♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هشتاد_و_نه
#فصل_اول
رسیدم خونه ی سپهر...
سوار آسانسور شدم و بعد از چند لحظه، رسیدم جلوی واحد ۲۰۴
خونه ی سپهر واحد ۲۰۴ بود...
زنگ خونشونو زدم و بعد از چند ثانیه، نیلوفر درو باز کرد...
با خوشحالی پریدم بغلش و محکم بوسیدمش...
با ذوق گفت:
_چطوری ریحانه؟دلم برات خیلی تنگ شده بود...بیا داخل...
باهم وارد خونه شدیم...
خونه ی بزرگ و با صفایی داشتن...
پنتوس این ساختمانو خریده بودن....
از پنجره که به بیرون نگاه میکردم،کل شهر تهران زیر پامبود...
برج میلاد که خیلی کوچیک بود....
نشستم روی مبل و گفتم:
_خب.... زنداداش گلم چیکار داشتی با این حقیر؟
ابروشو بالا انداخت و گفت:
_راستش سپهر کارت داشت...
_چیکار؟؟!
_منم نمیدونم ریحانه...حالا یک ربع دیگه خودش میاد برات توضیح میده...
منتظر نشستم و نیلوفر برام یه فنجون قهوه آورد...
گرم گفت و گو بودیم که تلفن نیلوفر به صدا دراومد...
جواب دادو بعد از چند تا باشه، موبایلو قطع کرد و رفت توی اتاق...
از اتاق بیرون اومد...
شال و مانتو پوشیده بود...
متعجب نگاهش کردم که گفت:
_سپهر داره با شاهرخ میاد....
یکهو پاهام سست شد...
اصلا نمیخواستم باهاش چشم تو چشم بشم...
رفت و در خونه رو باز کرد....
بعد از سلام و احوالپرسی، داداش و شاهرخ وارد خونه شدن و نگاه هردوشون به من افتاد...
با صدای لرزان بهشون سلام کردم....
ده وقیقه ای گذشت و داداش چند تا اسناد و مدارک رو گذاشت روی میز و بهم گفت:
_ریحانه جان...شما الان به سن ۱۸ سالگی و قانونی رسیدی و وقتش رسیده که حق و حقوقت از کارخونه و سهام هایی که برای تو هست رو به نامت بزنم...
متعجب نگاهش کردم....
بی وقفه ادامه داد:
_اینکه الان شاهرخ جان هم اینجا هست، بخاطر اینه که توی بخشی از سهام ها، با شاهرخ شریک میشی و باید رضایت هردوتون لحاظ بشه....
و اینکه برای برنامه ریزی ها و قرارداد ها باید امضای هردوتون زیر تمام اونها نوشته بشه....
با تعجب گفتم:
_ولی داداش....
حرفمو برید و گفت:
_چند لحظه اجازه بده خواهرگلم...
و ادامه داد:
_این شرکت و کارخونه تا الان دست من امانت بوده و الان باید به تو برسه...
منم توی بقیه سهام ها با تو شریک میشم و برای عقد قرارداد ها باید هردومون حضور داشته باشیم...
به شاهرخ نگاهی پر از کینه انداختم...
داشت مرموزانه نگاهم میکرد....
نمیدونم چه نقشه ای توی سرش بود....
با اخم گفتم:
_ولی داداش، جناب مهرابی که داشتن سهاماشونو پس می دادن و پولشونو طلب کرده بودن...
حالا چیشده که نظرشون عوض شده!؟
داداش اخمی کرد و تا خواست جواب بده،شاهرخ لب به صحبت گشود و گفت:
_درسته ریحانه خانم، من میخواستم سهام هایی که توی شرکت های شما داشتم رو بفروشم تا توی دبی، سهام های جدید خریداری کنم...
من فقط به پولش احتیاج داشتم...
وقتی هم که پولش از جای دیگه ای آماده شد، از فروش سهام های شرکت شما صرف نظر کردم...
نفسی با عصبانیت کشیدم و گفتم:
_عه...چه جالب....نمیدونستم پولتون فقط با فروشسهام های شرکت های برادرم جور میشد...
آخه نه اینکه شما فقط توی شرکت برادر من سهام دارید نه جای دیگه...
و عصبانی تر از قبل گفتم:
_جناب،شما این همه سهام دارید توی ایران...
نه تنها تهران، بلکه جای جای ایران با کلی شرکت های دیگه قرار داد بستین....
پولتون فقط با فروش سهام های شرکت ما جور میشد؟؟؟....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود
#فصل_اول
دادش فورا گفت:
_ریحانه...نیازی نیست خودت رو درگیر این مسائل کنی....
شاهرخ لبخندی زد و گفت:
_ریحانه خانم...اینکه میگم پولم جور شد، برای همینه دیگه...
یکی دیگه از سهام هام فروش شد و من منصرف فروش سهام های شرکت شما شدم...
میدونستم داره دروغ میگه....
این مرد کینه داشت....خودش گفته بود...
همون لحظه صدای در اومد...
داداش از جاش بلند شد و رفت دم در...
داشت با یک آقا صحبت میکرد...
چند دقیقه بعد، داداش نیلوفر رو صدا زد بره دم در....
من و شاهرخ رو به روی هم نشسته بودیم...
لبخندی زد و آهسته پرسید:
_چطوری
سکوت کردم و جوابشو ندادم....
داداش و نیلوفر داشتن با یک آقایی صحبت میکردن و توی راهرو جلوی آسانسور بودن....
