#تلنگر
يکى از تکان دهنده ترين جملات فرهنگ بشرى!
حضرت علی (ع) در یک دعایی که مربوط به احوال آدمی است و اینکه روح آدمی میتواند چه برتریهایی پیدا کند، دعایی دارند که من آن را همیشه در قنوت میخوانم:
اللهم اجعل نفسی اول کریمه تنتزعها من کرائمی(خطبه۲۱۵)
✅یعنی خدایا کاری کن که از چیزهای ارزشمند زندگی، #جانم اولین چیزی باشد که از من میگیری؛
نکند قبل از این که جانم را میگیری، #انصافم گرفته شده باشد، #شرفم، #عدالتم، #راستگویی و #ادب و دیگر #فضایل_اخلاقی ام گرفته شده باشد و
تفالهای شده باشم که تو جانم را میگیری !
خدایا از میان چیزهای شریف،
اولین چیزی را که میگیری، جانم باشد و وقتی میمیریم شرفم، صداقتم، عدالتم در من سر جایش باشد.
نه اینکه تا جانم به لبم برسد و بمیرم؛
عدالتم، انصافم و مروت و جوانمردی و صداقتم را از دست داده باشم.
این یکی از تکان دهندهترین جملاتی است که در فرهنگ بشری گفته شده است.
✅یعنی کریمهها و چیزهای ارزشمند وجود من زیاد است اما جان من اولین کریمهای باشد که از من میگیری.
این جمله، شبیه به جمله حضرت عیسی است که میفرمایند
✅نمی ارزد جهان را بگیری و در مقابلش روح خودت را بفروشی،
ولو جهان را در مقابل روحت به تو بدهند...
🛑 امام جواد صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ فرمودند :
👈 به خدا قسم جسد #ابوبکر_🔥 و #عمر_🔥 را از قبر خارج می کنم و آن دو را #میسوزانم👊
👤زكريا بن آدم گفت:
💠 إِنِّي لَعِنْدَ الرِّضَا إِذْ جِيءَ بِأَبِي جَعْفَرٍ عَلَيْهِ السَّلَامُ وَ سِنُّهُ أَقَلَّ مِنْ أَرْبَعِ سِنِينَ فَضَرَبَ بِيَدِهِ إِلَى الْأَرْضِ وَ رَفَعَ رَأْسَهُ إِلَى السَّمَاءِ فَأَطَالَ الْفِكْرِ فَقَالَ لَهُ الرِّضَا عَلَيْهِ السَّلَامُ بِنَفْسِي فَلَمْ طَالَ فِكْرِكَ فَقَالَ فِيمَا صَنَعَ بِأُمِّي فاطمه أَمَا وَ اللَّهِ لأخرجنهما ثُمَّ لأحرقنهما ثُمَّ لأذرينهما ثُمَّ لأنسفنهما فِي الْيَمُّ نَسْفاً فاستدناه وَ قَبَّلَ بَيْنَ عَيْنَيْهِ ثُمَّ قَالَ : ( بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي ) أَنْتَ لَهَا يَعْنِي الْإِمَامَةِ...
🔰 من خدمت #حضرت رضا صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ بودم كه #حضرت جواد صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ را آوردند آن وقت كمتر از #چهار_سال داشت.
دست خود را بر زمين زد و صورت به آسمان بلند نمود مدتى در انديشه بود حضرت رضا صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ فرمودند :
#جانم در چه فكرى چنين فرو رفتهاى⁉️
گفت در فكر ستمى كه به مادرم #فاطمه ﴿؏َـلَیْها السَّلامْ﴾ روا داشتند.
👈 بخدا قسم آن دو ( #ابوبکر_ و #عمر_ ) را خارج ميكنم و #ميسوزانم_ 🔥 و خاكسترشان را به باد ميدهم و به #دريا_ ميريزم.
💠 حضرت رضا صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ او را پيش كشيد و پيشانى مباركش را بوسيد،سپس فرمود پدر و مادرم فدايت تو شايسته #امامتى✅
📚مدینه المعاجز ج 7 ص 325
📚بحار الانوار ج 50 ص 59
@haram110
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۲۹ و ۲۳۰
خدای من! چطور جواب اینهمه مهربانی را بدهم؟خوهای خبیث در کنارشان جولان میدهند و دوست ندارند سر به تن این چنین آدمهایی باشد! خانم موسوی را بغل مے گیرم.
_ممنون! منو مدیون خودتون میکنین.
لبخند شیرین برلبش نقش میبندد: _قربونت برم این چه حرفیه؟خوبیهای تو بیحد و اندازهن.
با این حرفها بیشتر خجالت میکشم.تا دم در بدرقهشان میکنم.آنها به خانهشان میروند.بستہ را باز میکنم و پول میبینم!
سقف را میبینم و مهربانی را مشاهده میکنم.اینها بر بیتوجهیهای سازمان مرهمی گذاشتند.صبح که بیدار میشوم دلشورهای در وجودم رخنه کرده.این دلشوره حال خوش دیدن پیمان را هم از من ربوده.کاغذ را در کیف قرارمیدهم. ترجیح میدهم کمی زودتر بروم.دکه هنوز باز نشده.با تاکسی به پارک میرسم.فکرم درگیر ملاقات امروز و حوادث دیروز است.
