eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
629 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۲۳ و ۲۲۴ _چه خبر؟ به اجبار جواب میدهم: _خبری نیست. روزنامه‌هایش را جابجا میکند. _چطور خبری نیست؟ امروز رفتی خونه‌ی اونا. خونم به جوش می‌آید.حالا برایم بپا میگذارند! _خبری نبود. توقع ندارین همین بار اول همه چی ازشون بدونم.حالا آخر شب میام گزارش رو بهت میدم. معطل نمیکنم. بہ راه می‌افتم.از همان لحظه‌ی اول که پا به خانه میگذارم قرآن را باز میکنم.عربی خواندن برایم کمی سخت است و از معانی شروع میکنم. "بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ﴿۱﴾ به نام خداوند بخشنده بخشایشگر الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ ﴿۲﴾ ستایش مخصوص خداوندی‌است که پروردگار جهانیان است. الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ ﴿۳﴾ بخشنده و بخشایشگر است. مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ ﴿۴﴾ (خداوندى که) صاحب روز جزا است. إِيَّاكَ نَعْبُدُ وإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ ﴿۵﴾  (پروردگارا) تنها تو را میپرستیم و تنها از تو یاری میجوییم. اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِيمَ ﴿۶﴾ ما را به راه راست هدایت فرما! صِرَاطَ الَّذِينَ أَنعَمتَ عَلَيهِمْ غَيرِ المَغضُوبِ عَلَيهِمْ وَلاَ الضَّالِّينَ ﴿۷﴾  راه کسانی که آنان را مشمول نعمت خود ساختی، نه راه کسانیکه بر آنان غضب کردی و نه گمراهان." هرچه پیش میروم چیز جدیدتری کشف میکنم.با خواندن "اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِيمَ" انگار وجودم سراسر آرام میگیرد.همین است! انگار خواسته‌ام را پیدا کرده‌ام.خدایا! من راهی را میخواهم که است. راهی که به و نرسد و تو باشی و تو...ساعتها پای قرآن نشستم.به ساعت نگاه میکنم از ۱۰ گذشته! کمی از امروز مینویسم.یک جلسه‌ی معمولی و خانه‌ای ساده.هرچه از خانہ دیده‌ام را با جزئیات مینویسم.چادر رنگی را سر میکنم. در را که باز میکنم از سر کوچه شوهر خانم موسوی را میبینم.تواضع و رفتار خوبش با مردم مرا مجذوب میکند.دکه درحال بسته شدن است.مرد داخل دکه مرا میبیند و با حرکت چشم نشان میدهد گزارش را کجا بگذارم. و سریع به طرف خانه می‌آیم.آن شب تا سحر بی‌توه به زمان و مکان قرآن میخوانم.انگار باید همین امشب جواب سوالاتم را پیداکنم.آیه بہ آیه‌اش برایم است از بس با دلیل و منطقی است.صدای اذان در محله میپیچد." اشهد أَن لااله الا الله... اشهد أَن..." اذان وجودم را در گهواره‌ی آرامش تکان میدهد.به طرف شیرآب حیاط برای وضو میروم.هنوز خوب بہ سوره‌ها و ذکرها وارد نیستم.کاغذ می‌آورم و سوره‌ها و ذکر را مینویسم. سنگی از حیاط برمیدارم.چادرم را جلوی آینه مرتب میکنم و رو بہ قبله‌ای که نمیدانم کدام طرف است می‌ایستم.لذتی را بر من قالب میکند که دوست دارم ساعتها در رکوع و سجده‌اش بمانم.بعد از نماز خوابم میگیرد و با همان چادر میخوابم.صبح برمیخیزم نیمساعت وقت دارم تا ۹ شود.لبخندزنان از خانه خارج میشوم.با دیدن مرد دکه‌ای که دارد کوچه را میپاید اخم میکنم.