eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
6.6هزار ویدیو
633 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5963142601040200864.mp3
4.22M
💠 هر روز یک جز قران 💠 ویژه ماه مبارک رمضان تحدیر (تندخوانی) کریم
﷽؛ ⭐️ شکایت در روز قیامت ⭐️ 🕯 الإمام الصادق عليه السلام: ثَلاثَةٌ يَشكونَ إلَى اللّهِ عَزَّ و جَلَّ: 1⃣ مَسجِدٌ خَرابٌ لا يُصَلّي فيهِ أهلُهُ، 2⃣ و عالِمٌ بَينَ جُهّالٍ، 3⃣ و مُصحَفٌ مُعَلَّقٌ قَد وَقَعَ عَلَيهِ الغُبارُ لا يُقرَأُ فيهِ. 🕯 امام صادق عليه السلام: سه چيزند كه به خداوند عز و جل شكايت مى برند: 🍇 مسجد خراب شده اى كه مردمش در آن نماز نمى گزارند، 🍇 و فرد دانا در ميان نادانان، 🍇 و قرآنى كه رها شده و غبار گرفته و تلاوت نمى شود. 📚 بحار الأنوار: ج 2 ص 41
متن شبهه : ⬇️ حضرت علی در ی #۲۰۶ در رابطه با و سپاهش میفرمایند : اللَّهُمَّ احْقِنْ دِمَاءَنَا وَ دِمَاءَهُمْ ⬅️ پروردگارا ، خون ما و خون آنها را حفظ كن . مصدر : ، مترجم :  ، جلد : 1 ، صفحه : 503 برای سپاه حضرت دعا میکند که خونشان حفظ شود . هیچوقت کسی برای سپاه دعا نمیکند که خونش حفظ شود . : ⬇️ لشگریان گمراه و جاهل بودند , اما دعا میفرمایند که خداوند آنان را بیدار کند تا از جدا شوند و خونشان ریخته نشود . دعای برای کافر تا زمانی که کاملا نا امید از هدایتشان نشده باشیم اشکالی ندارد . لذا دعا ی خیر و استغفار کردن برای و تا زمانی که امید در مورد آنها برود اشکال ندارد ؛ اما پس از آن که یقین حاصل شد که افراد مذکور عامدا با حق مخالفت می کنند و پس از اتمام حجت ، نمی آورند ، در این صورت نباید برای آنان و کرد . می فرماید : برای و شایسته نیست که برای (از خداوند) طلب آمرزش کنند ، هر چند از نزدیکانشان باشند ، پس از آنکه برای آنها روشن شد که این گروه اصحاب . (سوره توبه ، آیه 113) 🔷طبق این معنا می توانند برای دوستان و بستگان مشرکشان مادام که در قید حیاتند و امید هدایت آنها می رود استغفار و دعا کنند ؛ ولی پس از آنکه دانسته شد که امیدی به هدایت آنها نیست و در حال و از دنیا رفتند دیگر نباید برای آنها دعا و استغفار کرد . (تفسیر نمونه ، جلد 8 ، صفحه 160) 🔶 می فرماید : استغفار برای عمویش به خاطر وعده ای بود که به او داد اما هنگامی که برای او آشکار شد که او خداست از او جست و برایش نکرد . (سوره توبه ، آیه 114) از این آیه نیز به خوبی استفاده می شود که انتظار داشت که آزر از این طریق جذب به سوی ایمان و توحید شود و استغفار و دعای او نیز در این حقیقت این بود که خدایا او را هدایت کن و گناهان گذشته او را ببخش اما هنگامی که و دشمنی برای محرز شد و در همین حالت چشم از دنیا بست دیگر جایی برای هدایت او باقی نماند و استغفار و دعا ی خود را برای او کرد . 🟡در روایتی نقل است که علیه السلام فرمودند : مانعی ندارد که برای نصرانی (تا زمانی که امید هدایت در او باشد) کنید ، اما اگر آن نصرانی عامدا با حق و حقیقت مخالفت کرده باشد ، دعای شما برای او نفعی ندارد و خداوند آن را نمی کند . (الکافی ، جلد 2 ، صفحه 650 - وسائل الشیعه ، جلد 7 ، صفحه 118)
هدایت شده از حرم
4_5949645503103763861.mp3
4.05M
تندخوانی 👆👆 استاد معتز آقایی زمان ۳۰ دقیقه
هدایت شده از حرم
4_5963142601040200864.mp3
4.22M
💠 هر روز یک جز قران 💠 ویژه ماه مبارک رمضان تحدیر (تندخوانی) کریم
هدایت شده از حرم
