eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
630 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️یکی از مقاطع و مراحل تأثیرگذار در تربیت نسل مهدی باور ،دوران مادر است. 🔹همه حالات و رفتار و حتی خطورات فکری مادر در فرزند، تأثیرگذار است. مادری که خود علقه ی عاطفی و فکری با مولای خود امام زمان عج داشته و این علقه ، نمود در زندگی او دارد، قطعاً این عاطفه را به فرزند هم منتقل خواهد کرد. ✔️روان‌شناسان بر این باورند که حالات روانی و هیجانی و حتی فعالیت‌های جسمانی مادر در کودک تأثیر دارد. تراوش هورمون‌هایی که در شرایط فشارهای هیجانی یا روانی صورت می‌گیرد، از طریق جفت، بر جنین تأثیر می‌گذارد. 🌺ذکر و یاد حضرت مهدی عج🌺 توسط مادر باردار و نیز انجام عباداتی در این باره می‌تواند در تربیت نسل مؤثر باشد. 🔹علاوه بر آن‌چه ذکر شد، ارتزاق مادر از لقمه در طول بارداری از مسائل مؤثر در تربیت نسل دین‌دار و ولایی است... منبع : سایت ظهور آنلاین
حرم
#تربیت_نسل_مهدوی 🌸در آموزش مسائل دینی به کودکان دلبندتان از روش-های #غیرمستقیم بهره ببرید، این روش
✅راهکارهای عملی در تربیت مهدوی 🔷یکی از مقاطع و مراحل تأثیرگذار در تربیت نسل مهدی باور ،دوران مادر است. 🔹همه حالات و رفتار و حتی خطورات فکری مادر در فرزند، تأثیرگذار است. مادری که خود علقه ی عاطفی و فکری با مولای خود امام زمان عج داشته و این علقه ، نمود در زندگی او دارد، قطعاً این عاطفه را به فرزند هم منتقل خواهد کرد. ✔️روان‌شناسان بر این باورند که حالات روانی و هیجانی و حتی فعالیت‌های جسمانی مادر در کودک تأثیر دارد. تراوش هورمون‌هایی که در شرایط فشارهای هیجانی یا روانی صورت می‌گیرد، از طریق جفت، بر جنین تأثیر می‌گذارد. 🌺ذکر و یاد حضرت مهدی عج🌺 توسط مادر باردار و نیز انجام عباداتی در این باره می‌تواند در تربیت نسل مؤثر باشد. 🔹علاوه بر آن‌چه ذکر شد، ارتزاق مادر از لقمه در طول بارداری از مسائل مؤثر در تربیت نسل دین‌دار و ولایی است... ادامه دارد ... منبع : سایت ظهور آنلاین http://zohooronline.ir/ •┈••🌿🌹🌿✾🌿🌹🌿••┈•
⭕️ فتنه و آزمایش !❗️ ✍حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند: از فتنه و آزمایش در آخرالزمان نگران نباشید، چرا که موجب نابودی منافقان خواهد شد...¹ 🚩بـعـضـے از نـشـانـه هـاے عـمـومـے در آخـــرالـزمــان... : 1⃣ آرزوے کمـے فرزنـــد ✍حضرت پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله فرمود: «رستاخیز بر پا نمی شود تا آن که کسی پنج فرزند دارد آرزوی چهار فرزند کند. و آنکه چهار فرزند دارد می گوید: کاش سه فرزند داشتم ، و صاحب سه فرزند آرزوی دو فرزند دارد. و آن که دو فرزند دارد، آرزوی یک فرزند بنماید. وکسی که یکی فرزند دارد آرزو کند که کاش فرزندی نداشت.»