با اخم گفتم:
_باز چه نقشه کثیفی داری شاهرخ؟؟؟
لبخندش بیشتر شد و گفت:
_هیچی...
_آره، منم باور کردم...چه خوابی برای شرکت ما دیدی؟؟؟
پاشو انداخت روی پای دیگش و گفت:
_خواب که البته دیدم....اما برای شرکت نه....
با کنایه و طعنه گفتم:
_چند وقتیه کاری به کارم نداری زورگو...چیشده؟ان شاءالله کشتی هات نابود شدن..؟؟
بلند تر خندید و گفت:
_چقدر تو عصبانیت ، بانمکتر میشی...
اخم هام بیشتر شد و گفتم:
_با من از این شوخی های مسخره نکن....من دیگه ریحانه سابق نیستم....شوهر دارم....پس حد و حریمترو حفظ کن....
لبخندش به اخم تبدیل شد...
درست برعکس من که اخمم تبدیل به لبخند شد....
خوشم میومد حرص بخوره...
حرصی گفت:
_تو به اون پسره ی بی عرضه میگی شوهر؟؟؟
با تندی گفتم:
_درست صحبت کن شاهرخ....اون شوهرمه
پوزخندی زد و گفت:
_فکر نکن تا ابد شوهرت می میونه
بلند خندیدم و به کنایه گفتم:
_اها....اون وقت دست توعه...اره؟؟؟
با عصبانیت فقط نگام کرد...
داداش و نیلوفر برگشتن داخل خونه و داداش همینجوری که روی مبل می نشست،با عصبانیت گفت:
_مردم دیوونه شدنااا
با لبخند گفتم:
_چطور مگه داداشم؟
پوفی کشید و ادامه داد:
_مدیر ساختمون اومده میگه شارژ آپارتمان و قبض گاز و آب رو پرداخت نکردین....حالا منم یه ساعت دارم براش توضیح میدم و از توی موبایلم فیش پرداختی یه هفته پیش رو بهش نشون میدم...بازم قبول نمیکنه...
با اخمو نیم نگاهی به شاهرخ، به داداش گفتم:
_آره واقعا....میبینی داداش؟!مردم خیلی نفهم و زورگو شدن...
اخمهای شاهرخ رفت تو هم...
داداش لبخندی زد و گفت:
_خب بریم سراغ بحث خودمون
و بعد نگاهی به شاهرخ کرد و گفت:
_من به وکیلم میگم یه وقت محضر بگیره و تمام کاراشو انجام بده و ما بریم امضاهای لازم رو بنویسیم...
معترضانه گفتم:
_داداشمن از کارهای شرکت هیچ سر در نمیارم...
لبخندی زد و با مهربونی گفت:
_خواهر گلم...خودم هواسم بهت هست...فقط دارم اسنادی که سهم تو هست رو به نامت میزنم....تو بعدش اگه خواستی میتونی یه وکالت نامه بهم بدی تا مثل گذشته امور شرکت رو بدست بگیرم...
سکوت کردم...
بهترین راهش همین بود...
اینکه یه وکالت تام به داداشبدم و خودمرو کنار بکشم...
تا مجبور نشم هرروز با شاهرخ چشم تو چشم بشم...
از خونه داداش بیرون زدم...
عصر شده بود...
❃| @havaye_zohoor |❃
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_یک
#فصل_اول
با دخترا،همکلاسی های دانشگام قرار گذاشتیم و رفتیم کافی شاپ...
توی کافی شاپ نشسته بودیمو میگفتیم و می خندیدیم...
ملیکا،دختر خاله ش رو همراهش آورده بود...
دختر خالش همسن خودمون بود و دختر خوش صحبتی بود...
اسمش کیمیا بود ...
قهوه سفارش داده بودم و تا خواستم جرعه ای ازش بخورم،کیمیا بهم گفت:
_ریحانه جون، میخوایی برات فال بگیرم؟؟چون قهوه سفارش دادی ، بهت گفتم....
خیلی تعجب کردم و گفتم:
_مگه تو بلدی فال قهوه بگیری؟؟
شیدا و بچه ها فورا گفتن:
_عه پس چرا زودتر نگفتی؟ماهم الان قهوه سفارش میدیم...
همه شون قهوه سفارش دادن...
بعد از اینکه نیت کردم و قهوه مو خوردم، فنجونمو بهش دادم....
نگاهی به داخل فنجون انداخت و گفت:
_دختر ثروتمندی هستی...
به تازگی ازدواج کردی...
یادم اومد به جز شیدا ، هیچکس از ازدواج من و اینکه با چه کسی ازدواج کردم خبر نداره....
ولی کار از کار گذشته بود و کیمیا داشت همه ی زندگیمو بهم میگفت...
ولی خوشحال بودم که دیگه نیازی به مخفی کاری نبود...
من دیگه رسما همسر مهرداد بودم...
کیمیا ادامه داد:
همسرت مرد خیلی خوبیه و از نزدیکانته...
بچه ها که از تعجب دهانشون باز مونده بود ، پرسیدند:
_ریحانه خیلی نامردی....چرا مخفی کاری کردی....حالا بگو شوهرت کیه؟شغلش چیه؟؟
و همون لحظه کیمیا جواب داد:
_همسرت استاد دانشگاهته...اول اسمش حرف میم هست
بچه ها که اصلا باورشون نمیشد، داشتند دونه دونه اساتید دانشگاهی مونو نام میبردن تا ببینن من با کدومشون ازدواج کردم...
منم ریز ریز می خندیدم...
نگار میگفت:
_استاد مظفری که سنش زیاده...استاد اخوان هم که به ریحانه نمیخوره...
