eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
630 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
مدرک صحیح بخاری جلد ۴ ص ۴۵ا
ای بابااااااا خانه ام المؤمنین پر از فتنه است؟ عجب عجب عجب. 😁 این روایت رو از کتب اهل سنت پیدا کردم . شاخ شیطان تو خونه ام المؤمنین چه کار میکرده؟ نکنه ادعا دارند شاخ شیطان رو شکسته بعد گذاشته داخل منزل 😄😄😄😄😄
لعنت به طرفداران لعنت به مخالفان لعنت به کسانی که تبعیت میکنند از سه خلیفه لعنت به کسانی که بی خیال صورت سیلی خورده مادرمان هستند اف بر سکوت کسانی که سکوت کردند و حرفی از سقیفه نمی‌زنند. از چه میترسید؟ مگر خودتان را سرباز امام زمان نمیدانید؟ سرباز حقیقی امام زمان سکوت نمی‌کند و سکوتش باعث نابودی حق است. لعنت به سقیفه و طرفداران و محبان کسانی که طرفدار سقیفه هستند @haram110
🔹درآمدن بدون درد با این دو سوره 🌿عن الصادق صلوات الله علیه: اَلْحُجُرَاتُ إِذَا غُسِلَ بِمَائِهَا فَمُ اَلطِّفْلِ خَرَجَتْ أَسْنَانُهُ بِغَيْرِ أَلَمٍ... 🌷امام صادق صلوات الله علیه فرمودند: اگر دهان کودک با با آب سوره ی حجرات بشویی،دندان هایش بدون درد در می آید.🌱 📚مستدرک الوسائل ج۴ص۳۱۳ 🌿عن الجواد صلوات الله علیه: وَ إِذَا غُسِلَ بِمَائِهَا فَمُ اَلطِّفْلِ اَلصَّغِيرِ خَرَجَتْ أَسْنَانُهُ بِغَيْرِ أَلَم 🌷امام جواد صلوات الله علیه فرمودند: اگر دهان طفل با آب سوره «ق» شسته شود،دندان هایش بدون درد در می آید.🌱 📚مصباح کفعمی ص۴۵۷ @haram110
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌎🌺🍃 🌺 ❇️ تقویم نجومی 🗓 چهارشنبه 🔹 ۱۳ تیر / سرطان ۱۴۰۳ 🔹 ۲۶ ذی الحجه ۱۴۴۵ 🔹 ۳ ژوئیه ۲۰۲۴ 🌎🔭👀 💠 مناسبت‌های دینی 🌴 امام حسین علیه‌السلام در مسیر کربلا، منزل هفدهم «شراف» 🌓 امروز قمر در «برج جوزا» است. 💠 روز مناسبی برای امور زیر است: جابجایی امور تجاری بنایی امور زراعی انواع دیدارها صدقه دادن ⛔️ ممنوعات امور ازدواجی (احتمال جدایی می‌رود) 👶 زایمان نوزاد عمر طولانی دارد. 🚘 مسافرت در صورت ضرورت همراه با صدقه باشد. 👩‍❤️‍👨 انعقاد نطفه 🔹 امشب (شب چهارشنبه) شدیداً کراهت دارد. 🌎🔭👀 🩸 حجامت، خون‌دادن و فصد موجب رفع درد از بدن می‌شود. 💇‍♂ اصلاح سر و صورت موجب رهایی از بلا می‌شود. ✂️ ناخن گرفتن خوب نیست، باعث بداخلاقی می‌شود. 👕 بریدن پارچه روز بسیار مناسبی است. کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن، وسیله سواری و یا چارپایان بزرگ، نصیب شخص شود. ان شاءالله 😴 تعبیر خواب رویایی که امشب (شب چهارشنبه) دیده شود تعبیرش طبق آیه ۲۶ سوره مبارکه "شعراء" است. ﴿﷽ قال ربکم و رب ابائکم الاولین﴾ فرد بسیار خوب و عاقلی در مقام نصیحت و موعظۀ آن شخص در آید تا خواب بیننده به جواب سوال برسد و بر خصم خود غالب گردد و شاد شود. ان شاءالله مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. 📿 وقت استخاره از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ از ساعت ۱۶ تا عشای آخر(وقت خوابیدن) 📿 ذکر روز چهارشنبه «یا حیّ یا قیّوم» ۱۰۰ مرتبه 📿 ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه «یا متعال» که موجب عزّت در دین می‌گردد. ☀️ ️روز چهارشنبه متعلق است به: 💞 علیه‌السلام 💞 علیه‌السلام 💞 علیه‌السلام 💞 علیه‌السلام اعمال نیک خود را به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌎🔭👀 ⏳ مدت زمان اعتبار این تقویم از اذان مغرب آغاز و اذان مغرب روز چهارشنبه پایان می‌یابد. 🌺 🌎🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۵۲ و ۲۵۱ خیابان به خاک و خون کشیده شده.در بیمارستان خمینی قیامتی شده.افراد سازمان هرکسی که لباس نظامی دارد یا ته‌ریش بیرون میکشد.با شنیدن صدای تیر چشمانم را میبندم و دست روی گوشهایم میگذارم.اینها روی پستی و نامردی را هم سفید کرده‌اند. این بی‌صفت‌ها به کودک هم رحم نمی‌کنند. کودک ۱۰ساله‌ای با قنداق تفنگ به سر و گردنش میزنند و او را سیاه و کبود میکنند. نمیتوانم تحمل کنم.