┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۲۹ و ۲۳۰
خدای من! چطور جواب اینهمه مهربانی را بدهم؟خوهای خبیث در کنارشان جولان میدهند و دوست ندارند سر به تن این چنین آدمهایی باشد! خانم موسوی را بغل مے گیرم.
_ممنون! منو مدیون خودتون میکنین.
لبخند شیرین برلبش نقش میبندد: _قربونت برم این چه حرفیه؟خوبیهای تو بیحد و اندازهن.
با این حرفها بیشتر خجالت میکشم.تا دم در بدرقهشان میکنم.آنها به خانهشان میروند.بستہ را باز میکنم و پول میبینم!
سقف را میبینم و مهربانی را مشاهده میکنم.اینها بر بیتوجهیهای سازمان مرهمی گذاشتند.صبح که بیدار میشوم دلشورهای در وجودم رخنه کرده.این دلشوره حال خوش دیدن پیمان را هم از من ربوده.کاغذ را در کیف قرارمیدهم. ترجیح میدهم کمی زودتر بروم.دکه هنوز باز نشده.با تاکسی به پارک میرسم.فکرم درگیر ملاقات امروز و حوادث دیروز است.
خدا کند چیزی نباشد و این حس هم الکی باشد!نمیدانم پیمان را کجا پیدا کنم. نگاهی به ساعت مچیام میاندازم. هنوز یکساعتی مانده و من زودتر آمدهام. همینطور درحال قدم زدن هستم یکهو از دور مینا را میبینم.بیم بر من غالب میشود و پشت درختی میایستم.پیمان هم روی نیمکت مقابلش نشسته.دلشورهام شدیدتر میشود.از این فاصله نمیتوانم چیزی بفهمم.روی میگیرم و چند درختی را طی میکنم تا بهشان نزدیک شوم.گوش تیز میکنم.صدایشان میآید و مینا راحت میگوید:
_ پیمان؟ خودت باید بری.اینکارو خودت باید انجام بدی.
_نه من نمیتونم.این همہ کاربلد دورته بده اونا انجامش بدن.
_از دختره میترسی؟
_ نه! چہ ترسی؟
مینا نگاه پرعشوهای به او میدهد و ژست زرنگها را به خود میگیرد.
_نمیترسی دختره بعدا بفهمه؟
_خُ...خب بفهمه! معلومه تهش میفهمه اما چه اهمیتی داره؟
_شاید ترکت کنهها!
حسی به من میگوید منظور از دختره من هستم!
_اولاً سازمان این اجازه رو بهش نمیده ثانیاً من از هیچی نمیترسم.
لبخند شیطانی مینا پررنگ میشود:
_خب تو که ادعات میشه ازش نمیترسی پس برو خودت کارو تموم کن.امروز فرصت خیلی خوبیه من اکبرو گفتم کشیک بکشه. هر وقت جمع شدن کلکشون کندس.تا تنور داغه باید بچسبیمش.
_امروز ساعت چند؟
_رویا نوشتہ بود ساعت چهار شوهره برمیگرده. اکبر که علامت بده و اونم چهار برگرده عالی میشه.تو و چندتا از بچهها هم مسئولعملیاتین. سازمان براش مهمه این آدم کنار بره. اگه به مقامی که میگی برسه که خیلی بد میشه! اون کارکشتهس! کار ما هم سخت میشه.بیهوا درو باز کنین برین تو.درست بعد از رفتن اون مرده ساعت چهار... پشت سرش وارد میشی. اسلحهشو میقاپی بعدم دو گلوله و خلاص! زن و بچهشو هم مختاری اما بنظرم بکشی بهتره! همین بچههاشون آینده برامون دردسر درست میکنن. فهمیدی؟
نفسم بالا نمیآید! خدای من آنها میخواهند آقا عماد و خانوادهاش را #ترور کنند؟؟؟وای! وای! چه کردی رویا! خاک بر سرت که #خام بودی و خام شدی! تنم مثل بیدی لرزیدن میگیرد.دستم را بہ درخت میگیرم تا بر زمین نیافتم.