آزاده گفت:
_اصلا استاد اخوان همسر داره...استاد کریمی هم ازدواج کرده...
شیدا همینجوری که داشت میخندید، خطاب به بچه ها گفت:
_نظرتون درباره استاد رادمهر چیه؟؟
همه شون برای چند لحظه سکوت کردند...
ملیکا فورا جواب داد:
_نه بابا، اون اصلا به دخترا نگاه نمیکنه و تحویلشون نمیگیره....ماکه خودمونو کشتیم ولی....
نگار حرفشو برید و با تعجب از من پرسید:
_ریحانه....تو....با....استاد....رادمهر.....؟
هنوز داشت تیکه تیکه حرفشو میزد که شیدا با خنده گفت:
_بچه ها، ریحانه و استاد رادمهر یک ماهه که با هم ازدواج کردن....
آزاده هین بلندی کشید متعجب پرسید:
_آره ریحانه.؟؟؟؟
با خنده سرمو به نشانه مثبت تکون دادم و ریز ریز خندیدم....
کیمیا توی فنجون نگاهی انداخت و ادامه داد:
_ریحانه جون...همسرت آدم خیلی خوبیه...یک مرد قد بلند و نسبتا خوش تیپه...
زهره گفت:
_آره چه جورم خوشتیپه....
تایید کردم و ادامه داد:
_اگه تا آخر در کنار هم بمونید، قطعا خوش بخت میشین
اخم کردم و پرسیدم:
_چرا میگی اگه در کنار هم بمونیم؟مگه ما تا آخر با هم نیستیم؟
بهم نگاهی کرد و فورا نگاهشو به فنجون داد و بدون توجه به سوالم، ادامه داد:
_تو همین الان یه خواستگار دیگه هم داری....از لحاظ مالی، خیلی بالاتر از تو و همسرته...اما از لحاظ شرافت، آدم خوبی نیست... ازش دوری کن ...
با نگرانی پرسیدم:
_اسمش..
فورا گفت:
_به برادرت خیلی نزدیکه....برای برادرت منفعت و سود زیادی داره اما برای تو....نه....
بی حال به صندلی تکیه دادم....حدسم درست بود....منظور کیمیا، شاهرخ بود...
نگاهی به داخل فنجون انداخت و با تعجب ازم پرسید:
_همسرت درگیر مشکلی شده؟؟؟
آهسته گفتم:
_نه...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_یه مشکلی برای همسرت پیش میاد...اون مشکل، فقط با تصمیمی که تو میگیری، حل میشه
فنجون رو گذاشت روی میز و بهم نگاه کرد و گفت:
_عزیزم، بهت پیشنهاد میدم که از هیچ چیز نترسی...اگه تصمیم درستی نگیری...
فنجون و برداشت و ادامه داد:
_ممکنه وصال لیلی و مجنون دیر اتفاق بیفته...
همینطوری که نگاهش به داخل فنجون بود، لبخندی زد و گفت:
_به یه عروسی دعوت میشی...
بهم نگاه کرد و پرسید:
_خواهر داری؟؟
_نه...
_همسرت چی؟خواهر داره؟؟
_آره...
لبخندی زد و گفت:
_ خودشه....
_چی خودشه؟!کیمیا جون میشه بیشتر توضیح بدی؟
_یه خواستگار خیلی خوب براش اومده....آدمای خوبی هستن و این وصلت صورت میگیره...
خندیدم و گفتم:
_آره، فرداشب قراره براش خواستگار بیاد....
شیدا خندید و گفت:
_و ریحانه جون هم حتما دعوته...آره ؟؟؟
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_دو
#فصل_اول
با خنده گفتم:
_کوفت...
بچه ها زدن زیر خنده....
نگار پرسید:
_ریحانه ، حالا چجوری استاد ما رو قاپیدی؟! اگه یه توضیح بدی ممنون میشیم...
و همه شون دوباره خندیدن...
اخمی تصنعی کردم و گفتم:
_ببخشیدا...ولی استاد شما منو گول زد و باهاش ازدواج کردم...
شیدا چشمکی زد و گفت:
_انصافا تو که ضرر نکردی...
چشم غره ای براش رفتم و کیمیا با نگاه به فنجون توی دستش گفت:
_ریحانه جان، یک امضا و یک سند توی فالت میبینم....
در سه وعده آینده، یک سندی رو امضا خواهی کرد...
یا تعجب پرسیدم:
_سه وعده؟!
_اره عزیزم، یا سه ساعت دیگه...یا سه روز دیگه ، یا سه هفته و نهایتا سه ماه دیگه...و اینکه یه ثروت عظیمی بهت میرسه...
یک ثروت میلیاردی و حتی بیشتر...
با لبخند گفتم:
_آره یادم اومد...همین روزا قراره برادرم ارث پدریم و کارخونه ها و شرکت ها رو به نامم بزنه...
ادامه داد:
_یک مهمان از راه دور دارین....یکی از بستگانتونه....یک خانم هست...
با تعجب نگاهش کردم...
ادامه داد:
_یکی مثل خاله یا عمه...دختر خاله یا...
خوشحال شدم...
همین که یکی به فکر ادم باشه، باعث خوشحالیه...
کیمیا نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_توی فالت، فقط همینا بود...
یکهو گفت:
_نه نه...یه خانم میبینم....خوشگله و به برادرت خیلی نزدیکه...
یه کسی مثل مادر، همسر یا دختر...
با ناراحتی گفتم:
_مادرم که فوت شده،برادرم بچه هم نداره...
