#حقیقت
لطفا مواظب آدمهای نزدیک و واقعی زندگیتان باشید.
چه دو هزار نفر شما را فالوو کنند
چه دو میلیون
چه بیشتر!
آدمهای مهم زندگی شما چند نفر بیشتر نیستند...
اگر دو سه نفر (پدر، مادر، دوست، آشنا، همسر)
نزدیک خودتان داشتید که برایتان تب کنند،
اشک بریزند و شما را بفهمند
دلیل بزرگی دارید که از زنده بودن شادمان باشید.
بقیهی آن دو هزار و دو میلیون
برای شما "اعداد" هستند
و شما برای آنها
"اسم" و "عکس"...
لطفا مواظب آدمهای نزدیک و واقعی زندگیتان باشید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☸️ شبی که خدا با من سخن گفت ...
🔰همین که شروع کردم به ادای شهادتین همه ترس ها از وجودم رفت ...
🔰انگار توی سرم دوش آب سردی باشه احساس کردم کاملا تمیز شدم
🔶 ماجرای شیرین و جذاب #تشرف یک برادر استرالیایی به اسلام
🔶 برای دوستان غیرمسلمان تان بفرستید ...
⭕️ حاکمیت روح سرمایه داری بر بشر به پایان رسیده و عالم در محاصره #حقیقت است. ⭕️
✔️
🔻وقتی توماس کارلایل فیلسوف ، ریاضیدان و تاریخ نگار اسکاتلندی هم شیفتهٔ حکومت عدل علوی است!
«... جوانمردی چون علی را چگونه میشود دوست نداشت؟ او فردی با ذهنی متعالی بود، همانطوری که نشان داده و وجودش مملو از #محبت و عاطفه بوده است و سلحشوری بسیار شجاع به مانند شیر، در عین حال دارای رحم و ترحم ، حق و #حقیقت و مهرورزی. شهادت او بخاطر شدت #عدالت او و ایثارش برای دیگران بوده است...»
📗 On Heroes ، hero wordship، and the Heroic in History _ page 63
#حکومت_علوی
#علائم #علائم_ظهور #علامت #ظهور #دوران_غیبت #علامتهای_ظهور #غیبت #صیحه #صیحه_آسمانی #صیحه_زمینی #صیحه_شیطانی #شیطان #حق #حقیقت #ندا #منادا #صوت #صدا #آسمان #ابر #رعدوبرق #رعد_و_برق #باران #برف #زمین #ارض #سماوات #حق_با_علی #ابلیس #عثمان #شیعه #شیعیان #روافض #رافضی #شک #شبهه #اهل_باطل #باطل #حقیقت #ریبه
40.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑کلیپ کاملِ سخنرانی#پناهیان حدود۴دقیقه و۴۸ثانیه
🖇نکته شرم آوردیگردراین کلیپ اوحتی امیرعوالم حضرت امیرالمومنین سلام الله علیه وآله راالعیاذبالله
😳👈🏻گوش تلخ خطاب می کند‼️💔
👤مریدانِ پناهیان پیوی مراجعه کردندوگفتندکلیپ تقطیع شده‼️
وبرای توجیه جناب پناهیان،مکرراًهمین#ادعای_باطل رادارندومن کلیپ#کامل راقراردادم تا#حقیقت مطلب برای اهلش مشخص شود.
😔وای برجماعتی که#عصمت_آل_الله_علیهم_السلام رانشانه رفته اندبنامِ#تشیع و...
✍🏻@haram110
▪️به مناسبت سالروز درگذشت علاّمه امینی رحمت الله علیه (۱۲ تیرماه)؛
▪️از آنها اصرار و از او انکار.
دعوتش کرده بودند به ضیافت شام.
شرط گذاشت که بحثی نباشد.
آخر مهمانی، یک نفر بحث را آغاز کرد.
علامه گفت: شرطمان؟!
گفتند: فقط نفری یک حدیث! آن هم به نیّت تبرّک.
همه، عالمان سنّی بودند و حافظان حدیث.
یکی یکی حدیث خواندند.
👈 نوبت صاحب اَلغدیر بود.
علامه امینی فرمود:
«شرطی دارم:
اقرار همه، بر درستی یا نادرستی حدیث».
قبول کردند.
