eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
630 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ روایت است که پروردگار، هفت ساعت به گنه‌کاران می‌دهد تا توبه کنند، اگر در این توبه کنند بخشیده میشوند. یعنی هر بلافاصله پس از ارتکاب گناه فورا کند پذیرفته میشود؟ ✅ آیات و روایات فراوانی در مورد لطف و رحمت خدای نسبت به بندگان مؤمن گناه‌کار وجود دارد. 🍃 از پیامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) شده است: 🍂 کسی که گناه کند و آن‌را انجام ندهد، بر او گناهی نوشته نمی‌شود، و اگر مرتکب گناه شود، به او ساعت مهلت داده می‌شود تا کند، اگر توبه کرد چیزی بر او نوشته نمی‌شود، اما اگر توبه نکرد بعد از ساعت یک گناه برایش نوشته می‌شود. 📚کافی ج 2، 430 امام صادق(علیه السلام) در همین مورد فرمود: زمانی که بنده مؤمن کند، خداوند او را هفت ساعت دهد، پس اگر از خدا آمرزش خواست چیزى بر او نوشته نمی‌شود، و اگر این ساعت‌ها گذشت و درخواست نکرد، یک گناه بر او نوشته می‌شود. 📚کافی ج2 ص 437 ✅این البته ویژه بندگان مؤمنی است که تلاش دارند تا گناهی انجام ندهند، امّا گاه فریب و هوای نفس را می‌خورند، و افرادی که عملاً ایمانی به آخرت نداشته و از ارتکاب انواع گناهان هیچ ابائی نداشته و هیچ تلاشی را برای با نفس نمی‌کنند، مشمول چنین فرصت دلسوزانه‌ای از جانب پروردگار نمی‌باشند. روایتی از امام صادق(علیه السلام) این موضوع را خاطرنشان می‌کند: عباد بصرى نزد آن‌ آمد و گفت: به ما خبر رسیده که شما فرمودید: هیچ بنده‌‏اى نیست که کند، مگر این‌که خداوند ساعت از روز به وی مهلت دهد تا توبه کند؟ امام فرمود: من چنین نگفتم، بلکه گفتم: هیچ فرد باایمانی نیست که مرتکب شود! من اینگونه گفتم! 📚 کافی ج 4 ص 240
🔹فراموشی و از یاد دوست بزرگ ترین برای است که یاد نه کار زبان است نه فعالیت فکر که اول از معشوق سرزند، پس هر آن لحظه که به یاد امام زمانت نور گرفتی بدان در همان لحظه به یاد توست. و خدا می داند که یاد امام چه و دارد... که این همه سفارش در آیات و روایات به این یادِ شیرین، با هدفی خاص مطرح گشته است... 💠دمی کان گذرد بی یاد رویت از آن دم بی شمار 📚درهوای او، حسن محمودی،ص 170 •┈••✾🍃🌺🍃✾••┈•
❌یک نمونه از رفتار اشتباه در برابر رفتار خیانتکارانه شوهر ⚠️ گاهی مرحله اول این برخورد نادرست با درد دل پیش شروع میشه. پیش همکار همسر، رفیق همسر، فامیل نامحرم، شوهر دوست خودت، و یا کسی که در فضای مجازی چار تا جمله از این و اون رو گذاشته و شما فکر کردی ایشون خیلی حالیشه... 💔خانم محترمی که دلت شکسته، هیچ وقت اولین قدم واسه نابودی دنیا و آخرتت رو برندار....بعضی رازها سر به مهر بمونن بهتره. اگه هم قراره فاش بشه پیش یه محرم و یا یک ... نه اینکه بری گلایه شوهرتو پیش همکارش بکنی. و اونم با اشک تمساح خرت کنه.... ✅صریح دارم میگم. تو هیچ کجای دنیا، نمیگن فلان زنه به فلان مرده تجاوز کرده... بلکه همیشه این زن هست که مورد سوء استفاده قرار میگیره. برای همینم حساسیت روی زن زیاده. برای انتقام گرفتن از شوهرت، نکن و خودت رو نابود نکن. "دنیا محل گذره و آخرت نزدیکه و عذاب خدا دردناک"🔥. فراموش نکن که هم واسه همسرت حساب و کتابی هست و هم برای تو. و گناه اون دلیلی بر گناه تو نیست. در ضمن ، هیچ وقت، توجیه پذیر نیست. 🔶🔷(راه حل درست رو تو موارد اینچنینی از مشاورای متخصص و البته متعهد و دین دار دریافت کنیدتا راه حلی برای درمان این مشکل همسرتون پیدا کنید و اگر شدنی نیست راه حل برای دریافت حق و حقوقتون رو امتحان کنید و در مرحله آخر هم به راه حل نهایی فکر کنید.)
4_5958686795808900716.mp3
5.65M
❤️ ⏱کلاس‌های سه‌دقیقه ای برای نوجوانان جلسه 14 یک کرونای قدیمی! ویروس گناه ، و واکسن توبه! لطفا به دست اطرافتان برسانید!
4_5971824709925340693.mp3
4.97M
❤️ ⏱کلاس‌های سه دقیقه ای برای نوجوانان جلسه 16 پاسخ به این سوال را از جواب کارشناس ما بشنوید:: ⁉️چرا بعضی گناهان کوتاه ، عذاب های طولانی دارند؟! لطفا به دست اطرافتان برسانید!
