♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هفتاد_و_پنج
#فصل_دوم
مکثی کردم و ادامه دادم:
_مهرداد رو یادته؟ تابحال از گل نازکتر بهم گفت؟ اما شاهرخ رو ببین....دیروز زد توی گوشم....
با لحنی مادرانه گفت:
_ریحانه خانوم....آقا شاهرخ آدم خوبی هستن....هم پولدارن و هم خوشتیپ....اینکه تا الان به هیچ دختری به جز شما توجه نداشتن،یعنی اینکه مرد سالمی هستن...
محکم گفتم:
_هاجر خانم....اگه ببینم دخترتو مجبور کردی تا با پسرعموش ازدواج کنه، قید کار کردن توی این خونه رو بزن....
با عصبانیت گفتم:
_آخه برای خرجش موندی؟ من که تا الان حقوقت رو سه برابر جاهای دیگه بهت دادم...شاهرخ هم بیشتر از اینا بهت پول میده.... نمی فهمم چرا میخوایی زود عروسش کنی...
سرشو انداخت پایین و با ناراحتی گفت:
_آخه میترسم از سن ازدواجش بگذره خانوم...
پوفی کشیدم و گفتم:
_نمیگذره هاجر خانم....اینقدر نگران نباش....دخترت خوشگله....سالمه....پاکدامنه..مطمئن باش بهترین ها ازش خواستگاری میکنن...
لبخندی زد و گفت:
_چشم خانوم....هرچی شما بگین...
با خنده گفتم:
_یه وقت از سفر برنگردم ببینم منو برا عقدکنونش دعوت کرده باشیااا...
با خنده گفت:
_نه خانوم خیالتون راحت....
سری به نشانه ی تایید تکون دادم و رفتم توی پذیرایی...
همون لحظه صدای آیفون بلند شد...
رفتم پشت آیفون و با دیدن چهره ی داداش و نیلوفر، گل از گلم شکفت...
دکمه ی آیفون رو زدم و در واحد رو براشون باز گذاشتم....
حدود پنج دقیقه ای طول میکشید که با آسانسور از طبقه همکف، به پنتوس برسن...
رفتم توی اتاق و گفتم:
_شاهرخ پاشو سپهر و نیلوفر رسیدن...
زیپ چمدونشو بست و گفت:
_باشه عزیزم....چمدونتو میبرم جلوی در میذارم تا آماده بمونه..
سرمو به نشانه تایید تکون دادم و از اتاق خارج شدم...
بعد از چند دقیقه، داداش و نیلوفر وارد شدن....
رفتم جلو و به هردوشون سلام کردم....
شاهرخ هم خوش آمد گفت و راهنمایی شون کرد بیان داخل....
نشستن روی مبل و رفتم جلو و گفتم:
_داداش جون ، کتت رو بده بذارم روی جالباسی...
لبخندی زد و گفت:
_دستت درد نکنه خواهر قشنگم....
کتش رو ازش گرفتم و روی جالباسی آویزون کردم...
بعد هم نشستم کنارشون...
داداش با شاهرخ مشغول صحبت درباره شرکت و کارخونه شدن...
این دو تا هر وقت به هم می رسیدن، همش درباره کار صحبت میکردن....
نیلوفر با لبخند بهم گفت:
_ریحانه جون....سوغاتی یادت نره هااا...
خندیدم و گفتم:
_چشم عزیزم...هرچی میخوایی بگو تا برات بیارم....
لبخندی زد و گفت:
_همینکه بهت خوش بگذره برامون بهترین سوغاتیه...
هاجر خانم قهوه و میوه آورد و از داداش و نیلوفر پذیرایی کرد...
داداش سپهر بهم نگاه کرد و با لبخند گفت:
_از بابت کارای شرکت خیالت راحت باشه ریحانه....مراقب سهامت از شرکت هستم.....
لبخندی زدم و گفتم:
_اگه اتفاقی هم افتاد فدای سرت داداش جونم...
❃| @havaye_zohoor |❃
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هفتاد_و_شش
#فصل_دوم
لبخندش غلیظ تر شد که شاهرخ با خنده گفت:
_ما هم که اینجا آدم حساب نمیشیم ریحانه خانوم...
داداش بلند زد زیر خنده و گفت:
_از کی تا حالا حسود شدی شاهرخ خان؟
شاهرخ با خنده جواب داد:
_راستش ریحانه که ما رو تحویل نمیگیره...حق بده حسود بشیم
داداش ابروشو بالا انداخت و خطاب به من گفت:
_ریحانه جان...این رفیق ما رو یکم تحویل بگیر تا به ما حسودی نکنه.....گناه داره ها...
و بعد هم همه شون خندیدن....
لبخندی تصنعی به داداش زدم و گفتم:
_آدم باید به یکی ابراز علاقه کنه که...
شاهرخ فورا حرفمو برید و با خنده گفت:
_سپهر جان...این خواهر شما با همه ی مردا اینقدر تند برخورد میکنه یا داره از من زهر چشم میگیره؟
حرصی بهش نگاه کردم و پوفی کشیدم...
داداش با خنده گفت:
_اگر با من نبودش هیچ میلی، چرا ظرف مرا بشکست لیلی....
شاهرخ با خنده ادامه داد:
_سپهر جان....از ظرف دیگه گذشته....این لیلی ما داره دل میشکونه...
داداش سپهرم با اون نگاه مهربونش بهم لبخند زد و گفت:
_خواهر قشنگم....این شاهرخ خان ما با ناز و عشوه ی ایرانی ها خیلی آشنا نیستا...اینقدر اذیتش نکن...
با غر گفتم:
_واا..داداش من که اصلا توی این خونه حرفی نمیزنم....در واقع نه جراتشو دارم و نه اختیارشو.....بیخودی داره شلوغش میکنه..
مکثی کردم و ادامه دادم:
_از خودتون پذیرایی کنید..
وقت نهار رسید...
هاجر خانم میز نهار رو چید و همه نشستیم پشت میز...
برای خودمون غذا کشیدیم و شروع کردیم به خوردن...
نیلوفر کمی از غذاشو خورد و بعد با بی میلی گفت:
_ریحانه جان، آقا شاهرخ دستتون درد نکنه، غذا خیلی خوشمزه بود...
به بشقاب دست نخورده ش نگاهی انداختم و با تعجب گفتم:
_تو که هنوز چیزی نخوردی....بشین غذاتو بخور...
با بی حوصلگی گفت:
_ممنون ریحانه جان..میل ندارم....
داداش سپهر با نگرانی گفت:
_یه چند روزیه بی اشتها شده....هرچقدرم بهش مبگم بریم دکتر، میگه چیزیم نیست...
با نگرانی گفتم:
_به حرفش گوش نکن...حتما یهدکتر ببرش...
غذامونو خوردیم و هاجر خانم سفره رو جمع کرد...
عصر شده بود...
داداش و نیلوفر از ما خداحافظی کردند و رفتند...
سپهر اصرار میکرد که تا فرودگاه همراهمون بیاد ولی شاهرخ گفت که نیازی نیست...
راضی شون کرد که دیگه همراهمون نیان....
چه حس غریبی بود دور شدن از وطن...
اینکه داشتم خونه و زندگیم رو رها میکردم تا برم یه کشور دیگه....
به خصوص وقتی که شاهرخ همراهم بود...
شاهرخ متولد کشور انگلستان بود و اصلا غریبی نمیکرد....
اما برای من سخت بود...
ساعت ۸ و نیم شب پرواز داشتیم....
ساعت ۵ بود....
آماده شدیم و بعد از خداحافظی با هاجر خانم، در خونه رو قفل کردیم و رفتیم سمت فرودگاه...
کلید های یدک خونه مون رو به داداش سپهر دادیم تا به گل های خونه مون آب بده...
_شاهرخ
_جانم
_ماشینتو میخوایی چیکار کنی؟
_میذارم پارکینگ
با تعجب بهش نگاه کردم و پرسیدم:
_اون طرف ماشین داری؟
لبخندی زد و گفت:
_پس چی؟! معلومه که دارم...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هفتاد_و_هفت
#فصل_دوم
پوفی کشیدم و گفتم:
_حالا از خودت نمیخواد تعریف کنی...
خندید و گفت:
_چیه، بهم نمیاد؟
نگاه ازش گرفتم و به خیابونا زل زدم....
به آدمهایی که به ما و ماشینمون نگاه میکردن...
پشت چراغ قرمز رسیدیم و شاهرخ ترمز کرد...
ادمایی که مثل ما پشت چراع قرمز بودن، همش بهمون نگاه میکردن...
همیشه برام سوال بود که دلیل این نگاه های پر از تعجبشون برایچیه...
ماشین کناری مون یک پراید بود که یک خانم و اقا جلو نشسته بودن و دو تا بچه ده دوازده ساله هم صندلی عقب...
همه شون داشتن به ما نگاه میکردن و ما رو به همدیگه نشون میدادن....
با تعجب رو کردم و به شاهرخ و گفتم:
_شاهرخ به من نگاه کن....
متعجب بهم نگاه کرد....
_من مشکل یا ایرادی توی صورتم دارم؟
ابروهاشو بالا انداخت و خندید...
_چرا این سوالو می پرسی ریحانه؟
_به این ماشین پراید کناری مون نگاه کن...همشون دارن به من نگاه میکنن....
سرشو کج کرد و به پراید کناری مون نگاه کرد....
بعد هم با خنده گفت:
_از دست تو ریحانه....خب حق بده وقتی توی ماشین مازراتی نشستی، بقیه بهت نگاه کنن...
با تعجب پرسیدم:
_واقعا؟؟؟
خندید و همون لحظه یک پسرک گل فروش زد به شیشه سمت شاهرخ و بلند گفت:
_آقا یک گل برای خانمتون میخرید؟
شاهرخ شیشه رو پایین کشید و با لبخند پرسید:
_شاخه ای چنده؟؟
با لبخند جواب داد:
_بیست و پنج هزار تومن...
