🦋🌺🦋🌺🦋 🌺🦋🌺🦋 🦋🌺🦋 🌺 تا اينو گفت خم شدم و دست هاي خيسش رو بوسيدم...😘خودش رو کشيد کنار...😁 – چي کار مي کني هانيه؟ دست هام نجسه...😱😢 نمي تونستم جلوي اشک هام رو بگيرم...😢مثل سيل از چشمم پايين مي اومد.😭 – تو عين طهارتي علي...عين طهارت...هر چي بهت بخوره پاک ميشه...😭 آب هم اگه نجس بشه توي دست تو پاک ميشه...👐🏻😢 من گريه مي کردم...😭علي متحير، سعي در آروم کردن من داشت؛ اما هيچ چيز حريف اشکهاي من نمي شد.😔 زينب، شش هفت ماهه بود. علي رفته بود بيرون، داشتم تند تند همه چيز رو تميز مي کردم که تا نيومدنش همه جا برق بزنه.😉🙈 نشستم روي زمين،پشت ميز کوچيک چوبيش. چشمم که به کتابهاش افتاد، ياد گذشته افتادم...🤩😋 عشق کتاب و دفتر و گچ خوردنهاي پاي تخته، توي افکار خودم غرق شده بودم که يهو ديدم خم شده بالاي سرم.📚🖍 حسابي از ديدنش جا خوردم و ترسيدم، چنان از جا پريدم که محکم سرم خورد توي صورتش...😳🤦🏻‍♀ حالش که بهتر شد با خنده گفت... عجب غرقي شده بودي.😅 نيم ساعت بيشتر بالاي سرت ايستاده بودم... منم که دل شکسته... همه داستان رو براش تعريف کردم.😔🗣 چهره اش رفت توي هم، همين طور که زينب توي بغلش بود و داشت باهاش بازي مي کرد... يه نيم نگاهي بهم انداخت.👀👶 – چرا زودتر نگفتي🤨من فکر مي کردم خودت درس رو ول کردي، يهو حالتش جدي شد.😐😎 سکوت عميقي کرد. مي خواي بازم درس بخوني🤔 از خوشحالي گريه ام گرفته بود باورم! نمي شد يه لحظه به خودم اومدم.😭🙆🏻‍♀ – اما من بچه دارم، زينب رو چي کارش کنم🧐 – نگران زينب نباش... بخواي کمکت مي کنم😊😎 😍 💌 🙆🏻‍♀ @harime_hawra