حرم
#آسیب‌های_دوستی_با_جنس_مخالف 🔟 شکست عاطفی و عشقی ✔️ این مشکل به ویژه در دخترخانم ها خیلی به وجو
1⃣1⃣ ایجاد زمینه های گناه ✔️ یکی دیگر از آسیب های این رابطه ها، ایجاد زمینه های هست. ‼️ اولین و ساده ترینش و ازجهتی مهمترینش (چون نشون دهنده ی مخالفت با خداست! ) 🔺به اطرافیان مثلا پدر و مادر یا همسرشون میگن.! ♨️میدونید که دروغ گناه کبیره اس. ✔️ خود این رابطه ها هم اشکال شرعی داره چون ارتباط با نامحرم ه و باعث میشه قبح گناه ریخته بشه و کم کم به یه سری دیگه از گناه ها هم آلوده بشن. 🔊ما رو دنبال کنید در آینده به یکی از این گناهان میپردازیم. موضوع : ارتباط با جنس مخالف رده سنی : مخاطب: محتوا: 📚منبع: من و دوست...ام 🖊 نویسنده: محمد داستانپور
4_5994535406064895738.mp3
4.09M
❤️ ⏰ جلسات ۳ دقیقه‌ای برای نوجوانان جلسه 70 ذکر خدا چیست؟ یاد خدا چیست؟ چگونه گناه نکنیم؟ 👈 تهیه مطالب با ما، اما اصل کار که نشر فایلها و رساندن آن به گوش نوجوانان شیعه است با شماست؛ بسم الله.... @haram110
هدایت شده از حرم
#غیبت تمدید شد ... این #جمعه هم نیامدی😔 آقا جانم♥️ ↫پرونده ام #سیاه_تر از قبل است ↫و دلــم اما #تنگ_تر از همیشه کاش به احترامت #گناه نمیکردم🔞 میدانم چشم گریانت😢 چنین دلگیر💔 کرده #جمعه را از اعمال ما #پدر_مهربانم خودت به حال زارم دعا کن😭
هدایت شده از حرم
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🔥❌ ❌ 🔥 ...اصل ما چیست؟؟؟؟.... 😱آغاز یک بزرگ..... شاید فکر میکنی است و شاید حوصله ات سر رفته تنهایی احساس میکنی..... ⚠️ای به گوش باش ⚠️ای انسان مراقب باش یعنی چه مراقب باشیم ؟ یا به گوش باشیم ⬇️ 📛یعنی اینکه بر تو دام نهاده است و قسم خورده است که همه بندگان خدا را جزء مخلصین به دام می اندازد و به نابودی میکشد ، پس حسابی مراقب نفست باش تا به گناه آلوده نشود ♨️متاسفانه در پر از گروه ها و افرادی هستند که جز آشنا شدن های خلاف شرع ، و ایجاد فتنه و گناه در درون خانواده ها ، چیز دیگری را 👈 هدف ندارند و ندارند هم.... پس ای انسان # مگر اصل تو... ✅ مسلمان بودنت نیست❗️❗️ ✅ اسلام دین پاکت نیست❗️❗️ ✅ مگر پیامبرت حضرت محمد❤ ️ﷺنیست❗️❗️ مگر از امت اش نیستی....؟؟!!! وای به روزی که در قیامت پیامبر ما حضرت محمد ❤️ (ص)بگوید تو از امت من نیستی.... 📲پس این شروع شیــ👿ـطانی و گفتگو با نامحرم را ، هرگز آغاز نکن که به تباهی و نابودی کشیده میشوی.....❌
🍃🌸 ♻️ 💠اگر آقا اباالفضل العباس{؏} از ما سوال ڪنند: مــݩ براۍ یارۍ ڪردݩ امامم از آب گذشٺم؛ دسٺـ🙌🏻ـهایم را دادم؛ چشـ👀ـمم را دادم؛ ٺیـ↯ـر را با چشمم خریدم؛ ٺیرها را با جـ❤️ـان و دل قبول ڪردم؛ ولۍ دسٺ از یــارۍ امام زمانم برنداشتم؛ ✅شـما براۍ امام زمانٺان چڪار ڪردید؟ چہ جوابۍ داریم بدهیم؟🏻♂ 💠آیا بخاطر امام زمانمان از یڪ گذشتہ‌ایم⁉️😔 ✌🏻 🍃🌸 ✅🔸 @haram110 🔸✅
حرم
😌خاطرات شهید محسن حججی😌 🌹از زبان #دایی_همسر_شهید🌹 #قسمت_پنجم تازه خواهرزاده ام را عقد کرده بود. حقی
😍💖 🌹از زبان 🌹 عید نوروز بود. محسن آقا و زهرا آمدن خانه‌مان. گوشه اتاق پذیرایی گذاشته بودم. تا داخل شد و چشمش به مجسمه افتاد، نگاهش را قاپید. انگار که یک زن واقعی را دیده باشد!‼️ بهم گفت: "دایی جون شما دایی زنم هستید. اما مثل دایی خودم می مونید. یه پیشنهاد. اگه این مجسمه را بردارید و به جاش یه چیزه دیگه بزاری خیلی بهتره."😉✌🏻 گفتم:" مثلاً چی؟" گفت:"مثلاً عکس شهید کاظمی. " با گوشه لبم لبخندی زدم که یعنی مدل مان کن بابا، عکس شهید دیگر چه صیغه ای بود. نگاهم کرد و گفت: "دایی جون وقتی روبروی آدم باشه، آدم حس میکنه گناه کردن براش سخته. انگار که شهید لحظه به لحظه داره می‌بیند مون."😌😇 حال و حوصله این تریپ حرف ها را نداشتم.😩 خواستم یک جوری او را از سر خودم وا کنم گفتم: "ما که عکس این بنده خدا این را نداریم." گفت: "خودم برات میارم. "😉✌🏻 نخیر ول کن ماجرا نبود. یکی دو روز بعد یه قاب عکس از شهید کاظمی برایم آورد. با بی میلی و از روی رودربایستی ازش گرفتم گذاشتمش گوشه اتاق.😬 الان که نیست آن قاب عکس برایم خیلی عزیز است.خیلی. محسن است و هم حس می کنم حاج احمد با آن لبخند زیبا و نگاه مهربانش دارد لحظه به لحظه زندگی ام را می بیند حق با محسن بود انگار کردن واقعا سخت است😢😔👌🏻 ••••••••••••• یک بار با هم رفتیم اصفهان درس . آن جلسه خیلی بهش چسبید.😍 از آن به بعد دیگر نمک گیر جلسات حاج آقا شد. 