_چند تا داری؟
_یه سیزده چهارده تایی باید باشه...
شاهرخ بهم نگاه کرد و بعد به پسرک گفت:
_همشو میخرم ازت....
پسرک با ذوق گفت:
_دمت گرم آقا...قابل شما رو نداره...
شاهرخ دستشو کرد توی جیبش و چهار تا تراول صدهزار تومانی درآورد و گرفت سمت پسرک و گفت:
_بقیش هم برا خودت...
پسرک با خنده همه ی گل ها رو گرفت سمت شاهرخ و گفت:
_الهی پولت بیشتر از این بشه عمو...
اینو گفت و رفت...
شاهرخ گل ها رو گرفت سمت من و گفت:
_تقدیم به زیباترین دختر دنیا...
از دیدن گل ها ذوق کردم ولی نمیخواستم جلوی شاهرخ، خوشحالیم رو ابراز کنم....
با بی حوصلگی گفتم:
_آخه اینا رو الان کجا بذارم؟ داریم میریم فرودگاه...براچی پولاتو الکی هدر میدی؟
با خنده گفت:
_ چیه؟ میترسی فقیر شیم؟
ناخودآگاه خنده ام گرفت و گفتم:
_فکر نکنم تو هیچ وقت پولت تموم بشه...
خودشم بلند خندید....
بلاخره رسیدیم فرودگاه و ماشین رو گذاشتیم توی پارکینگ فرودگاه...
شاهرخ زود تر از ماشین پیاده شد و چمدون ها رو از توی صندوق عقب برداشت...
نگاهی به گل های توی دستم انداختم و بلند پرسیدم:
_شاهرخ، این گل ها رو چیکار کنم؟
صندوق عقب رو بست و اومد کنار در ماشین...بهم نگاه کرد و گفت:
_خب بذار توی ماشین...فکر نکنم بذارن توی هواپیما ببری...
گل ها روگذاشتم توی ماشین و شاهرخ درو بست و بعد هم وارد فرودگاه شدیم...
ساعت هشت شب بود و نیم ساعت دیگه پرواز داشتیم....
شاهرخ بهم نگاه کرد و گفت:
_خوراکی چیزی نمیخوایی برات بخرم؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
_نه،ممنون...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هفتاد_و_هشت
#فصل_دوم
بلاخره نوبت پرواز ما شد و بعد از گیت بازرسی ، سوار هواپیما شدیم...
خیلی هیجان داشتم....آخرین باری که سفر خارج از کشور داشتم، حدود سه سال پیش بود....
زمانیکه کلاس دهم بودم و به همراه داداش رفتیم مالزی منزل عمه خاتون....
حس عجیب و غریبی داشتم...
سوار هواپیما شدیم و بعد از اینکه شماره صندلی مون رو پیدا کردیم، نشستیم سرجامون....
شاهرخ کنار پنجره بود....
زدم به شونه ش و آهسته گفتم:
_شاهرخ....
سرشو برگردونو و آروم گفت:
_جانم...
_میایی جاهامونو عوض کنیم؟
با تعجب پرسید:
_چی شده؟ راحت نیستی؟
_چیزی نیست، فقط میخوام کنار پنجره بشینم...
لبخندی زد و گفت:
_بیا بشین کوچولو...
باهام مثل بچه ها برخورد کرد....
چشم غره ای براش رفتم و جا عوضی کردیم....
هوا تاریک بود و بیرون خیلی دیده نمیشد....
همه مسافرا سوار شدن و بعد از صحبت های خلبان، هواپیما پرواز کرد....
خیلی ها حالشون بد شد و بالا آوردن...
اما خدا رو شکر من حالم خوب بود.....
حدود یک ربعی گذشت...
یکی از مسافرا روی صندلی های ردیف وسط نشسته بود....
ما هم که روی صندلی های ردیف سمت چپ....
زد به شونه شاهرخ و تند تند انگلیسی صحبت کرد....
من یکی که فقط داشتم هاج و واج بهش نگاه میکردم.....
شاهرخ هم بعد از چند لحظه باهاش انگلیسی صحبت کرد....
انصافا خیلی خوشگل حرف میزد....
من دیده بودم آدمایی رو که ایرانی بودن و مسلط به زبان انگلیسی....
اما به نظرم هیچ کدومشون نمیتونستن به زیبایی شاهرخ صحبت کنن...
صحبتشون تموم شد و اون آقا کتش رو کشید روی سرش و خوابید...
شاهرخ برگشت و بهم نگاه کرد....
هنوز مات و مبهوت نگاهم در گردش بود...
با خنده پرسید:
_چیشده باز؟
خودمو جمع و جور کردم و با تعجب ازش پرسیدم:
_چی گفت آقاهه؟
نفسی کشید و گفت:
_هیچی....گفت من میخوابم، هروقت پذیرایی آوردن برام بردار....مثلا میوه یا شام....
ابرومو بالا انداختم و همونطوریکه به صندلی تکیه میدادم گفتم:
_حالا مگه غذای هواپیما چیه که اینقدر نگرانه....
از پنجره به بیرون نگاهی انداختم.....
آسمان پر ستاره حالا فقط تاریک بود..
و به جاش، زمین ستاره بارون شده بود....
سرمو تکیه دادم به صندلی و به مهرداد فکر کردم....
چه مصیبت بزرگی بود زندگی من....
دلم میخواست الان مهرداد کنارم می بود و سرمو میذاشتم روی شونه ش...
یا اون برام حرف میزد...
از همه چیز.....از هدف خلقت انسان....از آرزوهای مشترکمون.....از رنگ لباس بچه هامون....از عشقی که بینمون بود.... از همه چیز....
هرچیزی که من فکرشو نمیکردم...
اون برام حرف میزد...
و منم فقط شنونده میشدم....
نگاهی به قامت رعناش می انداختم و توی دلم براش قربون صدقه می رفتم...
برام که لبخند میزد، من براش غش میکردم....
وقتی صدام میزد، دلم می لرزید...
وقتی صداش میزدم و بهم نگاه میکرد، جانم رو تقدیمش میکردم....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هفتاد_و_نه
#فصل_دوم
اما چه فایده....
که من اینجا و یار آنجا....
مهرداد حافظه شو از دست داده و من رو کاملا به فراموشی سپرده....
و من هم که مجبور به ازدواج با مردی شدم که هیچ علاقه ای بهش ندارم....
فقط باید سکوت کنم و دل شکسته ام رو به اجبار، عاشق شاهرخ کنم....
دلم برای مهرداد پر میکشید.....
نمیدونم توی این دنیا، تا بحال چند نفر مثل من، دوری معشوق رو چشیدن...
اما هر چقدر هم که باشن، باز هم زیادن....
حتی اگه فقط من باشم....
دوری خیلی سخته.....خیلی....
بخصوص زمانیکه حتی اجازه اشک ریختن هم نداری....
و نباید به هیچ درگاهی شکایت کنی...
حتی به درگاه خدا...
چرا که بعدش یک عده مدّعی پیدا میشن و با تعجب ازت میپرسن:
_تو که هیچ مشکلی نداری....پس چرا بیخودی اشک می ریزی...
و تو نمیدونی جوابشونو چی بدی....
قطره اشکی از کنار چشمم پایین اومد...
مقصد ما لندن بود....پایتخت کشور انگلیس...
با تعریف هایی که شاهرخ از زادگاهش داشت، به نظر شهر قشنگی میومد....
تابحال به لندن سفر نکرده بودم...
فقط اطلاعاتشو از توی گوگل می خوندم....
خلبان گفته بود که ما داریم از فرودگاه تهران به مقصد فرودگاه هیترو لندن پرواز میکنیم....
کل مسیر حدود شش ساعت و نیم هست....
با خودم حساب کردم...
دقیقا ساعت ۹ شب پرواز کردیم...با این حساب، باید ساعت ۳ و نیم صبح می رسیدیم لندن....
ولی یکهو جرقه ای توی ذهنم زده شد....
اینکه اختلاف ساعت ایران با لندن چقدره؟
اگه اینجا نصف شبه، اونجا هم نصف شبه؟
نگاهی به شاهرخ انداختم....
داشت مجله میخوند....مجله ی توی هواپیما...
_شاهرخ یه سوال...
همونطوریکه سرش توی مجله بود، گفت:
_جانم بپرس...
_میگم....اختلاف ساعت ایران و انگلیس چند ساعته؟ مثلا الان که ایران ساعت ۱۰ و نیم شبه، لندن ساعت چنده؟
مجله رو بست و فکری کرد و گفت:
_فکر کنم سه ساعت و نیم...
_عقب یا جلو؟
ابروشو بالا انداخت و با تعجب پرسید:
_یعنی چی عقب یا جلو؟
پوفی کشیدم و گفتم:
_یعنی لندن سه ساعت و نیم از ماعقبتره یا سه ساعت و نیم از ما جلو تره؟
با خنده آهانی گفت و به ساعت مچی توی دستش نگاهی انداخت و جواب داد:
_الان که ساعت ده و نیم شب به وقت ایران هست، احتمالا اونجا ساعت ۷ شبه...
برام عجیب بود...
_ما کیمیرسیم اونجا؟
_خلبان که گفت ۶ساعت و سی دقیقه راهه تا اونجا...ما هنوز یک ساعت و نیمه که تویپروازیم...هنوز۵ساعت دیگه مونده...احتمالا ساعت ۱۲ شب برسیم فرودگاه هیترو لندن...
ابروموبالا انداختم و گفتم:
_چقدر طولانی...
لبخندی زد و گفت:
_در عوضش کل شهرلندن رو بهت نشون میدم....همون شهری که توش به دنیا اومدم...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هشتاد
#فصل_دوم
سرمو به صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم...
دلم میخواست برای چند دقیقه به هیچ چیز فکر نکنم و فقط بخوابم...
توی خواب و بیداری بودم که صدای شاهرخ توی گوشم زمزمه شد...
