دختر خانم های #چادری حتما بخونن
اگر #چادری باشی وصدای #قهقه_هات رو #نامحرم هابشنون
اگر #چادری باشی و
بوی #عطرت تاچندتا خیابون اونطرف تربیاد
اگر #چادرسرکنی و
همزمان با #چادرپوشیدن با #آرایش عجیب برا اینکه نشون بدی
به اصطلاح #مذهبی هاهم شیک وباکلاس وتمیزن شالهای رنگارنگ #قرمزو...سر کنی
اگر #چادرسرکنی و
با #نامحرم های فامیل راحت باشی ...
به بهانه اینکه نظرخواهر وبرادری به هم دارین..😓
باهاش بگو و بخند کنی..وداداشی صداش کنی وخودمونی باشی...😒
اگه #چادرسرکنی و
تو فضای #مجازی با عکسهای پروفایلت
باژست های خاص وهزار ناز وعشوه #دلبری بکنی ازنامحرم؟😔
اگر #چادر سرکردی و
با ادا و اطوار جلوی جمع #نامحرم راه رفتی
اگر #چادر سر کردی و
معیارت برای #ازدواج پول وثروت وموقعیت شغلی خواستگارت بود
واگه #چادری بودی و...
تودانشگاه زل زدی تو #چشم نامحرم وباهاش حرف زدی
وبه اسم #همکلاسی و #برادر دانشگاهی باهاش هم کلام شدی
و اگر و اگر...
#چادر پوشیدنت بوی حیا نداد
این #چادر پوشیدنت #زهرایـــ🌷ی نیست
یکم فکر کن...🤔
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
#چادر حرمت دارد...🌹
برای #جلوه_گری نیست
یادمان باشدبانام #دینداری و #مذهبی بودن
به #دین و #مذهب لطمه نزنیم...🌷
و شمادوستان
نقص ادم ها را به پای #اسلام و #تشیع نگذارید
#اسلام و #دین کامل است...🌹
#چادرانه
#چادر_حرمت_دارد
#نقص_آدم_ها_را_به_پای_اسلام_نگذارید
🎀@haram110 🎀
.✅👈 #حجاب
#عفاف
💢 وحشت اروپایی ها از تصرف قریب الوقوع اروپا توسط مسلمانان!
🔸سایت آلمانی دویچه وله با تیتر «آیا مسلمانان میروند تا به شکل صلحآمیز اروپا را "فتح" کنند؟» نوشت: در مقاله ای که روزنامه آلمانی"نویه تسوریشر تسایتونگ" از زبان یک پرفسور روابط بینالملل درباره رشد جمعیت مسلمانان در اروپا نوشته شده است از رویارویی با این چالش بزرگ ابراز نگرانی کرده و آورده است: در طول تاریخ، #مسلمانان دوبار اروپا فتح کرده اند: در سال ۷۱۱ اسپانیا و در سال ۱۴۵۳ از قسطنطنیه (استانبول امروزی) تا بالکان؛ اما امروز آنها مسالمتآمیز و در چارچوب "هجرت یا مهاجرت" به اروپا میآیند و برخلاف گذشته، "جهانگشایی" امروز آنها بدون دستیازی به "خشونت و با توسل به حقوق اقلیت و سیاستهای هویتی" است.
#اروپا #حجاب #اسلام
•┈┈••✾•🍃💐🍃•✾••┈┈•
✅کلام #وحی
✅ #غدیر
✅ #شیطان هرگز بیکار نخواهد نشست
✅ مقام شامخ امیرالمومنین ولایت الله است که مورد غصب #ملحدین کافرشد
✅ روايت شده است كه يكي از احبار (عالم وکاهن) #يهود نزد #ابوبكر آمد و به او گفت: آيا تو #خليفه پيامبر اين امت هستي؟
پس به او گفت: ما در تورات مي خوانيم كه خلفاي پيامبران عالمترين امتهاي آنان هستند، به من بگو #خدا كجا است؟
👈 آيا در آسمان يا در زمين است؟
👈 ابوبكر 🙈به وي گفت: او در آسمان بر روي #عرش است
👈. آن مرد يهودي گفت: چرا زمين را خالي از او مي بينم و بر حسب اين قول، او در جايي به خصوص وجود دارد و در جاهاي ديگر نيست؟
🔥 ابوبكر گفت: اين سخن #زنديقان (كافران) است. برو گم شو و گرنه تو را مي كشم.
👈 آن عالم يهودي رفت، در حالي كه تعجب كرده بود و #اسلام را #تمسخر مي كرد.
♻️ امير مؤمنان حضرت علي عليه السلام به او برخورد و گفت: اي يهودي! من سئوال تو را و پاسخي كه به تو داده شد را دانستم ما مي گوييم: خداي عز و جلّ #مكان را #خلق كرد،
پس جايي ندارد و از اين كه در جايي بگنجد منزه است و او در همه جا هست، بي آن كه #تماسي باشد يا #جواري و 👈علم او به آن چه در آنها است، احاطه دارد
و هيچ چيز از آنها خالي از تدبير او نيست و من به تو در مورد اين كه: آن چه در يكي از كتابهاي شما آمده است، آن چه را كه من ذكر كردم، تصديق و تاييد مي كند، خبر مي دهم. پس اگر آن را دريابي، آيا به آ ن ايمان مي آوري؟
👈آن مرد يهودي گفت: بله.
♻️حضرت فرمودند: آيا در برخي از كتابهايتان اين را ديده اي كه موسي بن عمران عليه السلام روزي نشسته بود كه يكي از #فرشتگان مشرق زمين نزد او آمد و حضرت موسي به وي گفت: از كجا آمده اي؟
گفت: از نزد خداي عز و جل. سپس فرشته اي از مغرب زمين نزد وي آمد و از او پرسيد: از كجا آمده اي؟
گفت: از آسمان هفتم به سوي تو آمده ام، از نزد خداوند متعال. پس از آن فرشته ديگري نزد او آمد
و گفت: از زمين هفتم به سوي تو آ مده ام، از نزد خداي متعال. موسي عليه السلام گفت: منزه باد خدايي كه هيچ جايي از او خالي نمي شود و به جايي، نزديكتر از جاي ديگر نيست.
👈آن مرد يهودي گفت: شهادت مي دهم خدايي جز #الله وجود ندارد
، اين همان #حق است و تو بر حق هستي و شايستگي تو براي #خلافت پيامبرت، بيشتر از كسي است كه اين مقام را #غصب كرده است.
📗 ارشاد، ص 108
•┈┈••✾•🍃💐🍃•✾••┈┈•
#گزارش
#بینالملل
💯در روزگاری که در کشورهای غربی مردم در فروشگاه ها بر سر دستمال کاغذی و مواد ضدعفونی کننده با هم گلاویز می شوند این زوج مسلمان بسته های حمایتی به سالمندان و افرادی که بچه کوچیک دارن اهدا می کنن
🔻"آسیه" و همسرش "جواد" که فروشنده فروشگاه "دی تو دی" در یکی از شهرهای اسکاتلند هستند با شیوع ویروس کرونا و نایاب شدن کالاهای مورد نیاز مردم اقدام به توزیع بسته های حاوی شیرخشک،پوشک،دستمال مرطوب،ماسک،مواد ضدعفونی کننده و ... کردند
🔻این زوج از پولی که برای مسافرت و گذراندن تعطیلات خود پس انداز کرده بودند صرف نظر کرده و ۱۰۰۰ بسته آماده کردن،بچه های اونها هم قلکشون رو شکستن و در این کار خیر سهیم شدن
#اسلام
#دین_مهربانی
🌐منبع:
https://metro.co.uk/2020/03/20/coronavirus-uk-corner-shop-gives-parents-free-packs-baby-food-milk-wipes-12430798/
امام محمدباقر علیه السلام فرمودند:
اولین کسانی که مانع ورود امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف میشوند کسانی هستند که از سب و لعن دشمنان ما اهل بیت جلوگیری میکنند.
📚ارشاد شیخ مفید...جلد 2...باب 40..صفحه 384
📚روضة الواعظین
📚اعلام الوری به اعلام الهدی..جلد 2...صفحه 289...
📚اثبات الهداة
📚بحار الانوار...چاپ بیروت جلد 52صفحه 33.
