🖇♥️﷽♥️🖇
دیگر فرصت خبر کردن بچهها نبود صلاحم را گذاشتم روی رگبار سمت راستم ۲۰ و ۳۰ متر آن طرفتر روی سقف یکی از سنگرها یک تیربار کلاشینکف بود🔫
یک لحظه گفتم بهتر است به سمت تیربار را بروم و میگ ها را بزنم اما دیدم با این کار ممکن است فرصت از دست برود و میگ ها رد شوند حیفم میاد حالا که اینقدر در دسترسم هستند بی خیال شان شوم توکل کردم به خدا و گفتم هر کاری کنم با هم این سلاح خودم میتونم💪🏼
روی جاده همسطح میگ ها ایستاده بودم دل توی دلم نبود به یک چشم به هم زدن دو میگه بزرگ که از بس پهن بودن آدم را یاد سفینههای فضایی میانداختند رسیدند نزدیکم آنقدر نزدیک هم بودند که اگر یک قدم جلوتر می رفتم بالشان را میزد👀
خلبان ها و نوشته های انگلیسی و عربی روی میگ ها را به راحتی می دیدم دستم را گذاشتم روی ماشه و شلیک کردم💣
نزدیک هم بودند که مطمئن بودم اگر چشم بسته هم شلیک کنند حتی یک تیر همه خطا نمی رود از کنارم رد شدند🚀
رد شان را دنبال کردم و تا آنجا که در تیررس بودن بهشان شلیک کردم یک خشاب سی تای خالی کرده بودم روی شانه یک مرتبه دیدم دود سیاهی از پشت یکی از آنها رفت هوا تا چشمم به این افتاد پریدم هوا و داد زدم به خدا زدمشون زدمشون😎
بهشون چشم به راه سقوطشان بودن برعکس همیشه برای بمباران شهرهای ما می رفتند کمی جلوتر دور دور زدن سمت عقبه خودشان دود سیاهی از یکی از آنها بلند بود به راحتی به چشم میآمد💨
نماز تمام شده بود بچهها که متوجه سر و صدای جاده شده بودند....✨
#پارت_هشتاد_هفتم
#رمان_شبانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀
@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