♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ پوفی کشیدم و گفتم: از کار اون شبت که به بی اجازه وارد اتاقم شدی معلوم بود آدم پستی هستی... خندید و گفت: _پست نه ریحانه خانم، عااااشق... با عصبانیت گفتم: _حالم از عشقت به هم میخوره، کور خوندی که فکر کنی من حاضر میشم باهات ازدواج کنم... _جدااا؟؟؟اگه با هم ازدواج کردیم چی! _مطمئن باش اون روز نمیرسه پاشو روی پای دیگه اش گذاشت و همونطوری که تکیه میداد گفت: _مطمئنم اون روز میرسه عصبانی شدم و گفتم: _اگه حرف دیگه ای نداری برو بیرون! نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد،همونطوریکه به سمت درب میرفت، ایستاد و چرخید به سمتم و با خنده گفت: _شروع خوبی بود... و بعد از اتاق بیرون رفت... دلم میخواست فریاد بکشم و بلند گریه کنم بعد از چند دقیقه خودمو جمع و جور کردم و رفتم پایین. انگار همه منتظر من بودن. به محض اینکه روی مبل نشستم، خسرو خان رو به شاهرخ گفت: _چی شد عمو جان؟! شاهرخ لبخندی زد و سرشو به نشانه تایید تکون داد. داداش لبخندی از سر خوشحالی زد.اما کسی نظر منو نپرسید... خسرو خان گفت: _سپهر خان،ما دوباره کی مزاحم بشیم؟ _اختیار دست شماست، هر زمان که شما بفرمایین _راستش شاهرخ جان این هفته داره میره انگلستان،اگه اجازه بدین، هفته آینده شنبه شب مزاحم بشیم برای توافق نهایی و زمان عقد... داداش با خوشحالی گفت: _اختیار دارید،قدمتون روی چشم... حساب کردم و با خودم گفتم: خب امشب که یکشنبه اس، پس چیزی نمونده،باید کاری کنم تا این ازدواج به هم بخوره.. بعد از اینکه مهمانها زحمت رو کم کردن، فورا رفتم توی اتاق تا توسط سپهر و نیلوفر سوال و جواب نشم. لباسهامو عوض کردم و سریع خوابیدم. صبح شده بود. باید میرفتم دانشگاه... با موهای پریشون از روی تخت خوابم بلند شدم و رفتم سمت پله ها همونطوری که داشتم از پله ها پایین می رفتم، هاجر خانم سلامی کرد و گفت: _سلام ریحانه خانم، صبحتون بخیر _سلام ، ممنون _راستش دیشب موبایلتون پایین بود. امروز صبح دوستتون شیدا چند بار پشت سر هم زنگ زد،من اول نمیخواستم جواب بدم اما وقتی دیدم دست بردار نیستن، بااجازتون جواب دادم _ایرادی نداره، خوب کاری کردی، حالا چی گفت؟ _ایشون گفتن که امروز استادتون نمیان سر کلاس همونطور که داشتم وارد آشپز خونه میشدم و هاجر خانم هم پشت سرم بود، هورای بلندی کشیدم و نشستم پشت میز تا صبحانه بخورم ادامه داد: _ببخشید خانم، اما ایشون گفتن بجاش با یه استاد دیگه کلاس دارین،استاد‌‌‌‌... کمی فکر کرد و با ناراحتی گفت: _فامیلی شون رو گفتن ولی من یادم نیست پوفی کشیدم و گفتم: _ای کاش کلا کلاس نمیداشتم... شروع به خوردن صبحانه کردم... هنوز ایستاده بود لقمه اول رو گذاشتم توی دهانم و مشغول خوردن شدم... باهیجان و صدای بلند گفت: _رادمهر...یادم اومد، شیدا خانم گفتن با استاد رادمهر کلاس دارین هنوز لقمه توی دهانم بود که یکهو پرید توی گلوم. داشتم سرفه میکردم که هاجر خانم با ترس لیوان شیر رو داد دستم و گفت: _اینو بخورید خانم.... بعد از اینکه شیر خوردم ،سرفه ام تموم شد... نگاه متعجبی به هاجر خانم انداختم و پرسیدم: _رادمهر؟!! _بله خانم... 🧡 @havaye_zohoor