🦋🌺🦋🌺🦋 🌺🦋🌺🦋 🦋🌺🦋 🌺 اتفاقي افتاده؟😟 رفتم تو اتاق، سر کمد و علي هم به دنبالم، از لای ساک 💼لباس گرم ها برگه ها 📄رو کشيدم 📄بيرون... – اينها چيه علي؟ رنگش پريد...😥 – تو اونها رو چطوري پيدا کردي؟ – من ميگم اينها چيه؟😡 تو مي پرسي چطور پيداشون کردم؟ با ناراحتي 😔اومد سمتم و برگه ها 📄رو از دستم گرفت... – هانيه جان شما خودت رو قاطي اين کارها نکن... با عصبانيت😤 گفتم: يعني چي خودم رو قاطي نکنم؟ ميفهمي اگر ساواک شک کنه و بريزه توي خونه مثل آب خوردن اينها رو پيدا مي کنه، بعد هم مي برنت داغت مي مونه روي دلم...😭 نازدونه علي به شدت ترسيده😰 بود. اصلا حواسم بهش نبود، اومد جلو و عباي علي رو گرفت... بغض😞 کرده و با چشمهاي👁 پر اشک خودش رو چسبوند به علي، با ديدن اين حالتش بدجور دلم سوخت... بغض گلوي خودم رو هم گرفت. خم شد و زينب رو بغل کرد و بوسيدش😘. چرخيد سمتم و دوباره با محبت😊 بهم نگاه کرد! اشکم منتظر يه پخ بود که از چشمم 👁بريزه پايين... – عمر دست خداست هانيه جان، اينها رو همين امشب 🌃مي برم. شرمنده نگرانت کردم، ديگه نميارم شون خونه🏡. زينب رو گذاشت زمين و سريع مشغول جمع🗞 کردن شد... حسابي لجم گرفته بود... – من رو به يه پيرمرد👴 فروختي؟ خنده اش😆 گرفت... رفتم نشستم کنارش. – اين طوري ببندي شون لو ميري، بده من مي بندم روي شکمم هر کي ببينه فکر مي کنه باردارم...👼 – خوب اينطوري يکي دو ماه ديگه نميگن بچه👶 چي شد🤔؟ خطر ❌داره، نمي خوام پاي شما کشيده بشه وسط... توي چشم هاش👁 نگاه کردم و گفتم... – نه نميگن واقعا دو ماهي ميشه که باردارم😍👼... 😍 💌 🙆🏻‍♀ @harime_hawra