² 2⃣ شـهوتـــ گرایـے و لـذت جویـے ✍ عفّت ونجابت زنان و مردان آخر الزّمانی در تاخت و تاز اسب وحشی شهوت تاراج می گردد و روح ایشان به لجن زاری بدبو از بی عفّتی و هواپرستی تبدیل می گردد: "همّ و غم مردم (در آخر الزّمان) به سیر کردن شکم و رسیدگی به شهوتشان خلاصه می شود، دیگر اهمیّت نمی دهند که آنچه می خورند است یا حرام؟ و اینکه آیا راه اطفای غرایزشان مشروع است یا نامشروع؟!³ ✍ زنان در آن زمان، بی حجاب و برهنه و خودنما خواهند شد. آنان در فتنه ها داخل، به شهوت ها علاقه مند و با سرعت به سوی لذّت ها روی می آورند. خواهی دید که زنان با زنان ازدواج می کنند. درآمد زنان از راه خودفروشی و بزهکاری تأمین می گردد. آنان حرام های الهی را حلال می شمارند و بدین سان در جهنّم وارد و در آن جاودان می گردند اگر توبه نکنند. 3⃣ مـرگــهـای ناگهــانـے ✍حضرت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمود: «قیامت برپا نمی گردد، تا این که مرگ سفید ظاهر شود. گفتند: ای رسول خدا!؟ مرگ سفید چیست ؟ فرمود : مرگ ناگهانی.»⁴ 4⃣ جنـگــ و کشتـار⚔ ✍ حضرت سلطان علی بن موسی الرضا علیه السلام فرمودند: «پیش از ظهور امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف کشتارهای پیایی و بی وقفه رخ خواهد داد.»[5] 🚩 حضرت امام محمدالباقر علیه السلام فرمودند: برخی از فقها می‌خواهند حکم قتل حضرت را بدهند، ولی زورشان نمی‌رسد! (و لو لا ان السیف بیده لأفتى الفقهاء بقتله)[6] 📚1-میزان الحکمه، حدیث 15748 2-فردوس الاخبار ،ج 5،ص227 3-اصول کافی، ج8، ص42 4-الفائق ، جلد 1 ،ص141 5-الغیبه نعمانی ص271 6-شرح أصول الکافی 563/1 🌟ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است 🌟 ‌بِحَقِ ‌السّیدة‌ زِینَب ْ‌سَلٰام ُ‌اَللّهْ‌ عَلَیْها َّ‌عَجّل‌ لِوَلیکَ‌ الغَریبِ‌ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻 ‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️ ید الله فـــــوق ایدیهم یــــــد الله است.. بمیرد دشمن حیــــــدر ولــــــی الله است..
✨﷽✨ 🔖 (13) 💎 ﴿؏َـلَیْه السَّلامْ﴾ 💢محبت دوست داشتن مولا صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ نشان زادگی.. 💢 ✅ ... عَنْ أَنَسٍ , قَالَ: كَانَ النَّبِيُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ إِذَا أَرَادَ أَنْ يَشْهَر عَلِيًّا فِي مَوْطِنٍ أَوْ مشهد، علا عَلَى رَاحِلَتِهِ وأَمَرَ النَّاسَ أَنْ يَنْخَفِضُوا دُونَهُ , وَأَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ شهر عَلِيًّا رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ يَوْمَ خَيْبَرَ، فَقَالَ: «يَا أَيُّهَا النَّاسُ مَنْ أَحَبَّ أَنْ يَنْظُرَ إِلَى آدَمَ فِي خَلْقِهِ، وَأَنَا فِي خُلْقِي، وَإِلَى إِبْرَاهِيمَ فِي خَلّتهِ، وَإِلَى مُوسَى فِي مُنَاجَاتِهِ وَإِلَى يَحْيَى فِي زُهْدِهِ، وَإِلَى عِيسَى فِي سُنَنِهِ فَلْيَنْظُرْ إِلَى عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ، إِذَا خَطَرَ مِثْلَ الصَّقْرِ كَأَنَّمَا يَنْقَلِعُ مِنْ صَخْر أَوْ يَنْحَدِرُ مِنْ صَبَبٍ، يَا أَيُّهَا النَّاسُ امْتَحِنُوا بِحُبِّهِ أوْلادَكُمْ؛ فَإِنَّ عَلِيًّا لا يَدْعُو إِلَى ضَلالَةٍ , وَلا يَبْعُدُ عَنْ هُدًى، فَمَنْ أَحَبَّهُ فَهُوَ مِنْكُمْ , وَمِنْ أَبْغَضَهُ فَلَيْسَ مِنْكُمْ» . قَالَ أَنَسُ بْنُ مَالِكٍ: فَكَانَ الرَّجُلُ مِنْ بَعْدِ يَوْمِ خَيْبَرَ يَحْمِلُ وَلَدَهُ عَلَى عَاتِقِهِ، ثُمَّ يَقِفُ عَلَى طَرِيقِ عَلِيٍّ , فَإِذَا نَظَرَ إِلَيْهِ تَوَجَّهَ بِوَجْهِهِ تِلْقَاءَهُ , وَأَوْمَأَ بِإِصْبَعِهِ أيْ بُنَيَّ تُحِبُّ هَذَا الرَّجُلَ الْمُقْبِلَ؟ فَإِنْ قَالَ الْغُلامُ: نَعَمْ، قَبَّلَهُ وَإِنْ قَالَ: لا، خَرَقَ بِهِ الأَرْضَ وَقَالَ لَهُ: الْحَقْ بِأُمِّكَ، وَلْتَلْحَقْ أُمُّكَ بِأَهْلِهَا، وَلا حَاجَةَ لِي فِيمَنْ لا يُحِبُّ عَلِيَّ بْنَ أَبِي طَالِبٍ. 💠«اسماعيل بن قاسم بن اسماعيل ابوالقاسم حلبي» از اهل سنّت در قرن چهارم هجری قمری به اسناد خود از بن مالک چنین نقل می‌کند: ☑️هرگاه خدا صَلَّی اللهُ عَلَیْه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ می‌خواست بن ابیطالب صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ را معرّفی کند و او را به مردم بشناساند، او را روی شتر خود بالا می‌برد و به مردم دستور می داد که در جایگاهی پایین‌تر از وی قرار بگیرند، ایشان در روز علی صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ را این چنین توصیف فرمودند: ↩️ ای مردم! کسی که می‌خواهد به آدم، و خوی من، خلیل اللهی ابراهیم، موسی، یحیی و و منش عیسی عَلَيْهِم السَّلاَمُ بنگرد، پس به بن ابی‌طالب صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ نگاه کند.💯💯 او کسی است که در مواقع حساس و پرمخاطره بسان شکاری حاضر می‌شود. ای مردم! فرزندانتان را با علی صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ بیازمایید؛ چرا که علی صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ دعوت به نمی‌کند و هیچ‌گاه از دور نمی‌شود. ✅پس هر کس او را بدارد، از شما [فرزند شماست] و هر که او در سینه داشته باشد، از شما [فرزند شما] نیست.. 💯💯 انس بن مالک می‌گوید: پس از این کلام خدا صَلَّی اللهُ عَلَیْه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ در روز خیبر، اوضاع به گونه ای بود که پدر فرزندش را روی دوش خود می‌نشاند و سر راه صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ می ایستاد، زمانی که صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ را می‌دید، صورت فرزندش را به سمت صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ می‌گرداند و با انگشت او را به فرزندش نشان می‌داد و می‌پرسید: 👈 فرزندم این شخصی که در حال آمدن است را دوست می‌داری⁉️ اگر پاسخ مثبت می‌داد، او را می‌بوسید. ولی اگر می‌گفت: نه، او را روی زمین می‌انداخت و به او می‌گفت: برو به مادرت ملحق شو.. مادرت نیز باید به اهلش ملحق شود مرا با کسی که بن ابی طالب صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ را دوست نمیدارد، کاری نیست. 📚 مشخصات نسخه خطی: الجزء فيه من حديث أبي القاسم الحلبي تأليف: إسماعيل بن القاسم بن إسماعيل أبوالقاسم الحلبي الخياط المؤدب(قرن ٤)، کتابت شده در قرن ششم هجری به خط حافظ ابن عساکر، نگه‌داری شده در کتابخانه‌ی ظاهریه_ دمشق، مجموعه شماره ۲۴ ورق ۱۰۸ _ ۱۱۵
