردن. بغض گلویم را چنگ میزند.سریع وارد آشپزخانه میشوم و پشت پرده هق هقم بلند میشود.نمیدانم من دل‌نازک شده‌ام یا حرفهایشان عجیب دلشکننده بود! مثل آب خوردن قضاوت میکنند.یعنی بخاطر پیمان و پری این خانواده نباید در روستایشان بمانند؟ حتی اگر از کارهای فرزندانشان بعدها مطلع شده‌اند؟با کنار رفتن پرده سریع برمیخیزم و اشک گونه‌ام میزدایم.عفت خانم بی‌آنکه نگاهم کند میگوید: _اینجایی؟ بیا دختر بیرون.بیا بی‌بی‌رعنا اومده. چشم میگویم.میخواهد برود اما یکهو می‌ایستد.برمیگردد و در چهره‌ام نگاه میپراند. _خوبی مادر؟ نمیدانم چرا بغضم میترکد.دلواپس میشود و میپرسد: _چیشده؟ چرا گریه میکنی؟ سعی دارم به خودم مسلط شوم. _خو..خوبم. چیزی نشده! _این چه جواب سربالاییه؟نگرانم کردی. بگو عزیزم. نمیخواهم ناراحتش کنم. _بعدا بهتون میگم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۷۷ و ۲۷۸ وقتی متوجه مصمم بودنم میشود باشه میگوید.پرده را می‌اندازد و میرود.آبی به صورتم میزنم..چادرسفیدم را روی سر جابجا میکنم.به استقبال بی‌بی‌بی‌رعنا میروم.جعبه‌ی شیرینی را به دستم میدهد.تشکر میکنم و او را در بغل میگیرم. _محسن خیلی سلام رسوند.کار پیش اومد باعث شد با پسر خواهرم بیام. _سلامت باشن.قدم سر چشممون گذاشتین.خیلی خجالت دادین. راضی به زحمت نبودیم این همه راه! _چہ زحمتی. بهتر شد از تهران زدم بیرون. یکم دار و درخت ببینم دلم وا شه. لبخند زنان و راضے وارد خانہ میشویم.در اتاق مهمانها مینشیند.عفت خانم برایم غذای متفاوتی می‌آورد و میگوید که مادر نباید از غذای عقیقه بخورد.بی‌بی‌رعنا بیشتر برایم از احکام عقیقه میگوید.حس مادرانگی در کلامش جاریست.برخلاف میلم غروبی سوار ماشین میشوند و میروند. دستهای پینه بسته‌ی بابا اسماعیل دلم را آتش میزند.او عجیب مثل پدر واقعی به من مهر میورزد.روزی که برای چکاب امید رفتم، پمادی هم برای دستان بابا اسماعیل گرفتم.خیلی دعایم کرد.بابا اسماعیل وارد اتاق میشود. _کارم داشتین؟ بابا اسماعیل حواسش انگار پی من نیست و میگوید: _باشه...حالا بعدا میام. پی بابا اسماعیل را میگیرم.مطمئنم در چشمانش حرفها نهفتہ بود.عفت خانم میگوید توی حیاط است.از کنار دیوار آجری صدایش میکنم.در حال هیزم خورد کردن است.رویش را به من میکند و میگوید: _فردا احمدآقا میاد پی هیزما.میگم خوردش کنم ببره. کارش را تایید میکنم.کنارش میروم و خوب به چشمانش نگاه میکنم و میگویم: _بابا اسماعیل؟ کارم داشتین؟اومدین توی اتاق فکر کنم کارم داشتین. _آ..آره.راستشو بخواے.. مکث میکند و گوشم منتظر میماند. ‌_تو..با پوپکم فرقی نداری.دوستت دارم. دلم میسوزه وقتی اینطور میبینمت.دلم میخواد همیشه خوشحال باشی. _من حالم خوبه با..با! لبخندش عمیقتر میشود. _میدونم بابا...هر وقت به تو و امیدجان نگاه میکنم حس شرمندگی دارم.