خدا کند چیزی نباشد و این حس هم الکی باشد!نمیدانم پیمان را کجا پیدا کنم. نگاهی به ساعت مچیام میاندازم. هنوز یکساعتی مانده و من زودتر آمدهام. همینطور درحال قدم زدن هستم یکهو از دور مینا را میبینم.بیم بر من غالب میشود و پشت درختی میایستم.پیمان هم روی نیمکت مقابلش نشسته.دلشورهام شدیدتر میشود.از این فاصله نمیتوانم چیزی بفهمم.روی میگیرم و چند درختی را طی میکنم تا بهشان نزدیک شوم.گوش تیز میکنم.صدایشان میآید و مینا راحت میگوید:
_ پیمان؟ خودت باید بری.اینکارو خودت باید انجام بدی.
_نه من نمیتونم.این همہ کاربلد دورته بده اونا انجامش بدن.
_از دختره میترسی؟
_ نه! چہ ترسی؟
مینا نگاه پرعشوهای به او میدهد و ژست زرنگها را به خود میگیرد.
_نمیترسی دختره بعدا بفهمه؟
_خُ...خب بفهمه! معلومه تهش میفهمه اما چه اهمیتی داره؟
_شاید ترکت کنهها!
حسی به من میگوید منظور از دختره من هستم!
_اولاً سازمان این اجازه رو بهش نمیده ثانیاً من از هیچی نمیترسم.
لبخند شیطانی مینا پررنگ میشود:
_خب تو که ادعات میشه ازش نمیترسی پس برو خودت کارو تموم کن.امروز فرصت خیلی خوبیه من اکبرو گفتم کشیک بکشه. هر وقت جمع شدن کلکشون کندس.تا تنور داغه باید بچسبیمش.
_امروز ساعت چند؟
_رویا نوشتہ بود ساعت چهار شوهره برمیگرده. اکبر که علامت بده و اونم چهار برگرده عالی میشه.تو و چندتا از بچهها هم مسئولعملیاتین. سازمان براش مهمه این آدم کنار بره. اگه به مقامی که میگی برسه که خیلی بد میشه! اون کارکشتهس! کار ما هم سخت میشه.بیهوا درو باز کنین برین تو.درست بعد از رفتن اون مرده ساعت چهار... پشت سرش وارد میشی. اسلحهشو میقاپی بعدم دو گلوله و خلاص! زن و بچهشو هم مختاری اما بنظرم بکشی بهتره! همین بچههاشون آینده برامون دردسر درست میکنن. فهمیدی؟
نفسم بالا نمیآید! خدای من آنها میخواهند آقا عماد و خانوادهاش را #ترور کنند؟؟؟وای! وای! چه کردی رویا! خاک بر سرت که #خام بودی و خام شدی! تنم مثل بیدی لرزیدن میگیرد.دستم را بہ درخت میگیرم تا بر زمین نیافتم.
_باشه میرم. ولی مسئول تیم منم.توی گزارش هم قید میکنی من این بابا رو کشتم. فهمیدی؟
جواب مینا را نمیشنوم.چیزی نمانده همینجا ازحال بروم.آهسته از آن درخت دور میشوم.روی نیمکتی مینشینم و به حرفهایی که شنیدهام فکر میکنم.خدای من! این چه بلایی بود سر منِ #غافل آمد؟چه کنم با این قوم؟ این #دوراهیها چرا تمامی ندارد؟من #میترسم...از سازمان...از خون بیگناه! از گناه قتلی که به گردنم بنویسند.چہ خاکی به سر بریزم؟ یا باید قید #خودم را بزنم یا قید #خانوادهی_خانمموسوی. سازمان اگر بفهمد این موضوع را لو دادهام هرکجا باشم بدون نگاه به کارنامهی کارهایم در دم #جانم را میستاند.برمیخیزم.باید دور شوم. اصلا دلم نمیخواهد پیمان را ببینم.در خیابان راه میروم.من #شریک قتل بچههای بیگناه و زن و مردی رئوف و خوش قلب هستم!چند باری پایم پیچ میخورد و آخ میگویم اما به راهم ادامه میدهم.روی صندلی ایستگاه اتوبوس مینشینم و با وحشت به صحنههای #آینده خیره میشوم.تاب نمیآورم. باز قدمها مرا میکشاند.بطرف دیواری که تکیه دادهام برمیگردم.بچهها در صحن #مسجد درحال بازی هستند.باورم نمیشود.وارد مسجد میشوم. گوشهای کز میکنم و سر روی زانو های های گریه میکنم.انگار کسی مرا دعوت کرده تا درخانهی امنش گریه کنم...ما بین گریهها به خدا میگویم:
✨_خدایا من #گناه کردم.تموم دوران زندگیم و جوونیم بہ #غفلت سپری شد اما #جاهل بودم. #نمیدونستم راهت چیه. نمیدونستم...یعنی #کسی نگفت.خدایا من نبودم چون غلفت چشمامو بست و راهی بهم نشون داد که #روکشی_از_تو داشت. تو اونجا نبودی حس کردم #نبودنتو.اونجایی حست کردم که پیرمردی با تموم رنج و زخم تن شبا بیدار میشد و "الهی العفو" میگفت.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