#تلنگر
❗️از اجارهٔ قاطر تا خشکسالی
⚠️ هشدار دربارهٔ قضاوتهای ناحق
┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄
أبوولّاد نقل میکند:
در کوفه از شخصی قاطرش را اجاره کردم تا با آن به جایی روم و طلبم را از شخصی که به من بدهکار بود ستانده و بازگردم. چون به پل کوفه رسیدم با خبر شدم که بدهکارم به سوی نیل (جایی در عراق) رفته، و چون به سوی نیل رفتم خبردار شدم که به بغداد رفته است. در بغداد او را یافتم و طلبم را از او ستانده و به کوفه بازگشتم.
رفت و برگشت من مجموعاً ١۵ روز شد. به صاحب قاطر گفتم و از او حلالیّت طلبیدم و برای اینکه راضیاش کنم به او ١۵ درهم (به ازای پانزده روز) دادم ولی قبول نکرد (و بیشتر خواست).
هر دو رضایت دادیم که #ابوحنیفه میان ما حکم کند. (نزد او رفته و) داستان را برای او بازگفتیم.
ابوحنیفه به من گفت: با قاطر چه کردی؟ گفتم: صحیح و سالم به او بازگرداندم. صاحب قاطر گفت: بله، ولی پس از ١۵ روز. ابوحنیفه گفت: از او چه میخواهی؟ گفت: کرایۀ قاطر را، چون ١۵ روز بیقاطر ماندم.
✖️ابوحنیفه گفت: برای تو حقّینمیبینم (و همان ١۵ درهم نیز به تو نمیرسد)؛ چون او قاطر را برای رفتن به جایی اجاره کرده بود ولی بدانجا نرفته است و به جای دیگری رفته، پس (چون قاطر را در راهی که اجاره کرده، استفاده نکرده) اجاره بهای قاطر از ذمّهاش ساقط شده و ضامن قیمت آن است (اگر قاطر تلف میشد، میباید قیمت قاطر را به تو میداد). حال که قاطر را صحیح و سالم بازگردانده، قیمت قاطر هم بر عهدۀ او نیست، (پس نه مبلغ اجاره به تو تعلّق میگیرد و نه قیمت قاطر).
از نزد ابوحنیفه خارج شدیم. صاحب قاطر با خود میگفت: «إنا لله و إنا إلیه راجعون». من نیز به خاطر فتوا (و قضاوت) ابوحنیفه دلم به حال او سوخت. از این روی مبلغی (بیش از پیش) به او داده و از او حلالیت طلبیدم.
✅←همان سال به #حج رفتم و برای امام صادق علیهالسلام (داستان، قضاوت و) فتوای ابوحنیفه را بازگو کردم.
امام فرمودند: در این قضاوت و قضاوتهایی اینچنین است که آسمان بارانش و زمین برکاتش را حبس کرده (و نازل نمیکند).
🔚🔚آن گاه امام حکم مسأله را بهنحو کامل برای من بیان کردند. عرض کردم: به او چند درهم (بیشتر) دادم و او نیز راضی شد و مرا حلال کرد. امام فرمودند: چون قضاوت ابوحنیفه را دید به این مقدار رضایت داد. به نزد او برو و سخن من را برایش بازگو کن. اگر حلال کرد چیزی بر ذمّۀ تو نیست.
چون (به کوفه) بازگشتم به نزد صاحب قاطر رفته و نظر امام (علیهالسلام) را برای او نقل کردم. آن گاه گفتم: هر مقدار خواستی بگو تا به تو بدهم (و مرا حلال کن). او نیز گفت: با این سخنت، جعفر بن محمد را نزد من محبوب ساختی، و در قلب❤️م (بر دیگران) برتری یافت. تو را حلال کردم و اگر خواستی همان مقداری که پرداخت کردهای را نیز به تو باز میگردانم.