﷽؛ ⭐️ شکایت در روز قیامت ⭐️ 🕯 الإمام الصادق عليه السلام: ثَلاثَةٌ يَشكونَ إلَى اللّهِ عَزَّ و جَلَّ: 1⃣ مَسجِدٌ خَرابٌ لا يُصَلّي فيهِ أهلُهُ، 2⃣ و عالِمٌ بَينَ جُهّالٍ، 3⃣ و مُصحَفٌ مُعَلَّقٌ قَد وَقَعَ عَلَيهِ الغُبارُ لا يُقرَأُ فيهِ. 🕯 امام صادق عليه السلام: سه چيزند كه به خداوند عز و جل شكايت مى برند: 🍇 مسجد خراب شده اى كه مردمش در آن نماز نمى گزارند، 🍇 و فرد دانا در ميان نادانان، 🍇 و قرآنى كه رها شده و غبار گرفته و تلاوت نمى شود. 📚 بحار الأنوار: ج 2 ص 41
🎥 از ترين و نادر ترين هایی كه تا به‌ حال توسط یک گروه فیلم‌ برداری حرفه‌ ای گرفته شده ....😳 🐝 ماده پس از مرگ جفتش (همسرش) برايش حفر ميكند ، را زير بال‌ هايش حمل ميكند و ميكند ... ⁉️ راستی چه كسی و چه نيرويی به اين حشره اين‌ را آموزش داده ؟! 📖 بعد از اشاره به خانه‌ سازى عجیب زنبوران ، جمع‌ آورى شيره‌ ی گل‌‌ ها و ساختن با آن خواص درمانى بی‌نظیر مى‌فرمايد : اِنَّ فى ذلِکَ لاَيَةً لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُوْنَ 👌به‌ یقین در این امر (هوش و سخت‌ کوشی این حشره) نشانه روشنى است (از قدرت پروردگار) براى گروهى که فکر مى‌ کنند و اهل خرد هستند . سوره نحل ، آیه ۶۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از سوخته دود بلند نمی‌شود بلند می‌شود باور نداری ؟! از تنور خولی بپرس ... 💥ببینید و انتشار دهید 🚩کانال حرم
قال رسول الله : يا أباذر ، الجلوس ساعة عند مذاكرة العلم أحب الى الله من قرائة القرآن كله اثنی عشر ألف مرة پیامبر فرمودند : یکساعت نشستن در مجلس علم ، نزد خدا از ۱۲۰۰۰ (دوازده هزار) محبوب تر است . مصدر : بحارالأنوار ، جلد ۱ ، صفحه ۲۰۳ _ مستدرک الوسائل ، جلد ۵ ، صفحه ۳۹۶
🛑 امام رضا علیه‌السلام برای روز های آخر 🖇 👤 عبد السّلام بن صالح هروى گويد:در روز ماه شعبان بر وارد شدم ایشان فرمودند: يا اباصلت بيشتر ماه شعبان گذشت و اين جمعه آخر است، 1⃣هرچه از در اين ماه كوتاهى كرده‌اى در باقى آن كن 2⃣بر تو باد اهتمام نمودن در امور و ترك آن‌چه مهم نباشد 3⃣زياد و كن و را تلاوت كن و از گناهان كن تا اين‌كه ماه خدا به تو رو كند و تو از باشى، 4⃣ در گردن خود مگذار مگر آن‌كه ادا كنى 5⃣در قلب خود بر جاى نده مگر آن‌كه بيرون برى 6⃣قصد نكن به انجام مگر آن‌كه خود را بازدارى، پیشه كن و در امور پوشيده و آشكار بر او كن.همانا آن كه بر خدا توكل كند،خداوند او را است، خداوند امر خويش را به پايان خواهد برد، همانا خداوند براى هرامرى زمانى قرار داده است. 7⃣👈و در باقى ماندۀ اين ماه بسيار بگو:«اللّهمّ‌ إن لم تكن قد غفرت لنا في ما مضى من شعبان فاغفر لنا فيما بقي منه»👉 همانا خداوند تبارك و تعالى در اين ماه بسيارى را به حرمت از آتش آزاد مى‌كند. 📚عيون أخبار الرضا عليه السلام ج ۲، ص ۵۱ @haram110
4_5949645503103763861.mp3
4.05M
تندخوانی 👆👆 استاد معتز آقایی زمان ۳۰ دقیقه
4_5963142601040200864.mp3
4.22M
💠 هر روز یک جز قران 💠 ویژه ماه مبارک رمضان تحدیر (تندخوانی) کریم
﷽؛ ⭐️ شکایت در روز قیامت ⭐️ 🕯 الإمام الصادق عليه السلام: ثَلاثَةٌ يَشكونَ إلَى اللّهِ عَزَّ و جَلَّ: 1⃣ مَسجِدٌ خَرابٌ لا يُصَلّي فيهِ أهلُهُ، 2⃣ و عالِمٌ بَينَ جُهّالٍ، 3⃣ و مُصحَفٌ مُعَلَّقٌ قَد وَقَعَ عَلَيهِ الغُبارُ لا يُقرَأُ فيهِ. 🕯 امام صادق عليه السلام: سه چيزند كه به خداوند عز و جل شكايت مى برند: 🍇 مسجد خراب شده اى كه مردمش در آن نماز نمى گزارند، 🍇 و فرد دانا در ميان نادانان، 🍇 و قرآنى كه رها شده و غبار گرفته و تلاوت نمى شود. 📚 بحار الأنوار: ج 2 ص 41