چشمامو آهسته باز کردم و بهش نگاه کردم...
لبخندی زد و گفت:
_شام رو خیلی وقته آوردن...پاشو بخور...گرسنت میشه...
سرمو از روی صندلی برداشتم و چشمامو با دستم ماساژ دادم..
با صدای گرفته پرسیدم:
_ساعت چنده شاهرخ؟
با لبخند گفت:
_نیم ساعت دیگه فرودگاه لندن میرسیم...
حدس زدم الان ساعت یازده و نیم به وقت لندن هست...
غذامو گذاشت جلوم و شروع کردم به خوردن...
تازه متوجه شدم که خیلی گرسنه بودم...
نیم ساعت گذشت و بلاخره توی فرودگاه هیترو لندن فرود اومدیم...
خلبان به مسافر ها خوش آمد گویی کرد و ارزوی موفقیت کرد...
همه از جاهاشون بلند شدن تا پیاده بشن...
اما با کمال تعجب دیدم که همه خانمهایی که توی هواپیما بودن، فورا روسری و شال هاشون رو دراوردن و خیلی بی حجاب، ازهواپیما خارج میشدن...
با غر به شاهرخ گفتم:
_اینارو نگا توروخدا....چقدر ندید بدیدن...
شاهرخ با خنده گفت:
_حالا کجاشو دیدی...این چیزا توی این کشور طبیعیه....ذهنتو درگیر نکن...
نگاهی بهم کرد و با لبخند ادامه داد:
_تو هم اگه بخوایی میتونی شال و مانتوت رو دربیاری...اینجا کسی بهت گیر نمیده...
با عصبانیت بهش نگاه کردم و گفتم:
_آفرین خوش غیرت....مگه من کافرم گه روسریمو دربیارم جلوی این همه مرد نامحرم؟؟
ابروشو بالا انداخت و گفت:
_توی پارتی های شبانه که این حرفا رو نمی زدی...
با حرص گفتم:
_من همه جا شال سرمه...حتی اگه موهام از جلو یا عقب دیده بشه، ولی باز هم به اعتقاداتم پایبندم...
با اخم گفت:
_این حرفای مسخره رو کی بهت یاد داده؟اون پسره؟
نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه جوابشو بدم، با سرعت از هواپیما خارج شدم...
بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم، از هواپیما دور شدم و وارد سالن فرودگاه شدم...
اما متوجه شدم که خیلی اشتباه کردم...
چون همه آدم خارجی بودن و من گم شده بودم...
چشمام پر از اشک شد و نشستم روی صندلی های سالن...
چند دقیقه ای گذشت و یکهو دیدم گوشیم زنگ خورد...
شاهرخ بود...
فورا گوشیو جواب دادم و گفتم:
_الو
_ریحانه کجا رفتی تو ؟
با بغض گفتم:
_نمیدونم کجام...
نفسی کشید و گفت:
_بگو کجایی پیدات کنم...
_آخه من نمیدونم کجام...
_تابلو ها رو بخون...الان روی تابلو ها چی نوشته؟
به تابلو ها یه نگاهی انداختم....انگلیسی نوشته بود...
_شاهرخ برات عکس میگیرم و میفرستم....
گوشیو قطع کردم و فورا براش عکس تابلو ها رو فرستادم...
خیلی زود پیدام کرد و دیدم که داره از دور با چمدون ها میاد....
یک گارسن داشت چمدون ها رو براش می آورد...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هشتاد_و_دو
#فصل_دوم
راننده ماشین رو پارک کرد و از ماشین پیاده شدیم...
شاهرخ با خوشحالی گفت:
_به خونه پدریم خوش اومدی ریحانه...
برای اینکه بزنم توی ذوقش، بی حوصله بهش گفتم:
_اینکه ذوق کردن نداره
جلو رفتیم و وارد خونه شدیم...
چندین خدمتکار آقا و خانم جلو اومدن و فقط کم مونده بود بهمون تعظیم کنن...
گارسن های خانم خیلی خوشگل بودن....موهای بلوند طلایی با چشمهای رنگی...
به شاهرخ نگاهی انداختم و با کنایه گفتم:
_خب یکی از اینا رو می گرفتی دیگه....چرا اومدی سراغ من...
اخمی کرد و با زبون بی زبونی تهدیدم کرد...
من که خنده ام گرفته بود، سعی میکردم همچنان جدی رفتار کنم...
پدر و مادر شاهرخ جلو اومدن و پدر شاهرخ با لبخند و ذوق گفت:
_خوش اومدی عروس عزیزم...
یک پیرمرد قد بلند بود و اونجا به این پی بردم که شاهرخ چقدر شبیه پدرشه....
مادرش هم یک خانم لاغر اندام با قد متوسط بود که موهاش کوتاه و طلایی رنگ بود...
اومد جلو و منو بغل کرد و با لهجه گفت:
_شاهرخ...انتخابت عالیه پسرم...
شاهرخ بهم نگاهی کرد و بعد با لبخند گفت:
_البته به این سادگیا به دستش نیاوردم...
با لبخند به پدر و مادر شاهرخ گفتم:
_از آشناییتون خوشبختم...
بعد از سلام و احوالپرسی، وارد سالن پذیرایی شدیم...
مستخدم های زیادی داشتن...
یکی میرفت و یکی دیگه میومد...
لباسای همه شون شبیه به هم بود...
برامون نوشیدنی آوردن و تا نگاهم به بطری های الکل افتاد، فورا گفتم:
_معذرت میخوام اما من الکل نمیخورم...
از حرفم ناراحت شدن...
توقع چنین عکس العملی رو نداشتم...
شاهرخ آهسته با غر گفت:
_حالا یه باره دیگه...بخور...
حرصی بهش گفتم:
_تو یکی ساکت شو...
مادر شاهرخ با اکراه به مستخدمین گفت که برام نوشیدنی حلال بیارن...
حدود نیم ساعتی گذشت و پدر شاهرخ گفت:
_سفر طولانی داشتین....بهتره برین و استراحت کنید...به مستخدمین گفتم که براتون اتاق خواب آماده کنن...
تشکر مختصری کردیم و به همراه شاهرخ، رفتیم سمت اتاق خواب....
اتاق خیلی بزرگی بود....
و خیلی هم قشنگ....
فورا شال و مانتوم رو درآوردم و خودم رو انداختم روی تخت...
کمرم داشت می شکست....
حدود ۷ ساعت توی هواپیما نشسته بودم...
شاهرخ کتشو درآورد و انداخت روی مبل...
نشست لبه تخت و با غر گفت:
_اون چه طرز صحبت کردن با من بود؟
با اخم بهش نگاه کردم و گفتم:
_من هرجور که دلم بخواد صحبت میکنم...
عصبانی تر شد و گفت:
_ایرادی نداره ریحانه خانم، تلافی میکنم...
بدون اینکه به حرفاش اهمیت بدم، چشمامو بستم و فقط خوابیدم...
صبح شده بود...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هشتاد_و_سه
#فصل_دوم
با صدای در زدن از خواب بلند شدم.
چشمامو باز کردم و به دور و برم نگاه کردم....
شاهرخ مثل یک خرس قطبی خوابیده بود....اصلا انگار نه انگار که یکی داره در اتاقو میکوبه.....
بازوشو تکون دادم و صداش زدم:
_شاهرخ....پاشو ببین کی در میزنه...
اما انگار صدامو نمیشنید....
بالشتش رو محکم از زیر سرش کشیدم و گفتم:
_شاهرخ بلند شو دیگه....
چشماشو باز کرد و با خواب آلودگی پرسید:
_چیه چی شده؟
خسته تر از خودش گفتم:
_یکی داره درو از جا میکنه...
مکثی کرد و با سردرگمی گفت:
_خب درو باز کن....
اینو گفت و دوباره خوابید...
حرصم دراومد...
از جام بلند شدم و با چشمای خواب آلود، شالمو انداختم روی سرم و مانتومو نصفه و نیمه تنم کرد و رفتم سمت در....
درو با عصبانیت باز کردم و با اخم به گارسن خانمی که پشت در بود، زل زدم...
با نگرانی بعم نگاه کرد....بعد یه چیزایی به انگلیسی گفت....
حرصم دراومد....چون نمیدونستم چی داره میگه.....تنها حرفی که به ذهنم رسید همین بود:
_I dont know what you say, can you speak persion?
ترجمه ی حرفم این بود که من نمیدونم شما چی میگین، آیا میتونید فارسی صحبت کنید؟
دیدم که لبخندی زد و بعد شروع کرد به فارسی صحبت کردن....
لهجه ی غلیظی داشت و فارسیش زیاد خوب نبود....
گفت:
_خانم و آقا امر کردن که بیام و شما رو برای صبحانه بیدار کنم...من قصد مزاحمت نداشتم....
با اخم گفتم:
_باشه....
و درو بستم....
برگشتم سمت اتاق تخت خواب و دوباره خوابیدم...
ساعت ۸ صبح بود و اونا انگار خیلی سرخوش بودن....
اصلا درک نمیکردن که من ساعت ۱ نصف شب خوابیدم....
شاهرخ نگاهی بهم کرد و پرسید:
_کی بود؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:
_هیچکس....
و بعد دوباره خوابیدم....
دو سه ساعتی گذشت و دوباره از خواب بیدار شدم...
این بار دیگه اثری از خستگی در وجودم نبود...
نگاهی به تخت انداختم...
شاهرخ نبود.....
احتمال دادم که برای صبحانه رفته باشه پایین...
از جام بلند شدم و بعد از اینکه آماده شدم، رفتم پایین پیش بقیه....
همه دور هم نشسته بودند و مشغول خوش و بش بودند....
سلام کردم و با لبخند جواب سلامم رو دادند....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هشتاد_و_چهار
#فصل_دوم
رفتم نشستم کنارشون...