با لبخند گفت:
_دختر خیلی خوبیه....تو رو خیلی دوست داره...به تو و برادرت خیلی عشق می ورزه...
سوالی گفت:
_جراحه؟؟!
لبخندی زدم و گفتم:
_اره...جراح و متخصص عمل زیبایی هست...
ادامه داد:
_توی کارش خیلی موفقه...مسیر درستی رو انتخاب کرده...
لبخندی زدم که گفت:
_فالت دیگه تموم شد....
آزاده با تعجب گفت:
_ریحانه با اینکه ثروتمندی، ولی خیلی مشکل و دردسر داریااا...
لبخند تلخی زدم که نگار با عجله گفت:
_کیمیا جون...نوبت منه...حالا فال منو بگیر
خیلی دگرگون شده بودم....
یعنی چه اتفاقی قرار بود برای مهرداد بیفته؟؟
شاهرخ چی از جون زندگیم میخواد؟؟؟
این فکر ها داشت دیوونم میکرد....
ساعت ۵ و نیم عصر بود....
بعد از خداحافظی از بچه ها، سوار ماشینم شدم و فورا موبایلمو برداشتم....
شماره مهردادو گرفتم....
منتظر موندم....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_سه
#فصل_اول
چند تا بوق خورد و با اون صدای دلنشینش جواب داد:
_سلام خانم سامری،چه عجب از این ورا؟
لبخندی زدم و فورا گفتم:
_سلام کجایی؟
مکثی کرد و با لحن نگرانی گفت:
_توی دفتر پدرم هستم.....چطور مگه ریحانه؟؟
اشک توی چشمام جمع شد و گفتم:
_میخوام ببینمت...همونجا بمون الان میام...
_اتفاقی افتاده ریحانه؟؟؟ما امروز همدیگه رو دیدیم...
_برام لوکیشن بفرست....
و موبایلو قطع کردم...
فقط دلم میخواست ببینمش و مطمئن بشم که حالش خوبه....میخواستم بهش بگم هواسشو خوب جمع کنه و مراقب کارهاش باشه....
رسیدم جلوی ساختمانی که پدر استاد داشت اونو میساخت...
خیلی مجلل و زیبا بود....
بهش زنگ زدم و گفت برم طبقه دوم
تا در آسانسور باز شد، چشمم به چشم مهرداد افتاد که منتطر من بود....
بیشتر از من، نگران شده بود...
منو به اتاقش راهنمایی کرد......
نشست پشت میز و گفت:
_خب....نگفتی....چیشد که طاقت نیاوردی و دلت برام تنگ شد؟!
و زد زیر خنده.....
با ناراحتی گفتم:
_نگرانم......میترسم مهرداد...
اخمی کرد و پرسید:
_این حرفا یعنی چی؟؟ترس از کی ریحانه؟؟چرا مث موشی شدی که گربه دیده؟
نشستم روی صندلی و گفتم:
نمیدونم مهرداد...
دلم آشوبه...
لبخندی زد و گفت:
_قبل اینکه ازدواجمون واقعی بشه، اینجوری نبودیااا..
من ریحانه اون موقع رو میخوام....
خندیدم و گفتم:
_چشم آقا...
نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ میدونی چیه ریحانه؟
_چی...
_توی این دنیا ،یکی از نعمت هاییکه خدا به انسان میده همسر خوب هست....
من همیشه دلم میخواست با کسی ازدواج کنم که بالی باشه برای پروازم...
دوست داشتم همسرم باعث بشه من به معراج برسم...
و این ویژگی رو در تو دیدم....
لبخندی زدم و گفتم:
_ممنونم از لطفت... اما منظورت از معراج چیه؟
بهم نگاه کرد....جوابمو نداد...
سکوت کرده بود...
بهم لبخند میزد...
پرسیدم:
_مهرداد....جوابمو نمیدی؟
سرشو انداخت پایین و گفت:
_نمیدونم....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_چهار
#فصل_اول
برام عجیب بود...
این آدمینبود که من توی دانشگاه دیده بودم...
آدمی نبود که اون روز توی دانشگاه التماسش میکردم....
از مهرداد خداحافظی کردم و زدم بیرون...
بهم گفته بود فردا شب خواستگاریه و خودش میاد دنبالم....
ساعت ۸ شب شده بود...
داشتم ماشینو میبردم داخل پارکینگ که موبایلم زنگ خورد...
شماره نا آشنا...
صدامو صاف کردم و جواب دادم...
صدایی اومد که گفت:
_سلام،چطوری ریحانه...
صدای شاهرخ بود...پوفی کشیدم و با غر پرسیدم:
_شمارمو از کجا پیدا کردی تو؟پیش خودت نمیگی این وقت شب مزاحم مردم نشی ؟!
خندید و گفت:
_آره...اگه طرفم مردم باشه...چرا...حتما این فکرو میکنم....اما....
باعصبانیت پرسیدم:
_اما چی؟؟
_اما....تو که مردم نیستی....هستی؟!
کلافه در ماشینو محکم کوبیدم و از پله های ساختمان بالا رفتم و گفتم:
_الان کارت چیه شاهرخ؟داری اعصابمو خورد میکنی....بابا از سنت یخورده خجالت بکش...
همون لحظه محکم به درب پذیرایی کوبیدم و منتظر شدم هاجر خانم درو باز کنه....
شاهرخ نفسعمیقی کشید و گفت:
_ریحانه...یه بار بهت هشدار دادم و تهدیدت کردم اگه باهام ازدواج نکنی کاری میکنمکه کارتن خوابی کار هر روز و شبت باشه اما به حرفم گوشنکردی...