#اللهم_العن_الجبت_و_الطاغوت #لعنت #برائت #برائتی #شیعه #شیعیان #بر_دشمن_مرتضی_علی_لعنت
#اللهم_العن_عمر_ثم_ابابکر_وعمر_ثم_عثمان_وعمر_ثم_عائشه_وعمر_ثم_حفصه_وعمر_ومن_تبعهم_من_رضی_بفعلهم_الی_یوم_القیامه #شفاعت #محبت #اسلام #خليفه #بر_شورای_کثیف_سقیفه_لعنت #رضا_هلالی #وحید_شکری #غدير #امام #ولایت #امام_زمان_عج #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
حرم
#جرعه_نوش_غدیر ۱۹ 💐 ❤️داده ای دیگربر امیرالمومنین❤️ ✅با قضاوتهای عادلانه امام علی مسلمان شدم #الگو
#جرعه_نوش_غدیر
🔶 پدر یکی از دوستانم که مسیحی معتقد بود از دنیا رفت . من در خاکسپاری او شرکت کردم . وقتی جنازه را پایین می بردند ,فکر کردم به حرف مسیحیان که می گویند اگر دین نداشته باشی در آخرت به جهنم می روید. تفکر کردم مرگ بهتر است یا زندگی ؟ و اگر قرار است در آن دنیا عذاب شوم , پس بهتر است زنده بمانم و خیلی از مرگ ترسیدم . این جرقه اول بود. دوستی داشتم که مسلمان بود و می گفت #اسلام دین حق است .او کتابی به زبان آلمانی داد که در مورد #امام_علی علیه السلام و قضاوت بین دو مسیحی بود , آن را مطالعه کردم و به نظرم عادلانه ترین قضاوت را کردند. زیرا قضاوت حضرت بر اساس کتاب مقدس آن دو مسیحی بود.
🔷من فهمیدم اگر اسلام بدرستی اجرا گردد , صد در صد عادلانه است جدای از زمان و مکان . هدف زندگی در بی دینی تفریح , پول , شهرت و غیره نیست که همه این چیز ها محدودیت دارد و زمانی تمام خواهد شد .
🔸🔸می دانستم بعضی سختی ها انتظارم را می کشد . اما لحظه خاکسپاری را به یاد می آوردم و اینکه باید یک دین را انتخاب کنم ؛بهترین دین
4_6044380391320586296.mp3
7.09M
❤️ #دین_زیباست
⏰ کلاسهای 3دقیقهای برای نوجوانان
قسمت 81
آیا اسلام دین عرب ها است؟!
#پاسخ_به_شبهات
#دین
#اسلام
#تبعیض_نژادی
👈 مخاطب اصلی مجموعه جذاب دین زیباست نوجوانان هستند؛
همت کنید و این فایلها را به آنان برسانید!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنرانی بسیار زیبا از استاد سید حسن احمدی اصفهانی در مورد نماز
بنظر شما چگونه میشود به نماز عشق ورزید ؟
______________________________
.
#نماز #کلیپ #شیعه #shia #امام_جماعت #حرم #شیعیان #نماز_خوندن_اينجوري_مزه_ميده #مسجد #نمازخونه #دعا #حجاب #جهنم #بهشت #قرآن #خدا #ثواب #گناه #ثواب #اعمال #عمل_صالح #اسلام #دین #قرآن #تلاش #تلاوت_قرآن #احمدی_اصفهانی #سخنرانی #انتظار #بين_الحرمين
⁉️❕اولین مخالف آشکار غدیر چگونه عذاب شد؟
حارث بن نعمان فهرى پس از مخالفت آشكار خطاب به رسول خدا گفت: "اى محمد! ما را به خدا خواندى پذیرفتم، نبوت خود را مطرح كردى، لااله الاالله و محمد رسول الله گفتیم، ما را به #اسلام دعوت كردى اجابت كردیم، گفتى، نماز در پنج وقت بخوانید خواندیم، به زكات و روزه و حج و جهاد سفارش كردى #اطاعت كردیم، حال پسر عموى خود را امیر ما ساختى كه نمى دانیم این حكم از طرف خداست
رسول خدا صلی الله و علیه وآله فرمودند: سوگند به خدا كه جز او پروردگارى نیست، این دستور از طرف اوست.
حارث بن نعمان فهرى با غروری که تمام وجودش را فرا گرفته بود تقاضاى عذاب كرد. بیچاره فکر میکرد قدرتى وجود ندارد تا او را كیفر دهد.
سر به آسمان بلند كرد و گفت: "خدایا اگر آنچه را كه محمد صلوات الله علیه درباره على علیه السلام مى گوید از طرف تو است و به امر توست، سنگى از آسمانى بر من فرود آید و مرا عذاب كند" هنوز سخنانش به پایان نرسیده بود كه از آسمان سنگى بر او فرود آمد و او را به هلاكت رساند كه آیات 1 و 2 سوره معراج نازل شد.
📕📙تذكره الخواص ص 21: ابن جوزى حنفى و تفسیر المنارج ج 6 ص 464
#قاعده_الزام
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#بیستم_مهرماه_عاشورا_به_تاریخ_شمسی
.
بیستم مهرماه سال ۵۹هجری شمسی با روز عاشورا دهم محرم سال ۶۱هجری قمری شهادت امام حسین علیه السلام تطابق دارد.
شهرت عاشورا درتاریخ شمسی، ۲۱مهرماه است که بامحاسبه دقیقتر مشخص میگردد که ۲۰مهر سالروز تاریخ شمسی عاشورای حسینی میباشد.
قبل ازهر توضيحی بايد دانست که تاريخ شمسی وقمری هردو ازناحيه #اسلام است و ربطی به ادیان دیگر ندارد، چون مبداء هردو تاريخ از #هجرت پيغمبر ازمکه به مدينه است.
#تطبيق تاریخ قمری عاشورا به تاریخ شمسی
روزشهادت امام حسین علیه السلام يعنی ۱۰محرم سال ۶۱هجری قمری برابر با ۲۱۲۷۲ روز بعداز مبداء هجرت پيغمبر (اول سال) است. وسوم شعبان سال ۴قمری، تولد حضرت برابرست با ۱۲۷۳ روز بعد ازمبدا اسلام هجرت پيغمبر، بنابراين طول عمرشريف حضرت سيدالشهداءعليه السلام ۱۹۹۹۹ نوزده هزار ونهصد ونودُ نه روز، يعنی يکروز ازبيست هزار کمتر بوده است.
براي #محاسبه بايد ازآغاز هجرت تاروز عاشورا که ۲۱۲۷۲ روز بوده را تقسيم بر۷ (تعدادايام هفته) کنيم که ۳۰۳۸ هفته و ۶روز ميشود، باتوجه به اينکه مبدا سال روز پنجشنبه بوده است پس عاشورا روز سه شنبه محاسبه میشود وچون رؤيت هلال رايکروز مقدم ميدانيم، عاشورا روزدوشنبه ميشود. يعنی امام حسين عليه السلام روز #دوشنبه شهيد شده اند.
سپس عدد ياد شده را (۲۱۲۷۲) بر سالها وفصول شمسی تطبيق ميدهيم که برابر ميشود با ۵۹/۷/۲۱ بيستُ يکم مهر سال پنجاه نه شمسی وچون رويت رايکروز جلوتر ميدانيم #بيست_مهر میشود.
در #نتيجه عاشورا با روزدوشنبه ۲۰مهر سال ۵۹هجری شمسی برابر است.
درروايات نیزعاشورا به روز دوشنبه اشاره شده است. #حضرت_زينب عليهاالسلام فرمودند: "يامحمداه... هذاحسين مسلوب العمامة والرداء بأبی من عسكره فی يوم الإثنين نهبا..."
وامحمدا... این حسین است که عمامه وعبایش ربوده شده، پدرم فدای آن کسی که روز دوشنبه سپاهش تاراج شد.
ابوجعفر #کلينی درکافی و شيخ #طوسی درتهذيب روز عاشورا را سال۶۱ ودوشنبه گفته اند.
حضرت رضا عليه السلام فرمودند: روزدوشنبه روزی است که پيغمبر ازدنيا رفت ومصيبت به اهلبيتش نرسيد مگردر روز دوشنبه، پس ماآن را نامبارک شمرديم ودشمنان مابدان تمسک جستند.
دوشنبه روز زيارتی امام حسين عليه السلام نیز ميباشد که ميفرمايد: "يامولاي يااباعبدالله هذايوم الاثنين وهو يومک وباسمک..." يااباعبدالله اين روز دوشنبه روزشما وبنام شماست.
درآخر اينکه عاشورا درتاريخ شمسی مصادف است با #بيستم یا #بیستم_یکم مهر و سزاوار است که دوستان اهلبیت علیهم السلام دراین روز محزون وعزادار باشند.
* 💞﷽💞
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#7
هر چیزی به ذهنش میرسید با خشم و انزجار تمام به طرفم پرتاب میکرد و من زیر این رگبار توهین و افترا احساس خفگی داشتم...
نه بخاطر خودم، بخاطر باوری که بدون داوری براش حکم صادر شده بود...مثل همیشه...