📙الکافی ۵: ٢٩٠-٢٩١، ح ۶
📘تهذیب الأحکام ٧: ٢١۵-٢١۶، ح ٢۵
📗الاستبصار ٣: ١٣۴-١٣۵، ح ٢
پینوشت: از داستان چنین برمیآید که صاحب قاطر، شیعه نبوده است چون هم به قضاوت ابوحنیفه رضایت داده (و ابوولاد نیز ناچار شده به نزد ابوحنیفه برود) و هم در آخر داستان گفته است جعفر بن محمد را نزد من محبوب ساختی.
همچنین جهل قاضی به حکم، از بار معصیت او نمیکاهد؛ بلکه برعکس، جسارت وی را آشکار میکند که با وجود جهل و بدون آگاهی از حکم الهی، به خود اجازۀ داوری میدهد ، لذا جهل او از عواقب حکم باطل نمیکاهد؛
مطابق با این حدیث، امام صادق علیهالسلام میفرمایند که قضاوت نابهجا که منجر به از بین رفتن حق یک فرد (ولو غیر شیعه) شود نیز باعث خشکسالی میشود، هر چند این جور در حد چند درهم اجارهبهای یک قاطر باشد!
زین پس برای یافتن علل خشکسالی، راه دور نرویم، عامل آن همین نزدیکیهاست، عامل آن خود ما مردم هستیم!
هدایت شده از حرم
امام حسن (علیه السلام) پس از #شهادت پدرشان به #اصحاب فرمودند :
شخصی از میان شماها رفت که در گذشته مانند او نیامده است ، و کسی در آینده نمی تواند هم تراز او قرار گیرد .
مصدر : احقاق الحق ، جلد ۱۱ ، صفحه ۱۸۳
#تلنگر : حال جاهلی چون #علی_اکبر_رائفی_پور چنین مزخرفاتی بیان میکند که #لیله_مبیت ، فضیلتی منحصر و تک برای حضرت امیر المومنین (علیه السلام) نیست و جوانان ما هم حاضر به انجام چنین کاری بوده اند . علیه ما علیه .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺#تلنگر🔻
♦️🔹تلنگر خوبی بود👌
آقایون گوش کنن🙏
#استاد_فاطمی نیا
11.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#گلایه #اعتراض #تلنگر #توجه #منتظر #انتظار #انتظارفرج #فرج #گشایش #ظهور #غیبت #فقدان #اوضاع #آشفتگی #منبر #نکته #نکات #ظریف #استاد #سخنران #حاجاقا #حجت_الاسلام #شجاعی #استادشجاعی #یادآوری #حدیث #مهدویت #استاد_شجاعی #کلیپ #ویدئو #فیلم #منبری #گوینده #دوران_غیبت #مهدی #امام_مهدی #امام #حضرت #ولی #رهبر #امت #اسلام #دین #شیعه #امامیه #سنی #وهابی #حنفی #شافعی #حنبلی #یهودی #مسیحی #ادیان #فرق #فرقه #بخش #صاحب_الزمان #ائمه #امامان #بزرگان #مقتدا #یابن_الحسن #دعا #حجت #حجت_الله #حجت_بن_الحسن #آقا #العجل #امام_مهدی #حضرت_مهدی #موعود #خدا #اللهم_عجل_لولیک_الفرج #دعای_فرج #سنه #سال #دوری #زمان #یامهدی #استماع #یا_مهدی #یامهدی_ادرکنی #یامهدی_مدد #یاعلی
امام حسن (علیه السلام) پس از #شهادت پدرشان به #اصحاب فرمودند :
شخصی از میان شماها رفت که در گذشته مانند او نیامده است ، و کسی در آینده نمی تواند هم تراز او قرار گیرد .