گفت:
رسول خدا صلی الله علیه وآله فرموده:
«مَنْ مَاتَ وَ لَمْ يَعْرِفْ إِمَامَ زَمَانِهِ مَاتَ مِيتَةً جَاهِلِيَّةً
به مرگ جاهلی مرده، هر که بمیرد و امام عصرش را نشناسد».
همه درستی حدیث را اقرار کردند.
گفت:
«حالا شما و یک سوال!
میشناخت؟ یا نمیشناخت؟!
فاطمهی زهرا، امام زمانش را؟!
امام زمان فاطمه که بود؟!»
سرها پایین،
سایهی سکوت، سنگین!
نه جوابی داشتند و نه گریزگاهی!
بگوییم امام زمانش را نمیشناخت؟!
حاشا که سرور زنان عالم به مرگ جاهلی از دنیا برود!
بگوییم امام زمانش ابوبکر بود؟!
همه جا نوشتهاند فاطمه سلام الله علیها غضبناک بر او از دنیا رفت!
علمای نامی اهل سنت، عرقریزان و خجالتزده، یکی یکی مجلس را ترک کردند.
📚 دوازده گفتار درباره دوازدهمین حجت خدا، ص۳۱.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#معرفت
#الغدیر
#علامه_امینی
#حقیقت
شما هم از منتظران منتقم
شوید👇
@haram110
حرم
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی ✿❀قسمت ۵۲
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۵۳
#وصیت_ایوب بود، میخواست نزدیک برادرش، حسن، در وادی رحمت دفن شود.
هدی به #قم زنگ زد
و اجازه خواست.
گفتند اگر به سختی می افتید میتوانید به وصیت عمل نکنید.
اصرار هدی فایده نداشت.
این #اخرین_خواسته ایوب از من بود و می خواستم #هرطورهست انجامش دهم.
سومِ ایوب، #روزپدر بود.
دلم می خواست برایش #هدیه بخرم. جبران آخرین روز مادری که زنده بود.
نمی توانست از رخت خواب بلند شود.
پول داده بود به محمد حسین و هدی
سفارش کرده بود برای من ظرف های کریستال بخرند.
صدای نوار قران را بلند تر کردم.
به خواب فامیل آمده بود و گفته بود:
_"به شهلا بگویید بیشتر برایم #قرآن بگذارد."
قاب عکس ایوب را از روی تاقچه برداشتم و به سینه ام فشار دادم.
آه کشیدم:
"آخر کی اسم تو را #ایوب گذاشت؟"
قاب را میگیرم جلوی صورتم به چشم هایش نگاه می کنم:
_"می دانی؟ تقصیر همان است که تو این قدر #سختی کشیدی، اگر هم اسم یک آدم #بی_درد و #پولدار بودی، من هم نمیشدم #زن یک آدم صبور سختی کش"
اگر ایوب بود، به این حرفهایم می خندید.
مثل توی عکس که چین افتاده زیر چشم هایش
روی صورتش دست می کشم:
_"یک عمر من به حرف هایت #گوش دادم...حالا تو باید ساکت بنشینی و گوش بدهی چه می گویم.
از همین چند روز آن قدر حرف دارم از خودم، از بچه ها.....
محمدحسین داغان شده،
ده روز از مدرسه اش مرخصی گرفتم و حالا فرستادمش شمال
هر شب از خواب می پرد،
صدایت می کند.
خودش را می زند
و لباسش را پاره می کند.
محمدحسن خیلی کوچک است،
اما خیلی خوب #می_فهمد
که نیستی تا روی پاهایت بنشیند و با تو بازی کند.
هدی هم که شروع کرده
هرشب برایت نامه می نویسد...
مثل خودت حرف هایش را
با نوشتن راحت تر می زند.
اشک هایم را پاک می کنم و به ایوب چشم غره می روم:
_"چند تا نامه جدید پیدا کرده ام. قایمشان کرده بودی؟ رویت نمی شد بدهی دستم؟"
ولی خواندمشان نوشتی:
"تا آخرین طلوع و غروب خورشید حیات، چشمانم جست و جو گر و دستانم #نیازمند دستان تو خواهد بود. برای این همه #عظمت، نمی دانم چه بگویم، فقط زبانم به یک #حقیقت می چرخد و آن این که همیشه #همسفر_من باشی خدا نگهدارت.....#همسفر تو ....ایوب"
قاب را می بوسم و می گذارم روی تاقچه
ادامه دارد...
✿❀