از کنار پری فاصلہ میگیرم و بہ صدا زدنش گوش نمیدهم.بر سر آن نامردی که بچه را میزند داد میکشم: _ولش کن! این بچس! آتش کینه را به وضوح در چشمان محاصره‌‌ شده‌اش میبینم. _بچه باشہ! همین کثافتا هستن که بزرگ میشن و دردسر میسازن. آستینش را میگیرم و او را متوقف میکنم. صدای گریه و ناله‌ی آن بچه دلم را خون میکند.دستی به سرش میکشم.بغض صورتش را جمع کرده و اشک بیصدا روی گونه‌اش میغلتد. _خوبی؟ تنها سرش را تکان میدهد.دستش کبود شده و صورتش به قرمزی میزند. دوستانش به طرفش می‌آیند و دستش را میگیرند.همه چیز در اینجا روحم را می‌آزارد.سازمان خوی وحشیگری و بغض چندین و چند ساله‌اش را امروز بر سر مردم خالی میکند.صدای ناله‌گون به گوشم میخورد.دنبال صدا میگردم.از فرصت استفاده میکنم و تا پری برنگشته میروم پی صدا.هرچه نزدیکتر میشوم این صدا زجرآورتر میشود. ناله‌ی لبهای تشنه و گلوی خشک...صدای آب آب شان قطع نمیشود.پشت دیوار مخروبه‌ای می‌ایستم و به داخل سرک میکشم.شش،هفت نفری دست بسته، با لباس نظامی و کردی نشستند.یکی هم بالای سرشان با اسلحه ایستاده و با خشم داد میزند خفه شید! دلم آتش میگیرد و دود میشود از اینهمه نامردی و غیر انسانیت! خدای من! چرا من اینجام؟چرا باید این صحنه ها رو ببینم؟ دیگری می‌آید پوزخندی میزند و با دست علامت میدهد که با اسلحه به همه‌شان تیرخلاص بزنند. نمیتوانم نگاه کنم. رویم را برمیگردانم و گوشهایم را میگیرم.صدای شلیک بلند است.دست روی دهانم میگذارم تا صدای هق هقم را کسی نشنود.صدای شلیک که قطع میشود آن دو نفر میروند. نمیتوانم برگردم!نه! من طاقت دیدنش را ندارم.به سختے تن فروریخته‌ام را جمع میکنم. وجدانم میگوید نرو! شاید یک نفر هم زنده باشد.شاید بتوانم کمکی کنم.هر چند این اتفاق را بعید میدانستم اما برمیگردم.بر حجم ضربان قلبم افزوده میشود.با دیدن تن غرق به خون آن افراد جلوی دهانم را میگیرم.😭دستم را در خاک مشت میکنم و به سرم میریزم.دلم برای چشمان نگران مادر اینها و دلهای مبتلای همسرانشان میسوزد.آخر به هرکس بگویند اسیر بود... تشنه بود.. لبهایش جان تکان خوردن نداشت.. این را بہ هرکس بگویند دلش تکه‌تکه میشود.😭هیچکدامشان زنده نمانده بودند. تیر تن و حلق همگی‌شان را دریده بود. نمیدانم چطور توصیفش کنم؟کاش به زبانی بگویم که دیگران هم بتوانند تصورش کنند.. صدای غرش هواپیما به گوشم میرسد.ابتدا فکر میکنم همان هواپیماهای عراقیست اما نه! سر بلند میکنم و میبینم قیامتی شده! سیل ترافیک در جاده‌ پیش آمده. یک نفر شتابان پیش می‌آید.نفس زنان به شیشہ میزند و میگوید: _جلوتر نمیشہ رفت! پیمان جا میخورد و میپرسد: _چرا؟ _توی تنگه‌ی چهارزبر گیر افتادیم.هواپیماهای ایرانی میرند میان. جاده زیر آتیشه! صداشون میاد... گوش بده! با شنیدن این خبر خوشحال میشوم!میدانستم اینها به تهران نخواهند رسید! نیرویش را در بازوهای ارتش ریخته و حال آنها نمیگذارند این هجوم مغولی باری دیگر ایران را به خاک و خون بکشد! پیمان عصبی پیاده میشود: _زود پیاده شین من و پری باتعجب میپرسیم چرا و پیمان با تشر داد میزند: _کر بودین؟؟؟ نشنیدین این یارو چی گفت؟؟ تنگه رو دارن میزنن نمیشه رفت من یه کار فوری دارم با فرمانده تیم. ما هم همراهش میرویم. فرصت کم است و عواقبش را پای خودمان مینویسد.پیمان از میان تانکها و ماشینها میرود.حواسم به پری است که با چشمانش میان کشته‌ها و مجروحان دنبال امیر میگردد. پری دستانم را میگیرد: _بنظرت امیر زنده‌س؟ نمیتوانم چیزی بگویم. پیمان را دیگر نمیبینم. کم‌کم شب دامن خود را بر شهر میکشد. گه‌گاهی صدای تیراندازی بلند میشود. اصلا حال خوشی ندارم هر دم حس تهوع گلویم را میفشارد. صبح خبر میرسد که نیروهای زمینی حصر را کشته و پیش می‌آیند. در این میان امیر را میبینم. پری مثل تیر از چله رها شده به طرفش میشتابد. چندین بار به من نگاه میکند. نگران میشوم. به طرفشان میروم. پری رویش را از من میگیرد _چیشده؟ به چهره‌ی گریان پری نگاه میکنم در بغلم میپرد. کپ میکنم _چیشده!!؟ امیر میگوید: _پیمان تیر خورده _کو؟ کجاست؟ میشه ببینمش؟ _آره خودشم گفت برید پیشش بعد با دست نشانم میدهد.پری هم میخواهد.. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۵۳ و ۲۵۴ بعد با دست نشانم میدهد.پری هم میخواهد دنبالم راه‌بیافتد که امیر میگوید نیاید.به پیمان رسیده‌ام.رنگ خونش درنظرم سیاه میشود. بدنش پر از ترکش است. به سختی نفس میکشد.بغض گلویم را محاصره میکند. _خُ..خوبی؟ بہ سختی میگوید: _آ..آره. _پیمان چیکار کردی با خودت؟قرار شد از سازمان جدا بشیم چرا این کارو کردی؟ _هی...هیس! گفتم بیای حَ...حرف مهمتری ب..بهت بزنم. _چی؟ بگو؟ خس‌خس‌کنان میگوید: _همیشه فکر میکردم دنیا رو ما باید بسازیم. اَ..الان که فِ..کر میکنم میبینم ما نمیتونستیم دنیا رو بسازیم وقتی خودمون ناقصیم.ما نا..ناقص بودیم از هرعشق..از هرمحبت..از هرحس خوب...ما فقط سَ..سرشار از خالی بودیم!کا..کاش زودتر میفهمیدم چیزای مهمتری جز مبارزه هم هست.روز اول که دی..دیدمت خاکسپاری بابات بود.از پُ..پشت درختچه‌ها چهره‌ت غم گرفـ..ته بود اما زیبا!سا..سازمان از خِ..خیلی قبل با خانواده‌ت آشنا بود. حتی بعنوان قاضی حکم کرده بودن باباتو بکشن، بِ..خاطرِ نابرابری‌های اقتصادی و...ولی بابات فوت کرد و س..سازمان خوشحال شد که خودشو به زحمت نندازه.اولش قرار بود تمام اموالتون رو بگیره بَ..برای همین منو پیش فرستاد تا یه جوری توجه‌ت رو جلب کنم. اَ..اما بعد از اینکه عُ..عضو شدی منافع دیگه‌ای هم براشون داشتی.تو گرافیک خونده بودی از یه دانشگاه معتبر.. ما کار تبلیغاتمون خوب نبود. منو موظف کردن مجبورت کنم تو کلاسا شرکت کنی و ذهنت درگیر این مسئله‌ها ب...بشه. مبهوت و شکه گوش داده‌ام.سرفه میکند. _بعد از کار تبلیغاتی وقتش بود از آخرین‌چیز که ميشد ازت استفاده کرد.س..سازمان‌استفاده کنه.فامیلت..دختر تاجربزرگ که همه میشناختنش و اینکه مورد اعتماد خیلیا بودی که با یه بازی کثیف بِ..بتونی برای سازمان‌ اطلاعات بیاری.بعدم مهره سوخته شدی و میخواستن توی ساواک کشته بشی و از اسمت استفاده کنن.وَ..وقتی زنده برگشتی نمیخواستن باهم در ارتباط باشیم و تو اطلاعات سوخته داشته باشی..من احمق بودم رویا! خام بودم! خا..خامم کردن.کاش دستتو میگرفتم و هَ..همون روز فرار میکردیم.وقتی به خودم اومدم که دوستت دارم چیزی نمونده بود تا اسلحه‌ی مینا تو رو ازم بگیره.برای اولین بار جلوشون وایستادم. سرفه‌اش شدت میگیرد.خون از گوشه‌ی دهانش میریزد.ناراحت و نگران نگاهش میکنم.دست خون آلودش را به دستم میگیرد. _رویا من خودخواه بودم که زندگیت رو تباه کردم.کا..کاش هیچوقت نمیدیدمت اینطور زندگیت رو به آتیش نمیکشیدم. تو حق داشتی زندگیتو بکنی.من راه و رسم عاشقی بلد نبودم.میدونم توقع بیجاییه اما منو میبخشی؟ اشک چشمانم را نمدار میکند.... به حال خودم میگریم..تمام جفاهای سازمان و پیمان در ذهنم سپری میشود.. از سوءاستفاده از عواطفم! تا نقشه‌های پلیدشان! زندگی سختم که یکبار هم مزه‌ی خوبش را نچشیدم! یکبار بی‌چون و چرا دوستت دارم را از زبان شوهرم نشنیدم! تمام عمرم جدا! این چند سال پادگان اشرف جدا! از اسیر هم بدتر بودم! هنوز خونابه از روحم میچکد... چشمان پیمان کم سو میشود و بدنش سرد. _می..میدونستم حَ..حق داری نبخشی.من زندگیتو نابود کردم. چطور میتوانستم رنج سالها درد بر دوشم و زخمهای روحم را ببخشم؟ قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم سر میخورد. سردی دستان پیمان بدجور سرد است. پری طاقت نمی‌آورد و خودش را به پیمان میرساند. توی سرش میزند: _داداش بلند شو! جواب مامانو چی بدم؟ به ناگاه دست بی‌جان میشود و پایین می‌افتد. پری زجه میزند و من هق‌هق میزنم‌.امیر دستان پری را میگیرد: _پری پاشو بریم اگه نریم هیچوقت نمیشه برگردیم. پاشو تا نرسیدن. چیزی به رسیدن نیروها نبود.