#حکایت #پانصد_مثقال_طلا
✅زنی نزد قاضی شکایت کرد که پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم و او طلبم را به من نمیدهد قاضی شوهر را احضار کرد. سپس از زن پرسید: آیا شاهدی داری؟
زن گفت آری ، آن دو مرد #شاهد هستند. قاضی از گواهان پرسید گواهی دهید که این زن پانصد مثقال از شوهرش طلب دارد
شاهدان گفتند باید این زن نقاب صورت خود را عقب بزند ببینیم آیا او همان زن است. چـون زن این سخن را شنید، برخود لرزید. شوهرش فریاد برآورد شما چه گفتید؟
برای پانصد مثقال #طلا ، همسر من چهرهاش را به شما نشان دهد؟ هرگز! هرگز! من پانصد مثقال
را خواهم دادو رضایت نمیدهم که چهره همسرم درحضــور دو مــرد بیگانه نمایان شود. وقتی زن غیرت شوهـرش را دیــد از شکایت چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهرش بخشید
چه خوب بود که آن مرد با غیرت ، جامعه امروز را هــم میدیــد که چگونه رخ و ســاق به همگان نشان میدهند و شوهــران و پدران و برادرانشان نیز هــم #عقیده آنهایند و در کنارشــان به رفتار آنان مباهات می کنند
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۸
از این همه اطمینان حرصم گرفته بود.
_ به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما؟؟
_ به همین سادگی، آنقدر میروم و می آیم تا آقاجون را راضی کنم، حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور..
من_ عکس؟ عکس برای چی؟ من عکس ندارم.
_ میخواهم به پدر و مادرم نشان بدهم.
_من میگویم پدرم نمی گذارد، شما میگویید برو عکس بیاور؟؟ اصلا خودم هم مخالفم.
میخواستم تلافی کنم...
گفت:
_ من آنقدر می روم و می آیم تا تو را هم راضی کنم. بلند شو یک عکس بیاور....
عکس نداشتم.عکس یکی از کارت هایم را کندم و گذاشتم کف دستش
.
.
توی بله برون مخالف زیاد بود.
مخالف های دلسوزی که دیگر زورشان نمی رسید جلوی این وصلت را بگیرند.
دایی منوچهر، که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده بود و زده بود بیرون...
از چهره ی مادر ایوب هم میشد فهمید چندان راضی نیست. توی تبریز، طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند.
کار ایوب یک جور #سنت_شکنی بود.داشت دختر غریبه میگرفت، آن هم از تهران.
ایوب کنار مادرش نشسته بود و به ترکی می گفت:
_ ناسلامتی بله برون من است آ...اخم هایت را باز کن.
دایی حسین از جایش بلند شد. همه ساکت شدند.رفت #قرآن را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت:
_الان همه هستیم؛ هم شما خانواده داماد، هم ما خانواده عروس، من قبلا هم گفتم #راضی به این وصلت نیستم چون #شرایط پسر شما را میدانم. اصلا زندگی با #جانباز سخت است، ما هم شما را نمی شناسیم، از طرفی می ترسیم دخترمان توی زندگی #عذاب بکشد، #مهریه ای هم ندارد که بگوییم #پشتوانه درست و حسابی مالی دارد.
دایی ✨قرآن✨ را گرفت جلوی خودش و گفت:
_برای آرامش خودمان #یک_راه می ماند، این که #قرآن را #شاهد بگیریم.
بعد رو کرد به من و ایوب
- بلند شوید بچه ها، بیایید #دستتان را روی #قرآن بگذارید.
من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قرآن گذاشتیم.
دایی گفت:
- #قسم بخورید ک هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد، به #مال و #ناموس هم #خیانت نکنید، هوای هم را داشته باشید...
قسم خوردیم.
✨قرآن دوباره بین ما حکم شد✨
#حکم_شدن_قران_اون_هم_برا_بار_دوم
ادامه دارد...
✿❀