خونم به جوش اومده بود و تمام رگهای صورتم نبض داشت... به وضوح دویدن پر آب و تاب خون داغم رو توی این رگهای متورم حس میکردم ولی باز هم وقت عصبانی شدن نبود...
وقت حرف زدن بود اونهم آروم و منطقی...
منتظر شدم تا خوب خودش رو خالی کرد و بعد گفت: جواب سوالت رو گرفتی؟ حالا اخلاق داشته باش و بدون مغلطه هر چه سریعتر از اینجا برو...
به سختی کندن یک کوه از جا، لبخندی زدم:
_این هیولایی که تو الان وصف کردی بعید میدونم اخلاقی داشته باشه که تو ازش طلب اخلاق میکنی... به هر حال من میرم... اما بعد از اینکه تمام تهمت هایی که زدی رو ثابت کردی...
چند لحظه بی حرکت بهم زل زد ... حتی پلک هم نمیزد.. توی چشمهاش هم خشم بود هم شگفتی...
بعد از چند لحظه مکث با خشم مضاعفی غرید:یعنی چی؟
بی تفاوت گفتم: تو الان کلی رذائل اخلاقی به من و مهمتر به دین من نسبت دادی و گفتی به این دلایل نمیخواید که من اینجا باشم... واضحه که من هیچ کدوم این اتهامات رو نمیپذیرم و دلیلی برای ترک اینجا ندارم ولی اگر تو بتونی حرفات رو اثبات کنی من سر قولم هستم و اینجا رو تخلیه میکنم... اما باید بتونی ثابت کنی هر چی گفتی حقیقت داره و همه این چیزها درباره من و دینم صدق میکنه...
باید ثابت کنی ما مسلمون ها متعصب، آدمکش و ضد امنیت هستیم
باید ثابت کنی ضد علم و متحجریم... باید ثابت کنی مسلمون ها همینقدر که تو میگی بد و خطرناکن تا این موجود خطرناک رو(اشاره کردم به خودم) از محیط زندگی رفیقت دور کنی...
خنده ی بلندی سر داد:اینو که دیگه همه میدونن چی رو باید ثابت کنم؟
برو بیرون یه نظرسنجی بکن تا حساب کار دستت بیاد...شماها سرتون تو لاک خودتونه فکر میکنید فاتح دنیایید... متوجه نیستید که دنیا شما رو چطور میبینه...
_چطور میبینه؟
_همونطوری که هستید... بعضی هاتون حداقل اونقدری صداقت دارید که این تهجر رو روراست نشون بدید مثل القاعده و داعش... بعضی هاتونم مثل تو، پشت ظاهر موجه و لبخند و آرامشتون پنهانش میکنید... سعی میکنید بگید ما با اونا فرق داریم... متمدنیم... صلح طلبیم.. درحالی که اصلا هویت شما با صلح و تمدن در تضاده...
دیگه رسما از وکالت ژانت استعفا داده بود و خودش باهام طرف شده بود...
صبر کردم تا سخنرانی ش تموم بشه و بعد نفس عمیقی کشیدم و گفتم: باشه اصلا همه این حرفایی که میزنی درسته ولی باید برای حرفایی که میزنی دلیل داشته باشی دیگه مگه نه؟ برای هر حرفی که میزنی...
من میگم #اسلام متمدن، مترقی و حامی صلحه دلیل هم دارم براش... تو میگی ذات اسلام با صلح و تمدن در تضاده تو هم برای حرفت دلیلی داری؟ میتونی عقلانی قانعم کنی یا باز میخوای به نظرسنجی حواله م بدی؟!...
_معلومه که دلیل دارم... معلومه که حرفم منطق داره. منطق واقعی نه مثل شما که آسمون ریسمون به هم میبافید تا یه چیزی از توش دربیاد!...
_داری کار خودتو سخت میکنی اینم به لیست اتهاماتت اضافه شد...
برای هر حرفی که تاحالا زدی باید دلیل بیاری وگرنه از درجه اعتبار ساقطه و اونوقته که تو بخاطر این تهمت ها بدهکار من میشی...
و البته که من هم دلیلی برای ترک خونه م بدون دلیل موجه نمیبینم...
اگر میخوای منو از اینجا بیرون کنی از عقلت کمک بگیر و با زبان عقل حرف بزن نه داد و بیداد و فحش و فضیحت...اگرم حرفی برای گفتن نداری من که اینجا خیلی راحتم...
پوزخندی زد:خیلی ام راحت نباش به نظرم از همین الان شروع کن کم کم وسایلت رو جمع کن که یبارکی اذیت نشی...
برگشت طرف مبل که کیفش رو برداره و بره...
سرخوش پرسیدم:حالا کی شروع کنیم؟
برگشت و با تعجب نگاهم کرد:چی رو؟
#ادامه_دارد
* 💞﷽💞
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#۳۸
بعد از نماز دو ساعتی به کارهام رسیدم تا کمی خلوت کنن
وقتی برگشتم هر دو توی پذیرایی بودن
نشستم و پرسیدم:
_خب بهترید؟
کتایون انگار دنبال فرار از فکر و خیالاتش بود که فوری گفت:
_آره...
تو حرفت رو بزن
من هم ادامه ندادم:
_خب فکر میکنم دیگه میتونیم درباره #اسلام حرف بزنیم
لبخند خسته ای روی لبهاش نشست: خبر خوبی بود!
بفرمایید
بسم الله الرحمن الرحیم رو زیر لب گفتم
و شروع کردم:
_خب حالا که ما میخوایم درباره اسلام صحبت کنیم، اول میخوام چند تا سوال ازت بپرسم به عنوان کسی که اسلام رو به عنوان دین قبول نداره
با اعتماد به نفس گفت: بپرس
_خب میدونی که محمد بن عبدالله از قبیله قریش از اعراب موزری حجاز که گره نسبی با حضرت ابراهیم از شاخه ی اسماعیل دارن پیامبر این دینه
و یک کتاب به نام قرآن رو آورده
درسته؟
_بله
_پس حالا برای تویی که این شخص رو تکذیب و دینش رو نفی میکنی دو چیز باید بررسی بشه
اول شخصیت و حوادث زندگی این شخص و دوم کتابش که اثرشه و حی و حاضره
حالا که این دین الهی نیست و این شخص هم پیغمبر نیست پس این کتاب دست نوشته ی خودشه دیگه درسته؟
_بله معلومه
_خب ما دو کار میکنیم
یکی بحث تاریخی و مستدل درباره خود پیغمبر و یکی قرآن
اول اولی؛
درباره پیامبر اسلام چند تا سوال دارم...
اول اینکه یه آدم برای اینکه بی دلیل خودش رو پیغمبر معرفی کنه و از خودش دین و شریعت بیاره چه انگیزه هایی میتونه داشته باشه؟
_خیلی چیزا
ثروت، موقعیت اجتماعی، شهرت...
قدرت هم مهمترینش
این طور آدما دنبال برتری جویی بر دیگران هستن به نظر من
_درسته
حالا یکم درباره شرایط اجتماعی مکه و حجاز در اون سالها حرف بزنیم
حتما میدونید که ساختار اجتماعی اعراب قبیله ای و عشیره ایه و همینطور هم اداره میشه
گفتم که پیغمبر اسلام از قریشه
و قریش هم از واضحات تاریخیه که تنها قبیله متمدن و شهر نشین حجازه باقی قبایل بیابانگرد و صحرا نشین بودن اصطلاحا میگفتن عرب بادیه
یعنی برای عربهایی که کلا نژاد و عشیره یکی از امتیازات فردی و ملاک تفاخرشون بود از قریش بودن خودش بزرگترین ملاک تفاخره
تازه خاندان بنی هاشم در بین قریش هم باز محبوبیت اجتماعی عجیب غریبی داشت
حالا به دلایل مختلفی یکی سفره داری این خاندان بود که آدمای سخاوت مند و غریب نوازی بودن یکی جوانمردی و سلحشوری و...
که همه جزء ملاک های مهم شخصیت عربیه الانم همینطورن مهمان نوازی سلحشوری شجاعت براشون خیلی اهمیت داره...
مثلا همین "هاشم" جد بنی هاشم اسمش این نبود هاشم اصلا کلمه عربی نیست عبریه
و اصلا اسم نیست لقبه
ها+شم به معنای خورد کننده چون خودش نانی که تهیه میکرد و به فقرا میداد رو با دست خودش براشون خورد میکرد و توی کاسه هاشون میریخت این لقب رو بهش دادن
یعنی نه که فقط کمک کنه با فقرا قرین بود...