🤩 جمعه ها که می رفتیم سر حاج احمد،جوری تنظیم می کرد که با درس اخلاق آیت الله ناصری هم برسیم. توی جلسات دفترچه اش را در می‌آورد و حرف ها و نکته های حاج آقا را می‌نوشت. از همان موقع بود که بیشتر شد دیگر حسابی رفت توی نخ . یادم هست آن سال ماه شعبان همه هایش را گرفت😮💪🏻 •••••••••••••• چند وقتی توی مغازه پیشم کار می‌کرد. موقع مغرب که می شد سریع جیم فنگ می شد و می رفت. می گفتم: "محسن وایسا نرو. الان تو اوج کار و تو اوج مشتری." محلی نمی‌گذاشت می گفت: "اگه میخوای از حقوقم کم کن من رفتم."😌👌🏻 می رفت من می ماندم و مشتری ها و… خم که رفته بودیم برای ، محسن وسط مراسم ول کرد و رفت توی یک اتاق شروع کرد به نماز خواندن. دیگر داشت کفرم را در می آورد😠 رفتم پیشش گفتم: "نماز تو سرت بخوره یکم آدم باش الان مراسم جشنته. این نماز رو بعداً بخون." به کی می گفتی؟ گوشش بدهکار نبود همان بود که بود لجباز و یکدنده☹️ ...♥
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🔥❌ ❌ 🔥 ...اصل ما چیست؟؟؟؟.... 😱آغاز یک بزرگ..... شاید فکر میکنی است و شاید حوصله ات سر رفته تنهایی احساس میکنی..... ⚠️ای به گوش باش ⚠️ای انسان مراقب باش یعنی چه مراقب باشیم ؟ یا به گوش باشیم ⬇️ 📛یعنی اینکه بر تو دام نهاده است و قسم خورده است که همه بندگان خدا را جزء مخلصین به دام می اندازد و به نابودی میکشد ، پس حسابی مراقب نفست باش تا به گناه آلوده نشود ♨️متاسفانه در پر از گروه ها و افرادی هستند که جز آشنا شدن های خلاف شرع ، و ایجاد فتنه و گناه در درون خانواده ها ، چیز دیگری را 👈 هدف ندارند و ندارند هم.... پس ای انسان # مگر اصل تو... ✅ مسلمان بودنت نیست❗️❗️ ✅ اسلام دین پاکت نیست❗️❗️ ✅ مگر پیامبرت حضرت محمد❤ ️ﷺنیست❗️❗️ مگر از امت اش نیستی....؟؟!!! وای به روزی که در قیامت پیامبر ما حضرت محمد ❤️ (ص)بگوید تو از امت من نیستی.... 📲پس این شروع شیــ👿ـطانی و گفتگو با نامحرم را ، هرگز آغاز نکن که به تباهی و نابودی کشیده میشوی.....❌
😍💖 🌹از زبان 🌹 عید نوروز بود. محسن آقا و زهرا آمدن خانه‌مان. گوشه اتاق پذیرایی گذاشته بودم. تا داخل شد و چشمش به مجسمه افتاد، نگاهش را قاپید. انگار که یک زن واقعی را دیده باشد!‼️ بهم گفت: "دایی جون شما دایی زنم هستید. اما مثل دایی خودم می مونید. یه پیشنهاد. اگه این مجسمه را بردارید و به جاش یه چیزه دیگه بزاری خیلی بهتره."😉✌🏻 گفتم:" مثلاً چی؟" گفت:"مثلاً عکس شهید کاظمی. " با گوشه لبم لبخندی زدم که یعنی مدل مان کن بابا، عکس شهید دیگر چه صیغه ای بود. نگاهم کرد و گفت: "دایی جون وقتی روبروی آدم باشه، آدم حس میکنه گناه کردن براش سخته. انگار که شهید لحظه به لحظه داره می‌بیند مون."😌😇 حال و حوصله این تریپ حرف ها را نداشتم.😩 خواستم یک جوری او را از سر خودم وا کنم گفتم: "ما که عکس این بنده خدا این را نداریم." گفت: "خودم برات میارم. "😉✌🏻 نخیر ول کن ماجرا نبود. یکی دو روز بعد یه قاب عکس از شهید کاظمی برایم آورد. با بی میلی و از روی رودربایستی ازش گرفتم گذاشتمش گوشه اتاق.😬 الان که نیست آن قاب عکس برایم خیلی عزیز است.خیلی. محسن است و هم حس می کنم حاج احمد با آن لبخند زیبا و نگاه مهربانش دارد لحظه به لحظه زندگی ام را می بیند حق با محسن بود انگار کردن واقعا سخت است😢😔👌🏻 ••••••••••••• یک بار با هم رفتیم اصفهان درس . آن جلسه خیلی بهش چسبید.😍 از آن به بعد دیگر نمک گیر جلسات حاج آقا شد. 🤩 جمعه ها که می رفتیم سر حاج احمد،جوری تنظیم می کرد که با درس اخلاق آیت الله ناصری هم برسیم. توی جلسات دفترچه اش را در می‌آورد و حرف ها و نکته های حاج آقا را می‌نوشت. از همان موقع بود که بیشتر شد دیگر حسابی رفت توی نخ . یادم هست آن سال ماه شعبان همه هایش را گرفت😮💪🏻 •••••••••••••• چند وقتی توی مغازه پیشم کار می‌کرد. موقع مغرب که می شد سریع جیم فنگ می شد و می رفت. می گفتم: "محسن وایسا نرو. الان تو اوج کار و تو اوج مشتری." محلی نمی‌گذاشت می گفت: "اگه میخوای از حقوقم کم کن من رفتم."😌👌🏻 می رفت من می ماندم و مشتری ها و… خم که رفته بودیم برای ، محسن وسط مراسم ول کرد و رفت توی یک اتاق شروع کرد به نماز خواندن. دیگر داشت کفرم را در می آورد😠 رفتم پیشش گفتم: "نماز تو سرت بخوره یکم آدم باش الان مراسم جشنته. این نماز رو بعداً بخون." به کی می گفتی؟ گوشش بدهکار نبود همان بود که بود لجباز و یکدنده☹️ ...♥
حرم
تمام هفته و غروب دعا . کمی از این هم خوب است .