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽کدام را خواندید که به علی علیه‌السلام نرسیدید؟ 🔊 💥ببینید و انتشار دهید 🚩کانال حرم 🆔 @haram100
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽کجای گفته بگیریم؟؟ 🔊 💥ببینید و انتشار دهید 🚩کانال حرم 🆔 @haram110
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۱۹ و ۲۲۰ بین آجرهای دیوار حیاط فاصله‌ای پیدا میکنم و از آن میتوانم خانه‌ی همسایه نگاه کنم.دو روزی کارم همین است و مو بہ مو برای مینا گزارش میدهم.روز سوم کسی در خانه را میزند.چادر میپوشم و در را باز میکنم.پسر نوجوانی میگوید هندوانه از او بخرم. آهسته میگوید: _از طرف مینا اومدم. تعجب میکنم. هندوانه‌ای دستم میدهد: _از این بہ بعد رابطتتون دکه‌ی روزنامه‌ی سر کوچه‌س.از بچه‌های خودمونه.اوضاع بحرانی‌تر شده صلاح نیست مستقیم مینا رو ببینین. قبول میکنم.با دادن پول وارد خانه‌ میشوم.در یخچال میگذارم. طبق معمول از بین آجرها سرک میکشم که پیکانی وارد کوچه میشود.مردی با لباس نظامی پیاده میشود.با خنده برای افراد داخل پیکان دست تکان میدهد.در را که میزند دو پسر شر به پر و پایش میپیچند.آنها را بغل میگیرد و داخل میبرد.با خود میگویم نکند این مرد همان کسی است که برای پیمان خطر دارد؟ کم‌کم مینا اجازه میدهد از لاک اطلاعاتی بیرون بیایم و با دیگران ارتباط بگیرم.خبر آورده بودند از جبهه می‌آورند. ساعتها قریب به ظهر است.برای مراسم حضور پیدا کرده‌ام.مینا میگفت در این مراسم خودی نشان دهم و توجهی جلب کنم.عین مذهبی‌ها رفتار کنم.چادرم را قاب صورتم میکنم.تابوتی بر روے دستها موج میزند.نگاهم به همان زن است. دست یکی از پسرهایش را گرفته و بی‌تابانه اشک میریزد.میان آن همه فشار جمعیت خودم را به نزدیکی‌های او میرسانم.نمیتوانم دستور مینا را اجرا کنم. میگویند چند کلامی حرف میخواهد بزند.زن بالای وانت می‌ایستد.از صورتش چیز زیادی معلوم نیست. میکروفن را دستش میدهند. را مهار میکند و میگوید: 🎙_ بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم..فرزند من فدای ... فدای ... فدایی ..اصلا تمام بچه‌هایم فدای او. جبهه‌ی امروز همین تهران است... همین جنوب است... همین غرب است.منافقین که خدا شرشون رو به خودشون برگردونه شهر و کشورو کردن.ما مردم باید باشیم. باید بایستیم مثل همین .اینها یک مشت هستن که بویی از اسلام نبردن.بخدا قسم از هرکسی که به اینا کمک میکنه یا همراهشونه یا به هر طریقی بہ مملکت میزنه.من بچم رو در راه دادم، در راه خدا دادم...خدا قبول کنه تا شاید ادای دینی کنم... حرفهای مادرشهید کلمه بہ کلمه‌اش برایم تلنگر است.با شنیدن اسم گر میگیرم...نکند باز هم؟؟ اگر این مادر از من راضی نباشد چه؟ اگر آه دلش بگیرد چه؟ حواسم از آن زن پرت میشود. گوشه‌ای مینشینم و به حالم میکنم.بعد از مراسم هم سراغی از زن نمیگیرم و به خانه برمیگردم.کلی با خودم میکنم. اینکار را من برای سازمان . خوب است الکی کلی ریخته شود؟ با صدای در چادر را روی سرم مرتب میکنم.با باز شدن در صورت زن ظاهر میشود. هول میکنم. دست و پایم یخ میشود. سیمی را بطرفم میگیرد روی آن بشقاب غذاست. _بفرمایین. امروز هستین. بعد هم میگوید: _عجله‌ای نیست ظرف رو بیارین ولی خونه‌ی ما همین روبرو هستش. اونجا تحویل بدین. ظرف را برمیدارم.هرچه میکنم تنها چشم از زبانم خارج نمیشود.داخل میشوم. به گوشه‌ی نشیمن کز میکنم. مهمان شهید... یعنی اگر این غذا را بخورم شهید میشوم؟ بوی خوشش اشتهایم را تحریک میکند. قاشقی به دهان میگذارم.عجب لذیذی دارد..ظرف را فردا میشویم. حاضر میشوم و بشقاب را برداشته تا به خانه‌ی همسایه ببرم. زنگ را که میزنم پسرکی در را باز میکند و میپرسد چکار دارم. چند ثانیه بعد صدا و بعد خود همسایه جلوی در می‌آید. کمی احوالپرسی میکنم. گرم جوابم میدهد انگار که سالیان سال است هم را میشناسیم. بشقاب را به دستشان میدهم. تشکر میکند. تعارفم میکند داخل بیایم. اما بعد وارد خانه میشوم. از داخل خانه صدای می‌آید. کفش‌هایم را درمی‌آورم و وارد میشوم.کسی را نمیشناسم اما پیششان مینشینم. خانم مرا معرفی میکند: _ایشون خانم همسایه هستن. همین روبروی ما مینشینن. اسمتون چیه؟ کمی منّ و من میکنم: _ثُ...ثریا _خوشبختم ثریا جون. ما هم اهل همین محل هستیم. من صدیقه هستم ولی بیشتر بهم میگن خانم موسوی. همگی دوست هستند و میانشان موج میزند. _خوشبختم خانم موسوی میگوید منیره قرآن بخواند.او با صوتی دلنشین شروع میکند. دلم را با خود همراه میکند که چشمم با آن بیگانه است و صمیمیت بسیار دارد. بعد از او خانم موسوی به کسی دیگر میگوید آن را معناکند. _بنام خدا که رحمتش بی‌اندازه است. و مهربانی‌اش همیشگی.... چه زیباست پیام خدا. انگار راه نویی پیش رویم است تا خدا را بهتر بشناسم. این آمدن پیش از اینکه.. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۲۱ و ۲۲۲ این آمدن بیش از اینکه برای ضرر بہ اینها باشد برایم است.انگار خدا را پیش پایم گذاشته میخواهد بگوید بیا. انگار قرار است قرآن، کلام خدا که از دهان پیامبر اسلام به گوش مردم میرسد بعد از هزاران سال برایم بگوید.‌ یعنی مگر میشود قرآن بعد از اینهمه سال باز هم حرفی نو بزند و فکر بشر را با معجزه‌ای آگاه کند؟ پس حرفهای منسوخ شده در سازمان چه بود؟همان حرفهایی که دین را میدرید و انقلاب کوبا را به سرمان میکوفت.ذهنم میان بزرگراهی از افکار مبهم مانده.انگار راه را گم کرده‌ام. در همین افکار دست و پا میزنم که دستی روی پایم مینشیند.هول میشوم.خانم موسوی لبخندش را جمع میکند: _چیشد ثریا جان؟ ترسوندمت؟ دلسوزانه نگاهم میکند.چقدر این طعم نگاه برایم آشناست...طعم نگاه حاج رسول است شاید هم نرگسم! من خوب میتوانم آدم ها را از نگاهشان بشناسم. _خوبی عزیزم؟ همزمان با بله گفتن سر تکان میدهم. _خوندن قرآنو شروع کنیم؟ _بَ... بله! حتما! لبخند لطیفی به لبهایش مینشیند.خودش اینبار شروع میکند.عجب صوتی دارد!شروع میکنم به بردن.با خواندن معانی بیشتر در دریای فرو میروم. خدایا! تو با این دل چه میکنی؟ خودت هستی... مگر میشود تو نباشی که قرآنت را مقابلم قرار دهی! دو یا سه صفحه‌ای خوانده میشود.خانم موسوی بین خواندن گاه می‌ایستد و نکاتی را بیان میکند که به آنها میگوید و از نظر من پهناورتر و اقیانوس‌ مانند.بعد از آن خانم موسوی رو به من میگوید: _ثریا جان. میخوای تو هم بخونی؟ ترس ظرف دلم را پر میکند.با تردید میگویم _من!!؟ سر تکان میدهد که بله. آخر من که قرآن نمیدانم. دفعه‌ی اول است که قرآن کامل پیش رویم میبینم. و او فکر میکند این تردید از جهت شرم و خجالت است: _بخون عزیزم.اینجا همه محرمیم تازه همه هم رو میشناسیم. پس خیالت راحت بخون. بین رودربایستی گیر کرده‌ام و نمیدانم چه بگویم. خدایا! خودت کمکم کن...پس آن را برمیدارم و میخوانم: _بِ... بسم اللہ الرحمٰن الرحیم.أَو...