eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
630 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
حرم
🌷بسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷 ▪️ #فضائل_و_زندگانی_حضرت_فاطمه_زهرا علیها السلام ▪️◼️ #بخش_بی
🌷بسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷 ▪️ سلام الله علیها ▪️◼️ 🌺 ي حضرت نزد تعالي🌺 از حضرت امام جعفر صادق (عليه السلام) روايت شده است كه‌ام ايمن گفت: در راه مكه (در جحفه) عطش شديدي بر من غالب شد، بطوريكه نزديك بود هلاك گردم. در اين حال سر بسوي آسمان بالا برده و گفتم: خداوندا! آيا مرا تشنه مي‌گذاري در حاليكه من خدمتگزار دختر پيغمبرت بوده ام؟! ام ايمن مي‌گويد: در اين حال بود كه ظرفي از آب بهشتي از آسمان برايم فرود آمده پس نوشيدم و به حق بانويم حضرت زهرا (عليهاالسلام)، تا هفت سال نه گرسنه شدم و نه تشنه گرديدم. [۱۶] 🌸 امام باقر به 🌸 مرحوم علامه ي مجلسي در بحار آورده است كه: هر موقع امام محمد باقر (عليه السلام) تب دار مي‌گشت آب سرد استفاده مي‌نمود و با صداي بلند مادرش حضرت زهرا (عليهاالسلام) را صدا مي‌زد و مي‌گفت: «يا فاطمة». [۱۷]. 📚منابع: [۱۶] الثاقب في المناقب، ص ۱۹۶، ح ۱ / بحارالانوار، ج ۴۳، ص ۴۶، ح ۴۵. [۱۷] بحارالانوار، ج ۶۲، ص ۱۰۲، ذيل ح ۳۱/ اصول كافي، ج ۸، ص ۱۰۹، ذيل ح ۸۷ ~~~~~~~~⚜️🔸💠🔸⚜️~~~~~~~~
حرم
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی ✿❀قسمت ۵۲
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۵۳ بود، میخواست نزدیک برادرش، حسن، در وادی رحمت دفن شود. هدی به زنگ زد و اجازه خواست. گفتند اگر به سختی می افتید میتوانید به وصیت عمل نکنید. اصرار هدی فایده نداشت. این ایوب از من بود و می خواستم انجامش دهم. سومِ ایوب، بود. دلم می خواست برایش بخرم. جبران آخرین روز مادری که زنده بود. نمی توانست از رخت خواب بلند شود. پول داده بود به محمد حسین و هدی سفارش کرده بود برای من ظرف های کریستال بخرند. صدای نوار قران را بلند تر کردم. به خواب فامیل آمده بود و گفته بود: _"به شهلا بگویید بیشتر برایم بگذارد." قاب عکس ایوب را از روی تاقچه برداشتم و به سینه ام فشار دادم. آه کشیدم: "آخر کی اسم تو را گذاشت؟" قاب را میگیرم جلوی صورتم به چشم هایش نگاه می کنم: _"می دانی؟ تقصیر همان است که تو این قدر کشیدی، اگر هم اسم یک آدم و بودی، من هم نمی‌شدم یک آدم صبور سختی کش" اگر ایوب بود، به این حرفهایم می خندید. مثل توی عکس که چین افتاده زیر چشم هایش روی صورتش دست می کشم: _"یک عمر من به حرف هایت دادم...حالا تو باید ساکت بنشینی و گوش بدهی چه می گویم. از همین چند روز آن قدر حرف دارم از خودم، از بچه ها..... محمدحسین داغان شده، ده روز از مدرسه اش مرخصی گرفتم و حالا فرستادمش شمال هر شب از خواب می پرد، صدایت می کند. خودش را می زند و لباسش را پاره می کند. محمدحسن خیلی کوچک است، اما خیلی خوب که نیستی تا روی پاهایت بنشیند و با تو بازی کند. هدی هم که شروع کرده هرشب برایت نامه می نویسد... مثل خودت حرف هایش را با نوشتن راحت تر می زند. اشک هایم را پاک می کنم و به ایوب چشم غره می روم: _"چند تا نامه جدید پیدا کرده ام. قایمشان کرده بودی؟ رویت نمی شد بدهی دستم؟" ولی خواندمشان نوشتی: "تا آخرین طلوع و غروب خورشید حیات، چشمانم جست و جو گر و دستانم دستان تو خواهد بود. برای این همه ، نمی دانم چه بگویم، فقط زبانم به یک می چرخد و آن این که همیشه باشی خدا نگهدارت..... تو ....ایوب" قاب را می بوسم و می گذارم روی تاقچه ادامه دارد... ✿❀