رو به پری و امیر میگویم: _برنگردین.اونجا آینده‌ی خوبی ندارین.جور گناهتون رو بکشین نه سنگین‌ترش کنین. پری بیحال میگوید: _چطور برگردم؟چطور کمر خمیده‌ی بابام و دل پر مامانم رو ببینم؟ما خراب کردیم دیگه راه برگشتی نیست. چطور تو روشون نگاه کنم؟ امیر هم مصمم به رفتن است.مطمئنم آنها بیشتر زندگیشان را تباه میکنند. تاوان دادن سخت است.جبران سخت است اما شدنی‌ست.کاش پری جبران خطا کند نه اینکه مثل ترسوها جا بزند. امیر پری را کشان‌کشان میبرد.پری برمیگردد و سعی دارد تن برادرش را با خود ببرد در حالیکه هیچ چیز برای نجات خودشان هم نیست. به پیمان نگاه میکنم.🇮🇷طولی نمیکشد که نیروها پیروز می‌شوند. یک نفر بالای سرم می‌ایستد و میگوید: _خانم؟لطفا بلند شید. نگاهی به او می‌اندازم.رفتارش با اسرا هیچ شباهتی به مجاهدین خلق ندارد. بطرف ماشین اسرا میروم.خیلی از اسرا مجروح بودند و مجبور میشوند با آمبولانس ببرنشان. افراد کمی سالم و اسیر هستند.بالاخره بعد از چند روز به تهران میرسیم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
💲🔔👌فروش اموال و رفتن به زیارت سیّدالشّهدا علیه السلام عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام قَال‏: لَوْ يَعْلَمُونَ‏ مَا فِي‏ زِيَارَتِهِ‏ مِنَ‏ الْخَيْرِ وَ يَعْلَمُ ذَلِكَ النَّاسُ لَاقْتَتَلُوا عَلَى زِيَارَتِهِ بِالسُّيُوفِ وَ لَبَاعُوا أَمْوَالَهُمْ فِي إِتْيَانِهِ ... وَ لَا تَزْهَدُوا فِي إِتْيَانِهِ فَإِنَّ الْخَيْرَ فِي إِتْيَانِهِ أَكْثَرُ مِنْ أَنْ يُحْصَى.(‏کامل الزیارات، ص87) حضرت صادق علیه السلام فرمود: اگر مردم به خير و بركتى كه در زيارت حسین بن علی علیه السلام است، آگاهی داشتند، جهت نایل شدن به این زیارت، قطعاً با شمشير می جنگیدند و اموال خود را فروخته و به زيارت آن جناب می رفتند. ... پس مبادا در رفتنِ به زيارت آن جناب بی ‏رغبت باشيد، زیرا خيرى كه در زيارت آن حضرت است بيشتر از آن است كه بتوان به شمار آورد. ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
✍️❤️ ببینید آیا مورد عنایت خداوند قرار گرفته اید یا خیر؟ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام قَالَ:‏ مَنْ‏ أَرَادَ اللَّهُ‏ بِهِ‏ الْخَيْرَ قَذَفَ‏ فِي‏ قَلْبِهِ حُبَّ الْحُسَيْنِ علیه السلام وَ حُبَّ زِيَارَتِهِ. (كامل الزيارات، ص 142) حضرت صادق علیه السلام فرمود: هرکسی که خداوند (همه) خیر را برای او اراده فرموده باشد، محبّت به حسین بن علی علیه السلام و محبّت به زیارتش را در قلب او می اندازد. ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
❤️💔 زیارت سیّدالشّهدا علیه السلام، یکی از راه های تشخیص محبّت به اهل بیت علیهم السلام عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ علیه السلام قَالَ:‏ مَنْ أَرَادَ أَنْ يَعْلَمَ أَنَّهُ مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ فَيَعْرِضُ حُبَّنَا عَلَى قَلْبِهِ، فَإِنْ قَبِلَهُ فَهُوَ مُؤْمِنٌ. وَ مَنْ كَانَ لَنَا مُحِبّاً فَلْيَرْغَبْ فِي زِيَارَةِ قَبْرِ الْحُسَيْنِ علیه السلام. فَمَنْ‏ كَانَ‏ لِلْحُسَيْنِ‏ علیه السلام‏ زَوَّاراً عَرَفْنَاهُ‏ بِالْحُبِّ‏ لَنَا أَهْلَ الْبَيْتِ وَ كَانَ مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ، وَ مَنْ لَمْ يَكُنْ لِلْحُسَيْنِ زَوَّاراً كَانَ نَاقِصَ الْإِيمَان‏.(كامل الزيارات، ص193) حضرت باقر عليه السّلام ‏فرمود: هرکس می خواهد بداند که از اهل بهشت هست یا خیر، پس محبّت به ما اهل بیت را بر قبلش عرضه کند. اگر آن را پذیرفت، او مؤمن است. و هرکس محبّ ما اهل بیت باشد، باید نسبت به زیارت حسین بن علی علیه السلام رغبت داشته باشد. کسی که زائر حسین بن علی علیه السلام است، ما او را به عنوان محبّ خود می شناسیم و اهل بهشت خواهد بود، و کسی که حسین بن علی علیه السلام را زیارت نکرده است، ایمانش ناقص است. ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