پدرشوهرم با لبخند گفت:
_خوب خوابیدی عروسم؟
_بله ممنون
خطاب به شاهرخ گفت:
_پسرم....همسرتو امروز ببر بیرون و تمام شهر رو بهش نشون بده....خاطره ی خوبی براش بساز....
شاهرخ لبخندی زد و گفت:
_چشم پدرجان...
بعد از اینکه صبحانه خوردم، آماده شدیم و همراه شاهرخ از خونه زدیم بیرون.....
شاهرخ پشت فرمون نشسته بود و هم زمان آبمیوه میخورد......
برام جالب بود که فرمون ماشین های خارجی در سمت چپ قرار دارن....
شاهرخ منو همه جا برد و جاهای دیدنی شهر لندن رو بهم نشون داد.....
لندن شهر خیلی قشنگی بود...
_ریحانه
_بله
_این شال چیه که پوشیدی؟
_شاهرخ بس کن....نمیخوام دربارش حرفی بزنی...
سری تکون داد و به رانندگی ادامه داد....
وارد یک فروشگاه بزرگ شدیم و خواستم برای خودم خرید کنم...
رفتیم داخل یک مغازه ی لباس فروشی...
فروشنده دو تا آقای جوون بودند...
توی مغازه مشتری نبود و فقط من و شاهرخ بودیم....
داشتم لباسا رو نگاه میکردم و میخواستم که انتخاب کنم....
همون لحظه موبایل شاهرخ زنگ خورد و از مغازه بیرون رفت تا با تلفن صحبت کنه....
من هم همچنان مشغول تماشای لباس ها شدم....
یکی از فروشنده ها که تیپ جلفی داشت، جلو اومد و با لبخند یه چیزایی گفت...
متوجه نشدم چی میگه چون انگلیسی صحبت میکرد...
فورا گفتم:
_excuse me, I cant speak english...
یعنی ببخشید، من نمیتونم انگلیسی صحبت کنم....
وقتی این حرفو شنید ، لبخندی زد و اشاره کرد همراهش برم....با تعجب بهش نگاه کردم...
رفت سمت چند پله که به طبقه ای شبیه زیر زمین راه داشت...
فکر کردم میخواد مدل های لباس بیشتری رو بهم نشون بده....
کمی جلوتر رفتم و دیدم که خبری از لباس نیست...
خیلی ترسیدم و دست و پا شکسته بهش فهموندم که از پله ها پایین نمیرم...
تا خواستم برگردم، فورا نزدیکم شد و دستمو محکم گرفت....
زهر ترک شدم و با عصبانیت داد زدم:
_دستمو ول کن عوضی...
فروشنده ی دیگه هم داشت بهم نزدیک میشد....
چشمام پر از اشک شد و شاهرخ رو بلند فریاد زدم....
اما امید نداشتم که صدامو بشنوه چون بیرون از مغازه، خیلی سر و صدا بود...
تا صداش زدم، نگاهش برگشت سمت مغازه....
فروشنده ی دیگه ، شونه مو گرفت و داشت منو به سمت زیر زمین هل میداد....
شروع کردم به فریاد کشیدن و داد و بیداد کردن....
شونه مو ول کرد و عقب تر رفت....
اما اون فروشنده ی اول، همچنان دستمو محکم گرفته بود و داشت منو می کشوند سمت خودش.....
شاهرخ فورا اومد توی مغازه و سراسیمه دنبال من میگشت...
دوباره بلند صداش زدم که اینبار فروشنده دستمو ول کرد و فورا برگشت سر جاش....
طوری رفتار میکرد که انگار اتفاقی نیفتاده....
شاهرخ تا منو دید، فورا جلو اومد و با نگرانی پرسید:
_چیشده؟تو منو صدا زدی؟
با اشک و بغض گفتم:
_داشتن منو به زور می بردن توی اون زیر زمین.....
شاهرخ تا اینو شنید،فورا حمله کرد سمت فروشنده ی اول و یقه شو محکم گرفت و داشت با انگلیسی تهدیدش میکرد....
با اشک گفتم:
_شاهرخ ولش کن، بریم....
یقه شو با اکراه رها کرد و فورا از مغازه خارج شدیم...
توی راه برگشت بودیم و فقط اشک می ریختم.....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هشتاد_و_پنج
#فصل_دوم
توی کل مسیر برگشت به خونه، هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد...
خیلی ناراحت و عصبانی بودم و شاهرخ متوجه این موضوع شده بود...
رسیدیم منزل پدری شاهرخ و باسرعت از ماشین پیاده شدم...
در ماشینو محکم کوبیدم...
صدای شاهرخ دراومد که با عصبانیت پرسید:
_آخه مگه تقصیر من بود ریحانه؟
از ماشین پیاده شده بود...
با عصبانیت بهش نگاه کردم و گفتم:
_آره تقصیر توعه....تقصیر توعه که منو برداشتی و آوردی اینجا...توی یک کشور غریب که معلوم نیست چی از جون من میخوان...
مکثی کردم و با کنایه ادامه دادم:
_البته نبایدم برام تعجب آور باشه....وقتی که تو، شاهرخ مهرابی با این همه ثروت، بیایی و زندگی منو خراب کنی، اونوقت باید چه توقعی از یه فروشنده لباس داشته باشم؟
همه ی مستخدم های توی حیاط داشتن به ما نگاه میکردن...
با عصبانیت رفتم داخل خونه و بعد از سلام اجباری به پدر و مادر شاهرخ، فورا رفتم توی اتاقم....
تا شب همونجا موندم و سردرد رو بهانه کردم تا سر میز نهار و شام نرم...
ساعت ده و نیم شب بود و من از آخرین دیداری که با شاهرخ داشتم، دیگه ندیدمش...
باورم نمیشد که تا این حد ازش متنفر باشم...
شاهرخ با تیپ و ظاهر قشنگی که داشت، همه براش غش و ضعف می رفتن...
اما زیباییش به خاطر اخلاقی که داشت، به چشم من نمیومد...
و این منو خیلی اذیت میکرد...
با کمال ناباوری، شاهرخ اون شب خونه نیومد...
بعد از اینکه شامم رو توی اتاقم خوردم، با نگرانی از اتاق بیرون اومدم و دور و برم رو نگاه کردم...
ساعت یک ربع به دوازده شب بود...
از یکی از مستخدمین آقا که داشت رد میشد پرسیدم:
_where is shahrokh?
یعنی اینکه شاهرخ کجاست؟
با شرمندگی گفت:
_I do not know, ask his parents
بهم گفت که نمیدونم، از پدر و مادرشون بپرسید...
پوفی کشیدم و پیش خودم گفتم که پدر و مادر شاهرخ الان خوابن....
با دلشوره برگشتم توی اتاقم و سعی کردم خودمو آروم کنم....
نمیخواستم بهش زنگ بزنم...
چون باید غرورمو می شکوندم....
با خیال راحت خوابیدم و از اینکه شاهرخ رو نمی بینم، چندان ناراحت هم نبودم...
صبح از خواب بلند شدم و خیلی زود برای صبحانه رفتم پایین...
مستخدم های خانم داشتند میز رو آماده می کردند....
پدر شاهرخ اومد نشست و با لبخند گفت:
_Good morning Reyhaneh
صبحت بخیر ریحانه...
با لبخند گفتم:
_ممنونم پدر...
با تعجب پرسید:
_شاهرخ هنوز خوابه؟ صبحانه نمیخوره؟
سکوت کردم....نمیدونستم چی باید بگم....
با تردید گفتم:
_دیشب نیومد....نمیدونم کجاست....
از حرف من تعجب نکرد.....اما من توقع داشتم که فورا بپرسه که کجاست و چه دلیلی داره که نیومده...
اما هیچ کدوم از این سوالا رو نپرسید....
فقط گفت:
_نگران نباش دخترم....هرجا که باشه ، خودش برمیگرده...
مادرشاهرخ هم اومد و باهم صبحانه خوردیم...
❃| @havaye_zohoor |❃
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هشتاد_و_شش
#فصل_دوم
بعد صبحانه، آماده شدم و رفتم بیرون تا قدمی بزنم...
راه رفتن توی خیابونای لندن، خیلی جالب بود....
سعی کردم از همه لحظات عکس و فیلم بگیرم و برای داداش سپهر بفرستم...
یک ساعتی توی خیابوناچرخیدم که موبایلم زنگ خورد...
شماره از ایران بود و داداش پشت خط بود...
با هیجان جواب دادم:
_سلام داداش سپهر، حالت چطوره؟
_سلام ریحانه خانوم، سفر خوشمیگذره؟
با غصه گفتم:
_نه اصلا....دوری شما برام خیلی سخته...
داداش مکثی کرد و یکهو گفت:
_ریحانه برات یک خبر خوب دارم....
با کنجکاوی گفتم:
_آخ داداش زودتر بگو....دلم برای یک خبر خوب تنگ شده....
با خنده گفت:
_ریحانه....داری عمه میشی....
برای یک لحظه صدای داداش توی گوشم اکو شد....باورم نمیشد که حرفش رو درست شنیده باشم...
با خنده ادامه داد:
_نیلوفر بارداره...
با خوشحالی فریاد کشیدم و گفتم:
_واای داداش مبارک باشه.....اصلا نمیتونم باور کنم.....خیلی خوشحال شدم...
همینطوریکه میخندید گفت:
_دیروز بلاخره نیلوفر رو راضی کردم تا ببرمش دکتر....سونوگرافی انجام داد و گفتن که الان ۸ هفته اس که بارداره....
اشک شوق توی چشمام جمع شد و با بغضی پر از شادی گفتم:
_داداش برات خیلی خوشحالم....امیدوارم خدا یک بچه ی خوشگل و سالم بهتون عطا کنه....
با خنده گفت:
_قربونت برم خواهر قشنگم....ولی تو و شاهرخ هم زودتر دست به کار بشیناااا....معطل نکنید...یه همبازی برای بچه ی من بیارین....