مصدر : احقاق الحق ، جلد ۱۱ ، صفحه ۱۸۳
#تلنگر : حال جاهلی چون #علی_اکبر_رائفی_پور چنین مزخرفاتی بیان میکند که #لیله_مبیت ، فضیلتی منحصر و تک برای حضرت امیر المومنین (علیه السلام) نیست و جوانان ما هم حاضر به انجام چنین کاری بوده اند . علیه ما علیه .
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۱۵ و ۲۱۶
_....راه درست در همان آغوش است پس وارد شو و از هیچ چیز نترس.خدا را بخواه تا اجابتت کند. از تو محافظت خواهد کرد و مکر دشمنانت را به خودشان برخواهدگرداند. وارد شو...》از خواب که پریدم موبهموی خواب در سرم میچرخید.به سفارش #سید دست قلم میبرم. انگار یکی میگوید و من مینویسم.امیدوارم صاحب اصلی نامه آن را بخواند.."
بعد از تمام کردن جملهی آخر چشمم به دنبال رد و نشان دیگری است.باور نمیکنم صاحب این نامه من باشم! آخر چطور ممکن است؟ سید کیست اصلا! خدایا تو چه میکنی؟ آغوش میگشایی برای من؟ منی یک عمر زندگیام را تباه چیزهایی کردم که تو خوش نداری؟خدایا چرا آغوش میگشایی...؟ انگار که عزیزی از دست دادهام اشک میریزم.کلمات در ذهنم متورم میشود و بیشتر بہ من #تلنگر میدهند.آغوش خدا را احساس میکنم. برمیخیزم. صندوقچه را مثل کودکی در بغلم میگیرم.با هر قدم یک جمله به سرم آوار میشود.صدای اذان در قلب و جانم رخنه میکند.به سمت مسجد کشیده میشوم.اینهمه جدایی باعث شده آیات را فراموش کنم.تنها یک نماز واقعی خواندم آن هم با نرگس...یک نگاهم به نامه میخورد یک نگاهم به چاقویی که به اصرار سازمان باید همه جا با خود ببرم! به بقیه نگاه میکنم و حسرت میخورم.خوشا بحالشان عجب سعادتی...
پیش معشوق سر به سجده نهادنسعادت میخواهد که من در این مدت نداشتم.بعد از نماز به خانه برمیگردم.صندوقچه را زیر لحافها قایم میکنم تا پیمان نبیند.
در سازمان غلغلهای افتاده.مجلس روزهای ملتهبی را سپری میکند.زمزمههایی از خلع بنیصدر از مجلس به گوش میرسد.توی پیادهرو قدم میزنم که ماشین ونی میایستد.با دیدن مینا شوکه میشوم.با اشارهی چشم میفهماند سوار شوم. میخواهم مخالفت کنم اما #جرئتش را ندارم! با این که #قلبم بیزار شده اما نمیتوانم کاری کنم.سوار میشوم...دور میز نشستهایم که مینا شروع میکند به حرف زدن:
_دیدید چی شد؟ با این کار دشمنی رژیم با ما واضح شد.ذرهای تردید توی مجاهدتتون نداشته باشین. ما جلوی شاه ایستادیم اینا که چیزی نیستن.همه #دستور سلاح سرد رو اجرا میکنین؟
همگی با بلہ جواب میدهیم.
_خوبہ...دیگه با زبان خوبی نمیشه با اینا کنار اومد.ما باید همشون رو نیست ونابود کنیم.
یک لحظہ حالم بد میشود.همہ؟ همہ یعنی میلیونها آدمی که به نظام رای #آری دادند؟ زبان خوش؟ به زور اسلحه میگرفتیم. ساختمان و چاپخانهی بیمجوز داشتیم و داریم. حال قرار است چقدر دنبال #سهم بگردیم؟مینا مغرورانه میگوید:
_باید کاری کنیم تا کمر رژیم رو بشکنه.باید هرکی که مزدور رژیمہ رو از میون برداریم.وظیفهی شما هم اینه، این افراد رو شناسایی و به مرکز بشناسونین.