حرم
* 💞﷽💞 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای #قسمت_نود_وچهارم یه کم فکر کرد و گفت: _سه شنبه. گفتم: _دوست
* 💞﷽💞 📚 رمان زیبای بعد از عقد وحید گفت: _کجا دوست داری خونه بگیریم؟ گفتم: _یا نزدیک خونه آقاجون یا نزدیک خونه بابا. وحید هم نزدیک خونه بابا، خونه خوبی اجاره کرد.... جهیزیه منم که آماده بود.وسایلی که به عشق زندگی با امین تهیه کرده بودم،حالا داشتم به عشق زندگی با وحید از تو کارتن درمیاوردم. دو هفته از عقد من و وحید گذشت... دو هفته ای که هر روز بیشتر از روز قبل عاشقش بودم. مشغول چیدن وسایل خونه مون بودیم. خسته شدیم و روی مبل نشستیم.وحید نگاهم میکرد. نگاهش یه جوری بود. حدس زدم میخواد بره مأموریت.لبخند زدم و گفتم: _وحید...میخوای بری مأموریت؟ از حرفم تعجب کرد.گفت: _زن باهوش داشتن هم خوبه ها. غم دلمو گرفت... ندیدنش حتی برای یک روز هم برام سخت بود.ولی لبخند زدم و گفتم: _چند روزه میری؟ -یک هفته نفس بلندی کشیدم و گفتم: _یک هفته؟!! چشمهاش ناراحت بود.نمیخواستم ناراحت باشه.بالبخند و شوخی گفتم: _پس خونه رو به سلیقه خودم میچینم. وقتی برگشتی حق اعتراض نداری. لبخند زد؛لبخند غمگین. وحید رفت مأموریت.... خیلی برام سخت بود.دو روز یه بار تماس میگرفت.اونم کوتاه،در حد احوالپرسی. وقتی وحید تماس میگرفت سعی میکردم صدام عادی باشه که وحید بدونه زهرا قویه. حتی پیش بقیه هم بیشتر شوخی میکردم و میخندیدم که وقتی وحید برگشت همه بهش بگن زهرا حالش خوب بود. ولی در واقع قلبم از دلتنگی مچاله شده بود. خودم هم نفهمیدم کی اینقدر عاشقش شدم. وحید اونقدر خوب بود که عشقش مثل اکسیژن تو خون من نفوذ کرده بود. شب بود.قرار بود وحید فرداش بیاد... خیلی خوشحال بودم. ساعت ها به کندی میگذشت. صدای زنگ آیفون اومد.تصویر رو که دیدم از تعجب خشکم زد. بابا گفت: _کیه؟ -انگار وحیده -پس چرا باز نمیکنی؟!! درو باز کردم.اومد تو حیاط و درو بست. روی ایوان بودم.واقعا خودش بود.تازه فهمیدم خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکردم دلم براش تنگ شده بود... تا منو دید ایستاد.خیلی خوشحال بودم، چشم ازش نمیگرفتم.وحید هم فقط به من نگاه میکرد.بعد مدتی گفتم: _سلام.. خندید و گفت: _سلام. تو دستش گل بود.چهره ش خسته بود. چشمهاش قرمز بود ولی باز هم مهربان بود.گفت: _از خواب و استراحتم میزدم تا زودتر کارمو تموم کنم که چند ساعت زودتر ببینمت. پانزده روز به عروسی مونده بود.... همه کارها رو انجام داده بودیم.خونه مون آماده بود.تالار و آرایشگاه رزرو شده بود.کارت عروسی هم آماده بود. وحید گفت: _بهم مأموریت دادن.هرچی اصرار کردم که پانزده روز دیگه عروسیمه قبول نکردن. گفتم: _چند روزه باید بری؟ -سه روزه -خب برمیگردی دیگه. از حرفم تعجب کرد.خیلی جا خورد. انتظار نداشت اینقدر راحت قبول کنم. وحید رفت مأموریت و برگشت.... همه برای عروسی تکاپو داشتن. روز عروسی رسیدگفتم: خدایا خودت میدونی ما هر کاری کردیم تا مجلسمون نداشته باشه.خودت کمک کن جشن اول زندگی ما با تیره نشه. قبل از اینکه آرایشگر شروع کنه گرفتم که بتونم نمازمو اول وقت بخونم. لباس عروسم خیلی زیبا بود.یه کت مخصوص هم براش سفارش دادم که پوشیده هم باشه.. درسته که همه خانم هستن ولی من معتقدم حتی خانم ها هم نباید هر لباسی پیش هم بپوشن.لباس عروسم با اینکه پوشیده بود خیلی شیک و زیبا بود. تو ماشین نشستیم.حتی صورتم رو هم با کلاه شنل پوشیده بودم.وحید خیلی اضطراب داشت، برعکس من.بهش گفتم: _کاری هست که باید انجام میدادی و ندادی؟ -نه. -وقتی هرکاری لازم بوده انجام دادی پس چرا استرس داری؟میترسی خدا مجلست رو بهم بریزه؟ -معلومه که نه. -شاید هم مجلس به هم ریخت..حتی اگه... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو
* 💞﷽💞 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📚 رمان زیبای 🌈 ✨ با هم نمازشب خوندیم و از خدا کردیم و ازش خواستیم بهمون بده. یک هفته بعد از اون روز وحید گفت: _بهار اطلاعات مهمی داره ولی با شرط حاضر به همکاری شده. منتظر بود من چیزی بگم.گفتم: _به من مربوط میشه که داری میگی؟ -گفته اول میخواد با تو صحبت کنه. -با من چکار داره؟ -نمیدونم. -مجبورم؟ -نه،اگه نمیخوای یه جور دیگه ازش حرف میکشم. -باشه.هروقت بگی میام. -پس آماده شو. تو راهرو کنار وحید راه میرفتم... پشت دری ایستاد و گفت: _شاید بخواد از نظر روحی اذیتت کنه.میتونی مثل همیشه صبور باشی؟ -خیالت راحت. میخواست درو باز کنه گفتم: _وحید نگاهم کرد. -میشه کسی حرفهای ما رو نشنوه؟ -نه،شاید چیز مهمی بگه. -اگه چیز مهمی گفت خودم بهت میگم،باشه؟ یه کم نگاهم کرد بعد گفت: _یه کاریش میکنم. بهار روی صندلی پشت میز نشسته بود.وقتی منو دید به احترام من بلند شد... تعجب کردم. یه کم ایستاده نگاهش کردم.خودشم از حرکت خودش تعجب کرده بود. لبخند زدم و گفتم: _بفرمایید. لبخندی زد و نشست... دقیقا به چشمهاش نگاه میکردم.اونم همینطور. گفت: _تو شخصیتی داری که آدم ناخواسته بهت احترام میذاره. بالبخند گفتم: _برای اینکه بهم احترام بذاری خواستی بیام اینجا؟ لبخندی زد و گفت: _جواب سؤالمو میخوام. تمام مدت بالبخند نگاهش میکردم. -سؤالت چی بود؟ -تو هم عاقلی،هم عاشق،هم اعتماد به نفس بالایی داری،هم زیبایی،هم حجاب داری، هم خیلی مهربانی،هم قاطع و سرسخت،هم صبوری،هم سریع... چه جوری؟ دقیق تر نگاهش کردم.واقعا براش سؤال بود. گفتم: _چرا پیدا کردن این جواب اینقدر برات مهمه؟ -خیلی دلم میخواست منم مثل تو باشم ولی نتونستم همه اینارو باهم جمع کنم. -تو خدا رو قبول داری؟ -نه. - برای من خیلی پر رنگه.مهمترین کسی که تو زندگیم دارم خداست. هرکاری میکنم تا ازم باشه.هرکاری بهم میگه سعی میکنم انجام بدم.مثلا خدا به من گفته با کسی که بهت زور میگه محکم و قاطع برخورد کن.بهار اون روز زورگو بود،منم و برخورد کردم.خدا به من گفته با کسی که ازت سؤال داره با مهربانی جواب بده.بهار الان سؤال داره.تا وقتی فقط سؤال داره جواب میدم. -از کجا میدونی الان خدا ازت چی میخواد؟ -وقتی کسی رو خیلی راحت میتونی از نگاهش بفهمی الان چی میخواد بگه،چکار میخواد بکنه.درسته؟ با اشاره سر تأیید کرد. -برای اینکه خدا رو خوب بشناسی باید اخلاق خدا دستت باشه.مثلا بدونی خدا گفته با هر آدمی که باهات برخورد کرد با شرایطی که داره چطور باهاش رفتار کنی.یا تو موقعیتی که برات پیش میاد چکار کنی. با شیطنت نگاهم کرد و گفت: _مهمترین فرد زندگیت خدائه یا وحید؟ بالبخند نگاهش کردم و گفتم: _بهار الان دیگه سؤال نداره، شیطنت داره. لبخندی زد که یعنی مچمو گرفتی. به چشمهاش نگاه کردم و جدی گفتم: _مهمترین فرد زندگی من . رو هم چون خداست دوست دارم.وگرنه وحید با تمام خصوصیات اخلاقی و ظاهری خوبی که داره اگه خدا نداشته باشه من عاشقش نمیشم. -چرا وقتی فهمیدی من و وحید ازدواج کردیم ناراحت نشدی؟ بالبخند نگاهش کردم. -اولش ناراحت شدم... مکث کردم و بعد گفتم: _هیچ وقت از وحید نپرسیدم چرا اینکارو کردی.ولی چون میشناسمش میدونم چرا اینکارو کرده. -چرا؟ -وحید بخاطر منافعی که یقینا مجبور شده تو محیطی باشه که خوشایندش نبوده.احتمال داده گناهی مرتکب بشه،هر چند کوچیک، مثلا حتی نگاه،ترجیح داده با تو محرم بشه که انجام نده. -خب میتونسته تو اون فضا نباشه. -گفتم که حتما بوده. -میتونسته نگاه نکنه. -بعضی گناه ها . -یعنی برات مهم نیست شوهرت بهت خیانت کرده؟ -خیانت یعنی اینکه چیزی برات مهم باشه،طرف مقابلت هم بدونه برات مهمه ولی عمدا خلاف چیزی که برات مهمه رفتار کنه.تو رابطه ی من و وحید مهمه.اگه میکرد کرده بود.اینکه هر کاری،هر چند خلاف میلش، که مطمئنم خلاف میلش بوده، انجام داده تا به چیزی که برای منم مهمه خیانت نکنه،برام ارزش داره.من کاری با مردهای ندارم.من درمورد وحید خودم حرف میزنم..اتفاقا بعد اون قضیه وحید برای من هم شده. -یعنی اگه دوباره اینکارو انجام.. نذاشتم حرفشو ادامه بده.... ادامه دارد...
