eitaa logo
دختران‌حریم‌حوراء
1هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
260 فایل
جایی‌براےباهم‌بودن‌وگذراندن‌لحظاتِ‌ناب‌ِنوجوانے😌💕 اطلاع‌رسانی‌های‌هیئت‌دختران‌حریم‌حوراءیزد🌱 • • پـُلِ‌ارتـباطے ما‌ و شمـا👀↯ @dokhtaran_harime_haura هیئت‌بانوان‌حریم‌حوراء↯ @harime_haura حجاب‌ملیکا↯ @melika_hejab
مشاهده در ایتا
دانلود
‌🖇♥️﷽♥️🖇 تا آن موقع مرحله اول عملیات بیت‌المقدس را پشت سر گذاشته بودیم و برای انجام مرحله دوم می‌بایست در منطقه دیگری مستقر می‌شدیم💪🏼 منتظر شدیم تا هوا تاریک شود کم کم سر و کله ایفا و کمپرسی ها پیدا شد نیرو های لشکر ۲۱ کربلا قبل از ترک جاده اهواز خرمشهر در یک دسته‌بندی جدید با نیروهای تکاور برای لشکر ۲۱ حمزه ادغام شدند تا آن روز بچه‌های بسیج و سپاه و ارتش هر کدام جداگانه البته در کنار هم می‌جنگیدن🔫 برای مرحله دوم عملیات به سبک چیدمان نیروهای ارتشی به گروه های ۱۲ نفره تقسیم شدیم. یازده نفر تکاور بودند و یک نفر بسیجی یا سپاهی. یک تیراندازی یک بیسیم‌چی و دو امدادگر داشت حرکت کردیم🚶🏻‍♂ ظاهرا اوضاع آرام بود چیز زیادی از حرکت ستون نگذشته بود که یک مرتبه دیدیم جاده را بستند به آتش بشمار ۳ همه از آیفا ها و کمپرسی ها پریدند بیرون و خودشان را انداختند توی حاشیه جاده خاکی چند دقیقه بعد از کمپرسی ها در آتش می‌سوخت ترکش های ریز و درشت گلوله‌ها روی بدنه آلفا و کمپرسی ها کلی یادگاری گذاشته بودند😾 فرمانده داد می‌کشید زودتر سوار شوید تا راه بیفتیم سمت ماشین ها هنوز درست و حسابی جاگیر نشده بودیم که دوباره باران گلوله ی توپ و خمپاره روی جاده باریدن گرفت دوباره به سمت حاشیه جاده و آنجا پناه گرفتیم این کار چندین مرتبه دیگر تکرار شد از طرفی جای ماندن نبود و از طرف دیگر ماشین ها شده بودند سیبل های متحرک🚎 😃📖 🎀 ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━┓ ⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀 ┗━━━━━━━━┛
‌🖇♥️﷽♥️🖇 معلوم نبود چه قدر وقت داشته اند برای این کارها🤷🏻‍♀ در عملیات‌ها همیشه آرپیچی زنها از همه جلوتر می‌رفتند تیربارچی ها بعدش ولی در این درگیری اوضاع فرق می‌کرد چون قرار بود از اصل غافلگیری استفاده کنیم😄 با هم به قلب دشمن زده بودیم در تاریکی شب نمیشد درست و حسابی دیده شان داشتم کورمال کورمال جلو میرفتم که یک مرتبه دیدم یک نفر دقیقا ۳ یا ۴ متر جلوتر از من روی زمین زانو زده و جلویش را نشانه گرفته قبلاً در آموزش‌های نظامی کلی به ما سفارش کرده بودند که وقتی کسی می‌خواهد بزنید باید پشت سر را کنترل کند که داشتیم طرف کسی نباشد می‌گفتند آرپیچی چون ۲ تا خرج دارد آتش عقبش زیاد است اگر کسی کمتر از این فاصله بگیرد به شدت آسیب می‌بینند🤕 حتی فرصت یک قدم دور شدن هم نبود تا اومدم به خودم بجنبم آرپی جی زن شلیک کرد برای یک لحظه احساس کردم خورشید هزار تکه شده و ترکش های نورانی اش صورتم را فرو نمی رود راستش انتظار حرارتی بیشتر از آن که صورتم را داغ کرده بود داشتم اما حجم نوری که وارد چشم هایم شده بود خیلی بیشتر از گرمای شلیک آرپی‌جی بود آنقدر شدید بود که هرچه چشم‌هایم را باز می‌کردم هیچ جا را نمی دیدم😦 نمی فهمیدم دارم کدوم طرف می روم ایستادم ناامیدانه دست بردم سمت چشمهایم لابد آشنا شده‌اند اما خدا را شکر سالم بودند هیچ دردی نداشتم حتی یک زره سوزش هم احساس نمی‌کردم و فقط هیچ را نمی توانستم ببینم یکسری اشکال کدوم موج نورانی در پس زمینه سیاه جلوی چشم هایم رژه می رفتند🧟‍♂😂 😃📖 🎀 ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━┓ ⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀 ┗━━━━━━━━┛