چرا نباید سایه‌ی یه پدر بالای سر این بچه باشه.خدا لعنت کنه اونایی که برای منافعشون با ذهن آدم بازی میکنن و به اسم هرچی هس بچه‌های مردمو فریب میدن.گاهی میگم شاید تربیت من درست نبود.همیشه از خدا خواستم کم بده رزق‌مونو ولی بده.خدا رو شکر هم یه نون حروم سر سفره جلوی زنو بچم نذاشتم.نمیدونم چرا این شد... دلم به حالش میسوزد. _حق دارین.اما گاهی هرچقدر نون حلال باشه نمیشه تاثیر محیط رو انکار کرد.من هم خیلی به این چیزا فکر میکنم.کاش اینطور نمیشد.کاش پای عقاید پوشالی پیمانو از دست نمیدادیم و ای کاش پیمان برمیگشت. هیزمها را رها میکند و سرش را پایین می‌اندازد. _راستشو بخوای نمیدونم چطور بگم تا خوب منظورمو متوجه بشی دخترم.تو هنوز جوونی و کلی راه در پیش داری. درست نیست زندگیت اینطور بگذره. حق تو اینه بهترینها رو داشته باشی.دلم آتیش میگیره وقتی امید رو اینجوری میبینم.هنوز اونقدر جوونی که نباید اسم بیوه روت بزارن.چی بگم والا... یه بنده خدایی هست بهم گفته یه چیزایی بهت بگم.مدیونی فکر کنی جز به صلاح خودت حرفی میزنم.تا عمر دارم پای تو و امید میشینم.براتون زحمت میکشم اما هیچی اینا جای یه زندگی واقعی رو نمیگیره. حرفهاے بابااسماعیل بدجور مرا بهم میریزد. یکجورهایی میفهمم میخواهد چه بگوید. _می...میخوام بگم تو اینجا نمون.انگ اینجا زیاد روی پیشونیمه. دوست ندارم یه کلام درمورد تو و امید کسی غلط حرف بزنه.اون بچه بزرگ بشه نباید شرمنده‌ی همچین پدری بشه..چون کاره‌ای نیست. دست خودش نیست که اینا! چرا تا عمر داره خجالت بکشه از جرمی که مرتکب نشده؟!بِ..بهتره هم برای تو و هم برای امید که یه زندگی جدید شروع کنین.اگه لازمه این راز دفن بشه و به گوش امیدمم نرسه حاضرم غم دوری‌تونو تحمل کنم اما پسرم سرشکسته نباشه. انگار بدجور بغضش گرفته و نمیتواند حرف بزند.شانه‌هایش به لرزه درمی‌آید و دنیایم را تیره و تار میکند. _بابا اسماعیل خوبید؟ صدای آهش در گوشم میپیچد. _امان از حرف مردم بابا..تا دیروز با عزت و آبرو داشتم تو روستا زحمت میکشیدم ولی از وقتیکه این ماجرای عجیب پیش اومد و دهن به دهن چرخید پیر شدم بابا.. پیر!تا امروز هرطور بود تحمل کردم این زخم زبونا رو اما از یه جاهایی نه تنها زبان بلکه چشمشون هم تیر میشه.تو نمیخواد بابا اینجا باشی.خودم کار میکنم پولی دستم میاد برات توی تهران خونه اجاره میکنم.این بچه نباید اینجا بزرگ بشه. دلم بدجور برای غرور زخم‌خورده‌اش میسوزد. معلوم نیست این بار چه اتفاقی افتاده! _نه من نمیزارم برم. _بخاطر پسرت برو بابا.یکم به آینده‌ش فکر کن. نمیخواستم اینو الان بگم اما چی بگم..مثل استخون توی گلوم گیر کرده. یه بنده خدایی هم گفته... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۸۰ و ۲۷۹ _....