لبخندم جمع شد و پیش خودم آرزو کردم که هیچ وقت از شاهرخ بچه نداشته باشم....
با داداش خداحافظی کردم و تماس قطع شد...
خیلی خوشحال بودم.....
دقیقا مثل زمانیکه جواب کنکورم اومد و متوجه شدم که رشته دندانپزشکی قبول شدم....
یا مثل زمانیکه مهرداد ازم خواستگاری کرد....
به یاد مهرداد افتادم و دلشوره عجیبی تمام وجودم رو فرا گرفت...
تصمیم سختی بود اما بلاخره پا روی دلم گذاشتم و شماره ی زهرا رو گرفتم....
حدس زدم که ممکنه براش بنویسه تماس از خارج....
و امکان داره جواب نده....
با تاخیر موبایل رو جواب داد و گفت:
_الو؟
آب دهانمو قورت دادم و با نگرانی گفتم:
_سلام زهرا...ریحانه ام....
صداش تغییر کرد و گفت:
_سلام عزیز دلم....چطوری؟حالت خوبه؟چه عجب یه سراغی از من گرفتی....
با نگرانی گفتم:
_شرمنده ام زهرا جان....نگران حال مهردادم....حافظه ش....
حرفمو برید و فورا گفت:
_ریحانه شاید باورت نشه ولی مهرداد هفتاد درصد حافظه شو به دست آورده....اینو پزشک ها گفتن....
باورم نمیشد...لبخندی روی لبم نشست....
امیدوار بودم که من جزو اون سی درصد نباشم...
با هیجان پرسیدم:
_راست میگی زهرا؟
با خنده گفت:
_آره اما....
سکوت کرد....پرسیدم:
_اما چی؟
_مهرداد تو رو به یاد آورده....و کاملا مشخصه که داره دوریتو به سختی تحمل میکنه...
قطره اشکی از گوشه ی پلکم فرود اومد...
دلم برای خنده های مهرداد تنگ شد....
برای حرف هاش که بهم آرامش میداد....برای دوستت دارم هاییکه مهرداد همیشه بهم میگفت....
برای زمانی که دستامو با دستاش می فشرد و توی چشمام خیره میشد و با لبخند فقط نگاهم میکرد....و من از نگاهش کم می آوردم و سرم رو پایین می انداختم....
چه دردی داشت این دوری و فراق...
من که خودکشی هم کردم......پس چرا دوباره به دنیا برگشتم؟
میدونستم اگه مهرداد از قضیه ی خودکشیم باخبر میشد، حتما منو سرزنش و دعوا میکرد...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هشتاد_و_هفت
#فصل_دوم
با بغض گفتم:
_راضیش کنید خیلی زود ازدواج کنه....من لایقش نبودم زهرا....
از حالت صدای زهرا مشخص بود که مثل من بغض کرده:
_نه ریحانه این حرفو نزن....
اشکهام چکیدند و با گریه گفتم:
_زهرا....به مهرداد بگو از من ناراحت نباشه....منو فراموش کنه....هرچند که من نتونستم ازش دل بکنم....
گوشیو فورا قطع کردم و بلند بلند گریه کردم...
آدمای دور و برم داشتند با تعجب بهم نگاه میکردند.....
اونا که نمی دونستند چه بلایی سر زندگی من اومده....
رو به آسمون کردم و گفتم:
_خدایا....من هرجای دنیا هم که برم، اما باز انگار به مهرداد متصل هستم...
خدایا خودت بگو....آیا واقعا دنیا اینقدر کوچیکه یا عشق مغناطیسی بین من و مهرداد خیلی قوی هست؟؟
چرا هر کجا که میرم، نمیتونم از بند خاطرات خوبی که با مهرداد داشتم رها بشم؟
خدایا...
چرا به جای مهرداد، من فراموشی نگرفتم؟
ای کاش فراموشی می گرفتم و اصلا مهرداد رو به یاد نمی آوردم....
اشکهامو پاک کردم و تصمیم گرفتم برگردم منزل پدر شاهرخ....
از دیشب تا حالا ازش بی خبر بودم
توی دلم، به جهنمی گفتم و سعی کردم اصلا برام مهم نباشه....
برگشتم منزل پدرشاهرخ و داشتم میرفتم طبقه بالا که یکهو دیدم شاهرخ داره از پله ها پایین میاد.....
تا منو دید، نگاه ازش گرفتم و هیچ عکس العملی از خودم نشون ندادم...
_تا الان کجا بودی ریحانه؟؟
_فکر کنم بهتره که خودت به این سوال جواب بدی....
_من هر کاری دلم بخواد انجام میدم ریحانه....مرد با زن فرق میکنه...
پوزخندی زدم و پرسیدم:
_مرد؟؟؟ اسم خودتو میذاری مرد؟ تو نامرد ترینی شاهرخ....
هُلش دادمو و رفتم توی اتاق....
پشت سرم اومد توی اتاق و درو بست....
با پشیمونی گفت:
_باشه ریحانه....من اشتباه کردم.....قهر نکن دیگه...
نشستم لبه تخت و داشتم کفشامو درمیاوردم....
_ریحانه بهم نگاه کن....
باز هم توجهی بهش نکردم....
مکثی کرد و ادامه داد:
_شنیدم اون پسره...یه مدتیه که از کار بیکار شده....بیمارستان بوده این اواخر....
چشمام پر از اشک شد...
_آدمام توی ایران خبرا رو برام میارن....
باورم نمیشد که من باید تا آخر عمرم ، یک چشمم اشک باشه و یک چشمم خون....
کفشامو درآوردم و روی تخت دراز کشیدم...
اینقدر پیاده روی کرده بودم که پاهام داشت می شکست....
اومد بالای سرم و گفت:
_ازش خبر داری؟
چشمامو بستم و گفتم:
_داری میری بیرون، درو هم پشت سرت ببند....
_اگه بخوایی به این کارات ادامه بدی، کاری میکنم که زنده از بیمارستان بیرون نیاد
ولم میخواست الان سرش داد میکشیدم و عقده گشایی میکردم ولی این کارو نکردم....
چون نمیخواستم دستش نقطه ضعف بدم....
فقطگفتم:
_شاهرخ برو بیرون....
پوفی کشید و بعد از مکثی، از اتاق خارج شد....
من دیگه اون ریحانه سابق نبودم.....آدمی که شکست عشقی میخوره، هیچ وقت آدم سابق نمیشه.....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هشتاد_و_هشت
#فصل_دوم
دراز کشیدم اما اصلا خوابم نبرد...
همش فکر میکردم که نکنه یه وقت شاهرخ به حرفش عمل کنه و به مهرداد آسیب بزنه....
اون یه آدم خطرناک بود...
چند ساعتی گذشته بود و من توی حیاط داشتم از همه جا عکس میگرفتم....
تا بعدها برام خاطره بشه...
سفر به لندن...
شاهرخ اومد توی حیاط و پرسید:
_چیکار میکنی؟
_معلوم نیست؟
_عکس برا یادگاری میگیری؟
_عیبی داره؟!!!
خندید و گفت:
_تو همیشه یه حرف توی آستینت داری ریحانه....
دوباره مشغول عکس گرفتن شدم....
_نمیخوایی شرکت من توی لندنو ببینی؟ محل کارم....
کنجکاو شدم و بهش نگاه کردم...
_چرا باید شرکت هاتو ببینم؟
ابرویی بالا انداخت و با لبخند گفت:
_خب اگه خواستی یه جا پول شوهرتو به رخ بقیه بکشی، لااقل بدونی اسم شرکتش چیه و کجای لندنه...
_شاهرخ....من نه به تو و نه به ثروتت اهمیتی نمیدم...اصلا برام مهم نیست...
_خب پس نمیایی؟
خیلی کنجکاو بودم که شرکت هاشو ببینم...از طرفی غرورم اجازه نمیداد بهش بگم...
_داداش سپهرم اینجا سهام داره؟
لبخندی زد و گفت:
_آره...یک سالی هست....
فورا گفتم:
_پس صبر کن آماده شم...میخوام شرکت داداشمو ببینم....
بلند خندید و گفت:
_عجب!!! باشه توی ماشین منتظرتم....
سریع رفتم توی خونه و آماده شدم...
بعد هم اومدم توی حیاط....
سوار ماشین شاهرخ شدم و حرکت کرد....
از ماشین های خارجی بدم میومد چون فرمونش سمت راست بود و تعادل آدم بهم میخورد....
بعد از مدتی رسیدیم شرکت و شاهرخ ماشینشو توی پارکینگ پارک کرد...
یک ساختمان خیلی مجلل و باکلاس که واقعا با دیدنش هوش از سر آدم میرفت...
باهم وارد ساختمان شدیم و هرکس که شاهرخ رو میدید، باهاش سلام و احوالپرسی میکرد...
البته به زبان انگلیسی....
با طعنه پرسیدم:
_برج خلیفه رو اوردی اینجا؟
با خنده گفت:
_من اگه لازم باشه برج خلیفه رو هم میارم اینجا ریحانه جان...
وارد اتاق شاهرخ شدیم و یک خانم انگلیسی با نوهای قهوه ای و چشمهای رنگی بالبخند جلو اومد و به شاهرخ یه چیزایی گفت....
و بعد هم کت شاهرخ رو از تنش در آورد و گذاشت روی جالباسی و از اتاق بیرون رفت...
این صحنه برای من خیلی حرص درار بود....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هشتاد_و_نه
#فصل_دوم
با اخم به شاهرخ گفتم:
_این خانومه کی بود؟
یک شکلات از توی قندون روی میزش برداشت و گذاشت دهانش و گفت:
_یه چیزایی تو مایه ی منشی که شما میگین...
حرصی گفتم:
_ولی منشی های ما هیچ وقت کت رئیسشونو اونم با این همه عشوه ، در نمیارن...
مگه اینکه باهاش نسبتی داشته باشن...
