eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
630 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
💠✨💠✨ ✳️حجت الاسلام 🔰یکی از علما تعریف می کند در مشهد بودم و دیدم سه نفر از بزرگان مشهد که هر سه الان از دنیا رفته اند هر کدام یک طرف نشسته اند، میرزا جواد تهرانی و آیت الله فلسفی و حسنعلی مروارید که همگی مجتهد و با تقوا بودند. ✅ من رفتم از هر سه نفر پرسیدم: اگر در حرم امام رضا علیه السلام فقط یک دعای مستجاب داشته باشیم چه دعایی بکنیم؟ هر سه نفر بلإتفاق و بدون هماهنگی قبلی گفتند: عاقبت بخیری 🔰رفتم خدمت آیت الله گلپایگانی در قم و از ایشان پرسیدم و ایشان هم گفتند: عاقبت بخیری. 🔰اگر 20 سال قبل از کربلا، کسی از شمر می پرسید: باورت می شود که از جلادان کربلا می شوی؟ می گفت: ابداً باور نمی کنم. 🔰چون 20 سال قبل از کربلا از سربازان امیرالمومنین علیه السلام در جنگ صفین بود و از مجروحین آن جنگ بود. 🔅شیطان پله پله انسان را خراب می کندانسان پله پله بد و خراب می شود، هیچ انسانی بد زاییده نمی شود. ┄┅═✧❁یازهرا❁✧═┅┄ ✅کانال رسمے حرم 🆔 @haram110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
... 🎥کلیپ تصویری 🍃چقدر شیرین و لذیذه عاقبتمون مثل این محب اهل بیت بشه . در آستانه درب ورودی حرم حضرت عباس(ع) از دنیا رفت... @haram110
حرم
* 💞﷽💞 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 #قسمت_صد_وبیست_و‌دوم✨ نگاهش کردم.. -دیگه باید برم. بلند شدم
* 💞﷽💞 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📚 رمان زیبای 🌈 ✨ وقتی نمازم تمام شد و برگشتم،دیدم مادروحید پشت سرم نشسته و به من نگاه میکنه... چشمهاش خیس بود. تا دیدمش شرمنده شدم،سرمو انداختم پایین. با امیدواری گفت: _وحید برمیگرده دیگه،آره؟ نمیدونستم چی بگم.اومد نزدیک.گفت: _تو چکار میکنی که شوهرات شهید میشن؟چی بهشون میگی که آرزو میکنن شهید بشن؟ آقاجون با ناراحتی گفت: _راحله! این چه حرفیه؟!!! سرم پایین بود.گفتم: _وحید پسر شماست.شما از بچگی از امام حسین (ع) بهش گفتین. شما یادش دادید مرد باشه. شما از فیض شهادت براش گفتین. شما اینجوری کردین.منم بخاطر تربیت خوبی که داشت،بخاطر چیزهای خوبی که شما بهش یاد دادید عاشقش شدم و باهاش ازدواج کردم. مادروحید با التماس گفت: _دعا کن برگرده.تو که نمیخوای دوباره تنها بشی. گفتم: _شما مادر هستین.دعای شما بیشتر اثر داره. هروقت خواستین دعا کنین برای وحید دعا کنین..نه برگشتنش. برای منم خیلی دعا کنین. برام. دیگه نتونستم چیزی بگم.سرمو گذاشتم رو پای مادروحید و فقط گریه میکردم. از اون روز به بعد کمتر میرفتم پیششون.. روم نمیشد تو چشمهای پدر و مادر وحید نگاه کنم. یه روز مادروحید اومد خونه ما.گفت: _دلم برات تنگ شده.از حرفهای اون روزم ناراحت شدی که کمتر میای پیشمون؟ گفتم: _از شرمندگیمه.روم نمیشه تو چشمهاتون نگاه کنم. بابغض گفت: _اونی که شرمنده ست منم.