🌹درباره #مشکلات خود با #مردم #صحبت نکنید
✍مفضل مي گويد:
محضر امام صادق عليه السلام رسيدم و از مشكلات زندگي شكايت كردم.
امام عليه السلام به كنيز دستور داد كيسه اي كه چهارصد درهم در آن بود، به من داد و فرمود: با اين پول زندگيت را سامان بده. عرض كردم: فدايت شوم! منظورم از شرح حال اين بود كه در حق من دعا كني!
❣امام صادق عليه السلام فرمود:
بسيار خوب دعا هم مي كنم.و در آخر فرمود: مفضل! از بازگو كردن شرح حال خود براي مردم پرهيز كن! اگر چنين نكني نزد مردم(کم کم) ذليل و خوار مي شوي... بنابراين براي دوري از ذلت و(خواری)، درد دلت را هرگز به كسي نگو...
📚بحار ج ۴۷، ص ۳۴
@haram110
🌺🍂🌺🍂🌺
🌺🍂🌺🍂🌺
🔴 حضور هرسالهٔی حضرت #حجت_بن_الحسن_المهدی صلواتاللهعلیهما و عجلالله فرجه، در مراسم #حج
🖇 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
👤 جناب محمد بن عثمان العمری دومین نائب خاص امام زمان در غیبت صغری فرمودند:
✅ وَ اَللَّهِ إِنَّ صَاحِبَ هَذَا اَلْأَمْرِ لَيَحْضُرُ اَلْمَوْسِمَ كُلَّ سَنَةٍ يَرَى اَلنَّاسَ وَ يَعْرِفُهُمْ وَ يَرَوْنَهُ وَ لاَ يَعْرِفُونَهُ
🔰 «به خدا قسم صاحب این امر ( #حضرت_مهدی صلواتاللهعلیه) هر سال در موسم حج حاضر میشود؛ پس #مردم را میبیند، و آنها را میشناسد و مردم نیز ایشان را میبینند، ولی نمیشناسند.» 😭💔
📚 من لا يحضره الفقيه ج ۲، ص ۵۲۰
@haram110
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۶۹ و ۱۷۰
خودم را به ترفندی قایم میکنم.بالاخره بعد از تعقیب و گریزی طولانی وارد خانهای کلنگی و قدیمی میشود. تا غروب دم در کشیک میکشم اما خبری نمیشود.
کیوان هم از خانه بیرون نمیآید.ادرس جایی که آمدهام را یادداشت میکنم تا فراموشم نشود. به محض رسیدن تمام ماجرا را برای نرگس تعریف میکنم.نرگس هم مثل من عصبی شد:
_چه کارا! شما دوتا آدم عاقل و بالغ هستین. زندگی دونفرهی شماست به سازمان مربوط نیست! تو کاری نکردی که شوهرتو ازت بگیرن.
در دل جواب نرگس را اینطور میدهم که تنها اشتباه من گفت و گوی باتوست.لبخند تلخی میزنم:
_اینا برای سازمان #اهمیت نداره. با این که منو پیمان بهم علاقه داشتیم که ازدواج کردیم اما از همون اول بهمون گوشزد کردن که این یه ازدواج #تشکیلاتیه. ازدواج تشکیلاتی هم یعنی هروقت سازمان #بخواد میتونه ما رو از هم جدا کنه و حتی پیمانو راضی کنه که منو #طلاق بده.
اخم نرگس پررنگتر میشود.
_چقدر بد! کاش تو و آقاپیمان زودتر ازین تشکیلات جدا بشین.شما ها واقعا حیفید. این تشکیلات اساس درستی نداره.خدا رو نفی میکنه و امام هم قبولشون نداره.
آهی از عمق پشیمانی میکشم...
_نمیشه. بیرون اومدن از تشکیلات سخته مخصوصا وقتی که ما بیشتر راهشو رفتیم.
اگه ذره ای تردید توی ما ببینن #نابودمون میکنن تا اسرارشون #فاش نشه.بعدشم من هرطور بود بیرون میآمدم اما پیمان هم دلباختهی این تشکیلات شده.چشم دوخته به #غنائمی که بعد فروپاشی پهلوی به دست میاره. من می ترسم با این کارا سرشو به باد بده!
دست مهربانی نرگس به شانه ام می نشیند.
سعی دارد دلداری ام دهد.
_نترس خدا بزرگه. تو باید سعی کنی آگاهش کنی.
بلافاصله بعد از پیشنهاد نرگس میگویم. همین الانش هم به من بیاعتماد شدند و اگر به مرز آن برسم نیست میشوم.همین حالا مرا از پیمان جدا میکنند.آن شب نرگس کلی برایم از #اختیار، #عقل و #عاقبت_به_خیری میگوید. میدانم درست است اما انگار پا در گردابی گذاشتهام که حق برگشت از آن را ندارم.کاش ذرهای شهامت در وجودم بود.از این دوراهی حالم بهم میخورد.صبح پیش از اینکه نرگس بیدار شود از خانه بیرون میزنم.