_باشه میرم. ولی مسئول تیم منم.توی گزارش هم قید میکنی من این بابا رو کشتم. فهمیدی؟
جواب مینا را نمیشنوم.چیزی نمانده همینجا ازحال بروم.آهسته از آن درخت دور میشوم.روی نیمکتی مینشینم و به حرفهایی که شنیدهام فکر میکنم.خدای من! این چه بلایی بود سر منِ #غافل آمد؟چه کنم با این قوم؟ این #دوراهیها چرا تمامی ندارد؟من #میترسم...از سازمان...از خون بیگناه! از گناه قتلی که به گردنم بنویسند.چہ خاکی به سر بریزم؟ یا باید قید #خودم را بزنم یا قید #خانوادهی_خانمموسوی. سازمان اگر بفهمد این موضوع را لو دادهام هرکجا باشم بدون نگاه به کارنامهی کارهایم در دم #جانم را میستاند.برمیخیزم.باید دور شوم. اصلا دلم نمیخواهد پیمان را ببینم.در خیابان راه میروم.من #شریک قتل بچههای بیگناه و زن و مردی رئوف و خوش قلب هستم!چند باری پایم پیچ میخورد و آخ میگویم اما به راهم ادامه میدهم.روی صندلی ایستگاه اتوبوس مینشینم و با وحشت به صحنههای #آینده خیره میشوم.تاب نمیآورم. باز قدمها مرا میکشاند.بطرف دیواری که تکیه دادهام برمیگردم.بچهها در صحن #مسجد درحال بازی هستند.باورم نمیشود.وارد مسجد میشوم. گوشهای کز میکنم و سر روی زانو های های گریه میکنم.انگار کسی مرا دعوت کرده تا درخانهی امنش گریه کنم...ما بین گریهها به خدا میگویم:
✨_خدایا من #گناه کردم.تموم دوران زندگیم و جوونیم بہ #غفلت سپری شد اما #جاهل بودم. #نمیدونستم راهت چیه. نمیدونستم...یعنی #کسی نگفت.خدایا من نبودم چون غلفت چشمامو بست و راهی بهم نشون داد که #روکشی_از_تو داشت. تو اونجا نبودی حس کردم #نبودنتو.اونجایی حست کردم که پیرمردی با تموم رنج و زخم تن شبا بیدار میشد و "الهی العفو" میگفت.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۴۹ و ۲۵۰
×مگه میشه ایران قطعنامه رو قبول کرده باشه؟
_همش شایعه هست
خدا خدا میکنم حقیقت داشته باشد.یعنی میشود جنگ تمام شده باشد؟ کمی بعد پیمان که از حرفهای پوچ رجوی پر شده است پیشم میآید با آب و تاب از نقشه عملیاتی میگوید. از حمله جنگندههای عراقی تا تهران و رسیدن به تهران تا آزاد کردن زندانیان خائن. اسلحهای را به من میدهد و میگوید:
_تو هم بیا! مگه دوست نداری برگردی ایران؟
_ای...ایران؟!
_آره دیگه.
هدف حمله استان کرمانشاه بود.مرداد۶۷ مریم رجوی با گفتن آتش به پیش، حکم خودکشی دست جمعی را صادر میکند.نیروهای عراق به مناطق جنوب برای تسخیر دوبارهی خرمشهر میتازند.
رجوے دستور ۴۸ ساعتهی کشتار مردم، افراد نظامی و بسیجیها را میدهد و میگوید...
هرچه میتوانند آنها را بکشند و چیزی ازشان نماند زیرا به خیال خود بعد از فتح تهران دستور عفو عمومے بدهد و کسی را بعد از سلاخی بسیار نکشند!
افراد در ۵ تیپ دستهبندی شده هستند.گروهی فتح شهرهای کرند و اسلام آباد غرب.دیگری گرفتن کرمانشاه و گروه سوم قرار است تا هفت صبح فردا در همدان باشند.چهارمین گروه هم مسئول فتح قزوین و در آخر هم دستهای برای رویای دور رجوی و اشغال تهران...پیمان در دستهی پنجم است.
مرا به زور سوار وانتی میکند که پشت آن تیربار است.قلبم از استرس فشرده میشود.پری هم همراه ما میآید.تا لحظهی آخر همهشان را نصیحت میکنم دست از این کارها بردارند.چیزی به ساعت چهار بعدازظهر نمانده که از مرز اشغال شدهی خسروی میگذریم.بوی وطن مشامم را پر میکند از احساس خوب.بغض دوری در گلویم هویدا میشود.