اگه وحید به ازدواج با تو اصرار نمیکرد،الان تو راحت تر زندگی میکردی.من شرمنده م که بخاطر دل پسرم زندگی سختی داری. بیشتر شرمنده شدم. پنج ماه از شش ماه گذشته بود.... چند روز بود دلشوره داشتم. همش یاد وحید بودم.هرکاری میکردم حواسم پرت بشه فایده نداشت. تلفن زنگ میزد،قلبم میومد تو دهانم. همش منتظر خبر شهادتش بودم. با فاطمه سادات از خرید برمیگشتم خونه.آقایی جلوی در صدام کرد. -خانم روشن؟ -خودم هستم.بفرمایید. -شما همسر آقای موحد هستید؟ -بله.شما؟ -من از طرف حاجی اومدم.مأمور شدم شما رو جایی ببرم. یاد حرف وحید افتادم که گفت به حرف هیچکس جز حاجی اعتماد نکن. گفتم: _الان باید بریم؟ -بله. -پس اجازه بدید من وسایل مو بذارم خونه. -ما همینجا منتظر هستیم. رفتم خونه... با حاجی تماس گرفتم. دو تا بوق خورد جواب داد: _بفرمایید. صدای حاجی رو شناختم. -سلام،من همسر وحید موحد هستم. -سلام دخترم،خوبین؟ -بله،خداروشکر.از وحید خبری دارید؟ -دو نفر فرستادم بیان دنبالتون،نیومدن؟ -دو نفر اومدن ولی چون نشناختمشون خواستم اول با شما مشورت کنم. مشخصات اون آقایون رو از حاجی گرفتم.وقتی مطمئن شدم خودشون هستن... ادامه دارد... نویسنده بانو
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۸۳ و ۲۸۴ _....جاتون توی خونه خالیه اما از ته قلبم دعای برات میکنم.پیمانو و دلتو کن. _این حرفو نزنین.من واقعا بهتون مدیونم. مهم نیست...اون موقع از هم شناختی نداشتیم.شما هم مثل مادر نداشته‌ی من. من اگه از این خونه هم رفتم شما حتما باید بیاین و امید و من رو ببنین.ولے فعلا که مشخص نیست تا ببینیم خدا چی میخواد. با اینکه پیمان راه زندگی‌ام را به کلی دگرگون کرد و وارد وادی کابوسی تلخ شدم اما او را میبخشم.او هم خودش یک فریب خورده بود.زندگیمان را سازمان پر از حسرت کرد و هیچوقت پاسخگوی این نبود.با پوپک و پژمان دیگر انگار خواهر و برادر شده بودیم. خیلی زود یک جلسه‌ی ساده که نمیتوان اسمش را خواستگاری گذاشت در خانه شکل میگیرد.بابااسماعیل خیلی هوایم را دارد.آن شب حس میکنم من هم بابا دارم. بی‌بی‌رعنا مدام نگاهم میکند و از من تعریف میکند.عفت خانم هم حرفش را تایید میکند.بابا اسماعیل میگوید: _رویاخانم خیلی سختی کشیده.ما تا عمر داریم شرمنده هستیم... دلم نمیخواد از آرامش و زندگی محروم بشه.با پوپکم هیچ فرقی نداره. شما به خواستگاری عروسم نیامدین! رویا جان دخترمه!خواهش میکنم اون چیزی که لایقش هست رو بهش برسونین.امید هم نفسمه... پسر عزیزمه! رویا خانم سختی‌ها برای این بچه کشیده و نخواسته اون به سختی بیوفته. آقا محسن براش پدری کنین... منم هر کاری..هر کاری بگید براش انجام میدم. بغض مانع حرفش میشود.آقا محسن سرش را پایین می‌اندازد و میگوید: _میفهمم. خدا برای بنده‌هاش آزمایشهای زیادی میگذاره.شاید امتحان من امیدعزیز هست.من تمام تلاشمو میکنم از این امتحان سر بلند بیرون بیام. مهریه‌ام را نمیخواهم سکه بگذارم اما بی‌بی‌رعنا اصرار میکند و دو سکه مینویسیم. باقی‌اش را تنها تحفه‌ی معنوی میخواهم و یک جلد قرآن مجید.