🦋🌺🦋🌺🦋
🌺🦋🌺🦋
🦋🌺🦋
🌺
#بخش_سیزدهم
تا اينو گفت خم شدم و دست هاي خيسش رو بوسيدم...😘خودش رو کشيد کنار...😁
– چي کار مي کني هانيه؟ دست هام نجسه...😱😢
نمي تونستم جلوي اشک هام رو بگيرم...😢مثل سيل از چشمم پايين مي اومد.😭
– تو عين طهارتي علي...عين طهارت...هر چي بهت بخوره پاک ميشه...😭
آب هم اگه نجس بشه توي دست تو پاک ميشه...👐🏻😢
من گريه مي کردم...😭علي متحير، سعي در آروم کردن من داشت؛ اما هيچ چيز حريف اشکهاي من نمي شد.😔
زينب، شش هفت ماهه بود. علي رفته بود بيرون، داشتم تند تند همه چيز رو تميز مي کردم که تا نيومدنش همه جا برق بزنه.😉🙈
نشستم روي زمين،پشت ميز کوچيک چوبيش. چشمم که به کتابهاش افتاد، ياد گذشته افتادم...🤩😋
عشق کتاب و دفتر و گچ خوردنهاي پاي تخته، توي افکار خودم غرق شده بودم که يهو ديدم خم شده بالاي سرم.📚🖍
حسابي از ديدنش جا خوردم و ترسيدم، چنان از جا پريدم که محکم سرم خورد توي صورتش...😳🤦🏻♀
حالش که بهتر شد با خنده گفت... عجب غرقي شده بودي.😅
نيم ساعت بيشتر بالاي سرت ايستاده بودم... منم که دل شکسته... همه
داستان رو براش تعريف کردم.😔🗣
چهره اش رفت توي هم، همين طور که زينب توي بغلش بود و داشت باهاش بازي مي کرد... يه نيم نگاهي بهم انداخت.👀👶
– چرا زودتر نگفتي🤨من فکر مي کردم خودت درس رو ول کردي، يهو حالتش جدي شد.😐😎
سکوت عميقي کرد. مي خواي بازم درس بخوني🤔
از خوشحالي گريه ام گرفته بود باورم! نمي شد يه لحظه به خودم اومدم.😭🙆🏻♀
– اما من بچه دارم، زينب رو چي کارش کنم🧐
– نگران زينب نباش... بخواي کمکت مي کنم😊😎
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🙆🏻♀
@harime_hawra