پس این پیغمبر به لحاظ نسبی در خانواده و قبیله ای به دنیا اومده که خود به خود در اون جامعه کلی عزت و احترام داشته
یعنی اینطور نبوده که عطش دیده شدن داشته باشه و سرکوب شده باشه برعکس بسیار هم مورد توجه بود
تواریخ میگه چون ظاهر زیبا و شخصیت کاریزماتیکی هم داشت خیلی بیشتر هم بهش توجه میکردن
اصلا پدربزرگش عبدالمطلب کلیددار کعبه بود که جایگاه خیلی خاصیه
و عضو دارالندوه که شورای شهر مکه محسوب میشد هم بوده
یعنی واقعا به اندازه ای که در اون اجتماع قبیله ای نیاز بود توی چشم بود و جایگاه اجتماعی داشت و اصلا نمیصرفید خودش رو توی چنین دردسری بندازه
چون تاریخ گواهی میده بعدا همه اینا به سبب ادعای پیامبری زایل شد و از شهر خودش بیرونش کردن
که قطعا هم قابل پیش بینی بود...
_خب بیشتر از چیزی که داشته میخواسته آدم بلند پروازی بوده نقشه های بزرگی داشته ریسکش رو هم پذیرفته
_هرچند منطقی نیست ولی اصلا فرض رو بر همین میگذاریم
اصلا میگیم برای ثروت و قدرت اینکارو کرده و این شهرت و موقعیت اجتماعیش رو هم دست مایه همین کار کرده
یعنی دیده مردم خودش و خانواده ش رو قبول دارن گفته بذار شانسمو امتحان کنم خوبه؟ _خب؟
_خب حالا تو داری راجع به یک آدمی حرف میزنی که خیلی زیرکه نشسته نقشه کشیده که چطور با این سرمایه اجتماعی که داره میتونه قدرت یک شهر یا حتی یک پهنه رو به دست بگیره. درسته؟
_خب آره...
_خب حالا تو اگر جای این آدم زیرک باشی، برای راه انداختن این دین جدیدت که میخوای به واسطه ی اون آدما رو دور و برت جمع کنی چیکار میکی؟
_چه بدونم تابحال تجربشو نداشتم!!
خندیدم:
_ خب معلومه باید اول با قشر متنفذ و مَلّاک قومت ببندی و هرطوری که هست اونا رو بکشونی سمت خودت
_خب سلیقه ایه سیاست پیامبرا همیشه سرمایه گذاری روی جمعیت بوده!
_خب مگه به توافق رسیدن با بزرگان قوم تضادی داره با جذب طبقات پایین اجتماع؟
تازه اعراب که عشیره گران شیخ عشیره بیعت کنه کل عشیره بیعت میکنن!
یعنی رشد تساعدی!
_خب اونا باهاش توافق نمیکردن
#تقیه #دین #اسلام
علامه مجلسی مینویسد :
ولو لا التقية بطل دينه بالكلية
و اگر تقیه نباشد ، دین به کلی نابود میشود
مصدر : بحارالانوار ، جلد 75 ، صفحه 425
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
* 💞﷽💞
#قسمت_بیست_وهشتم
#هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃
_حلالم کنید.من شما رو خیلی اذیت میکنم. دعا کنید دیگه دفعه ی آخر باشه و شما هم از دستم راحت بشید.
من همونجا افتادم روی زمین و فقط اشکهام بود که جاری میشد...
بابا به محمد نگاه کرد،میخواست چیزی بگه که نگفت.محمد رو چند دقیقه درآغوش گرفت،بعد پیشونی و صورتشو بوسید و رفت تو اتاق...
محمد سرشو انداخت پایین و آروم اشک میریخت.
چند دقیقه بعد اشکاشو پاک کرد،لبخندی زد و دوباره رفت پیش مامان نشست.
مامان فقط نگاهش میکرد ولی محمد به مامان نگاه نمیکرد،چشمهاش پایین بود و پر اشک.
نمیدونم چقدر طول کشید.هیچ کدوممون تکان نمیخوردیم.
جو خیلی سنگین بود.
#بایدکاری_میکردم.میدونستم کسی الان چایی نمیخوره ولی رفتم چند تا چایی ریختم.نفس عمیقی کشیدم.اشکامو پاک کردم.لبخند زورکی زدم.
بسم الله گفتم و رفتم تو هال.باصدای بلند و بالبخند گفتم:
_بسه دیگه اشک ما رو درآوردین.بفرمایید چایی که چایی های زهرا خانوم خوردن داره ها.
محمد که منتظر فرصت بود،..
سریع بلند شد،لبخندی زد و سینی رو ازم گرفت.من و محمد روی مبل نشستیم.به محمد گفتم:
_داداش الان که خواستگاری نیست،سینی رو از من میگیری.
محمد لبخند زد.باصدای بلند گفتم:
_آخ جون.
مامان سؤالی به من نگاه کرد.گفتم:
_وقتی محمد نیست خواستگار حق نداره بیاد.اگه خواستگار بیاد کی سینی چایی رو از من بگیره؟پس نباید خاستگار بیاد.باشه مامان خانوم؟
محمد خندید و گفت:
_راست میگه مامان.وگرنه همه چایی ها رو میریزه رو پسر مردم،آبرومون میره.
مثلا اخم کردم.گفت:
_خب راست میگم دیگه... منم به علامت قهر سرمو برگردوندم.
مامان لبخند زد.گفتم:
_الهی قربون لبخند خوشگل مامان خوشگم بشم،باشه؟
مامان بابغض گفت:
_چی باشه؟
-اینکه خواستگار نیاد دیگه.
لبخند مامان پر رنگ تر شد و گفت:
_تو هم خوب بلدی از آب گل آلود ماهی بگیری ها.
هرسه تامون خندیدیم...
مسخره بازی های من و محمد فضا رو عوض کرده بود.بعد مدتی محمد به ساعتش نگاه کرد.به مامان گفت:
_من دیگه باید برم.مریم و ضحی خونه منتظرن.
دوباره اشک چشمهای مامان جوشید. محمد بغلش کرد و قربون صدقه ش رفت.بلند شد کتش رو پوشید و رفت تو اتاق با بابا خداحافظی کرد و رفت.
منم دنبالش رفتم توی حیاط...
وقتی متوجه من شد اومد نزدیکم و گفت:
_آفرین.داری بزرگ میشی.حواست به مامان و بابا باشه.
اشک تو چشمهام جمع شد و بابغض گفتم:
_تو نیستی کی حواسش به من باشه؟
لبخند زد و گفت:
_حقته.اگه پررو بازی در نمیاوردی الان سهیل حواسش بهت بود.
مثلا اخم کردم و گفتم:
_برو ببینم.اصلا لازم نکرده حواست به من باشه.
رفت سمت در و گفت:
_اشتباه کردم.هنوز خیلی مونده بزرگ بشی.
خم شدم دمپایی مو در بیارم که رفت بیرون و درو بست...
یهو ته دلم خالی شد...
همونجا نشستم.به در بسته نگاه میکردم و اشک میریختم. چند دقیقه طول کشید تا ماشینش روشن شد و حرکت کرد.
به حانیه فکرمیکردم.به عکس هایی که بهش نشون دادم...
به #اسلام که باید حفظ بشه.به حضرت #زینب(س)،به امام حسین(ع).متوجه گذر زمان نشدم.
وقتی به خودم اومدم یک ساعت به اذان صبح بود.رفتم نماز شب خوندم. بعد نماز صبح سرسجاده گریه میکردم.
-زهرا! زهرا جان!..دخترم
-جانم
-چرا روی زمین خوابیدی؟پاشو ظهره.
-چشم،بیدارم....ساعت چنده؟
-ده
-ده؟!ده صبح؟!!! چرا زودتر بیدارم نکردین؟
-آخه دیشب اصلا نخوابیدی،چطور مگه؟کاری داشتی؟
-نه.اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.
-من میرم صبحانه تو آماده کنم.پاشو بیا
-چشم
سر سجاده م خوابم برده بود.سجاده مو مرتب کردم.
رفتم تو آشپزخونه...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
* 💞﷽💞
📚 #رمان
#هرچی_تو_بخوای
#قسمت_پنجاه_ودوم
محمد تو گوش امین چیزی گفت که نگاه امین فقط روی محمد موند.
محمد بالبخند به امین،بابا، مامان و من نگاه میکرد.
تو دلم گفتم
✨خدایا خودت کمکم کن.من چکار کنم الان؟
امین به باباومامان نگاه کرد.بابا به فرش نگاه میکرد ولی نمیدونم فکرش کجا بود.
مامان به محمد نگاه میکرد،منم به همه.
نمیدونستم باید چکار کنم...
محمد بالاخره رفت سمت مامان.گل روی میز گذاشت و روی زمین کنارش نشست.