‌🖇♥️﷽♥️🖇 😃🔖 همان موقع دستور توقف رسید ظاهرا وارد منطقه جدید شده بودیم. روبروی ،در ۲۰۰ متریمان، یک خاکریز بزرگ بود که متعلق به عراقی‌ها بود. از آن فاصله جز تانک و نفربر و pmp چیز دیگه روی خاکریز پیدا نبود. اما از نحوه آرایش همین ها مشخص بود که آماده درگیری هستند . شکست و عقب‌نشینی ایشان در مرحله اول و، مرحله دوم عملیات ، حسابی جری شان کرده بود.💣😣 در یک دشت صاف و بی پناه چشم در چشم دشمنی شده بودیم که تجهیزات و ادواتش صد برابر آن چیزی بود که به زحمت تا آنجا باخودمان حمل هم کرده بودیم.😔 چیزی نگذشت که عراقی‌ها شروع کردن به ریختن آتش 🔥💥 کمتر از یک دقیقه دشت تبدیل به جهنم سرخ شد . روی زمین دراز کشیده بودیم. آسمان سیاه شب محوه حضور گلوله ها و تیرهای ریز و درشت رسام شده بود. خمپاره های زمانی، در هوا، درست روی سرمان، عمل می کردند و ترکش هایش را مثل بذرهایی که کشاورز ها روی زمین می باشند، روی سرمان می ریختند .💥😢 صدای مهیب انفجار ها و پدافند های ضد هوایی اجازه نمی‌داد صدای فریاد های همدیگر را بشنویم بدجوری زمین گیر شده بودیم نمی دانستیم چه کار باید بکنیم ؛ نه خوابیدن روی زمین صلاح بود نه بلند شدن و جنگیدن در دشتی که مثل کف دست صاف بود با این همه می‌دانستیم که اگر بخواهیم همانطور بی تحرک روی زمین دراز بمانیم تا چند لحظه دیگر همگی زیر باران تیر و ترکش آبکش می‌شویم در فکر راهی برای مقابله بر برزخ دراز کشیدن یا بلند شدن، یک مرتبه دیدم یکی از فرمانده هان ارتشی تکاور به نام اسداللهی ، که فرد قد بلند و کشیده بود و چهل و پنج سال به نظر می رسید ،از زمین کنده شد و وسطه آن آتش ایستاد رو به بچه ها تشر زد که :(( بلند شید...یالا بلند شید .... چرا همتون خوابیدید روی زمین ؟!...🤨 اگه همین طور پیش برید همگی زمینگیر میشیم و یکی مون هم زنده نمیمونه الله اکبر...الله اکبر💪🏻❤ بلند شید بچه ها.... الله اکبر....✊🏻❤ بچه ها پاشید باید خاکریز رو از چنگ عراقی ها در بیاریم و آتیش شون را خاموش کنیم.... الله اکبر💣✊🏻!) 🎀 ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━┓ ⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀 ┗━━━━━━━━┛
‌🖇♥️﷽♥️🖇 😃📖 🌸 همه مات و مبهوت شجاعت این فرمانده فقط نگاهش میکردیم👀 تیرها و گلوله ها و ترکش های خمپار های زمانی مثل نقل و نبات از اطرافش میگذشت اما او بیخیاله این حرف ها مدام" الله اکبر✊🏻" می گفت و از بچه ها می خواست بلند شوند. عراقی ها برجک پی ام پی هایشان را برداشته بودند و به جای آن پدافند چهار لول ضد هوایی کار گذاشته بودند تیرهای پدافنده رسام بود و مسیر عبور شان قشنگ در شب پیدا بود اسداللهی میانه تیرهای فسفری و رسام که مستقیم به طرفش می آمدند از چند سانتی اش رد می شدند ایستاده بود و سلاح را گرفته بود سمت دو سه تا از نیروهای که داشتند جای پیش روی عقب کی سینه خیز میرفتند با پرخاش و فریاد بهشون می گفت😠 :((که اگر از جای تان بلند نشوید خودم میزنم تان...!)) وقتی دید چند تا از تکاورها حرف‌هایش را جدی نگرفته‌اند و در جهتی خلاف خاکریز دشمن سینه خیز می روند چند گلوله کنارشان روی زمین خالی کرد...!