هرکسی که برای رژیم کار کنه باید نابود بشه.
جلسه برای توجیه کار است و میخواهند هرطور شده ذهنها را بفریبند تا علیه مردم به پا خیزند.خوب نیستم... احساس پوچی همیشه در جلسات و صحبتهای سازمانیها بر من غالب میشود اما همینکه کمی از این فضا دور میشوم حالم خوب است.صبح، مهلقا خانم بہ دیدنم میآید.خیلی نگران است:
_کی شر این آدمکشا ریشهکن میشه؟خدایا! دیروز توی بهشت زهرا قیامت بود.چند شهید آوردن که میگفتن #منافقا شهیدشون کردن.
او #نمیداند ما کیستیم اما #خجالت میکشم هنوز با چنین فرقهی #خونخواری در ارتباط هستم.او به من میگوید:
_خیلی مراقب خودت باشی ثریا جون.اینا زنو مرد نمیشناسن. کافیه بفهمن #حب_امام تو دلمونه.البته که نباید ترسید! ولی خب مراقب باش.فکر کنم گفتی شوهرت پاسداره. خدا بهت صبر بده.این پست فطرتا هم بیشتر پاسدارا و کمیتهایها رو ترور میکنن. به شوهرت بگو مراقب باشه.
از دلسوزیاش شرمسارم.انگار نه انگار امثال پیمان از همان دستهاند که دندان تیز کردند برای دریدن! فکر میکنند با #تهدید جان مردم، آنها دست از #امام برداشته و به ایشان پشت میکنند.بعد هم به #بهانه دموکراسی زورکی حکومت تشکیل دهند.اما #مردم تمام تصوراتشان را برهم میزنند. #خون_شهدای_ترور #سیلی میشود و خیال خامشان را با خود میبرد.
کلید را در قفل میچرخانم.چادرم را درمیآورم. جلوی در دو کفش میبینم.یکی برای پیمان و دیگری کفش زنانهای هست.
با احساس بدی وارد میشوم.پیمان و مینا توی هال نشستهاند و صحبت میکنند.جا میخورم! مینا اینجا ه میکند؟ با دیدن من خیلی راحت سلام میدهد.پیمان را ناگهان کنار خودم میبینم.هین میکشم
_جن که ندیدی!
نفسم را با ترس بیرون میدهم.
_چرا اینجوری جلو آدم ظاهر میشی؟
_اینا رو ولش کن.یه چای بریز بیار برای مینا.
باشه میگویم و او میرود.سینی چای را کنارشان میگذارم و همانجا مینشینم.در مورد چیزی بحث میکنند.عکس یک نفر را میانشان گذاشتهاند. میخواهم از کنارشان برخیزم..
☆ادامه دارد....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۲۷ و ۲۲۸
_از تو چه پنهونشما که #خودی هستی.خواهر گلمی! آره کارش زیاده ولی خب عاشق کارشه. من هم بخاطر اینکه دوستش داره چیزی نمیگم. شوهرم توی سپاه کار میکنه
من #محرم اسرارش هستم و آنوقت چطور میتوانم این حرفها را فاش کنم؟از خودم شرمم میگیرد.دیگر باقی سوالات را نمیپرسم.هرچه میخواهد بشود؛ بشود!
هنوز چندماه از ماجرای دفترحزبجمهوری نمیگذرد که دفتر نخستوزیری در آتش کین میسوزد.میدانم این کارها #زهر_سازمان است. #دمکراسی_زوری را میخواهند با از بین بردن شخصیتهای محبوب مردم بدست آورند.از این همه پستی حالم بهم میخورد.نمیخواهم تا چند روز گزارش بنویسم! کاش اصلا فرار کنم.