قَالَ أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ : صَلاَةُ اَللَّيْلِ تُحَسِّنُ اَلْوَجْهَ وَ تُحَسِّنُ اَلْخُلُقَ وَ تُطَيِّبُ اَلرِّزْقَ وَ تَقْضِي اَلدَّيْنَ وَ تُذْهِبُ اَلْهَمَّ وَ تَجْلُو اَلْبَصَرَ عَلَيْكُمْ بِصَلاَةِ اَللَّيْلِ فَإِنَّهَا سُنَّةُ نَبِيِّكُمْ وَ مَطْرَدَةُ اَلدَّاءِ عَنْ أَجْسَادِكُمْ امام صادق فرمودند : نماز شب چهره را زيبا ، اخلاق را نیکو ، رزق و روزی را پاک ، دِین را پرداخت ، اندوه را رفع و ديده را روشن كند . بر شما باد به نماز شب كه سنت پيامبر است و از بین برنده درد از تن شما است . سند : بحارالأنوار ، جلد ۵۹ ، صفحه ۲۶۸ ، حدیث ۵۰ اللهم عجل لولیک الفرج
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۹۳ و ۱۹۴ بابا اسماعیل رحل و قرآن را برمیدارد و کنار خود،کنار سفره میگذارد.انگار لحظات آخر است.کنار پیمان مینشینم.همگی غرق دعا هستند و زیرلب چیزهایی میگویند. نمیدانم اگر از خدا چیزی بخواهم جواب میدهد؟ اصلا مرا در میان این همہ بنده‌ی خوبش میبیند؟شاید هم من لایق چون اویی نیستم...در همین فکرها هستم که سال تحویل میشود.صدای دهل حاجی نوروز و تبریک گوینده بعد هم "دعای یا مقلب القلوب" را پخش میکنند.پژمان با چشمانی منتظر بہ قرآن خیره شده تا بابا اسماعیل آن را بگشاید.از رادیو، "پیام امام" را پخش میکنند و ایشان "فرا رسیدن سال دیگری را در پرتو بہ همہ تبریک میگویند." بعد از آن بابااسماعیل بچه‌ها را معطل نمیگذارد.پول تا نخورده‌ای را از میان قرآن با صلوات بیرون میکشد و جلوی پوپک و پژمان میگیرد.در نگاهشان خروارها خوشحالی نشسته که من بهشان حسودی‌ام میشود. بابا اسماعیل مرا دخترم صدا میزند و مبلغی‌را جلویم میگیرد.با ناباوری بهشان چشم میدوزم. خوشحالی‌ام نه از بابت پول است...پول برای من بی‌ارزشترین چیز در حال است. خوشحالی من از گلهای عطوفتی‌ست که در نگاه بابا اسماعیل میچینم.بوسه‌ای بہ دستش میزنم و تشکر میکنم.پیمان ابتدا بخاطر غرورش پول را قبول نمیکند اما با اصرارهای پدر میپذیرد.بعد هم از شیرینی‌ها و نان خرمایی عفت خانم میخوریم.بابا اسماعیل زیر کرسی نشسته و از خاطرات جوانی‌اش میگوید.از خدابیاموز پدرش که نان کارگری بہ سفره‌شان میگذاشت.از کودکی که به کار گذشت و از یتیمی زود هنگام و جدایی از مادر.بغضم میگیرد: _دردتون رو حس میکنم.منم مادرمو وقتی بچه بودم از دست دادم. بابا اسماعیل دستش را روی دستم میگذارد. _بد دردیہ... بعد هم به پیمان تشر میزند: _آقا پیمان نبینم عروسم ازت شکایت کنه ها! زود میگیره بابا... اذیتش نکنی! پیمان میخندد و چشم میگوید.شب هنگام بعد از خوردن اشکنه‌ی عفت خانم به راه می‌افتیم.