👀😤 با چند تا از بچه ها "الله اکبر "گفتیم و از زمین کنده شدیم آر پی جی زنها تانک ها و نفربرها را نشانه گرفته بودند ما هم به سمت عراقی ها تیراندازی می‌کردیم چند تا از تانک ها و pmp هایشان که با موشک آرپی جی مان ناکار شد😎💪🏻 کمی آتش سبک تر شد با این حال ما دست از آتش نکشیدیم چند دقیقه بعد عراقی ها که جز تانکه و پی ام پی هیچ نیرویی پیاده‌ای نداشتند شروع به عقب نشینی کردند با آن همه تجهیزات و ادوات تا چند روز می توانستند باما بجنگند اما فرار را به قرار ترجیح داده بودند😏 تعقیبشان کردیم وقتی از بالای خاکریز به دنبال تانک های شان رفتیم تصور می کردیم دیگر کارشان یکسره شده است اما وقتی چشممان به یک خاک ریزه دیگر با همان استحکامات و آتش سنگین صد متر جلوتر از جایی که بودیم افتاد فهمیدیم که کار به این آسانی ها هم نیست پشت خاکریز جدید نیروهای تازه‌نفس عراقی با کلی تجهیزات منتظرمان بودند....! این بار حجم آتش چند برابر آن چیزی بود که پشت خاکریز های قبلی تجربه کرد بودیم.☄ تیرهای رسام طوری سریع و مستقیم نزدیک می شد که هر لحظه میگفتم این یکی دیگر صاف میخورد وسط کاسه چشمم 👁غافل از اینکه تا خدا نخواهد برگی از روی درخت به زمین نمی افتد🍃 تیرها همگی نزدیکم که می رسیدند قوس بر می‌داشتند و از بالای سرم می‌گذشتند نه یکبار و دوبار آن شب بارها شاهد این صحنه بودم طوری که احساس می کردم یک سپر نامرئی پوشیده ام که هیچ چیز به آن کارگر نمی افتد🛡 تیربارچی ها و آرپیجی زن ها بدون لحظه ای مکث مشغول شلیک کردن شدند اما من چون نیروی پیاده ای بین آن همه تجهیزات نمیدیدم آتش کس کردنم عملاً بی‌فایده و اتلاف مهمات بود. با هر زحمتی بود آن خاکریز را هم گرفتیم و از آن گذشتیم این بار هم یک خاکریز دیگر با نیروهای سرحال انتظارمان را میکشید فاصله این خاکریز تا خاکریز قبلی تا حدودی کمتر از فاصله دو خاکریزها اول بود این اولین باری بود که با چنین تله ای مواجهه شده بودیم عراقی ها برای اینکه راحت تر بتوانند بچه های مان را از پا در بیاورند و اجازه پیشروی را از آنها بگیرند دست به چنین کاری زده بودند معلوم نبود پشت این خاکریز چند خاکریز دیگر است😕 ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━┓ ⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀 ┗━━━━━━━━┛
‌🖇♥️﷽♥️🖇 😃📖 🎀 از این خاکریز به بعد متوجه شدیم که گلوله توپ و کاتیوشا هم به آتش عراقی ها اضافه شده است هر وقت که گلوله ای با صدای مهیب به زمین می خورد سرم را می چرخاندم سمت صدا آن وقت بود که در نور انفجار می دیدم چند تا از بچه ها در اثر موج انفجار چندین متر به آسمان پرتاب شده و در هوا چرخ می خوردند و بعد با شتاب کوبیده می‌شدند به زمین😔🥀 دیدن ستونهای چند متری نور قرمز در آسمان شب روی سرمان تماشایی بود انگار همه دشت شده بود دهانه آتشفشان صحنه انفجار گلوله های کاتیوشا دقیقاً شبیه فوران و پرتاب گدازه های آتشفشان