گفته بهت بگم اگه میخوای ازدواج کنی..اون بنده خدا.. چی بگم!...بابا! فکر نکنی اجباری در کاره! تو اگه نخوای ردش میکنم الان! غضب آلود میپرسم: _این آدم کیه که هنوز سال پیمان نشده قدم پیش گذاشته؟! _آشناس میشناسیش. با تعجب در چشمان بابا اسماعیل نگاه میکنم. _کیه؟ _مرد خوبیه...واقعا مرده! آقا محسنو میگم...دیروز اومده بود سرِ زمین.میگفت اومده اول مردونه حرف بزنیم، اجازه بگیره و هرچی باشه تو عروس منی! بعد منم گفتم رویا خودش باید تصمیم بگیره و ما کی باشیم که دخالت کنیم.یکم فکرکردم بعد از رفتنش.ما به تو و امید عادت کردیم و رفتنتون سخته ولی من نمیخوام خودخواه باشم.با این وضع آینده‌ی امید با این حرفو حدیثا نبوده! فرض کن! بخواد فردا بره مدرسه.کلی حرف میشنوه و از زندگیش خسته و کلافه میشه.آقا محسن هم واقعا مرد خوبیه!خدا پدرشو رحمت کنه و مادرش رو حفظ کنه که همچین پسری تربیت کردن.چیزی هم تا سر سال پیمان نمونده بابا.بیچاره بی‌حرمتی نکرده. میخوای بگم یه بار بیاد حرف بزنین ببنین چی به چیه؟ سرم را بالا می‌آورم.حرفی نمیزنم.پیرمرد به دیوار تکیه میدهد: _باور کن اینقدر تو رو دخترخودم میدونم.به چشم عروس نمیبینمت. خیر و صلاحتو میخوام بابا.اگه دلت رضا نیست همین حالا بگو این آقامحسنو رد کنم. کمی به حرفهای بابا اسماعیل فکر میکنم. هنوز دودل هستم و نمیتوانم کنار بیایم.رو بہ او میگویم: _من باید فکر کنم. _فکر کن بابا مشکلی نیست. آن روزم به فکر سپری میشود.بعد از خواباندن امید از جایم بلند میشوم.پشت پنجره میروم.یاد آن شب نورانی می‌افتم. صوت حزین قرآن که چند ثانیه‌ای بیشتر مهمانم نشد.برادر محسن واقعا مرد خوبیست..نمیدانم چرا من؟! من را چرا انتخاب کرده؟او از یک خانواده‌ی با اصل و نسب تهرانی و وضع مالی خوب و من یک زن بیوه و بچه‌دار که قبلا عضو سازمان بوده واقعا چه ارزشے دارد؟از حرف و حدیث مردم نمیترسد؟دلواپس هستم که نکند با ازدواج کردن امید ضربه ببیند.بعدها به مشکل بربخوریم!از طرفی هم دلم برای بابا اسماعیل میسوزد.او درست میگوید حرفها زیاد شده و واقعا نگران امید هستم. بابا اسماعیل به خانه می‌آید.سلام میکنم. میخواهد برود که صدایش میکنم. _جانم؟ شرم سرم را به پایین می‌اندازد.از استرس زبانم بند می‌آید: _می..میگم فقط در حد حرف.یه بار فقط حرف بزنیم اگہ شرطای من رو تونستن قبول کنن بعد میرسیم به بقیه مسائل وگرنه که نه. لبخندی میزند و چشم گویان همانجا وضو میگیرد.درست یک هفته‌ی بعد قرار شد تنها برای صحبت کردن به تهران برویم. امید را برمیدارم و با بابا اسماعیل میرویم. او به عفت خانم ماجرا گفته بود.راضی نبود اما وقتی دلایل بابا اسماعیل را شنید دلش رضا داد. اتوبوس می‌ایستد و بابا اسماعیل بچه را بغل میگیرد تا من چادرم را سرکنم.پیاده میشویم.