صبح چشم که باز میکنم خبری از پیمان نیست.هنوز صبحانه‌ام کامل تمام نکرده‌ام که صدای زنگ مثل پتکی به سرم میخورد.آنقدر عجله دارد که دستش را از روی زنگ برنمیدارد.کلید را میزنم.اما بالا نمی‌آید.از بالا نگاهی به راه‌پله می‌اندازم. -چیشده پری؟ برای چی نمیای بالا؟ صورتش را بالا میگیرد. _تموم شد... تموم! پایین میروم. _چی تموم شد؟ چی داری میگی؟ نمیتواند نگاهم کند.رویش را از من مے گیرد: _بچہ از دست رفت! چشمانم مثل تیله‌ای گرد میشود. _بَ... بچه رو کشتین؟ دوباره گریه‌هایش شروع میشود: _بخدا من نمیخواستم.اونا منو مجبور کردن. مینا گفت تا بچه داشته باشی باید از سازمان جدا باشی.امیر گفت طلاقت میدم!..ولے رویا... من امیر رو دوست دارم.اَ... اولش شاید حسی بهش نداشتم اما الان دوستش دارم.رویا! تو خودت میدونی من برای تو این راه موندن چیکار که نکردم.منو قضاوت نکن! از سنگدلی همه‌شان حالم بهم میخورد.از قتل نفسی که صورت گرفته حالم بهم میخورد.با این دلیل‌های مزخرف و توجیه‌های الکی خون بیشتر پی به پست بودن این نطفه‌ی شوم میبرم.این سرطان بہ زندگیمان گره خورده تمام عواطف و احساساتمان را دارد سر میبرد.عشق مادر و فرزندی را..عشق شوهر و زن را...عشق بہ مردم و میهن را... پشت بہ پری میکنم که دستم را میکشد. _تو رو خدا رویا! یه چیزی بگو. آرومم کن! پوزخندی بہ حرفش میزنم.نمیتوانم کاسه‌ی پر شده از نفرت را خالی کنم.نمیتوانم خون دلی که در دل نگه داشته‌ام را بیرون نریزم پس دهان باز میکنم: _ببین پری... من از دین هیچی سر درنمیارم که بگم چقدر گناه داره اینکار اما اینو میدونم قتل یه آدم، گناه کمی نیست.تو تقصیری نداری این ترس توی وجودته که تو رو بہ همچین کار زشتے وا داشت.تو میتونستی خودتو کنار بکشی. این تهدیدا الکیه...اونا میدونن تو براشون مهره‌ای هستی که هرکسی نمیتونه جاتو بگیره پس.. اشتباه کردی.اونا هیچوقت حتی بخاطر بچه هم که شده به این زودی تو رو کنار نمیزنن.تو گول سادگیتو خوردی.کاش یکم شجاعت یا زکاوت داشتی. نمیخوام بیشتر از این باهات حرف بزنم چون دوست ندارم چیزی بگم که بعدا پشیمونم کنه فهمیدی؟ در حال بالارفتن از پله‌ها هستم که میگوید: _ولی تو هم شجاع نیستی. تو هم اگه درو منو داشتی همین کارو میکردی _شاید شجاع نباشم ولی نیستم. من هیچوقت جون کسی رو که به جون من وابسته‌اش رو نمیگیرم.برو به این فکر کن که دفعه‌ی بعدی اگه تهدید به جدایی‌ت کردن چطور میتونی از امیر جدا نشی. بعد هم بالا میروم و در را میبندم و صدای بهم خوردن در و ریختن بی‌اختیار اشکم باهم رقم می‌خورند. حالم خوش نیست. نیاز به کمی حال خوش دارم اما کجا؟ کاش میشد پا به فرار بگذارم... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۷۷ و ۲۷۸ وقتی متوجه مصمم بودنم میشود باشه میگوید.پرده را می‌اندازد و میرود.آبی به صورتم میزنم..چادرسفیدم را روی سر جابجا میکنم.به استقبال بی‌بی‌بی‌رعنا میروم.جعبه‌ی شیرینی را به دستم میدهد.