بود☄🌋 قبلاً در آموزش‌های نظامی خیلی چیزها راجع به گلوله های بی رحم کاتیوشا شنیده بودم بوی باروت و دود سیاه غلیظ ای که هوا را که دیده و تنفس را غیر ممکن می کرد تمام منطقه را پر کرده بود دقیقه ها اندازه یک سال کش آمده بود در بد مخمصه گیر افتاده بودیم تلاش برای فتح خاکریز های قلابی فقط قوای مان را می گرفت اصلاً چه کسی می‌دانست چند تا از این خاکریزها جلویمان قطار شده با این حال کسی دست از مقاومت نمی کشید کنار خاکریز سوم یک دپوی بلند خواب بود که به دستور فرمانده از آن عبور کرد آن سمت دپو محوطه وسیعی بود که دور از آتش دشمن بود آرام و بی صدا طوری که عراقی ها متوجه نشوند وارد آن منطقه شدیم و با پیشروی در عمق آن عراقی‌ها را با خاک ریز های شان تنها گذاشتیم با این حال چیز زیادی نگذشت که متوجه تغییر مسیر مان شدند و آنجا را هم زیر آتش شدید گرفتند بدون خاکریز سنگر در یک دشت صاف در تیر رسرشان قرار گرفته بودیم هر چند لحظه یک بار با یک صدای انفجار یا فریاد و آه و ناله همرزمانم به خودم می آمدم😔 بچه ها مثل گل برگ های یک گل خزان دیده یکی یکی پرپر می شدند و روی زمین می افتادند🥀 انگار یکی به عراقی ها گفته بود تنها راه زنده ماندن تان کشتن تک تک نیروهای ایرانی است زمین مثل کشتی که در دریای توفنده گیر افتاده باشد زیر پایم به شدت این طرف و آن طرف می رفت مرتب با انفجار های مختلف از زمین کنده می شدیم در یکی از این زمین افتادن ها برای چند لحظه سرم را روی دستم گذاشتم تمام لباس ها و بدنم بوی تند باروت گرفته بود طوری که انگار می خواست خفه ام کند احساس می کردم گلویم در هر تنفس می سوزد با این اوضاع به کندی در تاریکی شب پیش می رفتیم بعد از چند لحظه فرمانده هان دستور توقف دادند منتظر ماندیم فرمانده ارتشی ها خودش را رسانده بود به فرمانده ما و می خواست با او صحبت کند من که شانه به شانه شان ایستاده بودم دیدم که دارن سر ماندن و عقب رفتن بحث می‌کنند فرمانده سپاه ای می گفت حالا که این همه شهید داده ایم و تا اینجا آمده‌ایم خوب بقیه راه را هم میرویم فرمانده ارتشی هم می‌گفت نه نباید دیگر بیشتر از این تلفات بدهید و باید برگردیم آتش دشمن نشان می‌دهد که استحکامات شان به شدت قوی و ما پس شان بر نمی آییم... °•╔~❁✨❁🦋❁✨❁~╗•° @harime_hawra •°╚~❁✨❁🦋❁✨❁~╝°•
♥️﷽♥️🖇 😃📖 🎀 با اینکه گردان بلالی نبودم، تصمیم گرفتم بمانم . اصلاً نمی دانستیم از جان منطقه و آن آتش شدید چه می خواهم، فقط می خواستم بمانم و کمک کنم تا بقیه زودتر بتوانند منطقه را ترک کنند ؛ دیگر برایم مهم نبود که بعدش چه اتفاقی برای خودم می افتد . در آن شلوغی چشم تو چشم هادی صمیمی و عبدالعظیم کاظم زاده ، که از بچه های دفتر بسیج شهرمان بودند ،شدم . تا من را دیدند دوتایی باهم گفتند: ((مهدی، چرا وایسادی؟مگه نمی‌بینی دستور عقب نشینی دادن؟پس چرا معطلی؟🤨)) گفتم: (( من نمیام. می مونم اینجا تا خط آتیش درست کنم براتون، شماها برید!)) هادی گفت:((آخه مگه تو گردان بلال هستی که میخوای بمونی؟!