َلَيْسَ الَّذِي خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ بِقَادِرٍ عَلَى أَنْ يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ بَلَى وَهُوَ الْخَلَّاقُ الْعَلِيمُ﴿۸۱﴾إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ ﴿۸۲﴾فَسُبْحَانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْءٍ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ ﴿۸۳﴾ خوب خواندم! برای اولین بار باورم نمیشود.جز چند جا که اشتباه خواندم مابقی درست بود.با تمام شدنش شروع میکنم به خواندن معنا: _آيا کسیکه آسمانها و زمين را آفريده توانا نيست که [باز] مانند آنها را بيافريند آری اوست آفريننده دانا.چون به چيزی اراده فرمايد کارش اين بس که میگويد باش پس [بی‌درنگ] موجود میشود.پس [شكوهمند و] پاک است آنکسی که ملکوت هرچيزى در دست اوست و به سوى اوست که بازگردانيده میشويد... غرق در معنی میشوم.خدای توانایی که قدرتش مافوق همه چیز است.با داشتن چنین خدایی چرا آدمی میترسد؟ و بہ دست خداست اوست عزت میدهد.باک نداشته باش. تو در پناه خدا از گزند مردم در امانی. صمیمیت را همان برخورد اول حس‌میکنم. میتوانم رنگ خدایی‌اش را به درستی ببینم.خانم موسوی همه‌مان را تا دم در بدرقه میکند و جلسه‌ی فردا را هم همانوقت میگذارد.بعد از رفتن بقیه می‌ایستم _میشه من فردا هم بیام؟ لبخندش پررنگ میشود: _این چه حرفیه.معلومه که میشه. بیا عزیزم، قدمت روی چشم! با ذوق تشکر میکنم.ساعتها به آن فکر میکنم.به خدا..به قرآن..دل و دماغ گزارش نوشتن را ندارم.عصر از خانه بیرون میزنم.مرد توی دکه را میبینم.بدجور به من زل میزند.از کنارش عبور میکنم. چند قدمی بعد برمیگردم و طوریکه مرا نبیند دیدش میزنم.میترسم تعقیبم کند اما نه! من باید بروم. من بدون نمیتوانم‌ این ذهن معیوب را سامان دهم.میخواهم بدانم آنچه که خدا پیش پایم میگذارد.گاه به گوشم میخورد مردم دارند از اتفاقات اخیر صحبت میکنند.از و که مجاهدین خلق به ارمغان آورده‌اند.بالاخره کتاب فروشی پیدا میکنم.مرد فروشنده میپرسد: _امری داشتین خواهرم؟ _بله... قرآن دارین؟ _داریم.چه خطی میخواین؟ نمیدانم قرآن هم مگر فرق دارد؟ _مگه فرق داره؟ _بله که فرق داره.خط و قطرشون متفاوته. مثلا چاپی هست دستنویس هم هست. ترجیح میدهم هرچه از نظر او خوب است به من بدهد.قرآنی پیش رویم میگذارد. جلدش سبز است و رویش نوشته قرآن کریم.تشکر میکنم و با پرداخت پول بیرون می‌آیم.قرآن را در کیف پهنان میکنم.باز به سر کوچه میرسم.مرد دکه‌ای با روزنامه‌هایش جلویم را میگیرد. _روزنامه میخری خانم؟ اخم میکنم: _نه زیرزبانی میگوید: ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۵۶ و ۲۵۵ در اتاقی نشسته‌ام و منتظرم بازپرس بیاید.در باز میشود و برمیخیزم.مردی میانسال با پرونده به دست وارد میشود. که باخواهش ازشان گرفته‌ام را محکم میگیرم.دلم برای ، و تنگ شده است.مرد روی صندلی مقابلم مینشیند.برگه‌ای را جلویم میگذارد و میگوید مشخصاتم را بنویسم. خودکار را برمیدارم و شروع میکنم به نوشتن... _من رویا توللی متولد سال... _از کی با سازمان آشنا شده بودی؟ سرم را به آرامی بالا می‌آورم: _سال ۵۷بود. _چطور؟ _خونمون بهشون اجاره داده بودم.نمیدونستم اونوری‌ان...من خودم پاریس زندگی میکردم و میخواستم برگردم. _چی شد برنگشتی؟ _تا پای پروازرفتم اما..عا.عاشق یکی از اعضاشون بودم.اونا هم سعی میکردن با حرفای روشنفکرانه‌شون منو جذب کنن.ولے من بخاطر اون پسر عضو شدم. _تو چه عملیات‌هایی باهاشون بودی؟ _من بعد ازشون زده شدم.فقط بخاطر شوهرم بینشون موندم. از ترس اینکه مبادا ما رو جدا کنن. _چرا؟ _چون فکر میکردم بیراهه میرن.تناقض خیلی بینشون بود.فقط به مبارزه فکر میکردن.راحت مسائل اخلاقی رو زیر پا میذاشتن.هیچوقت.. هیچوقت نذاشتن بین من و شوهرم رابطه‌ی خوبی باشه.بعدشم قرار بود یکی رو ترور کنن به بهانه‌ی اینکه شوهرم رو تهدید میکنه.اون اوایل سپاه کار میکرد... بین حرفم میپرد و میپرسد: _ببخشید... اسم شوهرتون چیه؟ _پیمان خسروانی. _اهان.خب.. ادامه بدید! _میگفتن قراره یه نفر لو بده اونو.یه سپاهی بود. منم به عنوان همسایه‌شون با خونشون رفتو آمد داشتم.نمیدونستم قصدشون ترورِ! اطلاعات بهشون میدادم.خانمشون،خانم موسوی بودن. کلاس قرآن داشتیم بین همسایه‌ها.من ازونجا با آشنا شدم و شدم.دیگه واقعا از سازمان متنفر بودم.یه بار سر قرار ناخواسته شنیدم میخوان آقاعماد رو ترور کنن.همون روز به خانم موسوی اطلاع دادم و بعدشم شنیدم دستگیر شدن اون افراد. _فامیل این آقا چی بوده؟ _آقای عمادِ...درست یادم نیست ولی فامیل خانمشون موسوی بود.آدرس خونشون رو یادمه بنویسم؟ سر تکان میدهد و پای همان برگه مینویسم. _بعدشم سازمان دنبالم بود.یکی از اعضاشون سر همون عملیات دستگیر شد.هفته‌ی بعدش که میخواستم برم همه چیزو به آقاعماد بگم دیگه منو دزدیدن.خواستن منو بکشن اما شوهرم نذاشت _شوهرت مانع شد؟ _آره..چند سال هم مثل حیوون باهام رفتار میکردن. بغض سکوت را حکمفرما میکند.اشک از چشمم میچکد.با دستمال رویم را پاک میکنم _ببخشید.. _نه خواهش میکنم..اگہ حالتون خوب نیست جلسه رو به بعد موکول کنیم _نَ..نه! بزارید بگم.بعد از اون خواستن از مرز با همدستی چند نفر از همون کومله‌ها که کردستان رو خوب میشناختن و به سازمان پیوسته بودن علاوه بر خود بعثی‌ها عبور کنن.به همراه شوهرم با تهدید منو برگردوند.نفهمیدم چطوری ولی از مرز عبور کردیم.کارای نظافتی انجام میدادم براشون توی پادگان اشرف. _شوهرت چی؟ _شوهرم نه! یَ..یعنی دقیق نمیدونم چون کاراشو بہ من نمیگفت اما توی عملیاتا شرکت میکرد. _الان کجاست؟ به کاغذ سفید روبه‌رویم خیره میشوم. _مُرد.. سرش را پایین می‌اندازد _خب برای امروز کافیه.تا قبل دادگاه مجبورید زندان باشین. برمیخیزد و همراه او من هم بلند میشوم. خانمی مرا همراهی میکند.حال خوشی ندارم.کم‌کم این حال ناخوش تبدیل میشود بہ یک سرگیجه.دستم را به دیوار میگیرم اما خیلے زود روی زمین می‌افتم. با شنیدن صدایی برمیخیزم.همه چیز محو است. _خوبی؟ خانم..خوبی؟ با دیدن پرستار در لباس سفید سر تکان میدهم.رو بہ مامور میگوید: _ایشون همراهی ندارن؟ _نہ. _دکتر گفتن همراهشون بیان که کارشون دارن. آب دهانم را به سختی قورت میدهم: _چکار دارن؟ _چیزے نیست عزیزم.همراهت کجاست؟ خونواده‌ای؟؟ کسو کاری نداری؟ _نه! نگاهی از سر دلسوزی می‌اندازد و میرود. نگاهم به سرم در دستم است.چیزی نمیگذرد که خانم دکتر وارد میشود.احوالم را میپرسد: _بارداری عزیزم؟ _بلہ فکرکنم.. _فشار عصبی نباید داشتہ باشی اگه بارداری.خیلی خطرناکه! یه آزمایش برات نوشتم انجام بدی.کسی رو نداری؟همراهی؟ بغض در گلویم میترکد. _نَ..نه!مشکلی نیست. برای آزمایش میروم.خون از من میگیرند. فردا جواب حاضر میشود و مرا به زندان میبرند.و با چند نفر از مامورها دوباره به بیمارستان می‌آییم.دکتر جواب آزمایشم را میبیند.لبخند میزند: _بارداریت که قطعیه..مبارکه.. منتهی اگه میخوای مامان باشی باید مامان خوبی باشی.یکم بہ فکر خودت باش. استرس و اضطراب برات سمه.... به حرفهای دکتر گوش میدهم.ولی زندگی من همیشه با استرس آمیخته بود. چطور میتوانستم در این برهه استرس نداشته باشم...