قطره های اشک مامان میریخت روی صورتش.محمد دستشو بوسید و فقط نگاهش میکرد.مامان هم محمد رو نوازش کرد،مثل اون روز که امین رو نوازش میکرد.چند دقیقه ای طول کشید.
بابا بلند شد و محمد رو در آغوش گرفت، مثل اون روز که امین رو در آغوش گرفته بود.
امین شاهد تمام این صحنه ها بود. نتونست تحمل کنه و رفت تو حیاط. محمد وقتی از بابا جدا شد،به جای خالی امین نگاه کرد،بعد به من نگاه کرد.با اشاره بهش گفتم رفت بیرون.اومد پیش من،آروم و بالبخند گفت:
_میدونم خودت هم زندگی داری و باید به شوهرت برسی ولی حواست به زن و بچه های منم باشه.
اشکهام جاری شد.گفتم:
_محمد، من دیگه نمیتو...
حرفمو قطع کرد و گفت:
_قوی باش زهرا.💎نگو نمیتونم.تو باید بتونی.تا وقتی #داعش هست،تا وقتی #اسلام دشمن داره،تا وقتی تو رکاب امام زمان(عج) اونقدر #بجنگیم که اسلام پیروز بشه امثال من و امین باید بریم جنگ. #تو باید #قوی باشی.نگو نمیتونم. #ازخدا بخواه کمکت کنه.
حرفش حق بود و جوابی نداشتم...
فقط از خدا کمک میخواستم.ازش میخواستم بهم توان بده.
محمد رفت تو حیاط،پیش امین.خیلی با هم صحبت کردن.
بعد از رفتن محمد،امین بهم گفت که
_اون شب محمد بهش گفته بود،تا وقتی تو نرفته بودی سوریه من نمیدونستم خانواده م وقتی من میرم چقدر سختی میکشن تا برگردم.حالا هم وقتی من برم تو متوجه میشی.کنارشون باش. مخصوصا زهرا. اگه زهرا سر پا و سرحال باشه،میتونه حال بقیه رو هم خوب کنه.
شب بعدش محمد با مریم و ضحی و رضوان که چهار ماهش بود،اومدن... ضحی بزرگتر شده بود و بیشتر میفهمید. یه روز از حضرت رقیه(س)بهش گفتم.
خیلی تحت تأثیر قرار گرفته بود.منم دیدم شرایط مناسبه بهش گفتم بابا محمدت برای اینکه مراقب حرم حضرت رقیه(س)باشه میره و یه عالمه پیشت نیست.از اون روز به بعد همه ش به محمد میگفت کی میری مراقب حرم حضرت رقیه(س) باشی.
علی و اسماء و امین هم بودن.طبق معمول مسئولیت مفرح کردن جمع اولش با من بود.کم کم امین هم وارد شد و با محمد کلی همه رو خندوندن.
محمد فردا بعدازظهر میخواست بره.امین بیشتر حواسش به من بود.منم طبق معمول #حفظ_ظاهر میکردم.از وقتی امین رفته بود احساس پیری میکردم.ولی الان بیشتر دلم میخواست بمیرم.
دیگه تحمل این سختی ها واقعا برام سخت بود.
گاهی آرزوی مرگ میکردم بعد سریع #استغفار میکردم.
گاهی به خدا شکایت میکردم که دیگه بسمه،بعد سریع استغفار میکردم.
گاهی مستأصل میشدم،
گاهی کم میاوردم.کارم مدام ذکر گفتن و استغفار و استغاثه بود.
روز بعد همه ناهار خونه ما بودن.امین زودتر از همه اومد.حال و هوای خونه ما براش جالب بود.خونه ما همه میگفتن و میخندیدن و سعی میکردن وقتی با هم هستن خوش باشن.گرچه لحظات گریه هم داشتیم ولی از #نارضایتی_نبود.
امین تو کارهای خونه و ناهار و پذیرایی کمک میکرد.علی و خانواده ش هم اومدن.مثل دفعه قبل محمد زودتر تنها اومد.
اول علی بغلش کرد.چند دقیقه طول کشید.بعد امین بغلش کرد.امین حال و هوای خاصی داشت.دوست داشت جای محمد باشه و بتونه بره سوریه.بعد امین نوبت من شد.دل من آروم شدنی نبود.
هیچی نمیگفتم.اشک میریختم بی صدا.
فقط میخواستم...
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
حرم
* 💞﷽💞 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 #قسمت_صد_ودوازدهم ✨ پنج ماه از مرگ زینب سادات گذشت.... وحی
* 💞﷽💞
📚 رمان زیبای
#هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صد_وسیزدهم ✨
سه هفته گذشت...
زخم چاقوها خوب شده بود ولی دست و پای راستم تو گچ بود.
همه خیلی نگرانم بودن ولی فکر میکردن درگیری خیابانی بوده؛
مثل سابق.هیچکس خبر نداشت چه اتفاقی برام افتاده.
وقتی حالم بهتر شد رفتم خونه آقاجون.هرچی به روز برگشتن وحید نزدیکتر میشدیم همه نگران تر میشدن.
اگه وحید منو تو این حال میدید با همه دعوا میکرد که چرا هیچکس بهش نگفته.
سه روز به برگشتن وحید مونده بود.خونه آقاجون بودم.زنگ آیفون زده شد....
مادروحید سراسیمه اومد تو اتاق،گفت:
_وحیده!!
منم مضطرب شدم.وحید با عجله اومد تو خونه. داد میزد:
_زهرا کجاست؟
آقاجون گفت:
_تو اتاق تو.
وحید پله ها رو چند تا یکی میومد بالا.صدای قدم هاش رو میشنیدم.
مادروحید هنوز پیش من بود.فاطمه سادات هم پیش من بود.ایستادم که بدونه حالم خوبه.
تو چارچوب در ظاهر شد.رو به روی من بود. ناراحت به من نگاه میکرد....
مادروحید،فاطمه سادات رو برد بیرون.وحید همونجا جلوی در افتاد.
چند دقیقه گذشت.
بابغض گفت:
_چرا به من نگفتی؟
من به زمین نگاه میکردم.داد زد:
_چرا به من نگفتی؟ حتما باید میکشتنت تا خبردار بشم؟
فهمیدم کلا از جریان خبر داره.آقاجون اومد تو اتاق و گفت:
_وحید،آروم باش
-چجوری آروم باشم؟! تو روز روشن جلو زن منو میگیرن.چند تا وحشی به قصد کشت میزننش.با چاقو میفتن به جونش،بعد من آروم
باشم؟!!!
به آقاجون گفت:
_چرا به من نگفتین؟
-من گفتم چیزی بهت نگن.
وحید همش داد میزد ولی من آروم جوابشو میدادم.
-قرارمون این نبود زهرا.تو که بخاطر پنهان کردن زخمی شدنم ناراحت شده بودی چرا خودت پنهان کاری کردی؟
-شما بخاطر من بهم نمیگفتی ولی من دلایل دیگه ای هم دارم.
وحید نعره زد:
_زهرااااا
با خونسردی نگاهش کردم.
-اونی که باید ازش طلبکار باشی ما نیستیم.برو انتقام منو ازشون بگیر،نه با زور و کتک.به کاری که میکردی ادامه بده تا حقشون رو بذاری کف دستشون.
داد زد:
_که بعد بیان بکشنت؟!
همون چیزی که نگرانش بودم.با آرامش ولی محکم گفتم:
_شهر هرت نیست که راحت آدم بکشن.ولی حتی اگه منم بکشن نباید کوتاه بیای وحید،نباید کوتاه بیای.
وحید بابغض داد میزد:
_زینبمو ازم گرفتن بس نبود؟حالا نوبت زهرامه؟! تا کی باید تاوان بدم؟
رفت بیرون...
اشکهام جاری شد.وحید کوتاه اومده بود،بخاطر من.
نشستم روی تخت.آقاجون اومد نزدیک و گفت:
_تهدیدت کردن؟!!!
با اشک به آقاجون نگاه کردم.گفت:
_چرا تا حالا نگفتی؟!! حداقل به من میگفتی.
-آقاجون،وحید نباید بخاطر من کوتاه بیاد.
چشمهای آقاجون پر اشک شد.گفت:
_اگه اینبار برن سراغ فاطمه سادات چی؟
قاطع گفتم:
_فاطمه ساداتم #فدای_اسلام.خودم و وحیدم هم #فدای_راه_امام_حسین(ع).
کار وحید طوری بود که با دشمنان #اسلام طرف بود،نه صرفا دشمنان جمهوری اسلامی.گرچه دشمنان جمهوری اسلامی دشمن اسلام هم هستن ولی محدوده ی کار وحید گسترده تر بود.
آقاجون دیگه چیزی نگفت و رفت...