منم بخاطر سپهر فراموش کردم....
اما فکر کردی میتونی هرکاری دلت بخواد انجامبدی...
من اولین کسی بودم که اومدم خواستگاریت...
اما اون پسره ی عوضی...
فورا حرفشو بریدم و گفتم:
_درست صحبت کن شاهرخ....اون شوهرمه...اصلا دلم نمیخواد کسی درباره همسرم اینجوری صحبت کنه...
همون لحظه هاجر خانم درو باز کرد و با غر بهش توپیدم:
_هاجر خانم کجایی یه ساعته منو دم در معطل نگه داشتی؟زیر پام علف سبز شدااا...
اون بیچاره هم با کلی التماس و خواهش،عذر خواهی کرد
شاهرخ پشت تلفن خندید و گفت:
_زورت به اون بیچاره رسیده؟
با فریاد گفتم:
_شاهرخ دیوونم کردی...قطع کن خواهشا....آخه من نمیدونم اون همه دختر توی انگلیس دور و برت هستن....چرا گیر دادی به من؟؟
مجبورم میکنی خودمو بکشم از دست همتون راحت بشم...
لحن صداش تغییر کرد و گفت:
_فردا یکیو میفرستم بیاد دنبالت....بیا شرکت کارت دارم
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_نمیخواد برا من بادیگارد بفرستی...من با تو کاری ندارم...
مکثی کردم و گفتم:
_کاری نداری؟
سکوت کرده بود...دوباره پرسیدم:
_میگم کاری نداری؟!
و باز هم سکوت....
با عصبانیت گفتم:
_خداحافظ
و تلفنو قطع کردم...
نشستم روی پله اول و زار زار گریه کردم...
هاجر خانم با نگرانی اومد جلو و پرسید:
_اتفاقی افتاده خانم؟
با چشمای اشک آلود بهش گفتم:
_چی میشه من بمیرم دیگه صدای این مرد رو نشنوم؟
مرتیکه ی انگلیسی معلوم نیست دخترای ایرانیو چی فرض کرده
حالم ازش بهم میخوره.....
هاجر خانم هاج و واج داشت بهم نگاه میکرد...
بعد از چند لحظه به خودش اومد و پرسید:
_شام براتون بکشم؟
_آره
رفتن بالا و لباسامو عوض کردم...
داشتم از پله ها پایین میومدم که شیدا بهم زنگ زد...
جواب دادم:
_الو شیدا
_سلام ریحانه...کجایی
_من خونه ام...تو کجایی؟
_نزدیک خونتون
_بیا اینجا...کسی خونمون نیست
_باشهتا پنج دقیقه دیگه میرسم...
بعد از اینکه تلفنو قطع کردم،به هاجر خانم گفتم:
_هواست به در باشه الان شیدا میاد ...براش غذا هم بکش،حتما شام نخورده
_چشم خانم..
_شروع کردم به خوردن شام...
پنج دقیقه شیدا زنگ آیفونو زد و اومد داخل...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_پنج
#فصل_اول
داشت کفشاشو با دمپایی توی جاکفشی عوض میکرد که بلند گفتم:
_شیدا من اینجام...بیا آشپزخونه...
هاجر خانم آوردش توی آشپز خونه و به شیدا گفتم:
_خوش اومدی عزیزم....هاجر خانم برات شام کشیده...بیا بشین....
لبخندی زد و گفت:
_اگه من نمیومدم تو تنها شام میخوردی؟
_آره
_چقدر سخت ریحانه...
نفسی کشیدم و گفتم:
_عادت کردم
بعد از مکث کوتاهی پرسیدم:
_چه عجب یه سری به من زدی
خندید و گفت:
_راستش حال و حوصلم اصلا خوب نبود...از خونه زدم بیرون...دیدم نزدیک خونه شمام، گفتم یه سری ازت بزنم...
مکثی کرد و ادامه داد:
_راستی...از تو و استاد چه خبر...همه قضیه شما دو تا رو فهمیدن ریحانه....
مگه نگفتی استاد....
حرفشو بریدم و به هاجر خانم گفتم:
_شما دیگه برو خونتون هاجر خانم
و و قتی از آشپزخونه بیرون رفت، آهسته به شیدا گفتم:
_ازم خواستگاری کرد....
چشماش از تعجب گرد شد....بلند پرسید:
_چی؟؟؟؟
با لبخند گفتم:
_خودمم باورم نمیشد....اما دیدمداره خیلی مصمم حرف میزنه و کاملا جدیه...
با تعجب گفت:
_ریحانه عقایدش....رفتارش....مدرک هاش....
بلند تر از قبل گفت:
_تمام اسناد و مدارکش رو تو دزدیدی ریحانه....حالا میخوایی جوابشو چی بدی؟
اگه بفهمه خیلی بد میشه..
راست میگفت...باید یه فکری میکردم
پوفی کشیدم و گفتم:
_نمیدونم...
شیدا چشمکی زد و گفت:
_ولی خودمونیماااا...برای چه آدمی هم تور انداختی ریحانه....
استاد رادمهر با اینکه به هیچ دختری اهمیت نمیداد،ولی همه دخترا عاشقشن....
بس که خوش تیپه و البته پولدار...
چشم غره ای رفتم و به شوخی گفتم:
_اهای...درست صحبت کن...الان صاحب داره هااا...
درباره شوهرم اینجوری حرف نزن...
بلند زد زیر خنده
منم همراش میخندیدم...