بیا بریم.... .)) گفتم:(( دیگه چه فرقی میکنه؟!.... شما برید منم میام انشالله.....)) بیشتر از این معطل نماندند و دویدند سمت تانک هایی که بچه ها از همه جای شان آویزان شده بودند من و چند نفر داوطلب باقی مانده هم رفتیم و جایی در مقابل عراقی ها روبروی جاده‌ای که تحت تصرف شان بود سنگر گرفتیم سپید زد، کم کم تعداد زیادی از عراقی هایی را می دیدیم که روی خاکریز و در کنار آتش پدافند، بچه های در حال عقب نشینی ما را نگاه می‌کردند و آن ها را نشان همدیگر می دادند پدافند هایشان را روی خاکریز گذاشته و همراه پدافند هوایی که روی تانک ها و pmp هایشان مستقر کرده بودند بچه ها را نشانه گرفته بودند عراقی ها نمی دانستند که عده‌ای از ما مانده اند تا با آنها درگیر شوند و اجازه عقب نشینی به بقیه بدهند😏 به محض آتش آنها ما هم تیراندازی را شروع کردیم آنها هم سریع سر پدافند هایشان را پایین آوردن و خط آتش ما را هدف گرفتند🔥 عراقی ها در انتهای خاکریز روی دشت و دقیقاً هم سطح زمین یک ردیف دوشکا گذاشته بودند یک ردیف هم وسط خاکریز و یک ردیف و پدافند ضدهوایی هم روی خاکریز مستقر کرده بودند سرگرم شلیک بودم که یکی از بچه‌های سپاهی که دو،سه متر آن طرف تر از من ایستاده بود صدایم کرد و گفت: ((برادر شما آن سمت را پوشش بده من این طرف رو....)) گفتم:(( باشه باشه...!)) رویم را برگرداندم و دوباره دست به ماشه بردم چند لحظه که گذشت حس کردم در چند متری ام آتش فوق العاده پرنوری جان گرفته و سریع خاموش شد با کنجکاوی سر چرخاندم سمت شعله اما نه از آتش ردی مانده بود نه سپاهی ‏ای که کنارم دراز بود با تعجب چشم گرداندم روی زمین دیدم از یک تکه بزرگ زغال دود نازکی به هوا می رود😳 همانطور متعجب دنبال همرزم میگشتم که متوجه شدم آن تکه هیزم سیاه همان سپاهی یک دقیقه پیش است🥀😔💔 تنها چیزی که گمانم را تایید می‌کرد کره چشم هایش بود که از کاسه چشمش بیرون زده و بخار سفیدی از آن متصاعد می‌شد تیر های فسفری دو زمانه پدافند ضد هوایی او را به این روز انداخته بود دلم از مظلومیتش آتش گرفت💔😢 یک ربع بیشتر تا به خاک سر نشستن همه آنها که مانده بودند تا رفقهایشان سالم به عقب برگردند طول نکشید در مسیر خط آتشی که من و همرزمانم درست کرده بودیم تنها تل سیاهی از زغال باقی مانده بود💔🥀 ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━┓ ⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀 ┗━━━━━━━━┛
‌🖇♥️﷽♥️🖇 😃📖 🎀 نفهمیدم چقدر گذشت فقط یک لحظه متوجه شدم یکسری گلوله کاتیوشا به حالت قطاری و منظم از سمت جبهه خودمان به طرف خاکریز عراقی ها آمد و درست خورد به نزدیکی محل استقرار تانک ها موج انفجار گلوله های کاتیوشایی که به زمین میخورد پدافندها را چندتا چندتا از روی زمین بلند می‌کرد و دوباره آنها را محکم می کوباند روی زمین🤯 دود سیاه غلیظی منطقه را گرفت🌫 کمی صبر کردم تا دود خوب به سمت محدوده‌ای که آنجا بودم بیاید و اطراف را بپوشاند دود آنقدر غلیظ بود که وقتی بلند شدم چشم هایم اطراف را نمی دید 😵‍💫 با همان حال شروع کردم به دویدن به سمت عقب و جبهه خودمان هر چه رمق در تنم داشتم ریختم توی پاهایم و دویدم 🏃🏻‍♂😣 باید هر طور شده تا قبل از خوابیدن دود خودم را از دید مستقیم عراقی‌ها به خصوص تانک های شان دور می‌کردم🏃🏻‍♂💪🏻 پانصد ششصد متری که از آنجا دور شدم دود محو شد🌫 کم کم احساس کردم تیرهایی زوزه کشان به سمتم می آید و از بغل گوشم رد می‌شوند وقتی مطمئن شدم یک سیبل متحرک شده‌ام خودم را انداختم روی زمین از بس دویده بودم تمام تنم نبض داشت...