آن جلسه تمام میشود.فردایش به اصرار برای خرید حلقه راهی تهران میشوم.بابا اسماعیل نمی‌آید تا من راحت باشم.همان مغازه‌های اول یک حلقه‌ی خیلی ساده انتخاب میکنم.آقامحسن هم یک انگشتر عقیق زیبا میگیرد.به اصرار بی‌بی‌رعنا چند دست لباس میگیرم. همه چیز به خوبی میگذرد.بابا اسماعیل و عفت خانم فردا برای محضر می‌آیند. محضردار وقتے میفهمد پدر و مادرشوهرم آمده‌اند جا میخورد.حق هم دارد... واقعا عجیب است!چادر رنگی را سرم میکنم و روی صندلی کنار آقامحسن مینشینم.عاقد شروع میکند به خواندن خطبه. همان دفعه‌ میخواهم بله را بگویم که بی‌بی‌رعنا میگوید عروس رفته گل بچینه.بار دوم میگوید عروس خانم رفتن گلاب بیاره.در چشمان بابا اسماعیل اشک حلقه زده.استرسم در لحظه‌ی آخر تبدیل به یک آرامش عجیب میشود و به آرامی بله را میگویم.همان چند نفر دست میزنند.آقا محسن هم بله را میگوید.حلقه‌ها را با دستانی لرزان در دست هم میکنیم.نگاهم به حلقه‌ی ساده‌ام است و تپش عشق پنهان شده در درونش... بابا اسماعیل با بغض بهم میگوید: _خوشبخت بشی بابا...آرامشتو ببینم. عفت خانم هم با اینکه دودل است اما تبریک میگوید.امید تا مرا میبیند خودش را در آغوشم پرت میکند.بی‌بی‌رعنا بوسه به گونه‌هایم میکارد و میگوید: _مبارکه عزیزم! تشکر میکنم.بابا اسماعیل دوباره سفارشم را به آقامحسن میکند.بعد از اتمام کارمان در محضر بیرون می‌آییم.بی‌بی‌رعنا بابا اسماعیل و عفت خانم را برای ناهار به خانه دعوت میکند.ناهار را دور هم کباب میخوریم.برای پوپک و پژمان هم کنار میگذارد.دم رفتنشان بغضم میگیرد.عفت خانم را در آغوشم میفشارم و میگویم: _فراموشم نکنین. بابا اسماعیل با لبخندی شیرین میگوید: _مگه میشه؟ جات خالیه حتما پوپک و پژمان بهونه‌ت رو میگیرن. _حتما بیارینشون ببینمشون. چشم میگویند.تا دم در بدرقه‌شان میکنیم.با خجالت برمبگردم خانه.امید مشغول اسباب بازی‌هاییست که بی‌بی‌رعنا برایش خریده. _مادر میخواین با محسن برین بیرون.برید یه چرخی توی شهر بزنین.من امیدو نگه میدارم. اول نمیپذیرم.میگویم حتما امید اذیتش میکند اما بعد وقتی میبینم خوب باهم انس گرفته‌اند قبول میکنم.آقامحسن ماشین را دم درمی‌آورد.چادرم را محکم به خود میچسبانم و دستگیره‌ی در را فشار میدهم.تکان میدهم و خداحافظی میکنم. آقامحسن هم سوار میشود و به راه میافتیم.سرم تا آخرین حد پایین است.گاه نگاهم را بالا می‌آورم و به خیابانها نگاه میکنم.با شنیدن صدایش مغزم قفل میکند. _کجا بریم بنظرتون؟ _والا نمیدونم _شما مقصدو انتخاب کنین. کمی فکر میکنم و میگویم: _اگه میشہ بریم شاه عبدالعظیم. از پیشنهادم خوشش می‌آید.توی راه خیلی کم حرف میزنیم.به آنجا که میرسیم تقریبا غروب شده.تصمیم میگیریم برای نماز هم بمانیم. قرارمان میشود گوشه‌ی دیواری که با دستش نشانم میدهد.آرامش عجیبی در آن فضا جاریست.دست به ضریح میکشم و از ته دل برای خوشبختی و انس باخدا میطلبم.در طول نماز