بعد از چند دقیقه گفت:
_ولی خوشبحالت میشه...چون از این به بعد تمام نمرات درسیت بیست میشه...
فورا گفتم:
_اوه اوه...اصلااا...
مهرداد همچین کاری نمیکنه....برای یه کنفرانس، حتی یک صدم نمره هم هم بهم ارفاق نکرد...
شیدا ابرویی بالا انداخت و گفت:
_چه سختگیر....
اون شب بعد از اینکه شیدا رفت خونشون، رفتم توی حیاط و چند قدمی راه رفتم...
توی هوای تهران نمیشد اصلا نفس کشید...
اما حیاط ما پر از درختهای بزرگ بود و یه جنگلی بود برای خودش....
به آسمون نگاه کردم...
فردا شب خواستگاری زهرا بود...
حتما خوابش نمی برد...
خندیدم...
من هیچ وقت لذت شیرین استرس ، اونم توی شب قبل خواستگاریمو نچشیدم....
من فقط گریه میکردم و اشک میریختم...
چه برای شاهرخ...
چه برای مهرداد....
من اصلا باورم نمیشد که یه روزی با مهرداد ازدواج کنم...
ای کاش شب خواستگاری مهرداد،برام لذت بخش می شد...
کاش صحبت های شب خواستگاری مهرداد، برام جذاب می بود...
اما نشد و نشد و نشد...
داشتم دنبال ستاره ی خوشبخیتم توی آسمون میگشتم...
آسمون پر از ستاره بود
اما انگار ریحانه هیچ سهمی نداشت...
توی این فکر ها بودم که موبایلم زنگ خورد....
❃| @havaye_zohoor |❃
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_شش
#فصل_اول
موبایلو توی اون تاریکی شب، جلوی صورتم آوردم...
باورم نمیشد...
خودش بود....زهرا پشت خط بود...
با لبخند جواب دادم که گفت:
_عروس گلمون چطوره ؟
دلم اب شد...اولین بار بود که از این عروس گفتن لذت می بردم...
با دوف گفتم:
_سلام...ممنون عزیزم
خندید و گفت:
_سلام از ماست...چطوری ریحانه؟ببخشید این وقت شب مزاحمت شدم...
با خنده گفتم:
_اختیار داری ، این چه حرفیه،اتفاقا الان به یادت بودم
_راستش ریحانه خیلی نگرانم...
_برای چی عزیز دلم؟
_برای فرداشب....خواستم باهات حرف بزنم آروم شم...یخورده ازت راهنمایی بگیرم
بلند زدم زیر خنده....
همونطوریکه میخندیدم،پرسیدم:
_از من راهنمایی بگیری؟؟؟
با غرو خنده گفت:
_خب معلومه...ماشاءالله تو تجربت بیشتر از منه...
راست میگفت....این من بودم که شب خواستگاری و مراسم رو گذرونده بودم...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_زهرا جان...فقط میتونم بهت بگم که اصلا استرس نداشته باش...هرچی نگرانیت بیشتر باشه، برنامه هات هم بهم میریزه...
با غر گفت:
_واااا...مگه میشه تو شب خواستگاری اضطراب نداشت؟
اصلا ببینم....وقتی ما اومدیم خواستگاریت، تو استرس نداشتی؟؟؟
پقی زدم زیر خنده....
_استرس داشتم ولی نه به اندازه تو....
پوفی کشید و گفت:
_تو خیلی میخندی....الان تماس تصویری میگیرم ببینم داری چیکاار میکنی....
با خنده گفتم:
_باااشه...انلاین شو...
و تلفنو قطع کردم....
اینترنتمو روشن کردم و زدم روی دکمه تماس...
منتظر موندم...
از فرصت استفاده کردم و گیره رو از موهام جدا کردم و موهامو باز گذاشتم...
گاهی اوقات،این باز گذاشتنِ موهام، حس خوبی بهم میداد...
موهام هرچقدر که بلند تر میشد، رنگش روشن تر میشد...
موهامو باز گذاشتم تا اکسیژن بهشون برسه...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_هفت
#فصل_اول
همون لحظه زهرا تماس تصویری رو جواب داد و چهره خندانش مشخص شد...
لبخندی بهش زدم که گفت:
_به به چه عروس خوشگلی گیرمون اومده ها...
با خنده گفتم:
_خودتم خوشگلی عزیزم...
زهرا توی اتاق روی تختش نشسته بود و پشت به در اتاق...
_ریحانه توی حیاط نشستی سرما نمیخوری؟؟
_نه...هوا گرمه...دلم میگیره توی خونه...
چشماش از تعجب گرد شد و گفت:
_توی خونه ای به این بزرگی چجوری دلت میگیره؟!
بعد زد زیر خنده...
_آخه زهرا جون ، من اینجا تنهام...جز هاجر خانم، هم صحبتی ندارم...بدای همین حوصلم سر میره...
دلش به حالم سوخت....یکهو گفت:
_ریحانهههه
_بلهه
_من فردا چیکار کنم؟؟
_اصلا نگران نباش...
مکثی کردم و پرسیدم:
_زهرا
_جونم
_پسره....آدم خوبیه؟؟؟
کمی خجالت کسید و با لبخندگفت:
_خانوادش که خیلی خوبن...خودشم که آقاجون میگه پسر خوبیه...
_تابحال دیدیش؟؟
_نه ...برای همینه که نگرانم...
لبخندی کنج لبم نشست...
همون لحظه تقه ای به در اتاق خورد...
