🌸🍃🌸🍃 🎗 ۳۶ 📢‼️ این داستان واقعی است !! و جعلنا خوندم .. پام تا ته روی پدال گاز بود .. ویراژ میدادم و می‌رفتم 😰!! حق با اون بود .. جاده پر بود از لاشه ماشین‌های سوخته... بدن‌های سوخته و تکه تکه شده .. 😭 آتیش🔥 دشمن وحشتناک بود .. چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود .. 😔 تازه منظورش رو می فهمیدم🤔 .. وقتی گفت : دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن ... واضح گرا می‌دادن .. آتیش خیلی دقیق بود!!😖 باورم نمی‌شد .. توی اون شرایط وحشتناک😱 رسیدم جلو .. 😊 تا چشم 👁کار می‌کرد شهید بود و شهید .. بعضی‌ها روی همدیگه افتاده بودن .. با چشم‌های پر اشک 💧فقط نگاه👀 می‌کردم .. دیگه هیچی نمی‌فهمیدم .. صدای سوت خمپاره‌ها رو نمی‌شنیدم .. دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می‌زدن!!😢 چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم .. بین جنازه شهدا دنبال علی خودم می‌گشتم .. 😰 غرق در خون .. تکه تکه و پاره پاره .. بعضی‌ها بی‌دست✋ .. بی‌پا .. بی‌سر .. بعضی‌ها با بدن‌های سوراخ و پهلوهای دریده ..😞 هر تیکه از بدن یکی‌شون یه طرف افتاده بود .. تعبیر خوابم😴 رو به چشم می‌دیدم ..😰 بالاخره پیداش کردم😍 .. به سینه افتاده بود روی خاک .. 😨چرخوندمش .. هنوز زنده بود .. به زحمت و بی‌رمق، پلک‌هاش حرکت می‌کرد .. سینه‌اش سوراخ سوراخ و غرق خون .😱. از بینی و دهنش، خون می‌جوشید .. با هر نفسش حباب خون می‌ترکید و سینه‌اش می‌پرید!!😔 چشمش 👀که بهم افتاد .. لبخند😊 ملیحی صورتش رو پر کرد .. با اون شرایط😟 .. هنوز می‌خندید!!😅 زمان برای من متوقف شده بود ...😇 سرش رو چرخوند .. چشم‌هاش پر از اشک😭 شد .. محو تصویری که من نمی‌دیدم .. لبخند☺️ عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد .. آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم ..😕 پرش های سینه‌اش آرام تر می پ‌شد .. آرام آرام... آرام‌تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش .. خوابیده😴 بود ... .. 😍 💌 🙆🏻‍♀ @harime_hawra✨ ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