خیابانها پر شده از سرباز و تانک. #مردم هم مهرهی اصلی این روزها هستند که برای باز کردن #فرودگاه به دولت اعتراض میکنند.از دور خانه را میپایم.فردی از خانه بیرون میآید.وقتی خوب با نگاهم در صورتش زل میزنم متوجه میشوم کیوان است.این بار لباس فقرا را پوشیده.بدنبالش به راه میافتم. بعد از سر زدن به کلی مغازه و گشتن وارد کوچهای میشود.که از کوچهی روبرو مردی با قد و قامتی شبیه به پیمان میآید.خوب که در چهرهاش دقیق میشوم یقین میکنم خودش است.مبهوت دیدنش میشوم. حواسش به من نیست.دست روی دهانم میگذارم تا صدای گریهام را نشنود.کیوان بیرون میآید.چیزی به پیمان میگوید و میرود. حال که او رفته میتوانم پیشبروم. صورتم را میپوشانم تا نفهمند من هستم. با صدای تیک در باز میشود
_کسی نیست؟ صابخونه؟
پاسخی نمیشنوم و در را به آرامی باز میکنم.همانکه از پله بالا میروم صدا میکنم که یکهو کسی مرا از پشت میکشد و اسلحه را روی شقیقهام میبینم.نفسم بند میآید و نجوای زیبای پیمان در گوشم میپیچد:
_تو کی هستی؟
_مَ... منم پیمان!
صدایم برایش آشنا میشود.دستش از روی دهانم شل میشود.مرا از خودش فاصله میدهد. برمیگردم
_تو اینجا چیکار میکنی
_اینجا چیکار میکنم؟؟فکر کردم خوشحال میشی.
_خُ... خب شوکه شدم.. آخه تو...
_آره، زندان بودم.آزاد شدم. در به در دنبالت بودم. آدرستو از کیوان خواستم اما بهم نداد.میدونی چی کشیدم تا برسم بهت؟؟؟ میدونی؟؟
چیزی نمیگوید. کاش شادی کند.کاش تنها بگوید آفرین! یا بگوید خوش آمدی اما دریغ...سر پایین میاندازم و قدمی به طرف در برمیدارم.آستین کتم را می کشد.
_کجا میری؟
_هر جا که منو بخوان!
_دیوونه! زندان مغزتو تعطیل کرده؟
بیهیچ حسی نگاهم را در چشمانش تزریق میکنم خواستم بگویم: "بدترین چیز اینه که ماهها زل بزنی به آسمون و با خودت بگی یعنی اونم زیر این آسمونه؟ و دلخوش باشی به همینکه آبی این آسمون روی سرشه.آره! مغزمو تعطیل کرد اما نه زندان... دوری! دلتنگی! اینا منو داغون کرد. روحمو خشکوند..." چیزی نگفتم. گریه امان نداد.جلوی در میایستد و با ترحم میگوید:
_بمون!
_برو کنار. بهتره برم تا تو هم راحت باشی.
_احمق! اگه حرفی میزنم بخاطر خودته.
سازمان بهت مشکوکه.
_مگه من چیکار کردم؟؟؟
_رفت و آمد با فردی که درست نیست. باهاش رفت و آمد داشته باشی.
مطمئنم این زهر را سمیرا ریخته.از کوره در میروم و با خشم به پیمان زل می زنم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۸۱ و ۱۸۲
صورت زن مثل گوجه به قرمزی میزند:
_تازه بہ دوران رسیده ها! هر چی سازمان میکشہ از دست همین عُقدهای هاست!تف... تف بہ این همہ اعتماد... تف بہ همچین آدم پستی!
نمیدانم چقدر اما مطمئنم اینقدر از سازمان کنده و برنامههاشان را بهم ریخته که این زن اینگونہ عصبی است.این بار قاعدهی شکار عوض شده! آن چند مردی که هستند هم حالشان مثل همان زن است، عصبی و مملو از خشمی گداخته!
سازمان #قبل از انقلاب بودجهی کمی داشت و کفاف بریز و بپاشهای بالاییها را بیشتر نمیداد. #بعد انقلاب زرنگ شدند تا همه چیز را #مردم و #بچهمذهبیها نگیرند. مصادرهها جای خود، تسخیر پادگانها و کش رفتن اسلحهها هم بہ جای خود، اکنون بہ دنبال #فروش عتیقههایی بودهاند که دست #اعیان و #اشراف بوده.#ثروت_ملی که آن سوی مرزها برایش لهله میزنند.گاه در صحبتهایشان طوری حرف میزنند که انگار #سند_انقلاب بنامشان است و #مردم و #امام_خمینی هیچکاره بودند! حال نباید از تقسیم غنائم جا بمانند. این غنیمتها هرچه میخواهد باشد! سمیرا با رفتنش همه را بہ شوک عمیقی انداخته است.تا سه صبح دور خانه میچرخند تا شاید چیزی دستگیرشان شود اما دریغ! سمیرا حساب همہ چیز را کرده بود. آنها هم دست از پا درازتر خانه را ترک میکنند. بعد هم پیمان و پری میروند. حامد صدایم میزند:
_آبجی رویا؟
برمیگردم سمتش.خجالت میکشد.
_امشب رو برید توی اتاق من توی هال هستم.
تشکر میکنم و به طرف اتاق میروم.از تیغهی خورشید معلوم است ساعت از هشت هم گذشته! مثل برق گرفتهها برمیخیزم.شال را روی سر مرتب میکنم و پیش از بیرون آمدن، حامد را صدا میزنم اما جوابی نمیشنوم.خیال میکنم خواب است اما وقتی وارد نشیمن میشوم. تشک و پتواش را تا و مرتب میبینم.انگار نیست.
چشمم بہ کاغذ روی تشک میخورد.کاغذ را برمیدارم.نوشته است:
" سلام خواهرم.رویا خانم... عذرمیخوام دیشب بد حرف زدم و شما رو ناراحت کردم. من اهل اینها #نیستم. از همان اول که #خدا رو کنار گذاشتن از #عاقبتشان ترسیدم. من نمیخوام کنارشان باشم. به زندگیای برمیگردم که بهش تعلق دارم.امیدوارم شما و شوهرتان هم بتونید خودتون رو #نجات بدید.از اینکه بیخبر رفتم مرا ببخشید. خداحافظتان... برادر کوچکتان حامد."