برادر محسن که هنوزم برادر محسن در دهانم میچرخد، به دنبالمان می‌آید! بی‌بی‌رعنا هم آمده.قربان صدقه‌ی امید میرود.نزدیک پارکی می‌ایستیم. _برید مادر سنگاتونو وا بکنین.ما تو ماشین هستیم تا شما بیاین. دستم دراز میکنم و به بی‌بی‌رعنا میگویم: _میشه امید رو هم بدین. _من نگهش میدارم. _دستتون درد نکنه اما میخوام بیاد. قبول میکند و امید را دستم میدهد.قربان صدقه‌اش میروم و پیاده میشویم.برادر محسن پیراهن سفیدش را مرتب میکند و اشاره میکند به کدام طرف برویم. روی نیمکتی بافاصله از هم مینشینیم.سرش را پایین انداخته -بفرمایید. میخواید اول شما شروع کنین. نگاهم به امید است و شروع میکنم به حرف زدن: _من تقریبا چیز زیادی از شما نمیدونم.‌و نمیدونم چرا پا پیش گذاشتین برای این کار.من قبلا ازدواج کردم و حتی بچه دارم. از اینها گذشته،من قبلا آدم خوبی نبودم. گذشته‌ی بدی داشتم. شما ولی نه! با اصل و نسب هستین.ماشاالله همیشہ هم توی صراط مستقیم بودید.فکر اینها رو کردین؟ حرفو حدیثایی که گفته خواهد شد.بالاخره دهن مردم رو نمیشه بست.زندگیتون رو تلف نکنین.. شما میتونین با یه دختر پاک و نجیب زندگی کنین. حرفم به اینجا که میرسد نفس عمیق میکشم. منتظرم او جواب بدهد. تکیه میدهد و با شرم و حیا زبان در دهان میچرخاند: _از بچگی راسته‌ی فرش‌فروشا بزرگ شدم.یه حاج‌کمال فرشچی بود که تاجر نامی فرش بود.ثروت زیادی داشت اما مرامشو ثروت‌عوض نکرد.گاهی با ارادت به من، منو شرمنده میکرد. همیشه نصیحتم میکرد و میگفت هروقت فکر کردی کارت تو کل دنیا لنگه نداره و قرصِ قرصہ، حتما .میگفت نگاهت به باشہ این پایینی‌ها سرگرمیشون حرف زدنه.همیشه سعی کردم نگاهم به بالا باشہ و توی کاری که لنگه نداره فقط به خدا اقتدا کنمو بس...جنگ که شد..... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۸۲ و ۲۸۱ _....جنگ که شد اهل دلا خودشونو رسوندن جبهہ..دارالعشاق..خیلے جالب بود برام فضای‌جبهہ. انگارنه‌انگار که جنگ بود..یه فضای زیبایی داشت مخصوصا شب قبل عملیات و حنابندون شهادت!اون روزا وقتی حرف ازدواج میشد میگفتم من با شهادت نامزد کردم.گفتم اگه شهید بشم دلم نمیخواد یکی رو توی حسرت بزارم.ازدواج نکردم تا جنگ تموم شد.خیلی حالم بد بود.و..هَ..هست.اما توفیق نداشتم.بار اول که دیدمتون. داشتین قرآن میخوندین.شما تله نیستین و واقعا صف‌تون از منافقا جداست.بعد اون ماجرا و دیدنتون توی دادگاه باعث شد پرونده‌ی اون خانم رو قبول کنم.همه‌چی برام اثبات شده بود شما گناهی ندارین. من راجب گذشته حرفی نمیزنم چون گذشته اسمش روشه! گذشته و تموم شده.این دل پاک اثر توبه‌‌س. بالایی ببخشه بقیه‌ش به من چه؟!اون چیزی‌که من رو امروز به این پارک و این نیمکت کشونده براش مهم نیست شما قبلا ازدواج کردین.اتفاقا خوشحالم بتونم در بزرگ کردن پسرتون کمک کنم.