eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
629 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 آگاهی حضرت امیرمؤمنان -علیه السّلام- از مشخصات دقیق خود در روز بیعت با ایشان با سند صحیح به اعتراف مخالفین 🔰 روایت در کتاب الصحیح المسند من آثار الصحابة ▫️:اسکن کیفیت اصلی: 🌐 bit.ly/2JmxCn9 @haram110
حرم
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_سوم 💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می‌شنیدم و تلاش می
✍️ 💠 در را که پشت سرش بست صدای مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد. دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود. 💠 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمی‌زند زیرا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود. چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرین‌تر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه می‌زد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمی‌گشت. 💠 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانی‌ام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و می‌ترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم. پس از یک روز روزه‌داری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از برای حیدر ضعف می‌رفت. 💠 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود. گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل می‌کردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش می‌چکید. 💠 چند روز از شروع می‌گذشت و در گیر و دار جنگ فرصت هم‌صحبتی‌مان کاملاً از دست رفته بود. عباس دلداری‌ام می‌داد در شرایط عملیات نمی‌تواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم. 💠 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را می‌لرزاند. شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم می‌خواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، می‌خوای باهاش حرف بزنی؟» 💠 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بی‌خبرم! انگار صدایم هم از در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظه‌ای سکوت، صدای ضربه‌ای و ناله‌ای که از درد فریاد کشید. 💠 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد می‌تونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!» احساس نمی‌کردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و به‌جای نفس، خاکستر از گلویم بالا می‌آمد که به حالت خفگی افتادم. 💠 ناله حیدر همچنان شنیده می‌شد، عزیز دلم درد می‌کشید و کاری از دستم برنمی‌آمد که با هر نفس جانم به گلو می‌رسید و زبان عدنان مثل مار نیشم می‌زد :«پس چرا حرف نمی‌زنی؟ نترس! من فقط می‌خوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!» از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفس‌های بریده‌ای که در گوشی می‌پیچید و عدنان می‌شنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت می‌برم!» 💠 و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر منه و خونش حلال! می‌خوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود. جانی که به گلویم رسیده بود، برنمی‌گشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمی‌آمد. 💠 دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. پیشانی‌ام دوباره سر باز کرد و جریان گرم را روی صورتم حس کردم. از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا می‌زدم و دلم می‌خواست من جای او بدهم. 💠 همه به آشپزخانه ریخته و خیال می‌کردند سرم اینجا شکسته و نمی‌دانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه است که از جراحت جانم جاری شده است. عصر، حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته جانم شده بود. 💠 ضعف روزه‌داری، حجم خونی که از دست می‌دادم و عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت. گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زن‌عمو هر سمتی می‌رفتند تا برای خونریزی زخم پیشانی‌ام مرهمی پیدا کنند و من می‌دیدم درمانگاه شده است... نویسنده: @haram110
هدایت شده از حرم
💠 آگاهی حضرت امیرمؤمنان -علیه السّلام- از مشخصات دقیق خود در روز بیعت با ایشان با سند صحیح به اعتراف مخالفین 🔰 روایت در کتاب الصحیح المسند من آثار الصحابة ▫️:اسکن کیفیت اصلی: 🌐 bit.ly/2JmxCn9 @haram110
📍آیا بیان واقعیات پیرامون بردن آبروی پیامبر است؟ عده ای می گویند این که شما مطاعن عایشه مثل رضاع کبیر(شیر دادن به مردان بزرگسال) یا جنب شدن مردان در خانه اش یا شادی کردن عایشه پس از شهادت علیه السلام یا ممانعت از دفن علیه السلام کنار پیامبر یا ... را بیان می کنید باعث می شود آبروی پیامبر برود حتی اگر پیامبر چنین زن خرابی داشته نباید بیان کرد! در پاسخ می گوییم اولا ما تمام این مطالب را از کتاب سنی ها بیان میکنیم با سند و مدرک!ثانیا خدا در قرآن اولین نفری است که آبروی زن را برده و از او به عنوان کسی که بساط همجنس گرایی را جور میکرده یاد کرده و مفصل به بیان ماجرای زن پیامبرش پرداخته.پس اگر اینگونه باشد باید به خدا ایراد گرفت که چرا آبروی پیامبرش را برده است!؟ حال اینکه خود خداوند جواب این افراد را در قرآن می دهد و می گوید آبروی زن لوط را برده است تا مردم بدانند حتی زن پیامبر هم باشند برای آن ها سودی ندارد و مثال زن حضرت لوط و را می زند که با این که زن پیامبر ‌بودند اما کافر شدند! پس اگر ما از کتب تاریخی بدی ها و کارهای زشت عایشه را بیان میکنیم این بردن آبروی پیامبر نیست بلکه بردن آبروی دشمن و پیامبر است تا همه بدانند زن پیامبر هم که باشی ممکن است کافر شوی!