نامه را رها میکنم.بغض را خفه میکنم و با خود میگویم آفرین حامد! بهترین کار رو کردی! خانه خالی شده. ساک کوچکم را میبندم و قصد خانهی پیمان را میکنم.توی تاکسی مینشینم. راننده همانطور که به اخبار نیمروزی گوش میدهد فرمان را میچرخاند.نگاهم به عکس #آیتاللهخمینی که از آینه آویزان شده، گره میخورد. با #صلابت که چهرهای #جدی و #مصمم را قاب گرفته.چشماشان رنگ #مهر و #صداقت، #شجاعت و #سرسختی بہ هم تنیده شده. با عمامهی مشکی دور سرشان بدجور به دل مینشینند.مثل کوهی که همهی ایران بہ ایشان تکیه کرده است.جلوی در که میایستد کرایه را میدهم و پیاده میشوم.زنگ را فشار میدهم. وارد میشوم. پیمان با دیدن من تعجب میکند:
_تو اینجا چیکار میکنی؟
_اون خونه دیگه خالی شده، من دیگه مافوقی ندارم.گفتم بیام اینجا.
_باید با مرکز تماس بگیرم.
و عصر وقتی پیمان خبر میآورد که مرکز قبول کرده خوشحال میشوم! وضعیت نسبتاً خوبی بر جامعه حاکم است.دولت موقت توسط مهدی بازرگان ادارهی امور را بہ دست دارد. #زمستان۵۷ با خود گرمای #آزادی را آورد. خاطرهی شیرینش برف بازی در کوچهها و درست کردن آدمبرفی نبود...بازگشت #امام و ملت بہ آغوش آزادی از جنس #اسلامیاش بهترین قابی شد که بر دیوارها قرار گرفت.بهار قبل از رسیدن نوروز همه جا را از وجودش پر کرده.درست سال پیش همین موقعها بود که تنها شدم.آن روزها حتی خیال این روزها از ذهنم عبور نمیکرد! دو لیوان چای را روی سینی گذاشته و به اتاق میبرم. چشم پیمان به کاسهی خون میماند.
با دیدن من بلند میشود.کش و قوسی به خودش میدهد.
_چاییت رو بخور!
از دیشب در حال درست کردن یک شنود ریز است.یعقوب که بیشتر سر رشتهی این کارها را دارد موقتاً با همسرش به جای دیگری منتقل شده اند.چایش را سر میکشد.کمی حالش بهتر میشود و دوباره دست بہ کار میبرد.
_نمیخواد ادامه بدی!با این چشما اگه ادامه بده حتما موفق نمیشی.بزار با حوصله وقتی که حالت بهتر بود ادامه شو درست کن. باشه؟
نامردی میکند و برجکم را نشانه میگیرد.
_نه! باید تا عصر تحویلش بدم
ناراحت از اتاق بیرون میروم. تصمیم میگیرم به دیدن پری بروم. جوراب بلند و کلفت به همراه دامنی بلند میپوشم. جلوی آینه میایستم با روسری ور میروم تا کامل موهایم را بپوشانم. آدرس چایخانه را دارم. بعد از خداحافظی به راه میافتم. چایخانه در فروشگاههای مصادرهای بود.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۹۷ و ۱۹۸
توی کیوسک میروم و بعد از انداختن سکهای شمارهی مینا را میگیرم.آدرس را میدهد و قطع میکند.یکساعت بعد به دانشگاه تهران میرسم.مثل همیشه بساط تبلیغات خیلی راحت پهن است.با دیدن مینا به طرفش میروم.کمی در مورد انتخابات مرحلهی دوم حرف میزند. خودشان را آماده کردند تا رجوی رای بیاورد و وارد مجلس شود.برای اینکه مرا بیکار نبینید چند مقاله هم میدهد تا تایپ کنم.سر راه چند قلمی هم برای خانه خرید میکنم.برنج را توی ظرف میریزم و خورشت و گوشت را هم کنارش میگذارم.چادر سر میکنم جلوی در شان میایستم که خود همسایه در را باز میکند.خیلی تشکر میکند و میگوید راضی به زحمت نبوده.
شنیده بودم جوانهای زیادی بہ خصوص از قشر مذهبی جذب سپاه شدهاند.گزینشهای سختی هم ندارد و البتهکه بیخود و بیجهت هم کسی را جا نمیدهند.اما نمیدانم چطور میشود که خیلی زود پیمان وارد گود میشود.شاد به خانه میآید که توانسته وارد سپاه شود.
از سر کنجکاوی سراغ کیفشمیروم.مدارک زیادی دارد.مثلا زندانی سیاسی قبل انقلاب. آموزشهای چیریکی که البته اسمی از سازمان به طور رسمی ذکر نشده.باقی مشخصاتش هم خودش است.از خانوادهی مذهبی روستایی و دارای مدارک تحصیلی.دوست دارم بپرسم چرا وارد سپاه شده؟مگر به قول خودشان سپاهیها و مذهبیها همان چماقدارها نبودند؟میدانم جواب درستی نخواهم شنید پس نمیگویم تا حساس نشود.بلکه پنهانی بتوانم چیزهایی بدانم.لباسهای زیتونی رنگ پیچیده شده در روزنامه توجهم را جلب میکند.
_اینا چیه؟
_اینا یه مشت لباسه.چیز خاصی نیست...