یتیم جایگاه ویژه‌ای توی دین داره.خدا حامی یتیماس.مگه پیامبر یتیم نبودن؟!این افتخاره بتونم امیدآقا رو پسر خودم بدونم. حرفهایش سراسر حس خوب است.پیش از اینکه حرف مستقیم را درمورد امید بگویم خودش درکم کرد و حرفش را گفت. _من بزرگترین شرطم پسرمه فقط.اگه واقعا همینطور باشه که میگید خوبه.دلم میخواد امیدم طعم خوب زندگی رو بچشه من خودم خیلی وقت این طعمو فراموش کردم... سرم را پایین می‌اندارم: _قول میدید؟ برادرمحسن؟ با شنیدن برادر محسن سرش را بالا می‌آورد و نگاهمان بهم گره میخورد.کمی بعد که متوجه میشود سر تکان میدهد و به آرامی میگوید:بله! کمی دیگر هم باهم صحبت میکنیم. تصوری که از او داشتم با اینکه همیشه مردی خوشرو و متین بود اما حالا چند برابر نظرم نسبت به خوبیهایش عوض شده.آنقدر حرف میزند تا خیالم بابت امید راحت میشود.حتی نق زدن‌های امید هم نتوانست این گفت‌وگو را کوتاهتر کند. با شرم داخل ماشین مینشینم.بی‌بی‌رعنا امید را از دستم میگیرد.قرار میشود برگردیم روستا و اگر بعد از فکر کردن‌هایم نظرم مثبت بود تماس بگیریم.از هم خداحافظی میکنیم.دم آخر نگاهی از گوشه‌ی چشم به او می‌اندازم.لبهای به تبسم باز شده دندان‌هایش را به نمایش گذاشته است.زیرلب خداحافظی را بدرقه‌مان میکند. کنار پنجره مینشینم و امید را در بغل میگیرم.بابا اسماعیل کنارم مینشیند.هر چه تا روستا هم صبر کردم بلکه چیزی بپرسد اما باز هم چیزی نپرسید. تا چند روز او هیچ نمیگوید.هیچ از صحبت هایمان و نظرم نمیپرسد.فکرمیکنم شاید پشیمان شده و نمیخواهد حرفی بزند.اما چند روز بعد درحالیکه در حیاط پشتی مشغول قدم زدن و فکر کردن هستم می‌آید و صدایم میکند.مؤدبانه به سمتش میروم و میگویم: _جانم بابا اسماعیل؟ با دیدن من لبخند میزند و میگوید: _نظرت چیه بابا؟ فکراتو کردی؟ از شرم خون در صورتم میدود. _بله..ولی قبل از نظر خودم میخوام نظر شما رو بدونم.من بدون اجازه‌ی شما هیچ کاری نمیکنم. _این چه حرفیه بابا؟زندگی خودته! به ما چه مربوط.تو ماشاالله عاقل و بالغی و خوب بلدی تصمیم بگیری.من نظر خودت برام شرطه.اون روزی که برگشتیم تا الان هیچی نگفتم و نپرسیدم تا بدونی این تصمیم رو فقط و فقط باید خودت بگیری.من هیچ تعصبی ندارم.تعصب برای آدمای مریضه نه من!هیچ عیبی نداره یه زن دوباره ازدواج کنه. حقه! ما کی باشیم حق خدا رو ناحق کنیم؟تو میتونی ازدواج کنی، مخصوصا که پیمان اونجوری...ولش کن بابا. من با عفت خانم هم صحبت میکنم. تو نظر خودتو بگو عزیزم. گل شرم از گونه‌هایم شکوفا میشود. افکارم را بالا و پایین میکنم.برادر محسن یا همان آقا محسن واقعا مرد خوبیست. آنشب که عطر قرآن خواندنش در قلبم پیچید هیچوقت از یاد نمیبرم. منش مردانه و با سخاوتش.آن غیرت وطن دوستانه و بی‌باک. یک مرد و خدا ترس... یکی که دل به خواسته‌های کوچک اما باخدایم دهد.