زنگ درشان را فشار میدهم.خانم موسوی در را باز میکند.سلام و احوالپرسی مفصلی با من میکند.هنوز کسی نیامده و میگویم: _هنوز نیومدن؟ چادرش را درمی‌آورد: _نه ولی میان دیگه. _اها... من چقدر زود رسیدم. لبخند میزند و چای برایم می‌آورد.تشکر میکنم و کنارم مینشیند. _شما تنها زندگی میکنی ثریا جان؟ _بله... _سلامت باشی. منم همین سه تا بچه رو دارم.فاطمہ خانم، محمد و علے هم دوتا پسرامن. _خدا حفظشون کنه. میخواهم اطلاعات از او بگیرم و مجبورم ابتدا خودم یک‌سری اطلاعات بدهم. _تنها زندگی میکنم. چند سال پیش شوهرم فوت شد. ناراحت میشود. _چه بد! خدا رحمتشون کنه. _ممنون. یه چند صباحی هم توفیق شده پیش شما باشم.واقعا کلاس قرآنتون‌ عالیه! از تعریفم خجالت میکشد. _لطف داری عزیزم. ما اسمشو گذاشتیم دورهمی قرآنی. برای اینکه باورکند مجبورم چند دروغ دیگر هم پشت ببندم.از اینکه دروغ گفته‌ام سخت دارم.خانمها میرسند.از ادامه‌ی دیروز میخوانند.تفسیر خانم موسویی بدجور شیرین است و مفاهیم را برایم ساده میکند.خدا را کم‌کم میشناسم.خانم موسوی میگوید خدا به واسطه‌ی عشق گنهکاران را میبخشد به شرط و ترک گناه. چقدر به این جمله نیاز داشتم.همه‌اش میترسیدم بخاطر سازمان، بخاطر جهلم نتوانم به خدا برسم. وقت بحث گریه‌ام میگیرد. به سختی بغضم را میبلعم. یعنی چنین خدایی بوده و من به پوچی رسیدم؟ خانمها برمیخیزند و میروند اما من دل و دماغ رفتن ندارم.خانم موسوی همه را بدرقه میکند. بی‌آنکه چیزی بپرسد با صمیمیت میگوید: _یه چای دیگه هم بخوریم ثریا جان؟ از خداخواسته قبول میکنم. من شوهر خانم موسوی را نمیشناسم اما میدانم خود خانم موسوی آزارش به مورچه‌ای نمیرسد. سینی چای و بیسکویت را میانمان قرار میدهد. _خانم موسوی خدا چقدر رحمانه؟ ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۲۷ و ۲۲۸ _از تو چه پنهون‌شما که هستی.خواهر گلمی! آره کارش زیاده ولی خب عاشق کارشه. من هم بخاطر اینکه دوستش داره چیزی نمیگم. شوهرم توی سپاه کار میکنه من اسرارش هستم و آنوقت چطور میتوانم این حرفها را فاش کنم؟از خودم شرمم میگیرد.دیگر باقی سوالات را نمیپرسم.هرچه میخواهد بشود؛ بشود! هنوز چندماه از ماجرای دفترحزب‌جمهوری نمیگذرد که دفتر نخست‌وزیری در آتش کین میسوزد.میدانم این کارها است. را میخواهند با از بین بردن شخصیتهای محبوب مردم بدست آورند.از این همه پستی حالم بهم میخورد.نمیخواهم تا چند روز گزارش بنویسم! کاش اصلا فرار کنم. اما پیمان چہ؟ جلوی دکه غلغله شده و مردم روزنامه میخرند.تیتر سرخ‌رنگی نوشته رئیس جمهور منتخب ملّت و نخست وزیر محبوب به دست عمّال آمریکا شهید شدند.اشک در چشمانم نقش بسته.مردم در خیابانها گریانند.روز تشیع شهدا که غلغله است!بعضی‌ها به سر میزند و بعضی به سینه.از ترس خبرچین‌های سازمان سر در چادر هق میزنم.با این کارها بیشتر بر شَکم افزوده میشود. از مردان نامی بود که‌ سالها رنج اسارت پهلوی را چشیده بود. پیش خانم موسوی میروم و نظرش را درباره‌ی بپرسم.میخواهم بیشتر از ایشان و بدانم.در را باز میکنم که با دیدن مینا جا میخورم. مثل دفعه قبل خودش را در آغوشم می‌اندازد منتهی این بار گریان! _خواهر دیدی چی شد؟ ترس برم میدارد.زیرگوشم میگوید: _طبیعی رفتار کن! با اینکه حالم بد میشود اما میگویم: _ چیشده عزیزم. بیا تو. وارد خانہ میشود و چادرش را طرفی می‌اندازد.نگاهی به روسری‌ام می‌اندازد و آن را دور دستش میپیچد. _این چیہ پوشیدی؟ چرا ماتم گرفتی؟زیادی تو نقشت فرو نری خانومی! لحنش انگار دارد! ترس ظرف دلم را پر میکند و میترسم از شکی که در قلب مخفی کردم چیزی بداند.کاغذ و قلمی درمی‌آورد و پیش رویم میگذارد. _بنویس رویا. _چی بنویسم؟ _همون چیزایی که براش اینجا اومدی. _چی میخواین بدونین. طفره نرو! _ببین رویا فرصتے نیست.پیمان میگه شکّشون بهش بیشتر شده.چند باری ازش سوال و جواب کردن.این یعنی دیر یا زود پیمان گرفته میشه و بعد اعدامش میکنن. تو میشی یه زن بیوه با یه دل عاشق شکسته! همینو میخوای؟ میخوای پیمان رو جلوی چشمات تیربارون کنن؟ با تصور همچین صحنه‌‌ای از جا بلند میشوم.دلشوره دارم.ولی به شوهر خانم موسوی نمیخورد.مینا کنار گوشم میکند: _ بنویس رویا. هرچی که میدونی.چه ساعتی میان، چه ساعتی میرن، با کی میرن و با کی میان.کجا بیشتر میرن؟ همه‌ی اینا برای حفظ جون پیمان مهمه. کاسه دلم را از ترس و اضطراب و عصاره‌ی عشق پر میکند.در فضایی قرار میگیرم که از استرس نمیتوانم فکرکنم.خودکار در دستم میلرزد.مینا از من خواسته بود تا چند روزی کشیک بکشم.همه چیز را بی‌آنکه ذره‌ای قدرت فکر کردن داشته باشم مینویسم.مینا با خواندن اینهمه اطلاعات چشمانش برق میزند. _ هیچ غلطی نمیتونن بکنن. تو هم آخرای ماموریتته.میتونی فردا پیمانو ببینی. بعد هم کاغذ نشانی را بطرفم میگیرد.سر تکان میدهم و با پوشیدن چادر بی‌سر و صدا خانه را ترک میکند.با بسته شدن در افکار و به ذهنم خطور پیدامیکند. میگیرم که چرا این چیزها را نوشتم.صدای در مرا از ترس میلرزاند.چادر سر میکنم.در را که باز میکنم با دیدن خانم موسوی از خجالت سر به زیر سلام میدهم.شوهرش پشت سر او سر به زیر ایستاده.تازه متوجہ شوهرش میشوم و سلام میدهم.خانم موسوی میگوید: _عزیزم اگه اجازه بدی شوهرم یه نگاهی به سقف بندازه و تعمیرش کنه. شرمنده‌تر میشوم.سرم را پایین میگیرم: _اختیار دارین. شوهرتون اذیت میشن. _این چه حرفیه؟ عالم همسایگی این حرفا رو نداره. با خجالت از مقابل در کنار میروم.شوهرش سیمان و آب مخلوط میکند.یکی از همسایه‌های دیگر به کمک می‌آید.. _حالت خوب نیست ثریا؟ _ نه! نه!...خوبم. _صبحانہ خوردی؟ آخه رنگ به روت نیست. همین بهانه را میقاپم: _آ... آره! صبحانه نخوردم. شاید از اون بابته! مرا بہ آشپزخانه میبرد و مجبورم میکند دو لقمه‌ای نان بخورم.تا عصر علاوه بر سقف نقصهای دیگر خانه را هم برطرف میکنند.آقای موسوی دستش را از گل میشود و سر به میپرسد: _ امری ندارین؟ _نه خواهش میکنم.خیلے زحمت کشیدین واقعا راضی نبودم. با لحن به آغشته‌ای میگوید: _سلامت باشید. نگاهش به خانم موسوی است و انگار چیزی میخواهند به من بگویند.بالاخره خانم موسوی از کیفش بسته‌ای درمی‌آورد. _ثریا جانم؟ این مبلغ از صندوق محله‌س.من اسمتو دادم به صندوق اونا گفتن شما وام این ماه رو گرفتی. تعجب میکنم! ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