حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۹۷ و ۱۹۸
توی کیوسک میروم و بعد از انداختن سکهای شمارهی مینا را میگیرم.آدرس را میدهد و قطع میکند.یکساعت بعد به دانشگاه تهران میرسم.مثل همیشه بساط تبلیغات خیلی راحت پهن است.با دیدن مینا به طرفش میروم.کمی در مورد انتخابات مرحلهی دوم حرف میزند. خودشان را آماده کردند تا رجوی رای بیاورد و وارد مجلس شود.برای اینکه مرا بیکار نبینید چند مقاله هم میدهد تا تایپ کنم.سر راه چند قلمی هم برای خانه خرید میکنم.برنج را توی ظرف میریزم و خورشت و گوشت را هم کنارش میگذارم.چادر سر میکنم جلوی در شان میایستم که خود همسایه در را باز میکند.خیلی تشکر میکند و میگوید راضی به زحمت نبوده.
شنیده بودم جوانهای زیادی بہ خصوص از قشر مذهبی جذب سپاه شدهاند.گزینشهای سختی هم ندارد و البتهکه بیخود و بیجهت هم کسی را جا نمیدهند.اما نمیدانم چطور میشود که خیلی زود پیمان وارد گود میشود.شاد به خانه میآید که توانسته وارد سپاه شود.
از سر کنجکاوی سراغ کیفشمیروم.مدارک زیادی دارد.مثلا زندانی سیاسی قبل انقلاب. آموزشهای چیریکی که البته اسمی از سازمان به طور رسمی ذکر نشده.باقی مشخصاتش هم خودش است.از خانوادهی مذهبی روستایی و دارای مدارک تحصیلی.دوست دارم بپرسم چرا وارد سپاه شده؟مگر به قول خودشان سپاهیها و مذهبیها همان چماقدارها نبودند؟میدانم جواب درستی نخواهم شنید پس نمیگویم تا حساس نشود.بلکه پنهانی بتوانم چیزهایی بدانم.لباسهای زیتونی رنگ پیچیده شده در روزنامه توجهم را جلب میکند.
_اینا چیه؟
_اینا یه مشت لباسه.چیز خاصی نیست...
آهانی میگویم.استکان چای را روی نعلبکی میگذارد و نیامده قصد رفتن میکند. میپرسم کجا اما جواب بیسر و تهی بهم میدهد.روزنامه را برمیدارم.لباس سپاه است! هیچ درجهای هم رویش دوخته نشده.گیرایی خاص لباس چشمانم را اسیر خود میکند.چه کسی میداند شاید این لباس دشتی سبز رنگ است که در خود لاله میکارد.پیمان رفتارهایش بسیار تغییر کرده! بدون تسبیح بیرون نمیرود و بدجور فاز مذهبیها را گرفته است. نمیدانم مقصود این کارها چیست اما مطمئنم پیمان متحول نشده! از دور جویای کارهای سازمان هست.بخواهی و نخواهی این نقش پیمان بر روی زندگی من هم تاثیراتی گذاشته است.
اردیبهشت هنوز تمام نشده که نتایج انتخابات مجلس اعلام میشود.در کمال ناباوری سازمان، مسعود رجوی بدلیل مشکلاتی به همراه همعقیدههایش کنار میروند.بذر کینهتوزیها از اینجا رشد میکند.اگر پیمان نقش سپاهیها را اجرا نمیکرد حتما در وسط این معرکهی قدرت بود.آن روز بیرون میروم تا سر و گوشی آب دهم.صدای عربده مو به تنم سیخ میکند. پشت دیواری پناه میگیرم و سرکی به خیابان میکشم.ماشینها بوق زنان ایستادهاند.یکی با چاقو و قمه وسط خیابان ایستاده و دو نفر با مشت و لگد به جان فردی افتادهاند.بیچاره زیر دست و پای آن بیصفتها دارد له میشود.آن یکی با قمه فریاد میزند:
_رجوی جانم فدایت..خلق قهرمانم جانم فدایت...توی این انتخابات #تقلب شده!شما غلط کردین توی انتخاب مردم دست بردین.این موش کثیف هم باید تاوان گناهش رو پس بده.همه خائنها هم باید تسویه کنن.
چقدر این صحنه دردناک است.چطور به خود اجازهی این گونه کارهای خیرهسری میدهند و باز #دم_از_نبودآزادی میزنند؟
راهم را میکشم و به خانه میروم.تمام مقالههای چاپ شده را توی کمد میگذارم و ذرهای از نگاهم را خرج این اراجیف و سفسطهها نمیکنم. پیمان از وقتیکه میرسد دادش به هواست. همان حرفهای کوچه بازاری را میگوید:
_نمایندگی پست کمِکمِ مسعود بود.اون باید رئیس مجلس میشد! واقعا که #تقلب شده
_آروم باش یکم
بهم میتوپد و اخم میکند:
_چطور آروم باشم؟ #حقمون رو خوردن ما این انقلابو بوجود آورديم. ما نبودیم که کار به اینجاها نمیکشید. حیف حیف که دست و بالم بستس وگرنه نشونشون میدادم...
دوست دارم به تمام این حرفها و حرص خوردنهایش بخندم! اخر خود زندانیان سیاسی را #مردم از زندانها بیرون کشیدند. #خشم_مردم بود که رژیم احساس خطر کرد و زندانیان را آزاد کرد. مثل اینکه تمام اینها را یادشان رفته یا شاید هم #نمیخواهند که به یاد بیاورند. بعد از چند روز صبح مینا به دنبالم میآید.ماشین جلوی ورزشگاه امجدیه میایستد. وارد ورزشگاه میشویم. کمی بعد با ورود مسعود رجوی ورزشگاه با کف و سوت روی هوا میرود.بعضیها #وظیفه تحریک احساسات را دارند. میان جوانان رد میشوند و میگویند دست بزنید و شعار دهید: "رجوی خدا نگهدار تو!.."
کدام خدا نگهدار او میخواهد باشد؟همان خدایی که رجوی با تعالیمش کمر به فراموشیاش بسته؟ مینا نگاهی به من میاندازد، به خود میآیم. بیمیل دستم را بالا میاورم تا شعار دهم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