آهانی میگویم.استکان چای را روی نعلبکی میگذارد و نیامده قصد رفتن میکند. میپرسم کجا اما جواب بیسر و تهی بهم میدهد.روزنامه را برمیدارم.لباس سپاه است! هیچ درجهای هم رویش دوخته نشده.گیرایی خاص لباس چشمانم را اسیر خود میکند.چه کسی میداند شاید این لباس دشتی سبز رنگ است که در خود لاله میکارد.پیمان رفتارهایش بسیار تغییر کرده! بدون تسبیح بیرون نمیرود و بدجور فاز مذهبیها را گرفته است. نمیدانم مقصود این کارها چیست اما مطمئنم پیمان متحول نشده! از دور جویای کارهای سازمان هست.بخواهی و نخواهی این نقش پیمان بر روی زندگی من هم تاثیراتی گذاشته است.
اردیبهشت هنوز تمام نشده که نتایج انتخابات مجلس اعلام میشود.در کمال ناباوری سازمان، مسعود رجوی بدلیل مشکلاتی به همراه همعقیدههایش کنار میروند.بذر کینهتوزیها از اینجا رشد میکند.اگر پیمان نقش سپاهیها را اجرا نمیکرد حتما در وسط این معرکهی قدرت بود.آن روز بیرون میروم تا سر و گوشی آب دهم.صدای عربده مو به تنم سیخ میکند. پشت دیواری پناه میگیرم و سرکی به خیابان میکشم.ماشینها بوق زنان ایستادهاند.یکی با چاقو و قمه وسط خیابان ایستاده و دو نفر با مشت و لگد به جان فردی افتادهاند.بیچاره زیر دست و پای آن بیصفتها دارد له میشود.آن یکی با قمه فریاد میزند:
_رجوی جانم فدایت..خلق قهرمانم جانم فدایت...توی این انتخابات #تقلب شده!شما غلط کردین توی انتخاب مردم دست بردین.این موش کثیف هم باید تاوان گناهش رو پس بده.همه خائنها هم باید تسویه کنن.
چقدر این صحنه دردناک است.چطور به خود اجازهی این گونه کارهای خیرهسری میدهند و باز #دم_از_نبودآزادی میزنند؟
راهم را میکشم و به خانه میروم.تمام مقالههای چاپ شده را توی کمد میگذارم و ذرهای از نگاهم را خرج این اراجیف و سفسطهها نمیکنم. پیمان از وقتیکه میرسد دادش به هواست. همان حرفهای کوچه بازاری را میگوید:
_نمایندگی پست کمِکمِ مسعود بود.اون باید رئیس مجلس میشد! واقعا که #تقلب شده
_آروم باش یکم
بهم میتوپد و اخم میکند:
_چطور آروم باشم؟ #حقمون رو خوردن ما این انقلابو بوجود آورديم. ما نبودیم که کار به اینجاها نمیکشید. حیف حیف که دست و بالم بستس وگرنه نشونشون میدادم...
دوست دارم به تمام این حرفها و حرص خوردنهایش بخندم! اخر خود زندانیان سیاسی را #مردم از زندانها بیرون کشیدند. #خشم_مردم بود که رژیم احساس خطر کرد و زندانیان را آزاد کرد. مثل اینکه تمام اینها را یادشان رفته یا شاید هم #نمیخواهند که به یاد بیاورند. بعد از چند روز صبح مینا به دنبالم میآید.ماشین جلوی ورزشگاه امجدیه میایستد. وارد ورزشگاه میشویم. کمی بعد با ورود مسعود رجوی ورزشگاه با کف و سوت روی هوا میرود.بعضیها #وظیفه تحریک احساسات را دارند. میان جوانان رد میشوند و میگویند دست بزنید و شعار دهید: "رجوی خدا نگهدار تو!.."
کدام خدا نگهدار او میخواهد باشد؟همان خدایی که رجوی با تعالیمش کمر به فراموشیاش بسته؟ مینا نگاهی به من میاندازد، به خود میآیم. بیمیل دستم را بالا میاورم تا شعار دهم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۹۹ و ۲۰۰
کمکم سخنرانی شروع میشود و ورزشگاه از التهاب میایستد.با سخنانش روز روشن #آزادی را با #احساسی_فریبنده به مردم القا میکند.خیلی جلوی خودم را میگیرم.بیشتر جملات سخنرانیاش بار #احساسی دارد نه بار #عقلانی. رجوی خوب میداند با این جماعت #جوان از چه دری صحبت کند.از یک جایی به بعد پیاز داغش را زیاد میکند که: " ای گلولهها بگیرید مرا.."
سخنان #دروغ او درمورد حکومت و حزب جمهوری خون مردمی که خارج از ورزشگاه بودند را به جوش میآورد.. #اهانتها و #تهمتها..همان وقت است #افرادمسلح به سلاح گرم و سرد #سازمان مردم را مورد هدف قرار میدهند.گلولهها به تن مردم مینشینند و بس...به چشمان جوانان #فریب_خورده مینگرم.قلب پاکشان در معرض #گرگ_صفتان چاک چاک شده. دلم به حال این #دلهای_آماده میسوزد که با دو کلام گول خورده است.کاش میتوانستم ماهیتی را که در سازمان به عینه دیدهام برایشان بگویم و از این دام پهن شده بگریزند اما دهانم را بهم دوختهاند و نمیتوانم کلامی به زبان آورم.فکر میکنم رجوی برای انتخاب این حرفها در این محل، بہ خاطر نزدیکی به لانهی جاسوسی و پاسداران و موافقان حکومت، #هدفی داشته.خیابان محشری شده است.اعضای سازمان با #اسلحه به خیابان ریخته.
مینا دستم را میکشد و از گوشهای خارج میشویم. با خشم از چماقداران میگوید.
منظورش مردم است.مردمی که مثل سازمان تا خِرخِره مجهز بہ اسلحه نیستند.