در تأدیب کردن امید مرا کمک کند. مطمئنم او میتواند. خجالت گلویم را گرفته.چشمان بابا اسماعیل تبسم میکند: _باشه بابا. من جوابمو گرفتم. بعد هم بخاطر اینکه بیش از این معذب نباشم میرود.حس گنگی دارم. از یکطرف ویران و از طرفی آباد..نمیدانم چه شده‌ام.آخر که دیده پدرشوهر، خود عروس بیوه‌اش را شوهر دهد؟عفت خانم شب به اتاق می‌آید. _مش اسماعیل درست میگه.من هیچوقت بهت خوبے نکردم. اولش که به این خونه اومدی حتما خاطره‌ی خوبی ازم نداری.از پسرمم که... چی بگم والا. هم زندگی خودش رو تباه کرد هم تو و این بچه رو.‌ تو حق داری خوب زندگی کنی.آرامش سهم توعه.حرفو حدیث مردم اینجا تباهت میکنه.این آقامحسن هم پسر خوبیه و مادرشم خوبه.هرچند که دلمون رضا نیست برید.دلتنگ میشیم... ☆ادامه دارد.... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۸۳ و ۲۸۴ _....جاتون توی خونه خالیه اما از ته قلبم دعای برات میکنم.پیمانو و دلتو کن. _این حرفو نزنین.من واقعا بهتون مدیونم. مهم نیست...اون موقع از هم شناختی نداشتیم.شما هم مثل مادر نداشته‌ی من. من اگه از این خونه هم رفتم شما حتما باید بیاین و امید و من رو ببنین.ولے فعلا که مشخص نیست تا ببینیم خدا چی میخواد. با اینکه پیمان راه زندگی‌ام را به کلی دگرگون کرد و وارد وادی کابوسی تلخ شدم اما او را میبخشم.او هم خودش یک فریب خورده بود.زندگیمان را سازمان پر از حسرت کرد و هیچوقت پاسخگوی این نبود.با پوپک و پژمان دیگر انگار خواهر و برادر شده بودیم. خیلی زود یک جلسه‌ی ساده که نمیتوان اسمش را خواستگاری گذاشت در خانه شکل میگیرد.بابااسماعیل خیلی هوایم را دارد.آن شب حس میکنم من هم بابا دارم. بی‌بی‌رعنا مدام نگاهم میکند و از من تعریف میکند.عفت خانم هم حرفش را تایید میکند.بابا اسماعیل میگوید: _رویاخانم خیلی سختی کشیده.ما تا عمر داریم شرمنده هستیم... دلم نمیخواد از آرامش و زندگی محروم بشه.با پوپکم هیچ فرقی نداره. شما به خواستگاری عروسم نیامدین! رویا جان دخترمه!خواهش میکنم اون چیزی که لایقش هست رو بهش برسونین.امید هم نفسمه... پسر عزیزمه! رویا خانم سختی‌ها برای این بچه کشیده و نخواسته اون به سختی بیوفته. آقا محسن براش پدری کنین... منم هر کاری..هر کاری بگید براش انجام میدم. بغض مانع حرفش میشود.آقا محسن سرش را پایین می‌اندازد و میگوید: _میفهمم. خدا برای بنده‌هاش آزمایشهای زیادی میگذاره.شاید امتحان من امیدعزیز هست.من تمام تلاشمو میکنم از این امتحان سر بلند بیرون بیام. مهریه‌ام را نمیخواهم سکه بگذارم اما بی‌بی‌رعنا اصرار میکند و دو سکه مینویسیم. باقی‌اش را تنها تحفه‌ی معنوی میخواهم و یک جلد قرآن مجید.آن جلسه تمام میشود.فردایش به اصرار برای خرید حلقه راهی تهران میشوم.بابا اسماعیل نمی‌آید تا من راحت باشم.