قال رسول الله : يا أباذر ، الجلوس ساعة عند مذاكرة العلم أحب الى الله من قرائة القرآن كله اثنی عشر ألف مرة پیامبر فرمودند : یکساعت نشستن در مجلس علم ، نزد خدا از ۱۲۰۰۰ (دوازده هزار) محبوب تر است . مصدر : بحارالأنوار ، جلد ۱ ، صفحه ۲۰۳ _ مستدرک الوسائل ، جلد ۵ ، صفحه ۳۹۶
🛑 امام رضا علیه‌السلام برای روز های آخر 🖇 👤 عبد السّلام بن صالح هروى گويد:در روز ماه شعبان بر وارد شدم ایشان فرمودند: يا اباصلت بيشتر ماه شعبان گذشت و اين جمعه آخر است، 1⃣هرچه از در اين ماه كوتاهى كرده‌اى در باقى آن كن 2⃣بر تو باد اهتمام نمودن در امور و ترك آن‌چه مهم نباشد 3⃣زياد و كن و را تلاوت كن و از گناهان كن تا اين‌كه ماه خدا به تو رو كند و تو از باشى، 4⃣ در گردن خود مگذار مگر آن‌كه ادا كنى 5⃣در قلب خود بر جاى نده مگر آن‌كه بيرون برى 6⃣قصد نكن به انجام مگر آن‌كه خود را بازدارى، پیشه كن و در امور پوشيده و آشكار بر او كن.همانا آن كه بر خدا توكل كند،خداوند او را است، خداوند امر خويش را به پايان خواهد برد، همانا خداوند براى هرامرى زمانى قرار داده است. 7⃣👈و در باقى ماندۀ اين ماه بسيار بگو:«اللّهمّ‌ إن لم تكن قد غفرت لنا في ما مضى من شعبان فاغفر لنا فيما بقي منه»👉 همانا خداوند تبارك و تعالى در اين ماه بسيارى را به حرمت از آتش آزاد مى‌كند. 📚عيون أخبار الرضا عليه السلام ج ۲، ص ۵۱ @haram110
تمام راه ظهورِ تو با بستم گفته ام آقا كه هستم كسی به فكر شما نيست راست می گويم برای تو بازيست راست می گويم من از سياهی های تار می گويم من از خزان شدن اين می گويم درون سينه ما يخ زده آقا  تمام مزرعه هامان زده آقا كسی كه با تو بماند به جانت آقا نيست برای آمدن اين هم مهيّا نيست
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۲۹ و ۲۳۰ خدای من! چطور جواب اینهمه مهربانی را بدهم؟خوهای خبیث در کنارشان جولان میدهند و دوست ندارند سر به تن این چنین آدمهایی باشد! خانم موسوی را بغل مے گیرم. _ممنون! منو مدیون خودتون میکنین. لبخند شیرین برلبش نقش میبندد: _قربونت برم این چه حرفیه؟خوبیهای تو بی‌حد و اندازه‌ن. با این حرفها بیشتر خجالت میکشم.تا دم در بدرقه‌شان میکنم.آنها به خانه‌شان میروند.بستہ را باز میکنم و پول میبینم! سقف را میبینم و مهربانی را مشاهده میکنم.اینها بر بی‌توجهی‌های سازمان مرهمی گذاشتند.صبح که بیدار میشوم دلشوره‌ای در وجودم رخنه کرده.این دلشوره حال خوش دیدن پیمان را هم از من ربوده.کاغذ را در کیف قرارمیدهم. ترجیح میدهم کمی زودتر بروم.دکه هنوز باز نشده.با تاکسی به پارک میرسم.فکرم درگیر ملاقات امروز و حوادث دیروز است. خدا کند چیزی نباشد و این حس هم الکی باشد!نمیدانم پیمان را کجا پیدا کنم. نگاهی به ساعت مچی‌ام می‌اندازم. هنوز یکساعتی مانده و من زودتر آمده‌ام. همینطور درحال قدم زدن هستم یکهو از دور مینا را میبینم.بیم بر من غالب میشود و پشت درختی می‌ایستم.پیمان هم روی نیمکت مقابلش نشسته.دلشوره‌ام شدیدتر میشود.از این فاصله نمیتوانم چیزی بفهمم.روی میگیرم و چند درختی را طی میکنم تا بهشان نزدیک شوم.گوش تیز میکنم.صدایشان می‌آید و مینا راحت میگوید: _ پیمان؟ خودت باید بری.اینکارو خودت باید انجام بدی. _نه من نمیتونم.این همہ کاربلد دورته بده اونا انجامش بدن. _از دختره میترسی؟ _ نه! چہ ترسی؟ مینا نگاه پرعشوه‌ای به او میدهد و ژست زرنگها را به خود میگیرد. _نمیترسی دختره بعدا بفهمه؟ _خُ...خب بفهمه! معلومه تهش میفهمه اما چه اهمیتی داره؟ _شاید ترکت کنه‌ها! حسی به من میگوید منظور از دختره من هستم! _اولاً سازمان این اجازه رو بهش نمیده ثانیاً من از هیچی نمیترسم. لبخند شیطانی مینا پررنگ میشود: _خب تو که ادعات میشه ازش نمیترسی پس برو خودت کارو تموم کن.امروز فرصت خیلی خوبیه من اکبرو گفتم کشیک بکشه. هر وقت جمع شدن کلکشون کندس.تا تنور داغه باید بچسبیمش. _امروز ساعت چند؟ _رویا نوشتہ بود ساعت چهار شوهره برمیگرده. اکبر که علامت بده و اونم چهار برگرده عالی میشه.