خیلی دعا کردم.نماز خوندم.از وقتی توبیمارستان به هوش اومده بودم خیلی برای وحید دعا میکردم.
بعد اون روز....
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#گلایه #اعتراض #تلنگر #توجه #منتظر #انتظار #انتظارفرج #فرج #گشایش #ظهور #غیبت #فقدان #اوضاع #آشفتگی #منبر #نکته #نکات #ظریف #استاد #سخنران #حاجاقا #حجت_الاسلام #شجاعی #استادشجاعی #یادآوری #حدیث #مهدویت #استاد_شجاعی #کلیپ #ویدئو #فیلم #منبری #گوینده #دوران_غیبت #مهدی #امام_مهدی #امام #حضرت #ولی #رهبر #امت #اسلام #دین #شیعه #امامیه #سنی #وهابی #حنفی #شافعی #حنبلی #یهودی #مسیحی #ادیان #فرق #فرقه #بخش #صاحب_الزمان #ائمه #امامان #بزرگان #مقتدا #یابن_الحسن #دعا #حجت #حجت_الله #حجت_بن_الحسن #آقا #العجل #امام_مهدی #حضرت_مهدی #موعود #خدا #اللهم_عجل_لولیک_الفرج #دعای_فرج #سنه #سال #دوری #زمان #یامهدی #استماع #یا_مهدی #یامهدی_ادرکنی #یامهدی_مدد #یاعلی
#حضرت_علی_اکبر #علی_بن_الحسین #علی_اکبر
روزی مردی #مسیحی وارد #مسجد شد . مسلمانان به او گفتند : تو مسیحی هستی ، از مسجد خارج شو . مرد مسیحی گفت : شب گذشته در #خواب ، رسول خدا و #حضرت_عیسی را دیدم . حضرت عیسی به من فرمود : به دستان مبارک #خاتم_انبیاء ، #اسلام بیاور و من به دست او اسلام آوردم و اکنون آمده ام تا اسلام خود را با مردی از #اهل_بیت_پیامبر باشد ، تجدید کنم . مسلمانان او را به محضر امام حسین آوردند . همین که به محضر حضرت رسید ، خود را بر پای امام انداخت و شروع به بوسیدن پاهای آن حضرت کرد . بعد خوابی را که شب گذشته دیده بود ، برای آن حضرت تعریف کرد . در آن هنگام حضرت فرمودند : آیا دوست داری تا کسی که #شبیه به رسول خدا است را نزد تو بیاورم ؟ گفت : بله . پس امام حسین فرزندشان حضرت علی اکبر را ندا دادند ؛ در آن زمان او کودکی بودند و در حالی که بر صورتشان #نقاب انداخته بودند . او را نزد امام آوردند . هنگامی که امام حسین نقاب را از روی صورت حضرت علی اکبر برداشتند ؛ آن مرد از هوش رفت ! حضرت فرمودند : #آب به صورت او بپاشید . زمانی که به هوش آمد ، امام به آن مرد فرمودند : آیا این پسر من ، شبیه رسول خدا است ؟ مرد گفت : بخدا قسم آری . امام حسین به او فرمودند : اگر تو چنین فرزندی داشتی و خاری به پای او میرفت ، چه میکردی ؟ مرد جواب داد : میمُردم ! در اینجا بود که حضرت به او فرمودند : اکنون به تو این خبر را میدهم که روزی این پسر را با چشمان خودم میبینم در حالی که با #شمشیر بدنش را قطعه قطعه کرده اند .💔
مصادر : ثمرة الاعواد ، جلد ۱ ، صفحه ۲۳۰ _ مفتاح الجنة ، صفحه ۱۷۵ با اندکی تفاوت
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#حدیث #روایت #عبادت #عابد #معبود #صلاة #نماز #نمازشب #نماز_شب #اخلاق #زیبایی #چهره #صورت #رزق #روزی #حلال #پاک #طیب #زیبا #قرض #وام #دِین #سنت #اسلام #دین #اندوه #غم #ماتم #کسالت #بدبختی #چشم #دیده #روشن #نورانی #درد #مرض #تن #بدن
قَالَ أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ : صَلاَةُ اَللَّيْلِ تُحَسِّنُ اَلْوَجْهَ وَ تُحَسِّنُ اَلْخُلُقَ وَ تُطَيِّبُ اَلرِّزْقَ وَ تَقْضِي اَلدَّيْنَ وَ تُذْهِبُ اَلْهَمَّ وَ تَجْلُو اَلْبَصَرَ عَلَيْكُمْ بِصَلاَةِ اَللَّيْلِ فَإِنَّهَا سُنَّةُ نَبِيِّكُمْ وَ مَطْرَدَةُ اَلدَّاءِ عَنْ أَجْسَادِكُمْ
امام صادق فرمودند : نماز شب چهره را زيبا ، اخلاق را نیکو ، رزق و روزی را پاک ، دِین را پرداخت ، اندوه را رفع و ديده را روشن كند . بر شما باد به نماز شب كه سنت پيامبر است و از بین برنده درد از تن شما است .
سند : بحارالأنوار ، جلد ۵۹ ، صفحه ۲۶۸ ، حدیث ۵۰
اللهم عجل لولیک الفرج
🛑 با #برکت تر از او در #اسلام کسی زاییده نشده
🖇 ۲۹ذیالقعده، شهادت حضرت اباجعفر الجواد صلواتاللهعلیه را به محضر حضرت ولیعصر عج الله فرجه تسلیت عرض مینمائیم.
✅عَنْ يَحْيَى اَلصَّنْعَانِيِّ قَالَ: دَخَلْتُ عَلَى أَبِي اَلْحَسَنِ اَلرِّضَا عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ وَ هُوَ بِمَكَّةَ وَ هُوَ يُقَشِّرُ مَوْزاً وَ يُطْعِمُهُ أَبَا جَعْفَرٍ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ فَقُلْتُ لَهُ جُعِلْتُ فِدَاكَ هَذَا اَلْمَوْلُودُ اَلْمُبَارَكُ قَالَ نَعَمْ يَا يَحْيَى هَذَا اَلْمَوْلُودُ اَلَّذِي لَمْ يُولَدْ فِي اَلْإِسْلاَمِ مِثْلُهُ مَوْلُودٌ أَعْظَمُ بَرَكَةً عَلَى شِيعَتِنَا مِنْهُ .
🔰يحيى صنعانى گويد: در مكّه به حضور #امام_رضا عليه السّلام شرف ياب شدم، ديدم كه موز پوست مىكند و به #امام_جواد عليه السّلام مىخوراند.
به امام رضا عرض كردم: فدايت شوم! اين همان #مولود_با_بركت است؟
👈امام رضا فرمود: آرى اى يحيى! اين، مولودى است كه در اسلام مانند او متولد نشده است كه بركتش بر #شيعيان ما بيشتر و بزرگتر از او باشد.
📚الکافي ج۶ ص۳۶۰
💠 از برکات ویژه امام جواد علیهالسلام به شیعیان این بود که آنان را از نا امیدی و مأیوس بودن نجات دادند چرا که امام رضا تا سال های زیادی فرزند #پسر نداشتند و شیعیان دیگر امیدی به ادامه #امامت نداشتند تا اینکه حضرت جواد به دنیا آمدند.
ایضا کمک های انبوه #مالی امام جواد به شیعیان از ویژگی های بارز ایشان بوده.
@haram110
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۹۳ و ۱۹۴
بابا اسماعیل رحل و قرآن را برمیدارد و کنار خود،کنار سفره میگذارد.انگار لحظات آخر است.کنار پیمان مینشینم.همگی غرق دعا هستند و زیرلب چیزهایی میگویند.
نمیدانم اگر از خدا چیزی بخواهم جواب میدهد؟ اصلا مرا در میان این همہ بندهی خوبش میبیند؟شاید هم من لایق چون اویی نیستم...در همین فکرها هستم که سال تحویل میشود.صدای دهل حاجی نوروز و تبریک گوینده بعد هم "دعای یا مقلب القلوب" را پخش میکنند.پژمان با چشمانی منتظر بہ قرآن خیره شده تا بابا اسماعیل آن را بگشاید.از رادیو، "پیام امام" را پخش میکنند و ایشان "فرا رسیدن سال دیگری را در پرتو #اسلام بہ همہ تبریک میگویند." بعد از آن بابااسماعیل بچهها را معطل نمیگذارد.پول تا نخوردهای را از میان قرآن با صلوات بیرون میکشد و جلوی پوپک و پژمان میگیرد.در نگاهشان خروارها خوشحالی نشسته که من بهشان حسودیام میشود.