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۹۳ و ۱۹۴ بابا اسماعیل رحل و قرآن را برمیدارد و کنار خود،کنار سفره میگذارد.انگار لحظات آخر است.کنار پیمان مینشینم.همگی غرق دعا هستند و زیرلب چیزهایی میگویند. نمیدانم اگر از خدا چیزی بخواهم جواب میدهد؟ اصلا مرا در میان این همہ بنده‌ی خوبش میبیند؟شاید هم من لایق چون اویی نیستم...در همین فکرها هستم که سال تحویل میشود.صدای دهل حاجی نوروز و تبریک گوینده بعد هم "دعای یا مقلب القلوب" را پخش میکنند.پژمان با چشمانی منتظر بہ قرآن خیره شده تا بابا اسماعیل آن را بگشاید.از رادیو، "پیام امام" را پخش میکنند و ایشان "فرا رسیدن سال دیگری را در پرتو بہ همہ تبریک میگویند." بعد از آن بابااسماعیل بچه‌ها را معطل نمیگذارد.پول تا نخورده‌ای را از میان قرآن با صلوات بیرون میکشد و جلوی پوپک و پژمان میگیرد.در نگاهشان خروارها خوشحالی نشسته که من بهشان حسودی‌ام میشود. بابا اسماعیل مرا دخترم صدا میزند و مبلغی‌را جلویم میگیرد.با ناباوری بهشان چشم میدوزم. خوشحالی‌ام نه از بابت پول است...پول برای من بی‌ارزشترین چیز در حال است. خوشحالی من از گلهای عطوفتی‌ست که در نگاه بابا اسماعیل میچینم.بوسه‌ای بہ دستش میزنم و تشکر میکنم.پیمان ابتدا بخاطر غرورش پول را قبول نمیکند اما با اصرارهای پدر میپذیرد.بعد هم از شیرینی‌ها و نان خرمایی عفت خانم میخوریم.بابا اسماعیل زیر کرسی نشسته و از خاطرات جوانی‌اش میگوید.از خدابیاموز پدرش که نان کارگری بہ سفره‌شان میگذاشت.از کودکی که به کار گذشت و از یتیمی زود هنگام و جدایی از مادر.بغضم میگیرد: _دردتون رو حس میکنم.منم مادرمو وقتی بچه بودم از دست دادم. بابا اسماعیل دستش را روی دستم میگذارد. _بد دردیہ... بعد هم به پیمان تشر میزند: _آقا پیمان نبینم عروسم ازت شکایت کنه ها! زود میگیره بابا... اذیتش نکنی! پیمان میخندد و چشم میگوید.شب هنگام بعد از خوردن اشکنه‌ی عفت خانم به راه می‌افتیم.صبح چشم که باز میکنم خبری از پیمان نیست.هنوز صبحانه‌ام کامل تمام نکرده‌ام که صدای زنگ مثل پتکی به سرم میخورد.آنقدر عجله دارد که دستش را از روی زنگ برنمیدارد.کلید را میزنم.اما بالا نمی‌آید.از بالا نگاهی به راه‌پله می‌اندازم. -چیشده پری؟ برای چی نمیای بالا؟ صورتش را بالا میگیرد. _تموم شد... تموم! پایین میروم. _چی تموم شد؟ چی داری میگی؟ نمیتواند نگاهم کند.رویش را از من مے گیرد: _بچہ از دست رفت! چشمانم مثل تیله‌ای گرد میشود. _بَ... بچه رو کشتین؟ دوباره گریه‌هایش شروع میشود: _بخدا من نمیخواستم.اونا منو مجبور کردن. مینا گفت تا بچه داشته باشی باید از سازمان جدا باشی.امیر گفت طلاقت میدم!..ولے رویا... من امیر رو دوست دارم.اَ... اولش شاید حسی بهش نداشتم اما الان دوستش دارم.رویا! تو خودت میدونی من برای تو این راه موندن چیکار که نکردم.منو قضاوت نکن! از سنگدلی همه‌شان حالم بهم میخورد.از قتل نفسی که صورت گرفته حالم بهم میخورد.با این دلیل‌های مزخرف و توجیه‌های الکی خون بیشتر پی به پست بودن این نطفه‌ی شوم میبرم.این سرطان بہ زندگیمان گره خورده تمام عواطف و احساساتمان را دارد سر میبرد.عشق مادر و فرزندی را..عشق شوهر و زن را...عشق بہ مردم و میهن را... پشت بہ پری میکنم که دستم را میکشد. _تو رو خدا رویا! یه چیزی بگو. آرومم کن! پوزخندی بہ حرفش میزنم.نمیتوانم کاسه‌ی پر شده از نفرت را خالی کنم.نمیتوانم خون دلی که در دل نگه داشته‌ام را بیرون نریزم پس دهان باز میکنم: _ببین پری... من از دین هیچی سر درنمیارم که بگم چقدر گناه داره اینکار اما اینو میدونم قتل یه آدم، گناه کمی نیست.تو تقصیری نداری این ترس توی وجودته که تو رو بہ همچین کار زشتے وا داشت.تو میتونستی خودتو کنار بکشی. این تهدیدا الکیه...اونا میدونن تو براشون مهره‌ای هستی که هرکسی نمیتونه جاتو بگیره پس.. اشتباه کردی.اونا هیچوقت حتی بخاطر بچه هم که شده به این زودی تو رو کنار نمیزنن.تو گول سادگیتو خوردی.کاش یکم شجاعت یا زکاوت داشتی. نمیخوام بیشتر از این باهات حرف بزنم چون دوست ندارم چیزی بگم که بعدا پشیمونم کنه فهمیدی؟ در حال بالارفتن از پله‌ها هستم که میگوید: _ولی تو هم شجاع نیستی. تو هم اگه درو منو داشتی همین کارو میکردی _شاید شجاع نباشم ولی نیستم. من هیچوقت جون کسی رو که به جون من وابسته‌اش رو نمیگیرم.برو به این فکر کن که دفعه‌ی بعدی اگه تهدید به جدایی‌ت کردن چطور میتونی از امیر جدا نشی. بعد هم بالا میروم و در را میبندم و صدای بهم خوردن در و ریختن بی‌اختیار اشکم باهم رقم می‌خورند. حالم خوش نیست. نیاز به کمی حال خوش دارم اما کجا؟ کاش میشد پا به فرار بگذارم... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