تو و چندتا از بچه‌ها هم مسئول‌عملیاتین. سازمان براش مهمه این آدم کنار بره. اگه به مقامی که میگی برسه که خیلی بد میشه! اون کارکشته‌س! کار ما هم سخت میشه.بی‌هوا درو باز کنین برین تو.درست بعد از رفتن اون مرده ساعت چهار... پشت سرش وارد میشی. اسلحه‌شو میقاپی بعدم دو گلوله و خلاص! زن و بچه‌شو هم مختاری اما بنظرم بکشی بهتره! همین بچه‌هاشون آینده برامون دردسر درست میکنن. فهمیدی؟ نفسم بالا نمی‌آید! خدای من آنها میخواهند آقا عماد و خانواده‌اش را کنند؟؟؟وای! وای! چه کردی رویا! خاک بر سرت که بودی و خام شدی! تنم مثل بیدی لرزیدن میگیرد.دستم را بہ درخت میگیرم تا بر زمین نیافتم. _باشه میرم. ولی مسئول تیم منم.توی گزارش هم قید میکنی من این بابا رو کشتم. فهمیدی؟ جواب مینا را نمیشنوم.چیزی نمانده همینجا ازحال بروم.آهسته از آن درخت دور میشوم.روی نیمکتی مینشینم و به حرفهایی که شنیده‌ام فکر میکنم.خدای من! این چه بلایی بود سر منِ آمد؟چه کنم با این قوم؟ این چرا تمامی ندارد؟من ...از سازمان...از خون بیگناه! از گناه قتلی که به گردنم بنویسند.چہ خاکی به سر بریزم؟ یا باید قید را بزنم یا قید . سازمان اگر بفهمد این موضوع را لو داده‌ام هرکجا باشم بدون نگاه به کارنامه‌ی کارهایم در دم را میستاند.برمیخیزم.باید دور شوم. اصلا دلم نمیخواهد پیمان را ببینم.در خیابان راه میروم.من قتل بچه‌های بیگناه و زن و مردی رئوف و خوش قلب هستم!چند باری پایم پیچ میخورد و آخ میگویم اما به راهم ادامه میدهم.روی صندلی ایستگاه اتوبوس مینشینم و با وحشت به صحنه‌های خیره میشوم.تاب نمی‌آورم. باز قدمها مرا میکشاند.بطرف دیواری که تکیه داده‌ام برمیگردم.بچه‌ها در صحن درحال بازی هستند.باورم نمیشود.وارد مسجد میشوم. گوشه‌ای کز میکنم و سر روی زانو های های گریه میکنم.انگار کسی مرا دعوت کرده تا درخانه‌ی امنش گریه کنم...ما بین گریه‌ها به خدا میگویم: ✨_خدایا من کردم.تموم دوران زندگیم و جوونیم بہ سپری شد اما بودم. راهت چیه. نمیدونستم...یعنی نگفت.خدایا من نبودم چون غلفت چشمامو بست و راهی بهم نشون داد که داشت. تو اونجا نبودی حس کردم .اونجایی حست کردم که پیرمردی با تموم رنج و زخم تن شبا بیدار میشد و "الهی العفو" میگفت. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۱۰ آقاجون این رفت و آمد های ایوب را دوست نداشت. می گفت: _ و دارد. اما ایوب از رفت و آمدش کم نکرد. برای، من هم سخت بود. یک روز با ایوب رفتیم خانه ی محلمان.همان جلوی در گفتم: _حاج آقا می شود بین ما صیغه بخوانید؟؟ او را می شناختیم.... او هم ما و آقاجون را می شناخت. 💞همان جا محرم شدیم.💞 یک جعبه شیرینی ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه. مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد. - خبری شده؟؟ نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان... گفتم: _مامان!....ما......رفتیم....موقتا محرم شدیم. دست مامان تو هوا خشک شد. من_ فکر کردم برادر بلندی که می خواهد اینجا باشد، خب درست نیست، هم شما می شوید، هم من . مامان گفت: _آقا جونت را چه کار می کنی؟ یک شیرینی دادم دست مامان _شما اقاجون را خوب می شناسی، خودت می دانی چطور به او بگویی. بی اجازه شان محرم نشده بودیم.اما بی خبر بود و جا داشت که حسابی دلخور شوند. نتیجه صحبت های مامان و توجیه کردن کار ما برای آقاجون... این شد که اقاجون ما را تنبیه کرد.... با قهر کردنش ادامه دارد... ✿❀