بابا اسماعیل مرا دخترم صدا میزند و مبلغیرا جلویم میگیرد.با ناباوری بهشان چشم میدوزم. خوشحالیام نه از بابت پول است...پول برای من بیارزشترین چیز در حال است. خوشحالی من از گلهای عطوفتیست که در نگاه بابا اسماعیل میچینم.بوسهای بہ دستش میزنم و تشکر میکنم.پیمان ابتدا بخاطر غرورش پول را قبول نمیکند اما با اصرارهای پدر میپذیرد.بعد هم از شیرینیها و نان خرمایی عفت خانم میخوریم.بابا اسماعیل زیر کرسی نشسته و از خاطرات جوانیاش میگوید.از خدابیاموز پدرش که نان کارگری #حلال بہ سفرهشان میگذاشت.از کودکی که به کار گذشت و از یتیمی زود هنگام و جدایی از مادر.بغضم میگیرد:
_دردتون رو حس میکنم.منم مادرمو وقتی بچه بودم از دست دادم.
بابا اسماعیل دستش را روی دستم میگذارد.
_بد دردیہ...
بعد هم به پیمان تشر میزند:
_آقا پیمان نبینم عروسم ازت شکایت کنه ها! #آه_یتیم زود میگیره بابا... اذیتش نکنی!
پیمان میخندد و چشم میگوید.شب هنگام بعد از خوردن اشکنهی عفت خانم به راه میافتیم.صبح چشم که باز میکنم خبری از پیمان نیست.هنوز صبحانهام کامل تمام نکردهام که صدای زنگ مثل پتکی به سرم میخورد.آنقدر عجله دارد که دستش را از روی زنگ برنمیدارد.کلید را میزنم.اما بالا نمیآید.از بالا نگاهی به راهپله میاندازم.
-چیشده پری؟ برای چی نمیای بالا؟
صورتش را بالا میگیرد.
_تموم شد... تموم!
پایین میروم.
_چی تموم شد؟ چی داری میگی؟
نمیتواند نگاهم کند.رویش را از من مے گیرد:
_بچہ از دست رفت!
چشمانم مثل تیلهای گرد میشود.
_بَ... بچه رو کشتین؟
دوباره گریههایش شروع میشود:
_بخدا من نمیخواستم.اونا منو مجبور کردن. مینا گفت تا بچه داشته باشی باید از سازمان جدا باشی.امیر گفت طلاقت میدم!..ولے رویا... من امیر رو دوست دارم.اَ... اولش شاید حسی بهش نداشتم اما الان دوستش دارم.رویا! تو خودت میدونی من برای تو این راه موندن چیکار که نکردم.منو قضاوت نکن!
از سنگدلی همهشان حالم بهم میخورد.از قتل نفسی که صورت گرفته حالم بهم میخورد.با این دلیلهای مزخرف و توجیههای الکی خون بیشتر پی به پست بودن این نطفهی شوم میبرم.این سرطان بہ زندگیمان گره خورده تمام عواطف و احساساتمان را دارد سر میبرد.عشق مادر و فرزندی را..عشق شوهر و زن را...عشق بہ مردم و میهن را...
پشت بہ پری میکنم که دستم را میکشد.
_تو رو خدا رویا! یه چیزی بگو. آرومم کن!
پوزخندی بہ حرفش میزنم.نمیتوانم کاسهی پر شده از نفرت را خالی کنم.نمیتوانم خون دلی که در دل نگه داشتهام را بیرون نریزم پس دهان باز میکنم:
_ببین پری... من از دین هیچی سر درنمیارم که بگم چقدر گناه داره اینکار اما اینو میدونم قتل یه آدم، گناه کمی نیست.تو تقصیری نداری این ترس توی وجودته که تو رو بہ همچین کار زشتے وا داشت.تو میتونستی خودتو کنار بکشی. این تهدیدا الکیه...اونا میدونن تو براشون مهرهای هستی که هرکسی نمیتونه جاتو بگیره پس.. اشتباه کردی.اونا هیچوقت حتی بخاطر بچه هم که شده به این زودی تو رو کنار نمیزنن.تو گول سادگیتو خوردی.کاش یکم شجاعت یا زکاوت داشتی. نمیخوام بیشتر از این باهات حرف بزنم چون دوست ندارم چیزی بگم که بعدا پشیمونم کنه فهمیدی؟
در حال بالارفتن از پلهها هستم که میگوید:
_ولی تو هم شجاع نیستی. تو هم اگه درو منو داشتی همین کارو میکردی
_شاید شجاع نباشم ولی #قاتل نیستم. من هیچوقت جون کسی رو که به جون من وابستهاش رو نمیگیرم.برو به این فکر کن که دفعهی بعدی اگه تهدید به جداییت کردن چطور میتونی از امیر جدا نشی.
بعد هم بالا میروم و در را میبندم و صدای بهم خوردن در و ریختن بیاختیار اشکم باهم رقم میخورند. حالم خوش نیست. نیاز به کمی حال خوش دارم اما کجا؟ کاش میشد پا به فرار بگذارم...
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۱۹ و ۲۲۰
بین آجرهای دیوار حیاط فاصلهای پیدا میکنم و از آن میتوانم خانهی همسایه نگاه کنم.دو روزی کارم همین است و مو بہ مو برای مینا گزارش میدهم.روز سوم کسی در خانه را میزند.چادر میپوشم و در را باز میکنم.پسر نوجوانی میگوید هندوانه از او بخرم. آهسته میگوید:
_از طرف مینا اومدم.
تعجب میکنم. هندوانهای دستم میدهد:
_از این بہ بعد رابطتتون دکهی روزنامهی سر کوچهس.از بچههای خودمونه.اوضاع بحرانیتر شده صلاح نیست مستقیم مینا رو ببینین.
قبول میکنم.با دادن پول وارد خانه میشوم.در یخچال میگذارم. طبق معمول از بین آجرها سرک میکشم که پیکانی وارد کوچه میشود.مردی با لباس نظامی پیاده میشود.با خنده برای افراد داخل پیکان دست تکان میدهد.در را که میزند دو پسر شر به پر و پایش میپیچند.آنها را بغل میگیرد و داخل میبرد.با خود میگویم نکند این مرد همان کسی است که برای پیمان خطر دارد؟
کمکم مینا اجازه میدهد از لاک اطلاعاتی بیرون بیایم و با دیگران ارتباط بگیرم.خبر آورده بودند #شهیدی از جبهه میآورند. ساعتها قریب به ظهر است.برای مراسم حضور پیدا کردهام.مینا میگفت در این مراسم خودی نشان دهم و توجهی جلب کنم.عین مذهبیها رفتار کنم.چادرم را قاب صورتم میکنم.تابوتی بر روے دستها موج میزند.نگاهم به همان زن است. دست یکی از پسرهایش را گرفته و بیتابانه اشک میریزد.میان آن همه فشار جمعیت خودم را به نزدیکیهای او میرسانم.نمیتوانم دستور مینا را اجرا کنم.
میگویند #مادرشهید چند کلامی حرف میخواهد بزند.زن بالای وانت میایستد.از صورتش چیز زیادی معلوم نیست. میکروفن را دستش میدهند.
#بغضش را مهار میکند و میگوید:
🎙_ بسماللهالرحمنالرحیم..فرزند من فدای #انقلاب... فدای #اسلام... فدایی #امام..اصلا تمام بچههایم فدای او. جبههی امروز همین تهران است... همین جنوب است... همین غرب است.منافقین که خدا شرشون رو به خودشون برگردونه شهر و کشورو #ناامن کردن.ما مردم باید #آگاه باشیم. باید #پشت_امام بایستیم مثل همین #شهدا.اینها یک مشت #جاهطلب هستن که بویی از اسلام نبردن.بخدا قسم #راضینیستم از هرکسی که به اینا کمک میکنه یا همراهشونه یا به هر طریقی بہ مملکت #ضرر میزنه.من بچم رو در راه #اسلام دادم، در راه خدا دادم...خدا قبول کنه تا شاید ادای دینی کنم...
حرفهای مادرشهید کلمه بہ کلمهاش برایم تلنگر است.با شنیدن اسم #خدا گر میگیرم...نکند باز هم؟؟ اگر این مادر از من راضی نباشد چه؟ اگر آه دلش بگیرد چه؟ حواسم از آن زن پرت میشود. گوشهای مینشینم و به حالم #گریه میکنم.بعد از مراسم هم سراغی از زن نمیگیرم و به خانه برمیگردم.کلی با خودم #فکر میکنم. اینکار را من برای سازمان #انجام_نمیدهم. خوب است الکی کلی #خون ریخته شود؟ با صدای در چادر را روی سرم مرتب میکنم.با باز شدن در صورت زن ظاهر میشود. هول میکنم. دست و پایم یخ میشود. سیمی را بطرفم میگیرد روی آن بشقاب غذاست.
