حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۰۱ و ۲۰۲
من در حسرت خنده و گریهی طفلی خواهم بود و این دعا چه اثر دارد؟ به هرحال تشکر میکنم.بعد از کمی گفت و گوی همسایهای مهلقا خانم قصد رفتن میکند.با رفتن او در را میبندم.پیمان شب نرسیده از راه دنبال ساک میگردد.
_چیشده؟ کجا میخوای بری؟
_قشقرق شده نفهمیدی؟
_چہ قشقرقی؟
پوزخندی میزند و به رادیو اشاره میکند.
_روزی یه بار حداقل برش دار.
حرصم میگیرد.یک کلام نمیگوید چه شده.
_خب کجا میری؟
درحال بستن زیپ ساک است که صورتش را به گوشم نزدیک میکند.
_عربا و کُردا ادعای استقلال کردن.قیامتی شده!
_تو کجا خب؟
نگاه تندی به من میاندازد و ساکش را به دست میگیرد.
_نپرس.
با حال بد و نزار لب بہ شکوه میگشایم:
_به من ربطی نداره؟دستم درد نکنه! هم پات نبودم که لابد اینو میگی.من باید بیخبری بکشم تو این چهار دیواری بعد به من ربطے نداره؟
_شلوغش نکن رویا.. جان.برمیگردم دیگه! شاید بهت گفتم ولی فعلا نمیشه.بحث اعتماد نیست، بحث اینه فعلا باید سکوت کنم. همین!
_خب... لااقل بگو کی برمیگردی؟
نفس عمیقش را با بازدمے طولانے بیرون میدهد.
_نمیدونم... واقعا اینو دیگه نمیدونم. شایدم برنگردم شایدم...
تحمل شنیدن این حرفها را ندارم.
_نگو اینا رو. برمیگردی...
ساک به دست از خانه بیرون میزند.از انتهای کوچه، زمانیکه قامتش در سایهی شب قایم شده دست بالا میآورد.و این میشود مبدا جدایی..روزهای تابستان۵۹ سوزانتر است.فراق دل عاشقم را بر آتش میسوزاند و دودش را هوا میدهد.پای تلفن جدیدی که مینا آورده نشستهام. دل خوش کردم بہ تلفن زدنهای یکی در میانش.از کارهایش هیچ نمیگوید.حال من و پری را میپرسد و بعد خداحافظی میکند.
💤پای تلفن بیاختیار به خواب میروم... در میان خواب خودم را میبینم درکنار گرگهای درندهای که دندان تیزشان را به رخم میکشانند.ترس برم داشته و با وحشت داد میزنم کمک..کمک...قلبم همچون گنجشکی زیر باران میلرزد.خبری نیست و هر دم یکیشان خرناسه میکشد.اشک میریزم و داد میزنم:
_خواهش میکنم نجاتم بدین.
درحال التماس هستم که صدای پیمان میآید.صدایش میزنم. انگار من را نمیبیند! به #گرگها اشاره میکنم و میگویم ببیند اما انگار بر چشمانش پردهای از #کوری و #کری زده اند.بغض خفهام میکند! ناامیدانه داد میزنم:
_نجاتم بدین. نجاتم بدین تو رو خدا.کسی منو میبینه؟؟
در اوج ناامیدی صدایی میان گوشم میپیچد.
_بلند شو دخترم.
برمیخیزم. همان چشمان است اما روشنتر.. همان چهره است اما زیباتر... چهرهاش هیچوقت مثل امانتیاش یادم نمیرود.خجالت میکشم نگاهش کنم. خبری از گرگها نیست! او از تعجب من لبخند میزند و من مبهوتم.میترسم از #بیمسئولیتیام در رابطه با آن امانتی گله کند اما لبخند میزند.او قدم برمیدارد و من سعی در رفتن پیاش دارم.انگار دست و پایم را هم بستهاند!
از خواب بیرون میشوم.نفس نفس میزنم. رد اشک روی گونههایم سوغاتی کابوسی میشود که نمیدانم رویا بود یا...؟ توی شوک خواب فرو میروم.این چه بود؟ حاج رسول را دیدم؟دوست دارم در همان خواب فرو میرفتم و همراه حاج رسول میشدم.چقدر چهرهاش نورانی شده بود؟!