🫀 جای سینه انگار قلبم را زیر پوست گلویم کار گذاشته بودند لابلای پیکر شهدا افتاده بودم منتظر معجزه ای که فرصت دور شدن از دشمن را برایم فراهم کند قدری که گذشت وقتی احساس کردم صدای تیر اندازی تانکها قطع شده نفسی چاق کردم و از جایم بلند شدم همین که مقداری دویدم شنیدم کسی بریده بریده می گوید: ((مهدی.... مهدی... .)) اطرافم را نگاه کردم👀 صاحب صدا چند متر آن طرف تر روی زمین افتاده بود.... رفتم طرفش و بالای سرش نشستم.. زمین اطراف از خون خیس خورده بود... ۲۵ ساله به نظر می رسید...🥺 به سختی لب های چاک چاک اش را از هم باز کرد و گفت: (( مهدی.... فرار کن... اینجا نمان... تا میتونی... از اینجا... دور شو... اگه بمونی اینجا... چون سن... و سالت... کمه... اگه اسیرشی... ازت استفاده.... تبلیغاتی.... می کنند...نمون اینجا... پسر..!)) ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━┓ ⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀 ┗━━━━━━━━┛
‌🖇♥️﷽♥️🖇 😃📖 🎀 ظهر شد🌞 به جایی رسیده بودم که برای عقب نشینی می بایست از یک خط طولانی آتش عبور میکردم🔥 ناامیدانه به خط آتش نگاه می کردم که یک دفعه یاد زاغه ای که کشف کرده بودم افتادم😃 به خودم گفتم: (( برای خدا که کار ندارد .... منی که توانستم زیر این همه گلوله توپ و بمب سالم برگردم پیش بچه ها اگر خدا بخواهد می توانم بدون مشکل از این خطه آتش هم بگذرم)) داشتم خودم را دلداری میدادم به خدا توکل کردم و همانطور سینه‌خیز وارد خط آتش شدم 💪🏻💙 وسط خط آتش یک مرتبه دیدم کسی صدایم کرد (( برادر..... برادر....)) سر چرخاندن و دیدم دو رزمنده در دو سه متری ام روی زمین دراز کشیدند یکی شان سرش را بالا آورد و گفت: (( صبر کن برادر ....کجا داری میری..؟!)) گفتم :((دارم میرم عقب.... اینجا که نمیشه موند..!)) گفت :((توی این همه آتش و انفجار کجا میخوای بری آخه..؟!)) گفتم :((خوب پس چیکار کنم نمیشه تو این شرایط موند که...!!)) گفت:(( یکم صبر کن .... بزار آتیش یه ذره سبک بشه بعد با هم حرکت می کنیم ...تو این هاگیر واگیر هر حرکتی عین خودکشیه....!!)) دلم نیامد محلشان نگذارم و بروم همانجا آرام گرفتم و منتظر سبک‌تر شدن آتش شدم اطرافمان مرتب گلوله میخورد بدون لحظه ای مکث مرتب دورمان شخم میخورد احساس میکردم گلوله بعدی میخورد وسط فرق سرم😣 دود و خاک فراوانی که روی ما می ریخت همراه موج هوای گرم و تکانهای گهواره‌ای زمین سوغاتی انفجارهای پی‌درپی ای بود که دوره مان کرده بود آتش سبک تر که نمی شد هیچ هر لحظه هم سنگین تر از قبل می شد😖 آنقدر روی من خاک ریخته شد که اگر بی تحرک می ماندم زیر خاک ها دفن می شدم😔🥀 ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━┓ ⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀 ┗━━━━━━━━┛