زهرا چرخید و دوربینو برگردوند
چون احتمال میداد مهبد پشت در باشه و چون به من نامحرم بود، زهرا هواسش بود....
زهرا بلند گفت:
_بفرما داخل....
بعد از چند لحظه، زهرا دوباره دوربین رو تنظیم کرد و با خنده بهم گفت:
_بفرما ریحانه جونم اینم شوهر گرامی تون....چه خوش شانسی تو...
یکهو رفت کنار مهرداد نشست و با دیدن چهره ی معصومش، دوباره قلبم لرزید...
مهرداد لبخندی زد و گفت:
_سلام، چطوری حاج خانم؟
با اخم تصنعی و شوخی گفتم:
_من خوبم...شما چطوری حاج آقا؟؟
بلند زد زیر خنده و گفت:
_من که از خدامه حاج آقا بشم....چرا بد برداشت میکنی آخه عزیز من؟!
سرمو کج کردم و با لبخند گفتم:
_به دل نگرفتم....خیالت راحت...
به زهرا نگاهی انداخت و بعد به شوخی گفت:
_راستش ریحانه جان...این خواهر شوهر گرامیتون داره به سلامتی قاطی مرغا میشه...اگه ممکنه از تجربیاتت براش بگو
هم من و هم زهرا اخمی تصنعی داشتیم که زهرا زودتر از من لب به شکایت باز کرد:
_عههه...داداش...هنوز که نه به باره و نه به داره...دوست داری دیگه منو نبینی؟؟
و من بعد از زهرا، لب به شکایت باز کردم و گفتم:
_اصلا مگه من چندوقته ازدواج کردم آقا مهرداد؟؟یجوری حرف میزنی که انگار یه بیست سالی هست تجربه دارم...
مهرداد با خنده گفت:
_اوه اوه...چه خبرههه...میکردم الان یک کدومتون از من طرفداری میکردین...مثل اینکه اینجا جای من نیست...
بعد هم با خنده از جاش بلند شد...
سرشو آورد جلو دوربین و به من گفت:
_ریحانه جان،مواظب خودت باش،فردا میام دنبالت برای ناهار....
لبخندی زدم و گفتم:
_چشم آقا....شما هم مراقب خودت باش...
به هم شب بخیر گفتیم و از اتاق خارج شد
من و زهرا نگاهی به هم انداختیم و خندیدیم...
زهرا گفت:
_ریحانه...داداش الان رفت تا قرآن مرور کنه...میخوایی موبایلو یواشکی ببرم در اتاقش تا به صوت خوشگلش گوش کنی؟؟
آرزوم بود قرآن خوندنشو ببینم...
_آره زهرا...حتما...
آهسته از جاش بلند شد و رفت پشت در اتاق....
موبایلو گرفت و صدای دلنشین مهرداد به گوشم رسید...
خیلی بهم آرامش میداد....
آهنگ و نغمه زیبایی به کار میبرد...
بعضی جاهاش که میرسید،صوتش به قدری غمگین میشد که دلم میخواست بلند بلند گریه کنم...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نو_و_هشت
#فصل_اول
باورم نمیشد این شوهر منه...
این مهرداد منه که همش دو سه روزه که با خیال راحت بهش علاقه مند شدم...
بعد از چند دقیقه زهرا موبایلو دور کرد و سریع برگشت توی اتاقش...
با غر گفتم:
_عهه زهرا داشتم گوش میکردم...
لبخندی زد و گفت:
_بقیش باشه از نزدیک...
پوفی کشیدم و گفتم:
_باشه ،پس من برم بخوابم...
فورا گفت:
_حالا قهر نکن ریحانه...
با خنده گفتم:
_باااشه...چی میخوایی الان
_یکم از شب خواستگاری بگو...ریحانه باور کن من دارم میمیرم از استرس...فکر نکنم امشب بتونم بخوابم....
فکری کردم و گفتم:
_البته این عادیه زهرا....اون آقا پسر هم حتما الان اضطراب داره
فورا گفت:
_نه فکر نکنم...
_چطور مگه؟؟
_چون وقتی برا تو اومدیم خواستگاری، داداش مهرداد اصلا اضطراب نداشت...
دلیلشو خوب میدونستم...
چون این ازدواج قرار نبود واقعی بشه...
اما دست تقدیر با دل های ما چه کرد....
مکثی کردم و یکهو پرسیدم:
_راستی...اسمش چیه زهرا
لبخندی از روی خجالت زد و گفت:
_حسین.....حسین موسوی...
لبخندم پررنگ تر شد و گفتم:
_امیدوارم در کنار هم خوشبخت بشین...
چشماش درشت شد و بلند گفت:
_هنوز که هیچی معلوم نیست ریحانه...
خندیدم و با شب بخیری، تماس رو قطع کردم...
دوباره به آسمون نگاه کردم...
هنوز صدای مهردادم توی گوشهام می پیچید...
رفتم داخل خونه....
صبح با صدای هاجر خانم از خواب بلند شدم...
پرده های اتاقمو کنار کشید و با لبخند گفت:
_خانم صبحتون بخیر، خوب نیست صبحا تا ظهر بخوابین...بلند شین سفره صبحانه رو براتون انداختم....
با دستهام چشمامو ماساژ دادم و پوفی کشیدم...
_آخه این چه قانون هایی هست که شما داری هاجر خانم؟
صبحا زود بلند شو ، شبها تا دیر وقت بیدار نمون ، همش سرت توی گوشی نباشه ، غذاهای فست فودی ممنوع ، موهاتو محکم شونه نزن و....