یعنے او مُرده؟؟ نه نه! اون #شهید شده!
واژهی شهید انگار آن رنگ خون بود که از سنگقبرهای بهشتزهرا میجوشید! جاری به نظر میرسید.حاج رسول بعد از این همه مدت چرا به #نجاتم آمد؟ انگار این پازل قرار نیست جور شود.
هفتهها از آن ماجرا میگذرد.گفتوگوی مینا و عبدالله را میشنوم. درحال بازی کردن با امواج رادیو است. صدای عربی در گوشم میپیچد.مینا میپرسد:
_خبری شده؟ چی میگه؟ وا چی میگه عبدالله؟ جون بہ لب شدم.
عبدالله رادیو را کمی فاصله میدهد
_خبر مهمیه. وایستین تموم شه تا همشو بگم.بعد از گذشت دقایقی رادیو را گنار میگذارد و میگوید:
_ارتش بعث دارن میان جلو. از مرز گذشتن! صدام گفته چند روز دیگه میخواد تهرانو بگیره.
خودکار از دستم میافتد و مینا بهت زده نگاهش میکند.از مرز گذشتن یعنی چه؟ یعنی جنگ؟بہ پیشانیام میکوبم:
_وای همهمونو میکشن! این بعثیا شوخی ندارن. نمیدونین چیا از زندانیای استخباراتشون شنیدم.
مینا با خندهای کثیف میگوید:
_جنگ؟ این یعنے #حق_ما! ما یه #دوست پیدا کردیم. نگران نباشین این حکومت یکم دیگه فرومیپاشه. #بعثیا نمیتونن ایران رو اداره کنن و اونوقت ما #مورداعتماد آمریکا خواهیم بود.
تا ته ماجرا را میخوانم.قدرت #به_چه_قیمت؟ به قیمت دیدن #وطن در بند و زندان اسارت. این چه #فرقی کرد با پهلوی که دستبوس آمریکا بود؟ پس خط و مشی که سالها در ذهنمان حک میکردند و نامش را مبارزه با امپریالیسم میگذاشتن چه بود؟ همه چیز کشک بود؟؟ ولعی در چشمان مینا میجوشد و اشتهای قدرتش تحریک میشود.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۴۵ و ۲۴۶
پوزخندی نثارم میکند.
_الان کی اونو نمیشناسه؟یه دنیا پشتشن. ما حقمون رو پس میگیریم.
_پیمان هنوزم حق حق میکنی؟
_معلومه!
_بعد از اون همه کشتو کشتار؟بعد از کمک به کوملهها و تجزیهطلبا؟واقعا فکر میکنی هنوز حقے داری؟ شما بدهکار این ملتم هستین..
با مشت سخن دهانم را میبندد.
_رویا ازین حرفا نزن. هیچوقت!تو دلت نگهدار و نگو!
_چرا؟ من چیزی که بهش #باور دارم رو میگم.میخوام خودمو از صف شما جدا کنم.
_برای جونت. هیچ چیز ارزش جون آدمو نداره..منی که میبینی تا الان زندهام بخاطر اینکه جونمو نگه داشتم مثل رجوی!با اینکه با خیلی کاراش موافق نیستم ولی خب فعلا دور، دور اونه.دور، دورِ آدمای زبون بازه. وگرنه یه مبارز باید صف اول باشه!
از بیارادگی پیمان خوشم نمیآید.بنظرم خیلی چیزها درجهان هستند که ارزششان از جان مادی انسان بیشتر است.اگر همه اینطور فکر کنند که حب #وطن نبود! روزبهروز بر تعداد اعضا اضافه میشود. هرکسی یکطور خودش را به عراق رسانده.