🙏💎🙏 شما نیز همچون فرشتگان مقرّب و رسولان الهی، زیارت حسین بن علی علیه السلام را  از خداوند متعال درخواست کنید عَنِ ابْنِ سِنَانٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام قَالَ: ‏لَيْسَ‏ مِنْ‏ مَلَكٍ‏ مُقَرَّبٍ‏ وَ لَا نَبِيٍ‏ مُرْسَلٍ‏ إِلَّا وَ هُوَ يَسْأَلُ‏ اللَّهَ‏ أَنْ‏ يَزُورَه‏ (حسین بن علی علیه السلام). (كامل الزيارات، ص112) حضرت صادق علیه السلام فرمود: فرشته مقرّب و پیامبر مرسلی نیست مگر آن که از خداوند درخواست می کند که (قبر) حسین بن علی علیه السلام را زیارت کند. ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
✅🗣💎🗣✅ پیشنهاد یک کار خیر برای شریک شدن در چندین روضه حضرت سیّد الشهدا علیه السلام دوستان و سروران گرامی! بیاییم قبل از شروع ماه عزاداری، تمام بستگان و دوستان، از کوچک و بزرگ را در عزاداری بر سیّدالشهدا علیه السلام شریک کنیم. 1)بدین منظور، مبالغی هرچند بسیار اندک، از پیر و جوان، از کوچک یا بزرگ، جمع آوری کنیم و سپس در همه روضه های مختلفی که می شناسیم، توزیع کنیم. بدین گونه همه افراد را در چند روضه حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام شریک کرده ایم و برکات این فعل خیر در زندگی همه وارد می شود. 2) ثواب این کار را از طرف تمام درگذشتگان از بستگان، دوستان، اساتید و شیعیان امیرالمؤمنین علیه السلام، و همه عزاداران حسینی در طول تاریخ  به حضرت صاحب الزمان علیه السلام تقدیم نماییم. 3)مقدّمات این کار خیر را قبل از شروع ماه عزا انجام دهیم و همه را از برکات مادی و معنوی آن بهره مند سازیم. ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄ ▪️حضرت سلطان اباالحسن علی بن موسی الرضا علیه السلام و ورود به ماه محرم. ⚫️ دستور به اشک و عزا و‌ لعن قاتلان حضرت سیدالشهدا حسین بن علی علیه السلام. ✍🏻 شیخ صدوق رحمه الله، به سندش از جناب ریان بن شبیب روایت می‌کند: در روز اول محرّم خدمت حضرت سلطان اباالحسن علی بن موسی الرضا علیه السلام رسیدم. حضرت علیه السلام فرمودند: ای پسر شبیب، روزه داری؟ عرض کردم: نه. حضرت علیه السلام فرمودند: امروز همان روز است که زکریّا به درگاه خدا دعا کرد و گفت: پروردگارا از لطف خود بمن نژاد پاکی عطا کن، زیرا تو برآورندۀ حاجتی. خدا مستجاب کرد و دستور داد فرشتگان، زکریا را که در محراب نماز می‌خواند، ندا دادند که خدا تو را به یحیی مژده می‌دهد. هر کس امروز را روزه دارد و خدا را بخواند اجابتش می‌کند چنانچه زکریا را اجابت کرد. سپس حضرت سلطان اباالحسن علی بن موسی الرضا علیه السلام فرمودند: ای پسر شبیب، محرّم همان ماهی است که مردم جاهلیت در گذشته به احترام آن، ظلم و کشتار در آن را ممنوع کرده بودند و این امت نه احترام ماه خود را نگاه‌داشتند و نه احترام پیغمبر خود را! در این ماه فرزندانِ او را کشتند و زنان حرمش را اسیر کردند و اموالش را غارت کردند. خدا هرگز این گناهِ آنها را نمی‌آمرزد. «إن كنت باكيا لشئ، فابك للحسين بن علي بن أبي طالب (عليه السلام)، فإنه ذبح كما يذبح الكبش» ای پسر شبیب، اگر تو می‌خواهی برای چیزی گریه کنی، برای حسین بن علی گریه کن که چون گوسفندی او را سر بریدند و هیجده تن از خاندانش را با او کشتند که در زمین مانندی نداشتند. آسمان‌ها و زمین برای قتل او گریستند و چهار هزار فرشته برای یاری او به زمین آمدند و او را کشته یافتند و بر سر قبرش پریشان و غبار آلود بمانند تا قیام قائم (عجل الله فرجه) و از یاران او باشند و شعارشان: «یا لثارات الحسین» است. ای پسر شبیب، پدرم از پدرش علیهما السلام، از جدّش به من باز گفت که: چون جدّم حسین علیه السلام کشته شد، آسمان خون و خاکِ سرخ بارید. «يابن شبيب، إن بكيت على الحسين (عليه السلام) حتى تصير دموعك على خديك غفر الله لك كل ذنب أذنبته، صغيرا كان أو كبيرا، قليلا كان أو كثيرا» ای پسر شبیب، اگر بر حسین علیه السلام گریه کنی، تا اشک بر گونه‌ات