از لحن عصبانیت من، متوجه قضیه شده بود و خنده ش جمع شد...
_معلوم هست چی میگی ریحانه؟
_همون چیزی که دیدم....
مکثی کردم و حرصی گفتم:
_ببین شاهرخ...اگه بخوای هرزه گری کنی و ....
فورا حرفمو قطع کرد و با عصبانیت گفت:
_تمومش کن ریحانه....چرا درباره من اینطوری فکر میکنی آخه؟ من به اینا اصلا اهمیت نمیدم...
پوفی کشیدم و با دلخوری گفتم:
_شرکت داداشمو دیدم....حالا منو برگردون خونه...
نمیخوام دیگه اینجا باشم....
زندگی برای من تکراری شده بود....
پر از غم و ناراحتی....
مسبب اصلی همه شون هم شاهرخ بود....
در طول سفرمون به لندن، تقریبا به همه ی مکانهای تفریحی رفتیم و به قول شاهرخ خوش گذرونی کردیم....
با فرهنگ افراد ساکن اونجا آشنا شدم...
شاهرخ خیلی خوب انگلیسی صحبت میکرد...
زمانهاسی که رستوران میرفتیم و میخواستیم غذا سفارش بدیم....
یا زمانهایی که میخواستیم از سیرک یا باغ وحش دیدن کنیم...
و خیلی از جاهای دیگه....
حتی گاهی اوقات با پدر و مادرش هم انگلیسی صحبت میکرد.....
اما به نظر من، زبان فارسی بهترین زبان دنیاست....
سفرمون به لندن تقریبا به آخراش رسیده بود...
یکی دو روز دیگه پرواز داشتیم و داشتم وسایلمونو جمع میکردم....
شاهرخ اومد و داشت وسایلشو به من میداد تا بذارم توی چمدون....
_شاهرخ
_جانم
_امشب منو میبری بازار؟خرید دارم...
_آره، چی میخوایی بخری؟
ناخواسته لبخندی زدم و گفتم:
_میخوام لباس نوزادی بخرم....برای بچه ی داداش سپهرم....
با شنیدن این حرفم چشماش گرد شد و با تعجب و خنده پرسید:
_واقعا؟؟؟؟ مبارک باشه....
سکوت کردم....
_چند وقته که نیلوفر خانم بارداره؟
_۸ هفته اس
با لبخند به تخت تکیه داد و گفت:
_کی ما بچه دار بشیم.....
همونطوریکه داشتم لوازم رو توی چمدون می ذاشتم گقتم:
_هنوز خیلی مونده
یکهو سرشو برگردوند سمتم و بلند گفت:
_چی؟؟؟؟
جوابشو ندادم...
_ریحانه کی همچین حرفی زده؟! ما باید زود بچه دار بشیماااا....گفته باشم...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود
#فصل_دوم
با خونسردی با کنایه گفتم:
_باشه هرچی تو بگی....
_ریحانه باهات شوخی ندارم...این مسئله خیلی مهمه....الکی ناز نیار...
با اخم گفتم:
_ناز کجا بود شاهرخ؟ مگه من الان چند سالمه که بخوام برا جنابعالی بچه داری کنم؟ یخورده فهم و درک داشته باش....
_مگه قراره تو بچه داری کنی؟ پرستار میگیرم...
حرصی گفتم:
_به هیچ وجه.....من کاری ندارم، فقط گفتم که بدونی...حالا حالا ها بچه ای درکار نیست....
_تا کی؟؟
_نمیدونم....حداقل ۵ یا ۶ سال دیگه.....
اخمی کرد و گفت:
_مگه دست خودته ریحانه که هروقت دلت بخواد بچه دار بشی؟
با کنایه گفتم:
_نه پس دست توعه
_پس دست کیه ریحانه خانم؟
پوفی کشیدم و گفتم:
_شاهرخ کلافم کردی.....پاشو برو بیرون دو دقیقه
با خنده ابرویی بالا انداخت و گفت:
_حالا چرا میخوایی بیرونم کنی...
زیپ چمدونو بستم و بهش گفتم:
_شاهرخ پاشو هرچی وسیله داری بده تا بذارم توی چمدونت....
_ممنون ریحانه جان، خودم مرتب میکنم
با کنایه گفتم:
_باشه، ولی نبینم که همه ی لباساتو به هم ریخته فشار بدی توی چمدونت و بعد هم با کلافگی ازم التماس کنی که بیام و مرتبشون کنم
خندید و گفت:
_حق با توعه....الان وسایلمو میارم...
بعد از اینکه جمع و جور کردن وسایل تموم شد، شاهرخ رفت توی پذیرایی تا پاوربانکشو بیاره...
در اتاقو یک ذره باز گذاشت....
منم از لبه ی تخت بلند شدم و رفتم سمت دراور تا لوازم آرایشی مو بردارم....
توی حال خودم بودم که یکهو صدای بلند پارس یک سگ، مثل جرقه ای وجودمو لرزوند....
بی اراده سرم چرخید سمت در اتاق و دیدم که یک سگ سفید پا کوتاه و پشمالو، سرشو از لای در آورده بود داخل....
یکهو هول کردم و آنچنان جیغ بلندی کشیدم که خود سگ هم ترسیدم و سریع فرار کرد....
پاهام سست شد و جلوی دراور افتادم زمین....
شاهرخ با عجله اومد داخل و پشت سرش هم مادرش و مستخدم ها...
روی زمی افتاده بودم و به دیوار تکیه داده بودم و چشمام پر از اشک شده بود....
شاهرخ جلوی پام نشست و تکونم داد و با نگرانی پرسید:
_حالت خوبه ریحانه؟چیشد یکهو؟!
اشکهام بی اراده باریدن گرفتند و زبونم بند اومده بود....
دستامو گرفت و با تعجب گفت:
_چقدر دستات یخ کرده....
مادر شاهرخ با نگرانی و با لهجه پرسید:
_پسرم....ریحانه جون حالش خوبه؟
شاهرخ با تعجب صورتمو تکون داد و بلند گفت:
_ریحانه حداقل بگو چرا یکهو جیغ کشیدی؟!!
با ترس گفتم:
_اون... سگ........ اومد...توی اتاق
شاهرخ که حالا متوجه قضیه شده بود، کمکم کرد تا بلند بشم....
منو برد سمت تخت و دراز کشیدم...
با نگرانی گفت:
_آخه یه سگ بانمک که اینقدر ترسیدن نداره ریحانه جان.....نگاه کن....رنگت پریده....
با عصبانیت غریدم:
_اصلا چه معنی داره که توی خونه از یه سگ نگهداری کنین....مگه اینجا باغ وحشه؟
❃| @havaye_zohoor |❃
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_یک
#فصل_دوم
شاهرخ فورا به مادرش و مستخدم ها اشاره کرد که از اتاق بیرون برن...
بعد از اینکه همه از اتاق خارج شدند، شاهرخ رو به من کرد و گفت:
_سگ که ترس نداره عزیزم...تازه من بغلش میکنم و زمانهایی که میام لندن، با خودم میبرمش بیرون...
بچه ی خیلی خوبیه...اسمشگاس هست.....
خنده ای کرد و گفت:
_گاس بچمه ریحانه...
اخمی بهش کردم و گفتم:
_الان با این حرفت داری به من توهین میکنی شاهرخ....
بلند زد زیر خنده و گفت:
_نه بابا قصد جسارت نداشتم خانم سامری...
یک لیوان آب داد دستم و گفت:
_بفرما عزیزم...
جرعه ای از آب نوشیدم و لیوان رو بهش برگردوندم...
دو روز آخر هم بلاخره گذشت و آماده شده بودیم تا بریم فرودگاه...
ساعت ۲و نیم بعد از ظهر پرواز داشتیم...
شاهرخ چمدون ها رو گذاشت توی ماشین و بعد از اینکه نهار خوردیم، از پدر و مادر شاهرخ خداحافظی کردیم...
پدر شاهرخ بالبخند جلو اومد و بهم گفت:
_دخترم، این هدیه ناقابل رو از من قبول کن...
نگاهی به جعبه توی دستش انداختم....با خوشحالی گفتم:
_وای ممنونم، لطف کردین...
جعبه رو گرفتم و بازش کردم..
باورم نمیشد...
یک سرویس طلای خیلی خوشگل بود...طلا که نه...برلیان بود....
باورم نیمشد که تا این حد هزینه کرده باشن و برام اینو تهیه کنن...
با کلی تشکر ازشون خداحافظی کردیم....
راننده پشت فرمون نشسته بود و شاهرخ هم صندلی عقب کنار من بود...
_پدرمخیلی دوستت داره ها...حسودیم شد ریحانه...
نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
_یعنی میخوایی بگی که تو از این قضیه خبر نداشتی؟!!!
با تعجب گفتم:
_به جان خودم پدرم هیچی بهم نگفتهبود...
لبخندی زدم و گفتم:
_خبحتما تورو قابل نمیدونسته که بهت چیزی نگفته....
رسیدیم فرودگاه و بعد از خداحافظی با راننده، وارد فرودگاه شدیم....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_دو
#فصل_دوم
حس برگشتن به وطن خیلی خوب بود...
اینکه بعد از دو هفته دوباره برمیگردم ایران، برام بهترین حس دنیا بود...چراکه به زادگاهم برمیگشتم...
اما حال و هوای شاهرخ، برعکس من بود...
با اینکه ایرانی بود اما زادگاهش لندن بود....
داداش سپهر بهم زنگ زد و از احوالمون باخبر شد...بهمون گفت که برای شام بریم خونش....
از دعوتش تشکر کردم و قبول کردم....
دوباره قرار بود ۶ ساعت و نیم توی راه باشیم.....
حساب کردم و متوجه شدم که اگه ساعت ۳ راه بیفتیم، ساعت ۹ و نیم شب به وقت لندن ، رسیدیم ایران....
