♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود
#فصل_اول
دادش فورا گفت:
_ریحانه...نیازی نیست خودت رو درگیر این مسائل کنی....
شاهرخ لبخندی زد و گفت:
_ریحانه خانم...اینکه میگم پولم جور شد، برای همینه دیگه...
یکی دیگه از سهام هام فروش شد و من منصرف فروش سهام های شرکت شما شدم...
میدونستم داره دروغ میگه....
این مرد کینه داشت....خودش گفته بود...
همون لحظه صدای در اومد...
داداش از جاش بلند شد و رفت دم در...
داشت با یک آقا صحبت میکرد...
چند دقیقه بعد، داداش نیلوفر رو صدا زد بره دم در....
من و شاهرخ رو به روی هم نشسته بودیم...
لبخندی زد و آهسته پرسید:
_چطوری
سکوت کردم و جوابشو ندادم....
داداش و نیلوفر داشتن با یک آقایی صحبت میکردن و توی راهرو جلوی آسانسور بودن....
با اخم گفتم:
_باز چه نقشه کثیفی داری شاهرخ؟؟؟
لبخندش بیشتر شد و گفت:
_هیچی...
_آره، منم باور کردم...چه خوابی برای شرکت ما دیدی؟؟؟
پاشو انداخت روی پای دیگش و گفت:
_خواب که البته دیدم....اما برای شرکت نه....
با کنایه و طعنه گفتم:
_چند وقتیه کاری به کارم نداری زورگو...چیشده؟ان شاءالله کشتی هات نابود شدن..؟؟
بلند تر خندید و گفت:
_چقدر تو عصبانیت ، بانمکتر میشی...
اخم هام بیشتر شد و گفتم:
_با من از این شوخی های مسخره نکن....من دیگه ریحانه سابق نیستم....شوهر دارم....پس حد و حریمترو حفظ کن....
لبخندش به اخم تبدیل شد...
درست برعکس من که اخمم تبدیل به لبخند شد....
خوشم میومد حرص بخوره...
حرصی گفت:
_تو به اون پسره ی بی عرضه میگی شوهر؟؟؟
با تندی گفتم:
_درست صحبت کن شاهرخ....اون شوهرمه
پوزخندی زد و گفت:
_فکر نکن تا ابد شوهرت می میونه
بلند خندیدم و به کنایه گفتم:
_اها....اون وقت دست توعه...اره؟؟؟
با عصبانیت فقط نگام کرد...
داداش و نیلوفر برگشتن داخل خونه و داداش همینجوری که روی مبل می نشست،با عصبانیت گفت:
_مردم دیوونه شدنااا
با لبخند گفتم:
_چطور مگه داداشم؟
پوفی کشید و ادامه داد:
_مدیر ساختمون اومده میگه شارژ آپارتمان و قبض گاز و آب رو پرداخت نکردین....حالا منم یه ساعت دارم براش توضیح میدم و از توی موبایلم فیش پرداختی یه هفته پیش رو بهش نشون میدم...بازم قبول نمیکنه...
با اخمو نیم نگاهی به شاهرخ، به داداش گفتم:
_آره واقعا....میبینی داداش؟!مردم خیلی نفهم و زورگو شدن...
اخمهای شاهرخ رفت تو هم...
داداش لبخندی زد و گفت:
_خب بریم سراغ بحث خودمون
و بعد نگاهی به شاهرخ کرد و گفت:
_من به وکیلم میگم یه وقت محضر بگیره و تمام کاراشو انجام بده و ما بریم امضاهای لازم رو بنویسیم...
معترضانه گفتم:
_داداشمن از کارهای شرکت هیچ سر در نمیارم...
لبخندی زد و با مهربونی گفت:
_خواهر گلم...خودم هواسم بهت هست...فقط دارم اسنادی که سهم تو هست رو به نامت میزنم....تو بعدش اگه خواستی میتونی یه وکالت نامه بهم بدی تا مثل گذشته امور شرکت رو بدست بگیرم...
سکوت کردم...
بهترین راهش همین بود...
اینکه یه وکالت تام به داداشبدم و خودمرو کنار بکشم...
تا مجبور نشم هرروز با شاهرخ چشم تو چشم بشم...
از خونه داداش بیرون زدم...
عصر شده بود...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود
#فصل_دوم
با خونسردی با کنایه گفتم:
_باشه هرچی تو بگی....
_ریحانه باهات شوخی ندارم...این مسئله خیلی مهمه....الکی ناز نیار...
با اخم گفتم:
_ناز کجا بود شاهرخ؟ مگه من الان چند سالمه که بخوام برا جنابعالی بچه داری کنم؟ یخورده فهم و درک داشته باش....
_مگه قراره تو بچه داری کنی؟ پرستار میگیرم...
حرصی گفتم:
_به هیچ وجه.....من کاری ندارم، فقط گفتم که بدونی...حالا حالا ها بچه ای درکار نیست....
_تا کی؟؟
_نمیدونم....حداقل ۵ یا ۶ سال دیگه.....
اخمی کرد و گفت:
_مگه دست خودته ریحانه که هروقت دلت بخواد بچه دار بشی؟
با کنایه گفتم:
_نه پس دست توعه
_پس دست کیه ریحانه خانم؟
پوفی کشیدم و گفتم:
_شاهرخ کلافم کردی.....پاشو برو بیرون دو دقیقه
با خنده ابرویی بالا انداخت و گفت:
_حالا چرا میخوایی بیرونم کنی...
زیپ چمدونو بستم و بهش گفتم:
_شاهرخ پاشو هرچی وسیله داری بده تا بذارم توی چمدونت....