تشکر میکنم و او را در بغل میگیرم. _محسن خیلی سلام رسوند.کار پیش اومد باعث شد با پسر خواهرم بیام. _سلامت باشن.قدم سر چشممون گذاشتین.خیلی خجالت دادین. راضی به زحمت نبودیم این همه راه! _چہ زحمتی. بهتر شد از تهران زدم بیرون. یکم دار و درخت ببینم دلم وا شه. لبخند زنان و راضے وارد خانہ میشویم.در اتاق مهمانها مینشیند.عفت خانم برایم غذای متفاوتی می‌آورد و میگوید که مادر نباید از غذای عقیقه بخورد.بی‌بی‌رعنا بیشتر برایم از احکام عقیقه میگوید.حس مادرانگی در کلامش جاریست.برخلاف میلم غروبی سوار ماشین میشوند و میروند. دستهای پینه بسته‌ی بابا اسماعیل دلم را آتش میزند.او عجیب مثل پدر واقعی به من مهر میورزد.روزی که برای چکاب امید رفتم، پمادی هم برای دستان بابا اسماعیل گرفتم.خیلی دعایم کرد.بابا اسماعیل وارد اتاق میشود. _کارم داشتین؟ بابا اسماعیل حواسش انگار پی من نیست و میگوید: _باشه...حالا بعدا میام. پی بابا اسماعیل را میگیرم.مطمئنم در چشمانش حرفها نهفتہ بود.عفت خانم میگوید توی حیاط است.از کنار دیوار آجری صدایش میکنم.در حال هیزم خورد کردن است.رویش را به من میکند و میگوید: _فردا احمدآقا میاد پی هیزما.میگم خوردش کنم ببره. کارش را تایید میکنم.کنارش میروم و خوب به چشمانش نگاه میکنم و میگویم: _بابا اسماعیل؟ کارم داشتین؟اومدین توی اتاق فکر کنم کارم داشتین. _آ..آره.راستشو بخواے.. مکث میکند و گوشم منتظر میماند. ‌_تو..با پوپکم فرقی نداری.دوستت دارم. دلم میسوزه وقتی اینطور میبینمت.دلم میخواد همیشه خوشحال باشی. _من حالم خوبه با..با! لبخندش عمیقتر میشود. _میدونم بابا...هر وقت به تو و امیدجان نگاه میکنم حس شرمندگی دارم.چرا نباید سایه‌ی یه پدر بالای سر این بچه باشه.خدا لعنت کنه اونایی که برای منافعشون با ذهن آدم بازی میکنن و به اسم هرچی هس بچه‌های مردمو فریب میدن.گاهی میگم شاید تربیت من درست نبود.همیشه از خدا خواستم کم بده رزق‌مونو ولی بده.خدا رو شکر هم یه نون حروم سر سفره جلوی زنو بچم نذاشتم.نمیدونم چرا این شد... دلم به حالش میسوزد. _حق دارین.اما گاهی هرچقدر نون حلال باشه نمیشه تاثیر محیط رو انکار کرد.من هم خیلی به این چیزا فکر میکنم.کاش اینطور نمیشد.کاش پای عقاید پوشالی پیمانو از دست نمیدادیم و ای کاش پیمان برمیگشت. هیزمها را رها میکند و سرش را پایین می‌اندازد. _راستشو بخوای نمیدونم چطور بگم تا خوب منظورمو متوجه بشی دخترم.تو هنوز جوونی و کلی راه در پیش داری. درست نیست زندگیت اینطور بگذره. حق تو اینه بهترینها رو داشته باشی.دلم آتیش میگیره وقتی امید رو اینجوری میبینم.هنوز اونقدر جوونی که نباید اسم بیوه روت بزارن.چی بگم والا... یه بنده خدایی هست بهم گفته یه چیزایی بهت بگم.مدیونی فکر کنی جز به صلاح خودت حرفی میزنم.تا عمر دارم پای تو و امید میشینم.براتون زحمت میکشم اما هیچی اینا جای یه زندگی واقعی رو نمیگیره. حرفهاے بابااسماعیل بدجور مرا بهم میریزد. یکجورهایی میفهمم میخواهد چه بگوید. _می...میخوام بگم تو اینجا نمون.