نگاهی به شاهرخ کردم و پرسیدم:
_شاهرخ....اختلاف ساعت ایران تا اینجا گفتی چقدر بود؟؟
نگاهی بهم کرد و گفت:
_الان هر ساعتی که هست، به اضافه ی سه ساعت و نیم بکن، میشه ساعت به وقت ایران.....
هنوز حرفش توی دهانش بود که فورا گفت:
_به سپهر بگو ما ساعت یک نصفه شب میرسیم تهران....برای شام نمیتونیم بریم خونشون....
باشه ای گفتم ک بعد هم با داداش سپهرم صحبت کردم....
قرار شد که برای نهار بریم خونشون....
زمان خیلی زود گذشت.
ما سوار هواپیما شدیم اما اینبار یک چمدون بزرگ پر از سوغاتی و خرید برای خوم بود....
از هرچیزی توی لندن که خوشم میومد ،میخریدمش...
لباس، خوراکی های خوب، تزئینات و حتی کتاب.....همه ی کتابها به زبان انگلیسی بودند و قرار شد شاهرخ برام اونها رو بخونه...
سوار هواپیما شدیم و اینبار اکثر خانمها روسری یا شال روی سرشون بود....
صندلی ما ردیف وسط بود...
صندلی سمت راست ما، دو تا دختر جوون و خنده رو بودند...
داشتن با هم صحبت میکردن و میخندیدن...
منم بهشون نگاه میکردم و خندم میگرفت...
یکیشون برگشت و بهم نگاه کرد...
بعد زد به شونه ی اون یکی و خنده شونو جمع کردند...
دختری که بهم نزدیک تر بود،با لبخند بهم گفت:
_عزیزم میتونم یه سوالی ازتون بپرسم؟
سرمو تکون دادم و با لبخند گفتم:
_با کمال میل...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_سه
#فصل_دوم
لبخندی زد و گفت:
_اون آقا با شما نسبتی داره؟
شاهرخ رو با دست نشون داد...
سرمو چرخوندم و به شاهرخ نگاه کردم...
هنذفری توی گوشش بود و سرش توی گوشش بود...
سرمو برگردوندم و با لبخند پرسیدم:
_بله...همسرمه...
تا این حرفو زدم، هین بلندی کشیدن و با هیجان گفتن:
_وایی چه شانسی داشتین....ایرانی هستن؟
_پدر و مادرش ایرانی هستن اما زادگاهش انگلیس هست....
اون دختری که از من دور تر بود، با خنده گفت:
_و حتما پولدارم هست....
با خنده گفتم:
_اینکه تعجب نداره....دلیل این همه هیجانتونو نمیدونم..
دختری که بهم نزدیکتر بود با خنده گفت:
_برادر شوهر مجرد نداری یه وقت؟!
از حرفش خنده ام گرفت و همین باعث شد که شاهرخ متوجه خندیدنم بشه...
_نه،فقط یک خواهر داره....
اونها دوباره تعجب کردن و بیشتر به وجد اومدن...
_چیشده ریحانه
همونطوریکه لبخند روی لبم بود، سرمو چرخوندم و به شاهرخ گفتم:
_هیچی...اینقدر بیچاره ان که به این حال من دارن غبطه میخورن...
شاهرخ که تازه متوجه قضیه شده بود، با لبخند گفت:
_اونا به خوشبخت بودن تو پی بردن....برای همینه که نه تنها اونا، بلکه هر دختر دیگه ای بهت غبطه میخوره....اما خودت هنوز نمیخوایی قبول کنی ریحانه جان...
پوفی کشیدم و گفتم:
_باشه شاهزاده ی سوار بر اسب سفید...
با لبخند ادامه داد:
_اگه بخوایی اسب سفید هم میخرم برات...
سرمو چرخوندم سمت اون دوتا دختر...
داشتن به ما نگاه میکردن و زیر گوش همدیگه پچ پچ میکردن...
_ببخشید خانم،اسمتون چیه
با لبخند گفتم:
_ریحانه...
_چه اسم قشنگی....منم دلوین هستم...دوستمم رستا هست...
_خوشبختم رستا و دلوین
لبخندی زدن و پرسیدن:
_شما تهرانی هستید؟چند سالتونه؟
نفسی کشیدم و گفتم:
_بله من ساکن تهران هستم...۱۹ سالمه...
دوباره تعجب کردن و پرسیدن:
_چند وقته ازدواج کردین؟زود نبود؟
این سوال رو دلوین ازم پرسید...
رستا در جوابش فورا گفت:
_نه دیگه دلوین....وقتی چنین آدمی بیاد خواستگاریشون، معلومه که ازدواج میکنن...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_چهار
#فصل_دوم
لبخندی زدم و گفتم:
_نه لزوما...
هردوشون به من نگاه کردن و منتظر ادامی حرفم شدن...
اما من فقط به اون یک کلمه بسنده کردم و سرمو روی صندلی گذاشتم.....به حرفی که زدم فکر کردم...
مهرداد....
بهترین مرد دنیا بود بنظرم....
اون کسی بود که من درکنارش خوشبخت میشدم....
نفس عمیقیکشیدم و چشمامو بستم....
سعی کردم به چیزهای خوب فکر کنم....
مثلا به تو راهی داداشم...
به بچه ی خوشگلش که معلوم نیست پسره یا دختر...
من که اصلا برام فرقی نمیکرد...
دلم میخواست جنسیتش هرچی که هست،فقط سالم باشه...
برای فسقلی، کلی لباس نوزادی و عروسک و ماشین و تفنگ و اسباب بازی خریده بودم....
همه رو گذاشته بودیم توی یک چمدون مجزا...
دلم میخواست خیلی زود، بچه داداشمو ببینم...
دلم پر می کشید برای بوسیدن دستهای کوچیکش...
اینکه شست انگشتمو بذارم توی دستش و اون شستمو بگیره...
توی دلم قربون صدقه اش میرفتم و دلم میخواست خیلی زود برگردم....
چشمام بسته بود اما نخوابیدم...
صدای یک آقا اومد که آهسته گفت:
_آقا شام چی میل دارین؟
و صدای شاهرخ همون لحظه اومد که در جوابش گفت:
_گوشت لطفا
_هردوتون میل میکنید؟
_بله ممنون
چشمامو باز کردم که همون لحظه مهماندار هواپیما از کنار شاهرخ رد شد....
دو پرس غذا روی میزهامون گذاشته شده بود...
_عزیزم شام آوردن....
با خستگی پرسیدم:
_ساعت چنده شاهرخ؟
نگاهی به ساعت مچی توی دستش انداخت و گفت:.
_به وقت ایران یا لندن؟
_ایران
_الان ساعت ۱۲ شبه، یک ساعت دیگه میرسیم فردوگاه امام
شامم رو خوردم و کمی خودم رو سرگرم کردم...
بلاخره رسیدیم فرودگاه امام خمینی تهران
از هواپیما پیاده شدیم و چمدون هامون رو بهمون دادن....
با تاکسی فرودگاه برگشتیم خونمون...
شاهرخ کلید انداخت و در خونه رو باز کرد...
وارد خونمون شدیم....
همون پنتوس باکلاسی که همه حسرتشو میخوردن...
شاهرخ چمدون هارو آورد توی اتاق ....
لباسامو عوض کردم و خودمو انداختم روی تخت .
خیلی خسته بودم.....بیش از حد تصور...
چونکه نزدیک ۷ یا ۸ ساعت درگیر بلیط و پرواز بودم...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_پنج
#فصل_دوم
موبایلمو گذاشتم روی سایلنت، به شاهرخ هم گفتم که همین کارو بکنه....
چشمامو بستم و فقط خوابیدم....
صبح شده بود...
صبح که نه....ظهر شده بود...
چشمامو باز کردم و نگاهی به دور و برم انداختم....
شاهرخ هم خواب بود...
نگاهی به ساعت توی اتاق انداختم....ساعت ۱۲ و نیم ظهر بود و من خوابیده بودم....
آهسته از جام بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم....
شل و ول رفتم توی آشپز خونه و برخلاف همیشه، غذایی روی گاز نبود...
چونکه هنوز به هاجر خانم نگفته بودم که از سفر بر گشتیم...
آبی به سر و صورتم زدم و موهامو شونه کردم...
همون لحظه تلفن خونه زنگ خورد....
فورا رفتم سمت تلفن و جواب دادم....
داداش سپهر پشت خط بود و بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
_ریحانه جان چرا هیچکدومتون موبایلاتونو جواب نمیدین؟
ما که خیلی نگران شدیم...
با شرمندگی گفتم:
_ببخشید داداش جون، دیشب نزدیک ساعت ۲ رسیدیم خونه....موبایلامون سایلنت بود....
_خب همینکه سالم هستید خوبه...امروز نهار خونه ی ما دعوتید..فراموش که نکردین؟
یکهو با خوشحالی گفتم:
_چشم داداش مزاحم میشیم....
خداحافظی کردیم و تلفن قطع شد....
از مهمونی داداش یادم شده بود...
رفتم توی اتاق و شاهرخ رو تکون دادم تا بیدار بشه...
چشماشو باز کرد و با لبخند گفت:
_صبحت بخیر عزیزم
_سلام، ظهر شده...
نفسی کشید و از جاش بلند شد...
_مگه ساعت چنده
_نزدیک ۱ ظهر....داداش سپهرم زنگ زد برا نهار یادآوری کرد...
_دستش درد نکنه...
از جاش بلند شد و رفت تا دست و صورتشو بشوره...
منم بعد از اینکه تخت خوابو مرتب کردم، چمدون رو گذاشتم روی تخت و سوغاتی هایی که برای داداش و نیلوفر و فسقلی شون خریده بودم، رو برداشتم...
سفره صبحانه یا همون ظهرانه رو آماده کردم و یه ته بندی کردیم....
بعدهم راهی خونه داداش شدیم...
❃| @havaye_zohoor |❃
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_شش
#فصل_دوم
ماشین شاهرخ توی پارکینگ فرودگاه پارک بود و مجبور شدیم با یکی دیگه از ماشین هاش بریم خونه داداشم...