_ممنون ریحانه جان، خودم مرتب میکنم
با کنایه گفتم:
_باشه، ولی نبینم که همه ی لباساتو به هم ریخته فشار بدی توی چمدونت و بعد هم با کلافگی ازم التماس کنی که بیام و مرتبشون کنم
خندید و گفت:
_حق با توعه....الان وسایلمو میارم...
بعد از اینکه جمع و جور کردن وسایل تموم شد، شاهرخ رفت توی پذیرایی تا پاوربانکشو بیاره...
در اتاقو یک ذره باز گذاشت....
منم از لبه ی تخت بلند شدم و رفتم سمت دراور تا لوازم آرایشی مو بردارم....
توی حال خودم بودم که یکهو صدای بلند پارس یک سگ، مثل جرقه ای وجودمو لرزوند....
بی اراده سرم چرخید سمت در اتاق و دیدم که یک سگ سفید پا کوتاه و پشمالو، سرشو از لای در آورده بود داخل....
یکهو هول کردم و آنچنان جیغ بلندی کشیدم که خود سگ هم ترسیدم و سریع فرار کرد....
پاهام سست شد و جلوی دراور افتادم زمین....
شاهرخ با عجله اومد داخل و پشت سرش هم مادرش و مستخدم ها...
روی زمی افتاده بودم و به دیوار تکیه داده بودم و چشمام پر از اشک شده بود....
شاهرخ جلوی پام نشست و تکونم داد و با نگرانی پرسید:
_حالت خوبه ریحانه؟چیشد یکهو؟!
اشکهام بی اراده باریدن گرفتند و زبونم بند اومده بود....
دستامو گرفت و با تعجب گفت:
_چقدر دستات یخ کرده....
مادر شاهرخ با نگرانی و با لهجه پرسید:
_پسرم....ریحانه جون حالش خوبه؟
شاهرخ با تعجب صورتمو تکون داد و بلند گفت:
_ریحانه حداقل بگو چرا یکهو جیغ کشیدی؟!!
با ترس گفتم:
_اون... سگ........ اومد...توی اتاق
شاهرخ که حالا متوجه قضیه شده بود، کمکم کرد تا بلند بشم....
منو برد سمت تخت و دراز کشیدم...
با نگرانی گفت:
_آخه یه سگ بانمک که اینقدر ترسیدن نداره ریحانه جان.....نگاه کن....رنگت پریده....
با عصبانیت غریدم:
_اصلا چه معنی داره که توی خونه از یه سگ نگهداری کنین....مگه اینجا باغ وحشه؟
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود
#فصل_سوم
خیلی کنجکاو بودم و البته خیلی ناراحت...
موسیقی بلندی پخش شد....
همه مشغول خوش گذرانی بودن....
حدود یک ساعتی گذشت....
پوران خانم باعجله اومد سمتم و با نگرانی گفت:
_خانم...
_چیشده؟چرا اینقدر ترسیدی؟
_آخه حال یکی از مهمانها به هم خورده....فکر کنم مشروب زیاد خورده....
با عصبانیت پرسیدم:
_شاهرخ کجاست؟ اون الان مسئوله.....برو بهش بگو....
چشمی گفت و رفت....
حرصی به مهمانها نگاه کردم...
اینقدر سرخوش بودن و داشتن به قول خودشون شادی میکردن که متوجه هیچ چیز نمیشدن.....
صدای موزیک داشت میرفت روی اعصابم....
از جام بلند شدم و رفتم توی اتاق...
تا درو باز کردم، دیدم میکائیل داره گریه میکنه...
صداش خیلی ضعیف بود....
با ترس درو بستم و فورا بغلش کردم....
به خودم هزار بار لعنت گفتم که چرا حواسم به بچم نبود...
صدای گریه ش قطع شد و آروم تر شد...
گذاشتمش روی تخت و دستای کوچولوشو گرفتم.....
داشتم به بچم نگاه میکردم و از دیدنش لذت میبردم...
نگاه کردن به بچم، بهترین لذت دنیا بود...
داشتم همچنان بهش نگاه میکردم که یکهو صدای فریاد شنیدم....
یکی با صدای بلند داد زد:
_پلیس....مأمورااا اومدن....فرار کنید....
برای یک لحظه سرجام میخکوب شدم....
صدای همهمه و جیغ و آژیر ماشین پلیس همه جا رو گرفت....
همون لحظه در اتاق به شدت باز شد و شاهرخ اومد توی اتاق....
فورا رفت سمت کمدش و اسلحه شو برداشت....
با ترس پرسیدم:
_شاهرخ اینکارو نکن....ازت خواهش میکنم....تسلیم شو...
بهم نگاه کرد و گفت:
_در اتاقو قفل کن...نذار کسی بیاد داخل....
اینو گفت و رفت.....
اشک توی چشمام جمع شد...
نشستم روی زمین و به دیوار تکیه دادم...
شروع کردم گریه کردن...
سعی کردم موهامو جمع کنم اما شالی که سرم کرده بودم، کافی نبود....
صدای پلیس ها میومد که با فریاد میگفتن:
_این خائن ها رو دستگیر کنید....
و بعد هم صدای شلیک گلوله....
داشتم از ترس قالب تهی میکردم...
صدای سر و صدا کمتر شده بود...
یکهو در اتاق با شدت باز شد و چند تا مأمور درحالیکه اسلحه رو سمت اتاق گرفته بودن، اومدن داخل...
تا به من نگاه کردن، یکیشون با صدای بلند و خشم پرسید:
_از جات بلند شو و دستتو بذار روی سرت....
به سختی بلند شدم....
❃| @havaye_zohoor |❃