بیگناهی‌ام ثابت میشود یا نه! سعی میکنم... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۲ این را به اقاجون هم گفته بودم... وقتی داشت از با میگفت اقاجون سکوت کرد.. سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید، توی چشم هایم نگاه کرد وگفت: _بچه ها بزرگ میشوند ولی ما بزرگتر ها باور نمیکنیم بعد رو ب مامان کرد و گفت: _شهلا انقدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگیش تصمیم بگیرد از این ب بعد  کسی ب شهلا کاری نداشته باشد ایوب گفت: _من دستم قطع شده و برای اینکه ب دستم تسلط داشته باشم گاهی دست بند اهنی میبندم... عضله بازویم از بین رفته و تا حالا چند بار کرده اند و از جاهای دیگر بدنم ب ان گوشت پیوند زده اند ظاهرش هیچ کدام انها را ک میگفت نشان نمیداد... نفس عمیقی کشیدم و گفتم : _برادر بلندی اگر قسمت باشد ک شما بشوید.. چشم های میشوند چشم های ‌‌ کمی مکث کرد و ادامه داد: _ من را گرفته است گاهی عصبی میشوم،وقت هایی ک عصبانی هستم باید کنید تا ارام شوم من_اگر منظورتان عصبانیت است ک خب عصبی ام _عصبی بشوم شاید یکی دوتا وسیله بشکنم اینها را میگفت ک بترساندم. حتما او هم شایعات را شنیده بود ک بعضی از دخترها برای گرفتن با جانباز ازدواج میکنند...و بعد توی فرودگاه خارج از کشور ولشان میکنند و میرودند . گفتم: _اما شما این جزئیات را درباره جانبازیتان به من نگویید باید از شما باخبر میشدم که شدم. گفت: _خب حاج خانم نگفتید تان چیست؟؟ چند لحظه فکر کردم و گفتم: _ سریع گفت: _مشکلی نیست. از صدایش معلوم بود ذوق کرده است. گفتم: _ولی یک شرط و شروطی دارد! ارام پرسید: _چه شرطی؟؟ من: _نمیگویم یک جلد !👉 میگویم 👈"ب" بسم الله قرآن تا اخر زندگیمان بین من و شما باشد. اگر اذیتم کنید ،به همان " #ب " بسم الله میکنم.اما اگر توی زندگی با من خوب باشید، را به همان "ب" بسم الله میکنم. ساکت بود از کنار چادرم نگاهش کردم. سرش پایین بودو فکر میکرد... صورتش سرخ شده بود... ترسانده بودمش. گفتم: _انگار قبول نکردید. _ نه قبول میکنم ،فقط یک مساله می ماند! چند لحظه مکث کرد. _شهلا؟ موهای تنم سیخ شد...از صفورا شنیده بودم ک زود گرم میگیرد و صمیمی میشود. ولی فکر نمیکردم تا این حد باشد. نه به بار بود و نه به دار ،انوقت من را به اسم کوچکم صدا میزد.. ادامه دارد... ✿❀
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۸ از این همه اطمینان حرصم گرفته بود. _ به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما؟؟ _ به همین سادگی، آنقدر میروم و می آیم تا آقاجون را راضی کنم، حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور.. من_ عکس؟ عکس برای چی؟ من عکس ندارم. _ میخواهم به پدر و مادرم نشان بدهم. _من میگویم پدرم نمی گذارد، شما میگویید برو عکس بیاور؟؟ اصلا خودم هم مخالفم. میخواستم تلافی کنم... گفت: _ من آنقدر می روم و می آیم تا تو را هم راضی کنم. بلند شو یک عکس بیاور.... عکس نداشتم.عکس یکی از کارت هایم را کندم و گذاشتم کف دستش . . توی بله برون مخالف زیاد بود. مخالف های دلسوزی که دیگر زورشان نمی رسید جلوی این وصلت را بگیرند. دایی منوچهر، که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده بود و زده بود بیرون... از چهره ی مادر ایوب هم میشد فهمید چندان راضی نیست. توی تبریز، طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند. کار ایوب یک جور بود.