روان شود هر گناه کوچک و بزرگ و کم و زیادی که داری خدا بیامرزد. ای پسر شبیب، اگر خواهی بی‌گناه خدای عزوجل را ملاقات کنی، حسین علیه السلام را زیارت کن. ای پسر شبیب، اگر دوست داری در طبقات بهشت با پیغمبر و آلش همنشین باشی، به قاتلان حسین علیه السلام لعن کن. ای پسر شبیب، اگر دوست داری ثواب شهیدان در رکاب حسین علیه السلام را ببری، هر وقت او را یاد کردی بگو: کاش با آنها بودم و به آن فوز عظیم رسیده بودم. ای پسر شبیب، اگر دوست داری در درجات اعلای بهشت با ما باشی، در اندوه و شادی ما شریک باش و ملازم ولایت ما باش. اگر کسی سنگی را هم به ولایت بپذیرد، خدایش در قیامت با آن محشور کند. 📚 الأمالی للصدوق (ره)، ص ۱۹۲ ⚫️ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است⚫️ الهی ‌بِحَقِ ‌السّیدة‌ زِینَب ْ‌سَلٰام ُ‌اَللّهْ‌ عَلَیْها َّ‌عَجّل‌ لِوَلیکَ‌ الغَریبِ‌ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻 ‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️ ید الله فـــــوق ایدیهم یــــــد الله است.. بمیرد دشمن حیــــــدر ولــــــی الله است..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 | جلسه‌ی مشاوران قبل از مناظره😂 کمی لبخند 😄
هدایت شده از حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️نماز روز چهارشنبه توسل به امام جواد(علیه السلام): دو رکعت بلافاصله بعد از نماز عصر توسل به امام جواد مثل نماز صبح و بعد از سلام ۱۴۶ مرتبه«ماشاالله لا حول و لا قوه الا بالله»و بعد حاجت میخواهید. 🆔️ @haram110
44.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استاد بابایی متخصص طب ایرانی اسلامی 🕌 پزشکیان یا جلیلی⁉️ مراقب نگاه جریان اول باشید که اگر رای بیاورد هیچ جای پیشرفت در طب ایرانی اسلامی نمی گذارد، چون مدل خارجی ندارد❌️ ولی جریان دوم نگاهش فقط به مدل خارجی نیست بلکه به جوانان ایرانی و مدل ایرانی اعتقاد دارد به همین دلیل رای ما فقط دکتر جلیلی است.✅️ حتما کلیپ را ببینید و منتشر کنید🙏 🆔️ @shahrenore 🆔️ @meshkatqom
⁨🔥نسل کثیف ابوبکر ✅آیا می دانستید ابوقحافه (پدر ابوبکر) با دختر برادرش ازدواج كرده است ❎پدر ابوبکر (ابوقُحافه): عثمان بن عامر بن عمرو بن کعب مادر ابوبکر: سلمی بنت صخر بن عامر بن عمرو بن كعب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ربَنــا آتِنـــا فِی الدُنیـــا کــــربلا ما تشنه عشقیم و شنیدیم که گفتند رفعِ عطشِ عشق فقط نامِ است تا 💔
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۵۶ و ۲۵۵ در اتاقی نشسته‌ام و منتظرم بازپرس بیاید.در باز میشود و برمیخیزم.مردی میانسال با پرونده به دست وارد میشود. که باخواهش ازشان گرفته‌ام را محکم میگیرم.دلم برای ، و تنگ شده است.مرد روی صندلی مقابلم مینشیند.برگه‌ای را جلویم میگذارد و میگوید مشخصاتم را بنویسم. خودکار را برمیدارم و شروع میکنم به نوشتن... _من رویا توللی متولد سال... _از کی با سازمان آشنا شده بودی؟ سرم را به آرامی بالا می‌آورم: _سال ۵۷بود. _چطور؟ _خونمون بهشون اجاره داده بودم.نمیدونستم اونوری‌ان...من خودم پاریس زندگی میکردم و میخواستم برگردم. _چی شد برنگشتی؟ _تا پای پروازرفتم اما..عا.عاشق یکی از اعضاشون بودم.اونا هم سعی میکردن با حرفای روشنفکرانه‌شون منو جذب کنن.ولے من بخاطر اون پسر عضو شدم. _تو چه عملیات‌هایی باهاشون بودی؟ _من بعد ازشون زده شدم.فقط بخاطر شوهرم بینشون موندم. از ترس اینکه مبادا ما رو جدا کنن. _چرا؟ _چون فکر میکردم بیراهه میرن.تناقض خیلی بینشون بود.فقط به مبارزه فکر میکردن.راحت مسائل اخلاقی رو زیر پا میذاشتن.هیچوقت.. هیچوقت نذاشتن بین من و شوهرم رابطه‌ی خوبی باشه.بعدشم قرار بود یکی رو ترور کنن به بهانه‌ی اینکه شوهرم رو تهدید میکنه.اون اوایل سپاه کار میکرد... بین حرفم میپرد و میپرسد: _ببخشید... اسم شوهرتون چیه؟ _پیمان خسروانی. _اهان.