انگار مے خواهند آخرین تیر ترکششان را بزنند و به کسو ناکس رو بیاندازند.دست در کاسهی #انگلیس و #آمریکا فرو بردهاند.انگلیس و آمریکایی که از خیلی وقت پیش کمر به نابودی این کشور بسته بودند.از قحطی و کودتاها...تا جدایی سرزمینهای مختلف از دامان میهن. سازمان به اسم ریشهکن کردن فقر در خانههای تنگ و تاریک سر میکردند اما به فکر همه چیز بودند به جز فقر.! عطش قدرت هر بینایی را کور میکند و اکنون این حس با مکیدن خون مردم سیراب نشده و میخواهند ننگ همکاری با دشمن بعثی را به پیشانی بزند. این همان سازمانیست که سپاه را خائن معرفی میکرد حال رجوی در کنار صدام عکس یادگاری میاندازد.در فکر فرو میروم.سازمان بدنبال حق نبود! بہ دنبال آزادی نبود! تنها بدنبال حکومت استبدادی دیگر بر مردم بود. حال با چه و چه همدستانی مهم نبود.تنها یک انسان با #روح_بلند میتواند این چنین جوانانی را شیدا کند و عاشقانه برایش لباس رزم بپوشند.تنها #امام_خمینی ست که میتواند مرهم بگذارد بر جراحت چندین و چند سالهی استکبار.
استان دیالمه شد مقرّی برای رفت و آمد این سازمان ضدبشریت.باز آموزشهای نظامی. پیمان مرا به اجبار در کلاسهای عقیدتی مینشاند. تا تغییر کنم اما تنها یک آیه از قرآن تمام حرفهایشان را برایم باطل میکرد.بارها لطف خدا را به وضوح میدیدم که چطور در قلب کفر و نفاق مرا محفوظ میساخت. شبها از فرط خستگی در اتاقهای پرخاک سر میکردم و روزها نظافت و کلاس. اجازهی ورود به خیلی از قسمتها را نداشتم. بیشتر در آشپزخانه بودم. بارها و بارها مادرانی را میدیدم که سرکلاسها تحقیر و توهین میشدند فقط بخاطر چہ؟ بخاطر محبت به فرزند یا شوهر!
روزگار سختی بود...رنج اسارت یک سو و شکنجه شدن بااتفاقات هرروز سوی دیگر!
پیمان را هم کم و بیش میدیدم.میگفتند حکومت خمینی اختناق ایجاد کرده است.
راست میگفتند!حکومت خمینی اهل اختناق بود در برابر کسانیکه بیش از حق خود میخواستند از ملت و کشور کِش بروند.
در یکی از روزهای عذاب آور پادگان اشرف درحال نظافت دستشوییها بودم که چهرهای آشنا مرا جذب کرد.دستهایم را شستم و به طرفش رفتم.
_سَ...سلام.
با دیدنم در شوک فرو رفت و تنها مرا نگاه میکرد.
_تُ..تویی رویا؟فکر نمیکردم اینطور ببینمت.
_دنیا کوچیکه.من خیلی وقته دنیام عوض شده.سرنوشت بدجور ما رو به یه نقطه میکشونه.
ابرو بالا داد.
_پس پیمان راست میگفت بدجور مختو شستن.
_تو کجا اینجا کجا؟
_قصهی طولانی داره.
_حالا میخوای برو به کارت برس بعدا باهم حرف میزنیم.
او رفت بطرفی و من به طرف آشپزخانه رفتم.فقط یک نگاه #با_بصیرت میخواست تا چشم باز شود! مشخص بود ما یک #ابزار بودیم تا غربیها بر ما سوار شوند و از این #نفاق استفاده کنند.
✍☆" گاه اسرا را مجبور میکردند فحش و ناسزا بگویند به رژیم، گاه آمار اسرا و کشتگان ایران را زیاد بازگو میکردند. میدان را شبیهسازی میکردند با آتش زدن سطل آشغال و شعار تجمع میکردند. و بعد چند نفر مثل سپاهی وارد گود میشد و تیر میزدند.بعد هم این فیلمها را در رسانههای مختلف جهان میچرخاندند و از اختناق و استبداد حکومت اسلامی میگفتند! در صورت اینکه تمام اینها برنامهریزی شده بود!☆
به پایان تیرماه ۶۷ نزدیک میشدیم.خبرهای ضدونقیض زیادی شنیدهام از پیروزیهای پی در پی نیروهای ایرانی تا دست به دامان شدن عراق از سازمان بینالملل.به طرف آشپزخانه میروم بوی پیازداغ سرآشپز که به صورتم میخورد عُق میزنم! به دستشویی میروم.
__
✍پینوشت؛
تمام این شیوههای پلید و کثیف واقعیت دارد و از گفتههای اعضای سازمان است که سالها در پادگان اشرف بودند.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