داشت دختر غریبه میگرفت، آن هم از تهران. ایوب کنار مادرش نشسته بود و به ترکی می گفت: _ ناسلامتی بله برون من است آ...اخم هایت را باز کن. دایی حسین از جایش بلند شد. همه ساکت شدند.رفت را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت: _الان همه هستیم؛ هم شما خانواده داماد، هم ما خانواده عروس، من قبلا هم گفتم به این وصلت نیستم چون پسر شما را میدانم. اصلا زندگی با سخت است، ما هم شما را نمی شناسیم، از طرفی می ترسیم دخترمان توی زندگی بکشد، ای هم ندارد که بگوییم درست و حسابی مالی دارد. دایی ✨قرآن✨ را گرفت جلوی خودش و گفت: _برای آرامش خودمان می ماند، این که را بگیریم. بعد رو کرد به من و ایوب - بلند شوید بچه ها، بیایید را روی بگذارید. من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قرآن گذاشتیم. دایی گفت: - بخورید ک هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد، به و هم نکنید، هوای هم را داشته باشید... قسم خوردیم. ✨قرآن دوباره بین ما حکم شد✨ ادامه دارد... ✿❀
📌عاقبت مشغول شدن زیاد به سرگرمی‌ها 🔰 امیرالمؤمنین امام علی (علیه‌السلام): مَنْ كَثُرَ لَهْوُهُ قَلَّ عَقْلُهُ . 🔰كسى كه زياد به سرگرمى بپردازد، عقلش كم می‌شود. 📗غرر الحکم ج۱ ص۶۱۵
🔖 امام علی علیه‌السلام: از خدا همسری بخواهید كه اگر یاد پروردگار كردید، همراهی‎تان كند. 🍃 ذڪر حرم❤️ @haram110
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۵۳ بود، میخواست نزدیک برادرش، حسن، در وادی رحمت دفن شود. هدی به زنگ زد و اجازه خواست. گفتند اگر به سختی می افتید میتوانید به وصیت عمل نکنید. اصرار هدی فایده نداشت. این ایوب از من بود و می خواستم انجامش دهم. سومِ ایوب، بود. دلم می خواست برایش بخرم. جبران آخرین روز مادری که زنده بود. نمی توانست از رخت خواب بلند شود. پول داده بود به محمد حسین و هدی سفارش کرده بود برای من ظرف های کریستال بخرند. صدای نوار قران را بلند تر کردم. به خواب فامیل آمده بود و گفته بود: _"به شهلا بگویید بیشتر برایم بگذارد." قاب عکس ایوب را از روی تاقچه برداشتم و به سینه ام فشار دادم. آه کشیدم: "آخر کی اسم تو را گذاشت؟" قاب را میگیرم جلوی صورتم به چشم هایش نگاه می کنم: _"می دانی؟ تقصیر همان است که تو این قدر کشیدی، اگر هم اسم یک آدم و بودی، من هم نمی‌شدم یک آدم صبور سختی کش" اگر ایوب بود، به این حرفهایم می خندید. مثل توی عکس که چین افتاده زیر چشم هایش روی صورتش دست می کشم: _"یک عمر من به حرف هایت دادم...حالا تو باید ساکت بنشینی و گوش بدهی چه می گویم. از همین چند روز آن قدر حرف دارم از خودم، از بچه ها..... محمدحسین داغان شده، ده روز از مدرسه اش مرخصی گرفتم و حالا فرستادمش شمال هر شب از خواب می پرد، صدایت می کند. خودش را می زند و لباسش را پاره می کند. محمدحسن خیلی کوچک است، اما خیلی خوب که نیستی تا روی پاهایت بنشیند و با تو بازی کند. هدی هم که شروع کرده هرشب برایت نامه می نویسد... مثل خودت حرف هایش را با نوشتن راحت تر می زند. اشک هایم را پاک می کنم و به ایوب چشم غره می روم: _"چند تا نامه جدید پیدا کرده ام. قایمشان کرده بودی؟ رویت نمی شد بدهی دستم؟" ولی خواندمشان نوشتی: "تا آخرین طلوع و غروب خورشید حیات، چشمانم جست و جو گر و دستانم دستان تو خواهد بود. برای این همه ، نمی دانم چه بگویم، فقط زبانم به یک می چرخد و آن این که همیشه باشی خدا نگهدارت..... تو ....ایوب" قاب را می بوسم و می گذارم روی تاقچه ادامه دارد... ✿❀