خب.. ادامه بدید! _میگفتن قراره یه نفر لو بده اونو.یه سپاهی بود. منم به عنوان همسایه‌شون با خونشون رفتو آمد داشتم.نمیدونستم قصدشون ترورِ! اطلاعات بهشون میدادم.خانمشون،خانم موسوی بودن. کلاس قرآن داشتیم بین همسایه‌ها.من ازونجا با آشنا شدم و شدم.دیگه واقعا از سازمان متنفر بودم.یه بار سر قرار ناخواسته شنیدم میخوان آقاعماد رو ترور کنن.همون روز به خانم موسوی اطلاع دادم و بعدشم شنیدم دستگیر شدن اون افراد. _فامیل این آقا چی بوده؟ _آقای عمادِ...درست یادم نیست ولی فامیل خانمشون موسوی بود.آدرس خونشون رو یادمه بنویسم؟ سر تکان میدهد و پای همان برگه مینویسم. _بعدشم سازمان دنبالم بود.یکی از اعضاشون سر همون عملیات دستگیر شد.هفته‌ی بعدش که میخواستم برم همه چیزو به آقاعماد بگم دیگه منو دزدیدن.خواستن منو بکشن اما شوهرم نذاشت _شوهرت مانع شد؟ _آره..چند سال هم مثل حیوون باهام رفتار میکردن. بغض سکوت را حکمفرما میکند.اشک از چشمم میچکد.با دستمال رویم را پاک میکنم _ببخشید.. _نه خواهش میکنم..اگہ حالتون خوب نیست جلسه رو به بعد موکول کنیم _نَ..نه! بزارید بگم.بعد از اون خواستن از مرز با همدستی چند نفر از همون کومله‌ها که کردستان رو خوب میشناختن و به سازمان پیوسته بودن علاوه بر خود بعثی‌ها عبور کنن.به همراه شوهرم با تهدید منو برگردوند.نفهمیدم چطوری ولی از مرز عبور کردیم.کارای نظافتی انجام میدادم براشون توی پادگان اشرف. _شوهرت چی؟ _شوهرم نه! یَ..یعنی دقیق نمیدونم چون کاراشو بہ من نمیگفت اما توی عملیاتا شرکت میکرد. _الان کجاست؟ به کاغذ سفید روبه‌رویم خیره میشوم. _مُرد.. سرش را پایین می‌اندازد _خب برای امروز کافیه.تا قبل دادگاه مجبورید زندان باشین. برمیخیزد و همراه او من هم بلند میشوم. خانمی مرا همراهی میکند.حال خوشی ندارم.کم‌کم این حال ناخوش تبدیل میشود بہ یک سرگیجه.دستم را به دیوار میگیرم اما خیلے زود روی زمین می‌افتم. با شنیدن صدایی برمیخیزم.همه چیز محو است. _خوبی؟ خانم..خوبی؟ با دیدن پرستار در لباس سفید سر تکان میدهم.رو بہ مامور میگوید: _ایشون همراهی ندارن؟ _نہ. _دکتر گفتن همراهشون بیان که کارشون دارن. آب دهانم را به سختی قورت میدهم: _چکار دارن؟ _چیزے نیست عزیزم.همراهت کجاست؟ خونواده‌ای؟؟ کسو کاری نداری؟ _نه! نگاهی از سر دلسوزی می‌اندازد و میرود. نگاهم به سرم در دستم است.چیزی نمیگذرد که خانم دکتر وارد میشود.احوالم را میپرسد: _بارداری عزیزم؟ _بلہ فکرکنم.. _فشار عصبی نباید داشتہ باشی اگه بارداری.خیلی خطرناکه! یه آزمایش برات نوشتم انجام بدی.کسی رو نداری؟همراهی؟ بغض در گلویم میترکد. _نَ..نه!مشکلی نیست. برای آزمایش میروم.خون از من میگیرند. فردا جواب حاضر میشود و مرا به زندان میبرند.و با چند نفر از مامورها دوباره به بیمارستان می‌آییم.دکتر جواب آزمایشم را میبیند.لبخند میزند: _بارداریت که قطعیه..مبارکه.. منتهی اگه میخوای مامان باشی باید مامان خوبی باشی.یکم بہ فکر خودت باش. استرس و اضطراب برات سمه.... به حرفهای دکتر گوش میدهم.ولی زندگی من همیشه با استرس آمیخته بود. چطور میتوانستم در این برهه استرس نداشته باشم...بیگناهی‌ام ثابت میشود یا نه! سعی میکنم... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۵۸ و ۲۵۷ از بلندگوها صدایم میزنند.چادرم را سر میکنم. ظاهراً ملاقاتی دارم. در اتاق را باز میکنند و وارد میشوم.بازپرس است. برمیخیزد و میگوید بنشینم.سلام میدهیم _امروز یه نفر میخواد شما رو ببینه. با تعجب میپرسم: _کی؟ _آقاعماد که گفتین. زبانم بند می‌آید. _آ..آقا عماد؟ نگرانی در من عجین میشود.نمیدانم چطور او را ببینم.استرس آن روز صبح در من زنده میشود. _بیان داخل. صدای در، شرم را بر من همراه میکند.با دیدن چهره‌ی متبسمش بلند میشوم.بازپرس بلند میشود. _سلام. زبانم انگار بند آمده. نمیتوانم جواب سلامش را بدهم.به پته‌تته می‌افتم: _سَ..سلام! بازپرس او را تعارف به نشستن میکند.