همان مغازه‌های اول یک حلقه‌ی خیلی ساده انتخاب میکنم.آقامحسن هم یک انگشتر عقیق زیبا میگیرد.به اصرار بی‌بی‌رعنا چند دست لباس میگیرم. همه چیز به خوبی میگذرد.بابا اسماعیل و عفت خانم فردا برای محضر می‌آیند. محضردار وقتے میفهمد پدر و مادرشوهرم آمده‌اند جا میخورد.حق هم دارد... واقعا عجیب است!چادر رنگی را سرم میکنم و روی صندلی کنار آقامحسن مینشینم.عاقد شروع میکند به خواندن خطبه. همان دفعه‌ میخواهم بله را بگویم که بی‌بی‌رعنا میگوید عروس رفته گل بچینه.بار دوم میگوید عروس خانم رفتن گلاب بیاره.در چشمان بابا اسماعیل اشک حلقه زده.استرسم در لحظه‌ی آخر تبدیل به یک آرامش عجیب میشود و به آرامی بله را میگویم.همان چند نفر دست میزنند.آقا محسن هم بله را میگوید.حلقه‌ها را با دستانی لرزان در دست هم میکنیم.نگاهم به حلقه‌ی ساده‌ام است و تپش عشق پنهان شده در درونش... بابا اسماعیل با بغض بهم میگوید: _خوشبخت بشی بابا...آرامشتو ببینم. عفت خانم هم با اینکه دودل است اما تبریک میگوید.امید تا مرا میبیند خودش را در آغوشم پرت میکند.بی‌بی‌رعنا بوسه به گونه‌هایم میکارد و میگوید: _مبارکه عزیزم! تشکر میکنم.بابا اسماعیل دوباره سفارشم را به آقامحسن میکند.بعد از اتمام کارمان در محضر بیرون می‌آییم.بی‌بی‌رعنا بابا اسماعیل و عفت خانم را برای ناهار به خانه دعوت میکند.ناهار را دور هم کباب میخوریم.برای پوپک و پژمان هم کنار میگذارد.دم رفتنشان بغضم میگیرد.عفت خانم را در آغوشم میفشارم و میگویم: _فراموشم نکنین. بابا اسماعیل با لبخندی شیرین میگوید: _مگه میشه؟ جات خالیه حتما پوپک و پژمان بهونه‌ت رو میگیرن. _حتما بیارینشون ببینمشون. چشم میگویند.تا دم در بدرقه‌شان میکنیم.با خجالت برمبگردم خانه.امید مشغول اسباب بازی‌هاییست که بی‌بی‌رعنا برایش خریده. _مادر میخواین با محسن برین بیرون.برید یه چرخی توی شهر بزنین.من امیدو نگه میدارم. اول نمیپذیرم.میگویم حتما امید اذیتش میکند اما بعد وقتی میبینم خوب باهم انس گرفته‌اند قبول میکنم.آقامحسن ماشین را دم درمی‌آورد.چادرم را محکم به خود میچسبانم و دستگیره‌ی در را فشار میدهم.تکان میدهم و خداحافظی میکنم. آقامحسن هم سوار میشود و به راه میافتیم.سرم تا آخرین حد پایین است.گاه نگاهم را بالا می‌آورم و به خیابانها نگاه میکنم.با شنیدن صدایش مغزم قفل میکند. _کجا بریم بنظرتون؟ _والا نمیدونم _شما مقصدو انتخاب کنین. کمی فکر میکنم و میگویم: _اگه میشہ بریم شاه عبدالعظیم. از پیشنهادم خوشش می‌آید.توی راه خیلی کم حرف میزنیم.به آنجا که میرسیم تقریبا غروب شده.تصمیم میگیریم برای نماز هم بمانیم. قرارمان میشود گوشه‌ی دیواری که با دستش نشانم میدهد.آرامش عجیبی در آن فضا جاریست.دست به ضریح میکشم و از ته دل برای خوشبختی و انس باخدا میطلبم.در طول نماز