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۱۰ آقاجون این رفت و آمد های ایوب را دوست نداشت. می گفت: _ و دارد. اما ایوب از رفت و آمدش کم نکرد. برای، من هم سخت بود. یک روز با ایوب رفتیم خانه ی محلمان.همان جلوی در گفتم: _حاج آقا می شود بین ما صیغه بخوانید؟؟ او را می شناختیم.... او هم ما و آقاجون را می شناخت. 💞همان جا محرم شدیم.💞 یک جعبه شیرینی ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه. مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد. - خبری شده؟؟ نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان... گفتم: _مامان!....ما......رفتیم....موقتا محرم شدیم. دست مامان تو هوا خشک شد. من_ فکر کردم برادر بلندی که می خواهد اینجا باشد، خب درست نیست، هم شما می شوید، هم من . مامان گفت: _آقا جونت را چه کار می کنی؟ یک شیرینی دادم دست مامان _شما اقاجون را خوب می شناسی، خودت می دانی چطور به او بگویی. بی اجازه شان محرم نشده بودیم.اما بی خبر بود و جا داشت که حسابی دلخور شوند. نتیجه صحبت های مامان و توجیه کردن کار ما برای آقاجون... این شد که اقاجون ما را تنبیه کرد.... با قهر کردنش ادامه دارد... ✿❀
❤️ امام على عليه السلام : 🌀 هرگاه ديدى خداى پاك، پياپى بر تو مى كند، بدان كه تو را [از خواب غفلت] كرده است. 🌀و چون ديدى خداى سبحان، با آن كه مى كنى، پياپى به تو مى دهد، بدان كه اين، دامى [از طرف خداوند] براى كردن توست. 📙غرر الحكم، ح 4046 و 4047 ✅ بپیوندید @haram110
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۱۰ عادت داشت چفیه روی دوشش می انداخت بهنگام نماز... همان چفیه ای را که در سفر راهیان نور سال قبل خریده بود، چفیه را روی سرش انداخت، انگار که خسته شده بود،آرام به سجده رفت، ، آرام آرام گریه کرد، درد دل کرد، برای معبودش، که را داشت،.. خدااا چرااا... چرا نمیشه.! چرا نمیتونم نماز بخونم.!من که !. هرز نره،! با ، با مراقبم، خدایا خسته شدم...خدایا بخودت قسم..خسته شدم فقط تو میتونی کمکم کنی.فقط تو میتونی، من رو غیر تو ندارم.مگه نگفتی نگاهت رو !؟ مگه نگفتی ؟!میخای چکار کنی؟! امتحانه؟عذابه؟هرچی هست کافیه!!خدای من دارم کم میارم.. اگه نگاهم رفت!!اگه کردم!!.. اییییی واااای مننننن... نکنه کم بیارم، نکنه کاری بشه که نباید!!..دعوا نمیکنم،تهدید نمیکنم، خدایا بریدم چکار کنم از دست بنده هات!؟.. راهی، حرکتی، نشانه ای!!میدونم حواست هست،..البته که هست،اما میترسم... میترسم.. نتونم دووم بیارم!! خدا را قسم میداد... خدایا...بحق اهلبیتت. بحق زخم سکوت ٢۵ ساله مولا علی.ع. بحق چادر سوخته حضرت مادر.س. بحق لبهای تشنه امام حسین.ع. بحق دستهای بریده باب الحوائج.ع. خداااااکمکم کن میگفت. زار میزد و میگفت.ناله میکرد و میگفت. انگار که دردهایش تمامی نداشت. گفت و گفت...با صدای اذان صبح سر از سجده بلند کرد، چشمانش از شدت گریه متورم شده بود، سبک شده بود،.. سبک مثل ابر،خوشحال بود، بلند شد تا نمازصبحش را اقامه کند. نماز را که تمام کرد،.. ناخودآگاه به فکر آقابزرگ افتاد،میدانست که الان بیدار است، مگر میشد آقابزرگ نمازش اول وقت نباشد.! گوشی اش را برداشت، شماره را گرفت، صدای آشنای آقابزرگ در گوشش طنین انداز شد... _سلام آقابزرگ، خوبین، قبول باشه _سلام باباجان، الحمدلله،قبول حق، تو چطوری؟ صدایش با غم همراه بود. _الحمدلله.میگذره!! _چیه باباجان خیلی پکری!؟ طوری شده؟ همه خوبن؟ صدایش را صاف کرد، نمیخواست از غم و غصه اش چیزی بفهمد. _نه اقاجون چیز خاصی نیست، برای امروز هسین، یه سر بیام پیشتون!؟ _آره باباجان، حتما، ان شاالله که خیره، صبحونه منتظرتم _به شرطی که مهمون من باشین _زحمتت میشه باباجان _اختیاردارید، پس میبینمتون، یاعلی _علی یارت باباجان یادداشتی را روی آینه کنار در ورودی چسباند؛ ✍من رفتم پیش اقابزرگ ظهر منتظرم نباشین. یوسف سریع ماشین را از خانه خارج کرد... با ماشین تا سرکوچه راهی نبود.از سر کوچه شان حلیم با نون تازه خرید. ده دقیقه بعد به خانه اقابزرگ رسید.در دستش حلیم و در دیگری نان تازه بود. زنگ در را زد. صدای گرم خانم بزرگ در ایفون پیچید. _یوسف مادر تویی.؟ _سلام خانم بزرگ دیر که نکردم در با صدایی باز شد. _نه مادر خیلی هم بموقع هس.بیاتو یوسف درب را باز کرد... و وارد راهرو ورودی شد انتهای راهرو پرده ای آقابزرگ نصب کرده بود.پرده را با آرنجش کنار زد... _بیا مادر این چای رو بخور گرم بشی. صبحونه که نخوردی...چیشده مادر، خب حرف بزن... باسکوت که چیزی حل نمیشه! مهر سکوتش بازشدنی نبود... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