اگر این ها چماقدارند پس سازمان تفنگدار است؟حال بدی دارم.خیلی دورتر از خانه ازشان جدا میشوم.در خلوت به خود فکر میکنم.بہ قلادهی بسته شده به فکرم. به بند دور بال و پرم.راهه نیست تا این وضعیت را تغیر دهم؟ من حتی #شرم دارم کسی بفهمد من عضو سازمان هستم.شاید برای خیلیها نشان لیاقت است برای من نیست.دوست دارم از سیاست به #اجبار پیچیده شدهی به زندگیام خلاص شوم.به #مردم که نگاه میکنم. به زندگی ساده و بیتکلّفشان.و چقدر این سادگی را دوست دارم.در خانهی یکی از همسایهها باز است و از آن صدای قرآن خواندن است انگار میآید.چند بچه درحال جفت کردن کفشها هستند.
سرم را پایین میاندازم.کلید را درمیآورم و وارد خانه میشوم.در به صدا درمیآید. برمیخیزم و در را باز میکنم.دختربچهای
کاسهی گل سرخ را جلو میآورد.
_بفرمایین. مال ختم انعامه.
بہ زردی شلهزرد و بوی گلابش خیره میشوم.کاسہ را میگیرم و لپ دخترک را کمی میکشم.
_ممنون عزیزم. از طرف من به مامان سلام برسون. بگو دستشون درد نکنه.
باشهی شیرینی میگوید و دوان دوان به طرف همان خانه میرود که درش باز بود.
خانمهای محل یکییکی درحال بیرون آمدن هستند.در را میبندم.قاشق میآورم و از کناری میخورم.واقعا که خوشمزه است.کاسه را با احتیاط میشویم تا بعدا به همسایه دهم.عصرمیآید.صدای در که میآید فکر میکنم پیمان است.بدون چادر به طرف در میروم.اما همان همسایهی دیوار بہ دیوارمان را میبینم.لبخند ملیحی دارد و صورتش را گلهای ارغوانی چادر قاب گرفته.سلام و احوالپرسی میکنم.اهل تعارف نیستم ولی او را به داخل دعوت میکنم.پشتی از نشیمن میآورم و به دیوار ایوان میگذارم.
_بفرمایید بشینین.
تشکر میکند و مینشیند.
_خب... خودت خوبی؟ آ... اسمت چی بود عزیزم؟
_خوبم. اسم من ثریاست.
_آره... ثریا جان.خب الحمدالله.
به تکهکلامهای مذهبیاش دقت میکنم تا #یاد_بگیرم.
_ببخشید مزاحم شدم.
_این چه حرفیه؟ اتفاقا خوب کاری کردین. من توی این محل کسی رو نمیشناسم.
_آشنا میشی عزیزم.راستی... چند روز پیش خانم توکلی گفتن کسی تو محله سراغ احوال شما رو میگرفته.ما هم که چند ماهی بیشتر نیست هم رو میشناسیم.از رفتار و سکناتتون هم معلومه آدمای شیرپاکخوردهای هستین.
تعجب میکنم.چه کسی از ما در محل تحقیق کرده است؟با خواهش میکنم و لطف دارین جوابش را میدهم.هندوانه را روی سینی میگذارم و برایشان برش میزنم.تشکر میکند و یک تکهای در بشقابش میگذارد.
_راستی ثریا جان من فکرکنم شما غریبید توی تهران نه؟
_آره. ما اهل یکی از روستاهای اطراف تهرانیم.توی خود تهران آشنایی نداریم.
_الهی... خیلی سخته که! هروقت خواستی بیا پیش ما. از قدیم گفتن همسایه فامیل آدمه.
خوشحال میشوم.در این نبودنهای پیمان بودن یک نفر در کنارم آن هم بیشیله پیلههای سازمانی واقعا خوب است.
_قربونتون. من که از خدامه... مزاحم میشم.
دستم را به لطافت دستانش مهمان میکند.
_مراحمی عزیز. اگه حوصلهی بچه داری. چون تو خونهی ما بچه زیاده!
هر دو ریز میخندیم.
_شما بچه ندارین؟ همبازی نمیخواد بچتون؟
سرم را پایین میاندازم و باخجالت میگویم:
_نه! ما بچه نداریم.
_انشاالله به حق ائمه(ع) خدا دامنتونو سبز كنه.
در دل آه میکشم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۰۹ و ۲۱۰
یکی به شانهام میزند و میپرسد ثریا هستم؟با بله جوابش را میدهم. میگوید آقایی دم در کارم دارد.حدس میزنم پیمان است.خودم را به مادر شهید میرسانم و دوباره تسلیت میگویم. خداحافظیکنان بیرون میآیم.پیمان پایش را به دیوار زده. سلام میدهم.جوابم را میدهد و میپرسد:
_اینجا چکار میکردی؟
آه میکشم.
_بنده خدا همسایه پسرش رفته خرمشهر، شهید شده.
_شهید شده؟
_آره.
تنها بہ آهانی بسنده میکند.در را باز میکنم و وارد میشویم.
_یه چیزایی تعریف میکردن که دلم کباب شد.
_چی؟
_بیچاره قرار بوده آخر این ماه عروسی بگیره.
_تقصیر خود اینجور آدماست.چقدر بنیصدر میگه آقا فعلا اجازه بدیم بیان جلو تا زمان بخریم. زمین بدیم تا زمان بگیریم.
شاخ درمیآورم. این دیگر چه تاکتیکی است؟ بنیصدر بگوید کلا دو دستی ایران را بدهیم برود؟!