انگ اینجا زیاد روی پیشونیمه. دوست ندارم یه کلام درمورد تو و امید کسی غلط حرف بزنه.اون بچه بزرگ بشه نباید شرمنده‌ی همچین پدری بشه..چون کاره‌ای نیست. دست خودش نیست که اینا! چرا تا عمر داره خجالت بکشه از جرمی که مرتکب نشده؟!بِ..بهتره هم برای تو و هم برای امید که یه زندگی جدید شروع کنین.اگه لازمه این راز دفن بشه و به گوش امیدمم نرسه حاضرم غم دوری‌تونو تحمل کنم اما پسرم سرشکسته نباشه. انگار بدجور بغضش گرفته و نمیتواند حرف بزند.شانه‌هایش به لرزه درمی‌آید و دنیایم را تیره و تار میکند. _بابا اسماعیل خوبید؟ صدای آهش در گوشم میپیچد. _امان از حرف مردم بابا..تا دیروز با عزت و آبرو داشتم تو روستا زحمت میکشیدم ولی از وقتیکه این ماجرای عجیب پیش اومد و دهن به دهن چرخید پیر شدم بابا.. پیر!تا امروز هرطور بود تحمل کردم این زخم زبونا رو اما از یه جاهایی نه تنها زبان بلکه چشمشون هم تیر میشه.تو نمیخواد بابا اینجا باشی.خودم کار میکنم پولی دستم میاد برات توی تهران خونه اجاره میکنم.این بچه نباید اینجا بزرگ بشه. دلم بدجور برای غرور زخم‌خورده‌اش میسوزد. معلوم نیست این بار چه اتفاقی افتاده! _نه من نمیزارم برم. _بخاطر پسرت برو بابا.یکم به آینده‌ش فکر کن. نمیخواستم اینو الان بگم اما چی بگم..مثل استخون توی گلوم گیر کرده. یه بنده خدایی هم گفته... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
حرم
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی ✿❀قسمت ۲۰
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۲۱ چند روز قبل از عمل دست ایوب حساب کتاب میکردم، با پولی ک داشتیم ایوب زیاد نمیتوانست بستری بماند. ناگهان در زدند. ایوب پشت در بود.با سر و صورت کبود و خونی. جیغ کشیدم _ "چی شده ایوب؟" آوردمش داخل خانه _"هیچی،کتک خوردم...." هول کردم _"از کی؟ کجا؟" _ توی راه جمع شده بودند، پلاکارد گرفته بودند دستشان که ما را توی ایران شکنجه می کنند. من هم رفتم جلو و گفتم دروغ می گویید... که ریختند سرم آستینش را بالا زدم + فقط همین؟ پلک هایش را از درد به هم فشار می داد. _ خب قیافه ام هم تابلو است که .. و خندید. دستش کبود شده بود. گفتم: _باز جای شکرش باقی است قبل از عمل اینطور شدی ایوب بالاخره بستری شد و عمل شد... خدا رو شکر عمل موفقیت آمیز بود. چند روز بعد با ایوب رفتیم شهر را بگردیم... میخواست همه جای را نشانم بدهد دوربین عکاسیش را برداشت... من هم محمد حسین را گذاشتم داخل کالسکه و چادرم را سرم کردم و رفتیم. توی راه بستنی خریدیم. تنها خوراکی بود که می شد با خیال راحت خورد.. و نگران و حرام بودنش نبود. ها توی خیابان بودند. چند قدمی مسیرمان با مسیر راهپیمایی آنها یکی می شد. رویم را کیپ گرفتم و کالسکه را دنبال ایوب هل دادم، ما را که دیدند بلندتر شعار دادند. شیطنت ایوب گل کرد.. دوربین را بالا گرفت که مثلا عکس بگیرد، چند نفر آمدند که دوربینش را بگیرند. ایوب واقعا هیچ عکسی نیانداخته بود.... ادامه دارد... ✿❀