_بفرمایین. امروز #مهمان_شهید هستین.
بعد هم میگوید:
_عجلهای نیست ظرف رو بیارین ولی خونهی ما همین روبرو هستش. اونجا تحویل بدین.
ظرف را برمیدارم.هرچه میکنم تنها چشم از زبانم خارج نمیشود.داخل میشوم. به گوشهی نشیمن کز میکنم. مهمان شهید... یعنی اگر این غذا را بخورم #نمکگیر شهید میشوم؟
بوی خوشش اشتهایم را تحریک میکند. قاشقی به دهان میگذارم.عجب #طعم لذیذی دارد..ظرف را فردا میشویم. حاضر میشوم و بشقاب را برداشته تا به خانهی همسایه ببرم. زنگ را که میزنم پسرکی در را باز میکند و میپرسد چکار دارم. چند ثانیه بعد صدا و بعد خود همسایه جلوی در میآید. کمی احوالپرسی میکنم. گرم جوابم میدهد انگار که سالیان سال است هم را میشناسیم. بشقاب را به دستشان میدهم. تشکر میکند. تعارفم میکند داخل بیایم. اما بعد وارد خانه میشوم. از داخل خانه صدای #قرآن میآید. کفشهایم را درمیآورم و وارد میشوم.کسی را نمیشناسم اما پیششان مینشینم. خانم مرا معرفی میکند:
_ایشون خانم همسایه هستن. همین روبروی ما مینشینن. اسمتون چیه؟
کمی منّ و من میکنم:
_ثُ...ثریا
_خوشبختم ثریا جون. ما هم اهل همین محل هستیم. من صدیقه هستم ولی بیشتر بهم میگن خانم موسوی.
همگی دوست هستند و #صمیمیت میانشان موج میزند.
_خوشبختم
خانم موسوی میگوید منیره قرآن بخواند.او با صوتی دلنشین شروع میکند. دلم را با خود همراه میکند که چشمم با آن بیگانه است و #دلم صمیمیت بسیار دارد. بعد از او خانم موسوی به کسی دیگر میگوید آن را معناکند.
_بنام خدا که رحمتش بیاندازه است. و مهربانیاش همیشگی....
چه زیباست پیام خدا. انگار راه نویی پیش رویم است تا خدا را بهتر بشناسم. این آمدن پیش از اینکه..
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۴۰ و ۲۳۹
_....من دوستایی دارم،اینا کمکمون میکنن.در برابر این سازمانیا ازمون مراقبت میکنن.بخدا با این #دنیا و #آخرتمونو خراب میکنیم.
با شنیدن حرفم قهقهه میزند.با تعجب نگاهش میکنم.حرف خنده داری نزدم!
_چیشده؟ مثل اخوندا حرف میزنی؟ جوّ منبر گرفتی؟ حرفات خیلی بو داره. میدونم این مدت تحت تاثیر حرفاشون بودی اما رویا دروغاشونو قبول نکن.
_دروغ نیست! من قبولشون دارم. پیمان من مسلمون شدم!
شوکه نگاهم میکند.کلافه از سر جایش برمیخیزد:
_از دست تو رویا! پاک مغزتو شست و شو دادن.لعنت به این مینا. من گفتم تو زود باوری حرفمو گوش نداد.
خیلے محکم و قرص میگویم:
_من بچه نیستم پیمان.به سنی رسیدم که بتونم راه و از چاه تشخیص بدم.من هیچوقت عقاید سازمانو قبول نکردم. عشق تو منو بہ این راه کشوند.شدم کر و کور و لال... گوشامو گرفتم و در وجدانمو بستم.من #تحقیق کردم. من مطمئنم جز #اسلام راهی نیست.جز خدا راهی نیست.
دوباره میخندد.از خندهاش حس خوبی ندارم.
_اسلام؟! چی میگی؟ کاش به گذشتت هم نگاه میکردی.یکی باید تو رو از تو کابارهها جمع میکرد! اسم اسلام برام میاره!
💔دلم مے شکند..میشکند از دروغ و تهمت ناروایش...جگرم آتش میگیرد. با بغض میگویم:
_من یه بارم لب به کثافت نزدم.چرا دروغ میگی؟ من هرچی بودم خدا منو بخشیده. دعا کن برای خودت تا خدا هم تو رو ببخشه.
سرش را میان دو انگشتش فشار میدهد.
_آخ... آخ رویا! خراب کردی! مثلا که چی؟ خدا بود و نبودش چه فرقی داره؟هممون رو ول کرده تو این دنیاکه هرطرفش یه ظلمه.لابد ازون بالا هم داره نگاهمون میکنه و میخنده به جون هم افتادیم.
تصورش اصلا برایم قابل تصور نیست.اگر خدا الان نبود من هم نبودم.وجود او بود مرا به خود آورد... او بود که مهرش را کنار قلبم جا داد.
_این حرفا رو نزن.میدونم خودتم میدونی خدایی هست.شاید... شاید اونقدر وجود خدا توی همه چیز آمیخته شده که نمیتونی ببینی.فقط امیدوارم این ندیدن از دلت نباشه.خدا توی قلب آدمه.من حسش میکنم. پیمان یکم فکر کن.حداقل یہ بار قرآنو بخون تا بفهمی.حداقل در مورد چیزی که بهت میگن تحقیق کن.نه فقط برای متنبه شدن.فکر کن به اینکه اصلا درسته یا نه؟!
_من اینا برام اثبات شده است.نمیخوام ازین چرتو پرتا بشنوم.خوب گوشاتو باز کن رویا! با این عقاید منسوخ شده جایی اینجا نداری.مطمئنم اگه مینا بخواد که میخواد یه جایی بدون اینکه کسی حتی اون دوستات هم متوجه بشن کلکتو میکنه.قبلش دلم میخواد خودت برگردی.برگرد تا دوباره مثل قبل باشیم.
طناب بغض به گردنم پیچیده میشود.به سختی اشک جمع شده در چشمم را کنترل میکنم و میپرسم:
_پس تو منو برای عقایدم میخواستی.
_قبول کن عقیده خیلی مهمه.از طرفی هم با همچین عقایدی سازمان هم اجازه ادامهی این رابطه رو نمیده.
دیگر نمیتوانم.اشک طول مژهام را طی میکند. در دل میگویم این هم #غرامت عشق به خداست.! اولین غرامتت را باید پرداخت کنی.با رفتنش از اتاق دلم میگیرد، سر روی زانو میگذارم و عقدهی عشق میگشایم.صدای پا در اتاق میپیچد.مینا که با دیدن اشکهایم به آرزویش رسیده میگوید:
_متاسفم ولی اون تو رو #مثل_یه_آشغال از زندگیش پرت کرد بیرون.
بعد هم به آن مردها اشاره میکند و میگوید:
_مثل آشغال پرتش کنین تو انباری.
وقتے دستشان به تنم میخورد جیغمیکشم و پیمان را #بیغیرت میخوانم.دلم پر است. لبریز از نفرت..حسرت..پیمان را به چشم نمیبینم اما مطمئنم توی یکی از همین اتاقهاست.درحالیکه مرا کشان کشان میبرند داد میزنم:
_همتون #تقاص خونایی که میریزین پس میدیدن. #خون_شهدا سیل میشہ و همتون رو غرق میکنه.
با برخورد شانهام به زمین آه از نهادم برمیخیزد. پایم بدجور میسوزد و بیحس شده.همه جا تاریک است. هنوز تلخی خون در دهانم مانده.دلم یک گریه میخواهد و یک آغوش از جنس خدا.نمیخواهم گلایه کنم چراکه رویش را ندارم. اینها حق من است. حق ندانمکاری و جهل.باید درد بکشم. ولی میخواهم باخدا خلوت کنم.غرق ذلت و خواری رو به درگاهش میگویم:
✨_خدایا میدونم همینجا هستی و بندهی حقیرت رو میبینی.دیر یا زود این اتفاق باید میافتاد.من باید #تاوان اشتباه و نادونیم رو میدادم.گلهای ندارم ولی یه خواهش دارم. تنهام نذار..حالا فقط خودمم و خودت. جز تو کسی رو ندارم. توکّلم به خودته چون میدونم کسی که بهت توکل میکنه رو تنها نمیذاری...✨
بدنم سنگین شده و با دو دست آرام پایم را جابجا میکنم.صدای خش خش چیزی از توی جیبم و جسمی که در آن است باعث میشود دست در جیب کنم. با دیدن قرآن جیبیام شاد میشوم. انگار تمام دنیا را به من دادهاند.دست روی زمین انباری میکشم و تیمم میکنم.گمان میکنم مثل وضو باشد چون من....
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