_وا این چه حرفیه؟!؟مگه میخواد تو آینده چیکار بشه؟قبل از اینکه تجهیزات گیرمون بیاد دشمن نصف بیشتر ایرانو گرفته بعد چجوری میخواین همشو پس بگیرین؟اونا از# کل_دنیا دارن #سلاح میگیرن ما میتونیم جلوی کل دنیا بایستیم؟فعلا باید از هرچی که داریم استفاده کنیم.
_وضعیتمون زیر صفره! ارتش و سپاه که تازه نیرو میگیرن و خیلیام فرار کردن.
چجوری بایستیم؟
_با همین #مردم. مگه خرمشهرو همین مردم نتونستن این همه روز سرپا نگه دارن. قرار بود صدام سه روز خوزستانو بگیره اما همین مردم بودن که نذاشتن سه روزه خرمشهرو بگیره.کی میتونیم سلاح بسازیم؟ بنیصدر جواب اینا رو داره؟ تا کی زمان بدیم؟ دیدیم یه دفعه ایرانو گرفت.گیرم راز سلاح هم کشف کردیم.سلاحهای تازہ ساخت ما با سلاحهای آلمان، آمریکا و انگلیس و..برابری میکنه؟فعلا از هرچی داریم باید استفاده کنیم. ما مردم همونجوری که به انقلاب رسیدیم باید ازش نگهداری کنیم.
پوزخند میزند و میگوید:
_دلت خوشهها! مردم مگه میتونن بجنگن؟ تو انگار چیز از فنون نظامی نمیدونی.یه عده کشاورز و صیاد میتونن چیکار کنن؟
خودش را دست بالا میگیرد.من که میدانم اگر ذرهای به #خرمشهرمظلوم کمک میشد عراق به جای خرمشهر در امالرصاص بساطش پهن بود.اگر بنیصدر تنها اسلحه را از #بسیج و #سپاه مضایقه نمیکرد اینگونه نمیشد..هیچ خبری از پیکر آقامحمد نمیشود.مادر و همسرش روزبروز همچون شمعی آب میشوند.روزهای سختی است...خبرها شده بمباران و جلو آمدن ارتش بعث.خون #انقلابیها میجوشد اما کک بنیصدر نمیگزد.
صدای آشنای مردی است.چادر را کیپ صورتم میکنم و در را باز میکنم.با دیدن چهرهی بابااسماعیل گل از گلم میشکفد.
بعد از احوالپرسی به داخل دعوتشان میکنم.تعجب است! بابا اسماعیل و اینجا؟
نگاهی به خانه میاندازد و ماشاالله گویان وارد میشود.بابا اسماعیل نگاهم میکندند و میگوید:
_ببخشید عجله داشتم و نتونستم چیزی بخرم.
_نه این چه حرفیه.خیلی خوش آمدین و زحمت کشیدین.
وارد خانه میشود.کتش را آویز میکنم.نگاهے گذرا به خانه میاندازد:
_پیمان نیست؟
_نه...کارش طول میکشه
چای میریزم و با خنده پیشش میبرم.تشکر میکند.
_پری کجاست؟ با شما زندگی میکنه دیگه؟
میمانم چه جوابی دهم.دل دروغ گفتن به بابا اسماعیل را ندارم اما برخلاف میلم مجبور شوم بگویم بله.چای برمیدارد.پرتقال و انار در ظرف میکنم.دوست دارم از او به بهترین نحوه پذیرایی کنم.بابا اسماعیل از بیخبر آمدنش عذرخواه است و میگوید برای فروش محصولاتش آمده.پیمان که میآید سفره پهن میكنم. از پیمان سراغ کارش را میگیرد.پیمان هم میگوید در سپاه مشغول شده و کم مشغله ندارد.بابا اسماعیل از ذوق لبخند پهنی میزند.انگار کار پیمان را دوست دارد.بعد هم در کلام این را میگوید:
_رو سفیدم کردی پیمان جان! قول دادم تا جون دارم #پابهرکاب_امام باشم.ما سواد درستو حسابی نداریم که براشون کاری بتونیم انجام بدیم. اوج خلاقیتمونم میشه باغ و زراعتو اینا...خوشحال شدم. شما جوونا باید #عصای_دستشون باشین.باید #افتخار کنی لباس #سربازی_امام تنته.
او میگوید و من بیشتر به #فکر میروم. #گاهی_اوقات هر چقدر هم که نان حلال به سفره بیاوری باز هم پیدا میشود فرزند #ناخلف! بابا اسماعیل از وضعیت جنگ میپرسد.پیمان هم درست #مثل خود #مذهبیها حرفش را با انشاالله شروع میکند.
_انشاالله که درست میشه.ولی خب...آدم نمیتونه منکر وضعیت نابسامان بشه.
بعد هم از همان نیم روزی میگوید که به خرمشهر رفت.بابا اسماعیل هم با تکان سر حرفش را تایید میکند و گاه غم صورتش را فرا میگیرد.کمکم خوبیهای دروغین سازمان رنگ میبازد.وقتی میبینند این حکومت و بخصوص #امام با کارها و عقایدشان #مخالف است و نمیتوانند با داشتن چنین رویکرد #ضددین و #ضدمیهن به قدرت برسند.دموکراسی را هم کنار میگذارند.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۱۵ و ۲۱۶
_....راه درست در همان آغوش است پس وارد شو و از هیچ چیز نترس.خدا را بخواه تا اجابتت کند. از تو محافظت خواهد کرد و مکر دشمنانت را به خودشان برخواهدگرداند. وارد شو...》از خواب که پریدم موبهموی خواب در سرم میچرخید.به سفارش #سید دست قلم میبرم. انگار یکی میگوید و من مینویسم.امیدوارم صاحب اصلی نامه آن را بخواند.."
