🖇♥️﷽♥️🖇
#پارت_صدوهشت
#رمان_شبانه 😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
اوضاع آن یکی هم دست کمی از این نداشت
رگبار به سینهاش خورده و بیشتر از ۱۰ تیر در قفسه سینه اش خالی شده بود😲
زنده ماندن او هم جای تعجب داشت
و اینکه چطور یکی از این تیرها به قلبش نخورده و کارش را یکسره نکرده بود چیزی نبود که بشود راحت از کنارش گذشت🫀🤯
آنقدر خون از سوراخ های بیرون زده و روی خون قبلی آمده و لخته شده بود که روی سینه اش پر بود از قندیل های خونیه ریش ریش و بلند که بعضی هایشان به زمین هم رسیده بود🤯🧠
دردش درد خودم بود...🤝🏻👥
چیزهایی شبیه آنچه به رفیقش گفته بودم برایش تکرار کردم
نمی دانستم چرا آنقدر سعی داشتم دلدار ایشان بدهم واقعا باورم شده بود که با این اوضاع ماندنی هستند
مجروح ارتشی که برخلاف آن دو نه ناله میکرد و نه حرفی میزد با لبخند کمرنگی چشم دوخته بود بهم☺️👁
آتش تهیه ایران مابین پیکر شهدا به زمین میخورد و بدن هایشان را تکه تکه و به اطراف پرت میکرد
تازه داشتم میفهمیدم شهید مفقودالاثر یعنی چه که یک مرتبه دیدم یک ستون عراقی از خاک ریزی که سمت چپمان قرار داشت پایین آمدن😰
چند لحظه بعد ستون های دیگر هم از محورهای دیگر سمت دشت سرازیر شدن
کمی بعد با تیربارهای گرینف به پیکر شهدا ای که نزدیک خاکریز افتاده بودند تیر خلاص می زدند
مجروح ارتشی سکوتش را شکست و گفت:(( این دوتا خیلی سر و صدا میکنن الان که عراقیها متوجه ما بشن😣
یه طوری که خودت صلاح میدونی دهن......
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
🖇♥️﷽♥️🖇
#پارت_صدوهشت
#رمان_شبانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🌸
دوتاشون و ببند تا عراقیا رد شن."
گفتم:" باشه، ولی چه جوری؟"
گفت:" با اون چفیه ای که دوره گردنته. بخوابونشون و اونو بذار تو دهنشون."
آرام هردو شان را خواباندم روی زمین و خودم در بینشان دراز کشیدم.
بعد دو سر چفیهام را داخل دهانشان کردم و با دست هایم محکم دهانشان را نگه داشتم.
صورت از خودم را روی خاک گذاشتم همانطور دراز کش، عبور تیرهای سرگردان را از بالای سرم احساس میکردم.
روبه روی مان ، وسط آن بر رو بیابان، معلوم نبود از کجا یک ستون سیمانی روی زمین افتاده بود.
مرمی سربی تیر ها وقتی به ستون میخوردند پرچ میشدند و تند تند روی زمین میافتادند و روی هم تلنبار میشدند.
چند لحظه گذشت.
خیلی آرام و با احتیاط سرم را بالا آوردم تا ببینم عراقی ها کجا هستند.
جهت حرکت شان به سمت ما نبود، داشتن از بین شهدا نشان داده و آنها را تیر خلاصی میزنند.
پشتشان به ما بود و هر لحظه از ما دور و دورتر میشدند.
کمی خیالم راحت شد.
خطر از بیخ گوش مان رد شده بود. همان موقع متوجه شدم دو مجروحی که دهانشان را گرفته بودم دارند به شدت تقلا میکنند.
با آن بی جانی آنقدر پوتین هایشان را روی زمین کشیده بودند که زیر پاهایش را فرو رفته بود .
یک لحظه پیش خودم گفتم نکند دارم دستی دستی خلاص شان می کنم و خودم خبر ندارم!
هر دوتایشان میدانستن برای اینکه گیر عراقیها نیافتیم دهانشان را بستهام و راه تنفسی از بینی شان باز است!
اما باز هم تکان میخوردند و می خواستند خودشان را از زیر دستم بیرون بکشند.
دوباره سرم را بلند کردم و نگاهی به عراقی ها انداختم.
خیلی از.....
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