اما پیمان چہ؟ جلوی دکه غلغله شده و مردم روزنامه میخرند.تیتر سرخرنگی نوشته رئیس جمهور منتخب ملّت و نخست وزیر محبوب به دست عمّال آمریکا شهید شدند.اشک در چشمانم نقش بسته.مردم در خیابانها گریانند.روز تشیع شهدا که غلغله است!بعضیها به سر میزند و بعضی به سینه.از ترس خبرچینهای سازمان سر در چادر هق میزنم.با این کارها بیشتر بر شَکم افزوده میشود. #شهید_رجایی از مردان نامی #انقلاب بود که سالها رنج اسارت پهلوی را چشیده بود.
پیش خانم موسوی میروم و نظرش را دربارهی #شهید_رجایی بپرسم.میخواهم بیشتر از ایشان و #شهید_باهنر بدانم.در را باز میکنم که با دیدن مینا جا میخورم. مثل دفعه قبل خودش را در آغوشم میاندازد منتهی این بار گریان!
_خواهر دیدی چی شد؟
ترس برم میدارد.زیرگوشم میگوید:
_طبیعی رفتار کن!
با اینکه حالم بد میشود اما میگویم:
_ چیشده عزیزم. بیا تو.
وارد خانہ میشود و چادرش را طرفی میاندازد.نگاهی به روسریام میاندازد و آن را دور دستش میپیچد.
_این چیہ پوشیدی؟ چرا ماتم گرفتی؟زیادی تو نقشت فرو نری خانومی!
لحنش انگار #تلنگر دارد! ترس ظرف دلم را پر میکند و میترسم از شکی که در قلب مخفی کردم چیزی بداند.کاغذ و قلمی درمیآورد و پیش رویم میگذارد.
_بنویس رویا.
_چی بنویسم؟
_همون چیزایی که براش اینجا اومدی.
_چی میخواین بدونین. طفره نرو!
_ببین رویا فرصتے نیست.پیمان میگه شکّشون بهش بیشتر شده.چند باری ازش سوال و جواب کردن.این یعنی دیر یا زود پیمان گرفته میشه و بعد اعدامش میکنن.
تو میشی یه زن بیوه با یه دل عاشق شکسته! همینو میخوای؟ میخوای پیمان رو جلوی چشمات تیربارون کنن؟
با تصور همچین صحنهای از جا بلند میشوم.دلشوره دارم.ولی به شوهر خانم موسوی نمیخورد.مینا کنار گوشم #وسوسهام میکند:
_ بنویس رویا. هرچی که میدونی.چه ساعتی میان، چه ساعتی میرن، با کی میرن و با کی میان.کجا بیشتر میرن؟ همهی اینا برای حفظ جون پیمان مهمه.
کاسه دلم را از ترس و اضطراب و عصارهی عشق پر میکند.در فضایی قرار میگیرم که از استرس نمیتوانم فکرکنم.خودکار در دستم میلرزد.مینا از من خواسته بود تا چند روزی کشیک بکشم.همه چیز را بیآنکه ذرهای قدرت فکر کردن داشته باشم مینویسم.مینا با خواندن اینهمه اطلاعات چشمانش برق میزند.
_ هیچ غلطی نمیتونن بکنن. تو هم آخرای ماموریتته.میتونی فردا پیمانو ببینی.
بعد هم کاغذ نشانی را بطرفم میگیرد.سر تکان میدهم و با پوشیدن چادر بیسر و صدا خانه را ترک میکند.با بسته شدن در افکار #مبهم و #وحشت_برانگیز به ذهنم خطور پیدامیکند. #عذاب_وجدان میگیرم که چرا این چیزها را نوشتم.صدای در مرا از ترس میلرزاند.چادر سر میکنم.در را که باز میکنم با دیدن خانم موسوی از خجالت سر به زیر سلام میدهم.شوهرش پشت سر او سر به زیر ایستاده.تازه متوجہ شوهرش میشوم و سلام میدهم.خانم موسوی میگوید:
_عزیزم اگه اجازه بدی شوهرم یه نگاهی به سقف بندازه و تعمیرش کنه.