بعد از تمام کردن جملهی آخر چشمم به دنبال رد و نشان دیگری است.باور نمیکنم صاحب این نامه من باشم! آخر چطور ممکن است؟ سید کیست اصلا! خدایا تو چه میکنی؟ آغوش میگشایی برای من؟ منی یک عمر زندگیام را تباه چیزهایی کردم که تو خوش نداری؟خدایا چرا آغوش میگشایی...؟ انگار که عزیزی از دست دادهام اشک میریزم.کلمات در ذهنم متورم میشود و بیشتر بہ من #تلنگر میدهند.آغوش خدا را احساس میکنم. برمیخیزم. صندوقچه را مثل کودکی در بغلم میگیرم.با هر قدم یک جمله به سرم آوار میشود.صدای اذان در قلب و جانم رخنه میکند.به سمت مسجد کشیده میشوم.اینهمه جدایی باعث شده آیات را فراموش کنم.تنها یک نماز واقعی خواندم آن هم با نرگس...یک نگاهم به نامه میخورد یک نگاهم به چاقویی که به اصرار سازمان باید همه جا با خود ببرم! به بقیه نگاه میکنم و حسرت میخورم.خوشا بحالشان عجب سعادتی...
پیش معشوق سر به سجده نهادنسعادت میخواهد که من در این مدت نداشتم.بعد از نماز به خانه برمیگردم.صندوقچه را زیر لحافها قایم میکنم تا پیمان نبیند.
در سازمان غلغلهای افتاده.مجلس روزهای ملتهبی را سپری میکند.زمزمههایی از خلع بنیصدر از مجلس به گوش میرسد.توی پیادهرو قدم میزنم که ماشین ونی میایستد.با دیدن مینا شوکه میشوم.با اشارهی چشم میفهماند سوار شوم. میخواهم مخالفت کنم اما #جرئتش را ندارم! با این که #قلبم بیزار شده اما نمیتوانم کاری کنم.سوار میشوم...دور میز نشستهایم که مینا شروع میکند به حرف زدن:
_دیدید چی شد؟ با این کار دشمنی رژیم با ما واضح شد.ذرهای تردید توی مجاهدتتون نداشته باشین. ما جلوی شاه ایستادیم اینا که چیزی نیستن.همه #دستور سلاح سرد رو اجرا میکنین؟
همگی با بلہ جواب میدهیم.
_خوبہ...دیگه با زبان خوبی نمیشه با اینا کنار اومد.ما باید همشون رو نیست ونابود کنیم.
یک لحظہ حالم بد میشود.همہ؟ همہ یعنی میلیونها آدمی که به نظام رای #آری دادند؟ زبان خوش؟ به زور اسلحه میگرفتیم. ساختمان و چاپخانهی بیمجوز داشتیم و داریم. حال قرار است چقدر دنبال #سهم بگردیم؟مینا مغرورانه میگوید:
_باید کاری کنیم تا کمر رژیم رو بشکنه.باید هرکی که مزدور رژیمہ رو از میون برداریم.وظیفهی شما هم اینه، این افراد رو شناسایی و به مرکز بشناسونین.
هرکسی که برای رژیم کار کنه باید نابود بشه.
جلسه برای توجیه کار است و میخواهند هرطور شده ذهنها را بفریبند تا علیه مردم به پا خیزند.خوب نیستم... احساس پوچی همیشه در جلسات و صحبتهای سازمانیها بر من غالب میشود اما همینکه کمی از این فضا دور میشوم حالم خوب است.صبح، مهلقا خانم بہ دیدنم میآید.خیلی نگران است:
_کی شر این آدمکشا ریشهکن میشه؟خدایا! دیروز توی بهشت زهرا قیامت بود.چند شهید آوردن که میگفتن #منافقا شهیدشون کردن.
او #نمیداند ما کیستیم اما #خجالت میکشم هنوز با چنین فرقهی #خونخواری در ارتباط هستم.او به من میگوید:
_خیلی مراقب خودت باشی ثریا جون.اینا زنو مرد نمیشناسن. کافیه بفهمن #حب_امام تو دلمونه.البته که نباید ترسید! ولی خب مراقب باش.فکر کنم گفتی شوهرت پاسداره. خدا بهت صبر بده.این پست فطرتا هم بیشتر پاسدارا و کمیتهایها رو ترور میکنن. به شوهرت بگو مراقب باشه.
از دلسوزیاش شرمسارم.انگار نه انگار امثال پیمان از همان دستهاند که دندان تیز کردند برای دریدن! فکر میکنند با #تهدید جان مردم، آنها دست از #امام برداشته و به ایشان پشت میکنند.بعد هم به #بهانه دموکراسی زورکی حکومت تشکیل دهند.اما #مردم تمام تصوراتشان را برهم میزنند. #خون_شهدای_ترور #سیلی میشود و خیال خامشان را با خود میبرد.
کلید را در قفل میچرخانم.چادرم را درمیآورم. جلوی در دو کفش میبینم.یکی برای پیمان و دیگری کفش زنانهای هست.
با احساس بدی وارد میشوم.پیمان و مینا توی هال نشستهاند و صحبت میکنند.جا میخورم! مینا اینجا ه میکند؟ با دیدن من خیلی راحت سلام میدهد.پیمان را ناگهان کنار خودم میبینم.هین میکشم
_جن که ندیدی!
نفسم را با ترس بیرون میدهم.
_چرا اینجوری جلو آدم ظاهر میشی؟
_اینا رو ولش کن.یه چای بریز بیار برای مینا.