سرم را پایین می‌اندازم و بی‌هوا اشک از صورتم میبارد. _خوبید؟ سرم را تکان میدهم. _به..لطف شما. خانمتون خوبن؟ بچه‌هاتون؟ _الحمدالله. دعاگو هستن.والا ما اون روز که تشریف نیاوردین نگران شدیم.پیگیری هم کردم. چند نفر از همسایه‌ها دیده بودن یه ماشین شما رو برد منتهی ردی از اون ماشین نتونستیم بگیریم.ما رو ببخشید که... نمیگذارم ادامه دهد. _نه! نه! شما باید منو ببخشید. من بدی کردم. _این چه حرفیه؟شما مانع بدی شدین.اگه کسی دیگه به جای شما میبود این خطر رو نمیکرد.واقعا هم زحمت کشیدین. عواقبش حتما شما رو اذیت کرده. 💎حجاب چشمانم را میپوشاند. زبان کم می‌آورد در برابر اینهمه جوانمردی.چیزهایی که دیروز گفته‌ام را باری دیگر میگویم.آقاعماد باورم میکند. _درسته.باید تمام اینها رو ثابت کنیم.شما هیچ مدرکی تو این سالها نتونستین جمع کنین؟ _نه...یعنی نمیتونستم اونا مگه میذاشتن من کاری انجام بدم.بعدش هم من که نمیدونستم زنده میمونم یا نه. قطع امید کرده بودم از اینکه یه روزی به ایران برگردم. _بله خب نگران نباشین من توی پرونده‌تون مینویسم که مانع اون عملیات تروریستی شدین.این حتما بهتون کمک میکنه.هرکاری هم از دستم بربیاد انجام میدم. تشکر میکنم.بعد از ملاقات به بند برمیگردم.نمیدانم دردم را به که بگویم؟ آری! باید به درگاه خدا روی بیاورم تنها از او بخواهم.سجاده‌ام را در تاریکی شب وسط سلول پهن میکنم.صدای کسی می‌آید که با تمسخر میگوید: _این میخواد بازم کلاغ پر کنه!بگیر بخواب توام! خدا خودش الان در درگاهشو بسته. بی‌اعتنا بہ او ساکت و آهسته نیت میکنم. خداراشکر میگویم که دلم را مهر خود دانست.وگرنه دل بی‌ارزش من کجا و حضرت نور کجا؟ بعد از نماز با گریه میخواهم آینده‌ی خوبی برای این بچه رقم بزند.دوست ندارم او سختی‌های مرا در زندگی بچشد.کاش او طعم نبودن مادر را از همین کوکی نچشد! سجاده را جمع میکنم و خودم را زیر پتو جا میدهم. روزها سپری میشود.آن روز صدایم میکنند در بند.چادرم را روی سر می‌اندازم.در را باز میکنند. بازپرس را نمیبینم.مردی برمیخیزد و سلام میدهد.تعجب میکنم. _سلام. _سلام خوبید؟ تشکر میکنم و آن طرف، پشت میز مینشینم. _محسن هستم.امروز از بازپرس اجازه گرفتم تا بیام.کردستان شما رو دیدم.آقاعماد هم در مسیر پرونده‌تون هستن و واقعا هم کمک میکنن. به اعتبار ایشون من فکر کردم میتونم کمکی کنم.اگہ شما بیگناه باشید که باید آزاد بشید. برخلاف این، دور از عدالته! از آن تکه که به اعتبار آقاعماد وارد این پرونده شده خوشم نمی‌آید! شاید هم حق دارد...چه کسی آبرو و کارش را گرو کسی میگذارد که معلوم نیست چکاره بوده و واقعا بیگناه بوده؟ _نمیخوام خسته‌تون کنم. قبلا تمام نوشته‌هاتون رو خوندم.شما فکر میکنین شاهدی دارین توی اشرف یا قبلش که اثبات کنه بیگناه بودین؟ _فکر نمیکنم.شوهرم کشته شد.خواهرش هم فرار کرد.فقط همین دو تا بودن که میدونستن من کاره‌ای نبودم. _شاید کسای دیگه هم هستن.خوب فکر کنین. آن روز برادر محسن از من میخواهد خوب فکرکنم.ذهنم مشغول راهیست برای نجات..کسی را یادم نیست.موقع غذا خوردن تنها مینشینم و به غذایم زل میزنم.چند نفری را از سلول برده‌اند.صدای توللی توللی در راهرو میپیچد.یکی از خانمها میگوید: _برو بیرون کارت دارن. _با من؟ سر تکان میدهد.از بند خارج میشوم.بازپرس گوشه‌ای از راهرو ایستاده و سلام میگوید.جواب سلامش را میدهم. _شما میتونید همکاری کنین با ما تا هویت اصلی بعضی از این افراد رو بشناسیم؟؟ _افراد سازمان هستن؟راستش من زیاد کسی رو نمیشناختم اما در حد توان و حافظه‌ام بله. _باشه. پس با آقای مهری همکاری کنین. ایشون بهتون میگن چه افرادی رو شناسایی کنید. قبول میکنم و دنبال مامور بدنبال آقای مهری میرویم.در باز میشود.تا نگاهم به نگاهش گره میخورد کپ میکنم! آخرین بار که او را دیدم بعد از رفتن سمیرا بود. _بَ..برادر حامد؟ او هم دست کمی از من ندارد. _شمایید!؟ خواهر ثریا؟ ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