‌🖇♥️﷽♥️🖇 😃📖 🎀 اوضاع آن یکی هم دست کمی از این نداشت رگبار به سینه‌اش خورده و بیشتر از ۱۰ تیر در قفسه سینه اش خالی شده بود😲 زنده ماندن او هم جای تعجب داشت و اینکه چطور یکی از این تیرها به قلبش نخورده و کارش را یکسره نکرده بود چیزی نبود که بشود راحت از کنارش گذشت🫀🤯 آنقدر خون از سوراخ های بیرون زده و روی خون قبلی آمده و لخته شده بود که روی سینه اش پر بود از قندیل های خونیه ریش ریش و بلند که بعضی هایشان به زمین هم رسیده بود🤯🧠 دردش درد خودم بود...🤝🏻👥 چیزهایی شبیه آنچه به رفیقش گفته بودم برایش تکرار کردم نمی دانستم چرا آنقدر سعی داشتم دلدار ایشان بدهم واقعا باورم شده بود که با این اوضاع ماندنی هستند مجروح ارتشی که برخلاف آن دو نه ناله میکرد و نه حرفی می‌زد با لبخند کمرنگی چشم دوخته بود بهم☺️👁 آتش تهیه ایران مابین پیکر شهدا به زمین می‌خورد و بدن هایشان را تکه تکه و به اطراف پرت میکرد تازه داشتم میفهمیدم شهید مفقودالاثر یعنی چه که یک مرتبه دیدم یک ستون عراقی از خاک ریزی که سمت چپمان قرار داشت پایین آمدن😰 چند لحظه بعد ستون های دیگر هم از محورهای دیگر سمت دشت سرازیر شدن کمی بعد با تیربارهای گرینف به پیکر شهدا ای که نزدیک خاکریز افتاده بودند تیر خلاص می زدند مجروح ارتشی سکوتش را شکست و گفت:(( این دوتا خیلی سر و صدا میکنن الان که عراقی‌ها متوجه ما بشن😣 یه طوری که خودت صلاح میدونی دهن...... ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━┓ ⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀 ┗━━━━━━━━┛
‌🖇♥️﷽♥️🖇 😃📖 🌸 دوتاشون و ببند تا عراقیا رد شن." گفتم:" باشه، ولی چه جوری؟" گفت:" با اون چفیه ای که دوره گردنته. بخوابونشون و اونو بذار تو دهنشون." آرام هردو شان را خواباندم روی زمین و خودم در بینشان دراز کشیدم. بعد دو سر چفیه‌ام را داخل دهانشان کردم و با دست هایم محکم دهانشان را نگه داشتم. صورت از خودم را روی خاک گذاشتم همانطور دراز کش، عبور تیرهای سرگردان را از بالای سرم احساس می‌کردم. روبه روی مان ، وسط آن بر رو بیابان، معلوم نبود از کجا یک ستون سیمانی روی زمین افتاده بود. مرمی سربی تیر ها وقتی به ستون می‌خوردند پرچ میشدند و تند تند روی زمین می‌افتادند و روی هم تلنبار می‌شدند. چند لحظه گذشت. خیلی آرام و با احتیاط سرم را بالا آوردم تا ببینم عراقی ها کجا هستند. جهت حرکت شان به سمت ما نبود، داشتن از بین شهدا نشان داده و آنها را تیر خلاصی می‌زنند. پشتشان به ما بود و هر لحظه از ما دور و دورتر می‌شدند. کمی خیالم راحت شد. خطر از بیخ گوش مان رد شده بود. همان موقع متوجه شدم دو مجروحی که دهانشان را گرفته بودم دارند به شدت تقلا می‌کنند. با آن بی جانی آنقدر پوتین هایشان را روی زمین کشیده بودند که زیر پاهایش را فرو رفته بود . یک لحظه پیش خودم گفتم نکند دارم دستی دستی خلاص شان می کنم و خودم خبر ندارم! هر دوتایشان می‌دانستن برای اینکه گیر عراقی‌ها نیافتیم دهانشان را بسته‌ام و راه تنفسی از بینی شان باز است! اما باز هم تکان میخوردند و می خواستند خودشان را از زیر دستم بیرون بکشند. دوباره سرم را بلند کردم و نگاهی به عراقی ها انداختم. خیلی از..... ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━┓ ⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀 ┗━━━━━━━━┛
CamScanner ۰۹-۱۸-۲۰۲۱ ۲۰.۲۶.pdf
حجم: 8.09M
‌🖇♥️﷽♥️🖇 ✨ („• • ) ┏━∪∪━━━━━┓ ⃟⭕️@harime_hawra ⃟📚 ┗━━━━━━━━┛
CamScanner ۱۰-۰۴-۲۰۲۱ ۱۵.۱۸.pdf
حجم: 9.13M
‌🖇♥️﷽♥️🖇 ✨ („• • ) ┏━∪∪━━━━━┓ ⃟⭕️@harime_hawra ⃟📚 ┗━━━━━━━━┛