باشه میگویم و او میرود.سینی چای را کنارشان میگذارم و همانجا مینشینم.در مورد چیزی بحث میکنند.عکس یک نفر را میانشان گذاشتهاند. میخواهم از کنارشان برخیزم..
☆ادامه دارد....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
📜🖊 دلیل تـشیـّع ایرانیان چیست؟
✍ ابوعبدالله محمّد بن أحمد مقدّسی، سیّاح قرن ۴ هجری ، در کتاب معروف خود، أحسن التقاسیم، در شرح اقلیم خراسان می نویسد:
👈 "أولاد علیّ رضی الله عنه فیه على غایة الرفعة"
📚 احسن التقاسیم، صفحه ۳۲۳
👈 فرزندان علی (علیه السّلام) در میان اهل خراسان بسیار عزیز و ارجمندند.
✍ همچنین عبدالحسین زرینکوب در کتاب "دو قرن سکوت" (گل سرسبد منابع علمی باستان پرست ها) می نویسد:
👈 "(مختار) دعوت تازه ای را آغاز کرد و خود را نماینده و فرستاده محمد بن حنفیه فرزند علی(ع) خواند... اما مختار که قدرت و شوکت خود را مدیون یاری موالی (ایرانیان) بود به شکایت بزرگان کوفه اعتنا نکرد"
📚 دو قرن سکوت ، عبدالحسین زرّینکوب ، ص ۹۶ و ۹۷
📝 همانطور که می خوانید، ایرانیان به مختار، کسی که داعیه انتقام خون حسین (علیه السلام) را دارد و خود را نماینده فرزند علی (علیه السلام) معرفی می کند ، تمایل دارند و از او حمایت می کنند.
📝 پس حـُب به #اهل_بیت {خصوصا حب به امیرمومنان علی علیه السلام } در بین #ایرانیان از صدر اسلام وجود داشته است.
✍🏻 قبل از حمله اعراب(سپاه_عُمـَر) به ایران، بسیاری از ایرانیانی که از ظلم و ستم حکومت #ساسانی به تنگ آمده بودند با شنیدن آوازه تساوی طلبی و عدالت پیامبر و امیرالمومنین علی علیه السلام به مدینه و شهرهای حجاز و عراق هجرت می کنند.
👈🏻اما خلفای غاصب و بعضی والیان شهرهای اسلامی به ویژه از دوره غاصب دوم عمر بن خطاب، همچنان بر تعصب عربی و قبیله ای خود تاکید میکردند.
برخلاف سیره پیامبر که عرب و عجم، سفید و سیاه را یکسان می دید، غاصب دوم عمر بن خطاب، مسلمانان را برای تقسیم بیت المال به پنج طبقه تقسیم کرد:
📝 اصحاب بدر (از جمله طلحه و زبیر): با ۵۰۰۰ درهم! از بیت المال.
📝 اصحاب احد و خندق و..: ۴۰۰۰ درهم!
📝 اصحاب تبوک و.. تا جنگ با مرتدین: ۳۰۰۰ درهم!
📝 اصحاب قادسیه و یرموک و..: ۲۰۰۰ درهم!
📝 تابعین، تازه مسلمانان، عجم ها و.. تا ۲۰۰ درهم!
وقتی #عمر در بستر مرگ بود، شورایی شش نفره تشکیل داد و از امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) خواست که اعلام کند اگر به سنت پیامبر و دو خلیفه پایبند است با او بیعت کنند.
👈🏻 اما امیرالمومنین اعلام کرد که تنها به سنت پیامبر پایبند است و نه دو غاصب قبلی و به خاطر همین شورا #عثمان را به عنوان خلیفه سوم برگزید.
عثمان غاصب سوم نیز همین شیوه را اجرا کرد و این چنین شد که در عرض ۵-۲۰ سال، سابقون و اصحاب برجسته پیامبر (صلی الله علیه و آله) در جنگ بدر، مثل #طلحه و #زبیر دارای کوهی از ثروت شدند و موالی (تازه مسلمانان غیرعرب) و ضعفای جامعه دارای کوهی از فقر.
👈🏻 هنگامی که پس از قتل عثمان، مردم با امیرالمومنین علی علیه السلام بیعت کردند، ایشان در اولین خطبه خود بر همین موضوع دست گذاشتند و اعلام کردند #بیت_المال_مسلمین را به #تساوی بین #مردم تقسیم خواهد کرد و اموال قبلی را که با #تبعیض بین مسلمانان تقسیم شده، حتی اگر در کابین زنانشان باشد، برخواهد گرداند و این چنین شد که اصحابی چون طلحه و زبیر که زمانی در رکاب پیامبر شمشیر زده بودند، اولین مخالفان حکومت امیرالمومنین شدند و و به همراه عایشه زن فتنه گر و طمع کار جنگ #جمل را علیه او به راه انداختند.🗡
🔶اما تاثیر این رفتار #عدالت جویانه امیرالمومنین بر ایرانیان بی نظیر بود.
ایرانیان که خود در دوره #ساسانی در طبقه بندی چهارگانه درباریان و موبدان، جنگاوران، دبیران و مردم عادی ... سالیان سال با ظلم و تبعیض دست و پنجه نرم میکردند، برای اولین بار طعم #عدالت و تساوی را می چشیدند و این چنین علی علیه السلام محبوب ایرانیان شد.️ ایرانیان علی علیه السلام را 👈ش شاه مردان و جوانمردان و 👈 اسطوره عدالت میشناختند و این چنین شد که بسیاری از فرزندان اهلبیت از دست حکام جور اموی و عباسی راهی ایران می شدند و در بین مردم ایران پناه می گرفتند.
🔶علت وجود امامزاده های کثیر در ایران نیز همین موضوع است .