شرمندهتر میشوم.سرم را پایین میگیرم:
_اختیار دارین. شوهرتون اذیت میشن.
_این چه حرفیه؟ عالم همسایگی این حرفا رو نداره.
با خجالت از مقابل در کنار میروم.شوهرش سیمان و آب مخلوط میکند.یکی از همسایههای دیگر به کمک میآید..
_حالت خوب نیست ثریا؟
_ نه! نه!...خوبم.
_صبحانہ خوردی؟ آخه رنگ به روت نیست.
همین بهانه را میقاپم:
_آ... آره! صبحانه نخوردم. شاید از اون بابته!
مرا بہ آشپزخانه میبرد و مجبورم میکند دو لقمهای نان بخورم.تا عصر علاوه بر سقف نقصهای دیگر خانه را هم برطرف میکنند.آقای موسوی دستش را از گل میشود و سر به #زیر میپرسد:
_ امری ندارین؟
_نه خواهش میکنم.خیلے زحمت کشیدین واقعا راضی نبودم.
با لحن به #حجب آغشتهای میگوید:
_سلامت باشید.
نگاهش به خانم موسوی است و انگار چیزی میخواهند به من بگویند.بالاخره خانم موسوی از کیفش بستهای درمیآورد.
_ثریا جانم؟ این مبلغ از صندوق محلهس.من اسمتو دادم به صندوق اونا گفتن شما وام این ماه رو گرفتی.
تعجب میکنم!
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
#تلنگر ❗️
در یک رابطه فقط یه چیز میتونه
از عشق با ارزشتر باشه . . .
و اون هم چیزی نیست جز احترام !
زمانی که احترام و حرمتِ بین دو طرف
از بین بره عشق رو نابود میکنه . . .
🌿#حقیقت_ایمان
#تلنگر
💠 امیرالمؤمنین علیهالسلام میفرمایند :
«محال است بندهای به حقیقت ایمان برسد ، مگر اینکه دینش را بر خواستههای نفسانی مقدم بدارد و هیچگاه به هلاکت نمیرسد ، مگر اینکه خواستههای نفسانی را به دینش مقدم بدارد .»
👈 شاید تصور کنیم فقط تجملات دنیایی و شهوات خواستهٔ نفسانی است ، اما باید بدانیم که گاهی عبادت و دینداری ، حجابی نورانی در افراد ایجاد میکند ، که انسان را از مراتبی بالاتر در طریق بندگی خدا باز میدارد و این هم برگرفته از نفس است .
💥امروز بالاترین حقیقت بندگی ، یاری امام زمان عجل الله فرجه است و هر کس عبادت و نمازش او را از امام زمانش و یاری ایشان غافل کند ، دچار همان نفسانیت شده است .
اگر به تاریخ و واقعهٔ کربلا نگاه کنید ، متأسفانه عدهای در شرایط خاصی که برای معصومین پیش میآمد، امام زمان خود را رها کرده و سرگرم عبادت و عرفان میشدند .
📌اکنون همان شرایط خاصی است که در گذشته نظیر آن بوده ، امام زمان عجّل الله فرجه در غیبت است و غریبترین و مظلومترین فرد عالَم است .
⭕️ اما متأسفانه عدهای با عبادت و عرفان خود را سرگرم کرده و طریق یاری امام زمان را رها کردند و این از حقیقت ایمان به دور است .
💢اکنون بالاترین عبادت و بندگی ، شناخت و یاری امام زمان عجل الله است و ما باید حقیقت دینداری را بفهمیم.
از مرز ظریف کفر و ایمان میگفت
از آدم و حیلههای شیطان میگفت
در کربُ بلا حسین را میکشتند
در گوشه حُجره شیخ عرفان میگفت
❌❌هر کس در هر عبادتی باشد اما امام زمانش را یاری نکند از او پذیرفته نیست.