_الان شما سلاح برداشتین اومدین طرف کشورتون؟ اینه سوغات دوریتون؟
خشم ابروهای پیمان را پیوند میدهد و فریاد میکشد:
_بسه رویا! ما روی مزدور خمینی اسلحه کشیدیم.میخوایم مردمو از چنگ اینا نجات بدیم.
_شما ایران بودین ببینین مردم چی میخوان؟ تو جبههها بودین؟ از کجا میدونین مردم شما رو میخوان؟
پیمان جواب نمیدهد و با اعصاب خورد فرمان را میپیچاند.پری لبش را به دندان میکشد:
_هیس رویا! رو اعصابش نرو. قاط میزنه بلایی سرت میاره.
-بیاره! فکر کردی مهمه برام که میخوام کشته بشم بدست خائنین کشور؟
پیمان که خونش جوشیده صدایش را روی سرش میگذارد و با داد میگوید:
_خفہ شو رویا! بس اراجیف تحویلمون دادی.خائن ما نیستیم بفهم اینو... خائن کسایی هستن که به اسم مردم دم از حکومت میزنن.ادعا میکنن مردم پشتشونه ولی ما امروز ثابت میکنیم مردم مجبورن ازشون اطاعت کنن.
من هم کوتاه نمیآیم و جواب را میدهم:
_منم نسبت به سازمان دقیقا همین حسو دارم.خوبه! یه بار برای همیشه میبینیم مردم طرف کیا هستن.
پری دستم را میگیرد و آهسته در گوشم نجوا میکند:
_اینقدر باهاش یکی بہ دو نکن!به فکر خودت نیستی به فکر اون بچه باش.
وقتے ما رسیدیم سر پل ذهاب شهر ویران و خالی از سکنه شده است.آتش توپخانهی عراق که آنجا مستقر بود بہ جان شهر افتاده بود و میکوبید..ماشین گوشهای پارک میشود و پیاده میشویم. پیمان اسلحه را به طرفم میگیرد.
_بگیرش.
_نمیخوام! اسلحه برای چی؟
هوف میکشد و میگوید:
_برای چی؟ اسلحه کاربرد داره اسلحه نداشتہ باشی که نمیشه. همه مسلح هستن... تنبیه میشی!بعدشم اینا که حالیشون نیس تو باهاشون همعقیدهای تو رو هم میزنن.
_من از تنبیه نمیترسم.اسلحه هم روی مردم کشورم نمیگیرم.اینا منو بکشن برام خیلی بهتره تا اینکه برای لحظهای هم بهشون خیانت کنم.بزار ندونن که من خائن نیستم... مهم خودمو خدا هستم که میدونیم جای من بین شما نیست.
اسلحه را بہ پری میدهد تا او با زبانش مرا #خام کند. یک گوشه مردم را جمع کردند و یکی ایستاده و پیام خلق قهرمان میخواند!احساس نارضایتی را در چشمان و صورت مردم میبینم.جرئت گفتن ندارند و میترسند.
نیروهای بعدی آماده میشوند تا برای تسخیر اسلامآباد بتازند.در میان راه مزارع شعلهوری میبینم.مدام اشک از دیدگانم میچکد.ورودی شهر اسلامآباد با دیدن پاسداری که از درخت به دار آویخته شده دوباره حالم بد میشود از این همه وحشیگری..از این همہ عقده که اکنون بر سر این #غیوران خالی میکنند.
حس تهوع گلویم را محاصره کرده.چیزی نخوردهام و انگار دل و روده هایم میخواهند بالا بزنند! با بیرمقی تمام گوشهی خیابان فرو میریزم.
_من نمیتونم.شما برین.من تموم شدم!رویا نیست شد. رویا نمیکشه دیگه بیاد.
_یعنی چی؟ باید بیای.
دستم را به زور میکشد.انگار میخواهد آستینم پاره شود.دستش را با تهدید جلویم میگیرد و میگوید:
_ندارم و نمیایم نداریم!هرجا من رفتم تو فقط چشم میگی و پشت سرم میای فهمیدی؟؟
بغض خفهام میکند.مردمک چشمم زیر غبار اشک میلرزد.راه میافتیم
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