هاجر خانم گاهی اوقات دیگه حرصم در میاد
قانون های هاجر خانم اعصابمو خورد میکرد...
حرفاش درست بود ولی خیلی سخت گیرانه باهام برخورد میکرد....
هاجر خانم لبخندی زد و گفت:
_خانم خودتون قضاوت کنید،انصافا از این قانون هایی که گذاشتمم ، بد دیدین؟؟
ماشاءالله هزار الله و اکبر خوش اندام و لاغرین
موهاتونم که ماشاءالله بلنده
پوستتونم که مثل برف میمونه
زدم زیر خنده
_آخه اینا چه ربطی به بدن و اندامم داره هاجر خانم؟
_غذاهای فست فودی همش آشغاله...شب بیداری هم ضرر داره، سحر خیزی هم باعث نشاط میشه
اخه اینا کجاش بده؟!
از روی تخت بلند شدم و با خنده گفتم:
_باشه...من تسلیم شدم...
دست و صورتمو شستم و رفتم پشت میز صبحانه...
بعد از اینکه صبحانه خوردم، رفتم توی حیاط تا کمی ورزش کنم....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_نه
#فصل_اول
دانشگاه کلاس نداشتم برای همین حوصلم سررفته بود....
داشتم دور تا دور حیاط می دویدم و ورزش میکردم که هاجر خانم با عجله اومد توی حیاط و گفت:
_خانم...
_چی شده
_شاهرخ خان پشت در منتظر شمان...
بلند فریاد کشیدم:
_چی؟ بیخود کرده مرتیکه پررو...درو براش باز نکنیاآاا
هاجر خانم با نگرانی گفت:
_ریحانه خانم، شاهرخ خان اگه ناراحت بشن، آقا سپهر عصبانی میشنااا...
پوفی کشیدم و گفتم:
_باشه، برو شالمو بیار ،بعد درو براش باز کن...
چشمی گفت و رفت توی خونه...
با عصبانیت نشستم زیر سایه درخت...
هاجر خانم شالمو اورد و انداختم روی سرم و بهش گفتم:
_هاجر خانم، برو داخل خونه ولی هوش و هواست اینجا باشه هااا...
باشه ای گفت و رفت داخل...در حیاط باز شد و شاهرخ اومد داخل....
داشت میرفت سمت در پذیرایی که بلند گفتم:
_من اینجام....
سرشو چرخوند و تا منو دید، لبخندی روی لبش نشست....
بی توجه بهش، سرمو برگردوندم و به سمت دیگه ای نگاه کردم...
همچنان زیر سایه درخت نشسته بودم و حتی به احترامش بلند نشدم...
اومد رو به روم ایستاد و پرسید:
_حالت چطوره؟
با عصبانیت بهش نگاه کردم...
کت و شلوار سرمه ای با پیراهن سفید و کروات....
این مرد خیلی خوشتیپ بود...ولی ای کاش باطنشهم مثل ظاهرش بود....
با کنایه گفتم:
_عروسی تشریف می برین؟
خندید و گفت:
_تو اینجوری فکر کن....
_چیکارم داری شاهرخ؟
همون لحظه فورا از جام بلند شدم و با عصبانیت ادامه دادم:
_شاهرخ،این مزاحمت هات داره میره رو اعصابم...نمیخوام ببینمت...متوجه میشی
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_صد
#فصل_اول
_ چقدر لباس ورزشی بهت میاد...اینجوری بیشتر عاشقت میشم ریحانه...
با حرص نفسم رو بیرون دادم و آهسته گفتم:
_شاهرخ...میشه بگی برای چی اومدی اینجا؟؟؟
توی چشمام خیره شد و با لبخند گفت:
_باهات حرف دارم...
فورا گفتم:
_خب بگووو
نگاهی به دور و بر انداخت و گفت:
_توقع نداشتم اینجوری ازم پذیرایی کنی...
سکوت کردم و ترجیح دادم حرفی نزنم وگرنه ممکن بود ناراحتش کنم...
ادامه داد:
_من دارم برمیگردم انگلیس...اومدم ازت خداحافظی کنم...
خوشحال شدم....توی دلم حرصی گفتم: برو به جهنم....
اما باورم نمیشد شاهرخ واقعا دست از سرم برداره....
سکوت منو که دید گفت:
_نمیخوایی حرفی بزنی ریحانه؟؟
فکری کردم و گفتم:
_به سلامت...
_ولی اینو بدون که اون پسره هیچ وقت تورو خوشبخت نمیکنه.... اگه با من ازدواج میکردی، کل دنیا رو به پات میریختم....هرچیزیو که میخواستی، از بهترین نوعش برات فراهم میکردم...
اگه همسرم میشدی، اون وقت توی قصر زندگی میکردی...
بچه هامون توی ناز و نعمت بزرگ میشدن و قد می کشیدن...
هیچکس به اندازه من عاشقت نیست ....چرا نمیخوایی باور کنی؟
لگد به بختت زدی ریحانه....
پوفی کشیدم و گفتم:
_شاهرخ من واقعا نمیفهمم....چند بار میخوایی جواب منفی بشنوی؟
من الان ازدواج کردم...تو هم برگرد انگلیس و با هر دختری که خواستی ازدواج کن...
ولی ریحانه رو از ذهنت بنداز بیرون....
لبخندی بهم زد...
بدون کوچکترین حرفی، گذاشت و رفت....
نفس راحتی کشیدم....
شاهرخ داشت برمیگشت انگلیس...
و این یعنی آزادی و آسایش من ....
❃| @havaye_zohoor |❃