شاهرخ بین راه توقف کرد و یک جعبه بزرگ شیرینی و یک گل پایه بلند و بزرگ خرید و بعدش دوباره راه افتاد...
یکی از جغجغه هایی که برای فسقلی خریده بودم رو از توی نایلون درآورده بودم و داشتم تکونش میدادم و توی دلم، برای برادر زاده ام قربون صدقه میرفتم....
_بچه شدی یا هوای بچه کردی ریحانه
بهش نگاه کردم و با جدیت گفتم:
_هیچ کدوم...
همونطوریکه میخندید گفت:
_کی بشه برای بچه ی خودمون بریم سیسمونی بخریم...
_هنوز خیلی مونده...
با اعتراض گفت:
_شروع نکن دیگه ریحانه...ما قبلا حرفامونو زدیم...
_من نمیخواستم....خودت شروع کردی...قبلا باهم حرف زدیم و قرار شد یه چند سالی حرف بچه نباشه....
با حرص گفت:
_ریحانه...من حق دارم پدر بشم....من حق دارم با این همه سر و ثروت، یک وارث داشته باشم تا این همه دارایی بهش برسه....منو درک کن ریحانه....من الان ۳۴ سالمه و باید بچه داشته باشم...البته به یک بچه قانع نیستمااا...
فورا با عصبانیت گفتم:
_معلوم هست داری چی میگی شاهرخ؟؟ تو فقط داری خودتو نگاه میکنی......پس من چی؟ الان هم سن و سال های من دارن از زندگیشون و مجرد بودنشون لذت میبرن....
ولی من چی؟ بعد از این همه کش مکش و سختی و شکست عشقی، افتادم دست تو...درس و دانشگاهم که تعطیل....حالا هم میگی بچه داری کنم؟؟؟
_من که گفتم برات پرستار کودک میگیرم تا خودتم دست به سیاه و سفید نزنی...تو الان واقعا از زندگیت لذت نمیری؟داری توی خونه ای زندگی میکنی که ده ها میلیارد قیمتشه...
ماشین زیر پات میلیاردیه.....اگه همین الان گرون ترین چیزهارو بخوایی، کمتر از ثانیه برات آماده میشه....ریحانه چرا قبول نمیکنی
تو حسرت هیچ چیز توی دلت نیست....یعنی من نمیذارم.....
بغض کرده بودم اما سعی میکردم اون رو فرو بدم و هیچکس جز خدا از سر درونم آگاه نشه....
رسیدیم منزل داداش...
با شاهرخ سرسنگین بودم...
_ریحانه جان، جعبه شیرینی رو شما بردار، بقیه رو من میارم بالا....
بدون اینکه بهش نگاه کنم، رفتم از صندلی عقب جعبه شیرینی رو برداشتم...
داشتم کیفمو روی شونم مرتب میکردم که شاهرخ با خنده گفت:
_ریحانه بیا در ماشینو قفل کن دستم پره...
نگاهی بهش انداختم...
واقعا راست میگفت
هم جعبه گل به اون بزرگی رو برداشته بود و هم وسایل سیسمونی و سوغاتی ها
رفتم جلو و پرسیدم:
_سوییچ کجاس؟
_توی جیب کتمه....
دستمو بردم توی جیبش و سوییچ رو برداشتم و در ماشین رو قفل کردم...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_هفت
#فصل_دوم
غمگین بودم....اما نمیذاشتم کسی متوجه بشه....
چون نظر و فکر من برای هیچ کس اهمیت نداشت....
توی آسانسور بودیم و داشتم موهامو توی آینه مرتب میکردم....
_چه عجب موهاتو نبافتی این دفعه...
از توی آینه بهش نگاه کردم و پرسیدم:
_که چی؟!
لبخند عمیقی زد و گفت:
_لذت میبرم...
همون لحظه در آسانسور بازشد....
بهش نگاه کردم و گفتم:
_کاش منم مثل تو بودم...
اینو گفتم و فورا از آسانسور بیرون اومدم....
در خونه ی داداش سپهرم باز بود....
تقه ای به در بازشده زدم و کفشامونو درآوردیم...
داداش سریع اومد استقبالمون...
با شاهرخ احوالپرسی کرد و شاهرخ دسته گل رو بهش داد...
سپهر با خوشحالی گفت:
_زحمت کشیدین....
بعد هم منو درآغوش کشید و محکم فشرد....
این کار باعث شد که همه ی غم و غصه هام رو فراموش کنم....
بعد از تبریک و شادباش، وارد خونه شدیم....
نیلوفر هم با ما احوالپرسی کرد...
رفتم جلو و بغلش کردم و آهسته توی گوشش گفتم:
_کوچولو چطوره؟
با لبخند و کمی خجالت گفت:
_دست بوس عمه جونشه....
قند توی دلم آب شد و گفتم:
_آخ عمه فداش بشه....
_خدانکنه ریحانه جون....الان دیگه نوبت شماست....
همین یک جمله کافی بود تا شاهرخ شروع کنه به گله کردن و تعریف همه ی مکالماتی که درباره بچه دار شدن بین ما گذشته....
داداش سپهر هم که فقط میخندید و از در کنار شاهرخ بودن لذت میبرد....
رفتم توی آشپزخونه تا به نیلوفر کمک کنم....
لبخندی بهم زد و ازش پرسیدم:
_چه حس و حالی داری نیلوفر....
لبخندش عمیق تر شد و گفت:
_حس توصیف نشدنی...مادر شدن خیلی جذابه ریحانه....اینکه هنوز باور نداری که یک موجود دیگه توی وجودت داره همزمان با تو نفس میکشه و زندگی میکنه.....
چشمام پر از اشک شد و با لبخند گفتم:
_برای تو و داداش سپهر خوشحالم....کاش مامانم زنده بود و این روزها رو می دید....
سرشو پایین انداخت و آهسته گفت:
_روحشون شاد....
و بعد با لبخند گفت:
_ریحانه، شوهرت بچه دوست داره....چرا نمیخوایی بچه دار بشی؟
سرمو انداختم پایین....
فکر کنم وقتش بود تا حرف دلمو بگم....
تا خودمو خالی کنم و سبک بشم......
نیلوفر مثل یک خواهر بود برام...اون منو همیشه درک میکرد...همیشه به نظرم احترام میذاشت...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_هشت
#فصل_دوم
_راستش نیلوفر....
_جانم
_من هنوز مطمئن نیستم...هنوز نتونستم با شرایط زندگیم کنار بیام...هنوز خودمو نشناختم....
قدمی جلوتر رفتم و آهسته گفتم:
_نیلوفر....من هنوز از شاهرخ خجالت میکشم....
لبخندی زد و گفت:
_عزیزم این چیزا طبیعیه...خیلی زود بهش عادت میکنی و باهاش صمیمی میشی...
لبخندش غلیظ تر شد و آهسته گفت:
_طوری میشه که حاضری جونتو براش بدی....مطمئن باش آقا شاهرخ همین الان این احساس رو نسبت بهت داره...
با غصه ادامه دادم:
_من هنوز نتونستم به عنوان همسر قبولش کنم....خیلی تلاش میکنم اما بی فایده اس...
من نمیتونم توی این موقعیت، یک موجود بی گناه رو به دنیا بیارم....
من نیاز به فرصت دارم....اما شاهرخ نمیخواد این فرصت رو بهم بده...
اومد جلو تر و دستمو گرفت و گفت:
_ببین عزیزم، من و تو همسر مردهایی هستیم که از لحاظ مالی خیلی خیلی ثروتمندن و دوست دارن که این مال و اموال، دست آدم های غریبه نیفته....
دوست دارن وارث داشته باشن و بچه هاشون رو توی ناز و نعمت بزرگ کنن....
سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم....
نیلوفر لبخندی زد و رفت سینی چای رو برداشت....فورا جلو رفتم و سینی رو گرفتم ازش و باهم رفتیم توی پذیرایی...
داداش و شاهرخ همچنان مشغول صحبت کردن بودن...
رفتم سوغاتی هایی که از لندن خریده بودم رو آوردم و همه رو دونه دونه به سپهر و نیلوفر نشون دادم....
داداش وقتی لباس نوزادی ها رو دید، با ذوق جلو اومد و گفت:
_ریحانه، چقدر اینا بانمکن....
لبخندی زدم و گفتم:
_داداش تابحال لباس نوزادی از نزدیک ندیدی...آره؟؟
با خنده گفت:
_چرا....دیدم...
_واقعا؟؟؟ کجا دیدی؟
با انگشت اشاره ش آهسته زد روی بینیم و با خنده گفت:
_وقتی که خودت نوزاد بودی....
شاهرخ پقی زد زیر خنده...
حرصی بهش نگاه کردم و همچنان میخندید....
نیلوفر یکی از تفنگ ها رو برداشت و با ذوق گفت:
_حالا اگه پسر نباشه، این تفنگ ها دیگه به دردش نمیخورن هااا...
داداش سپهر با لبخند گفت:
_فدای سرت....
خیلی خوشحال میشدم وقتی که میدیدم داداش اینقدر هوای نیلوفر رو داره...
خطاب به نیلوفر گفتم:
_نیلوفر جان
_جونم عزیزم
_میگم دیگه نباید بری مطب....بشین خونه و این ۸ ماه رو کامل استراحت کن....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_نه
#فصل_دوم
چشماش درشت شد و با تعجب گفت:
_نمیشه ریحانه جان...من تا یک ماه دیگه نوبت جراحی دادم به بیمار هام
داداش سپهر با تعجب گفت:
_عهههه نیلوفر خب چرا همچین کاری کردی!
نیلوفر با لب و لوچه آویزون گفت:
_خب من که نمیدونستم اینجوری میشه...
با خنده گفتم:
_حالا اگه بیمارات یک سال دیر تر عمل جراحی زیبایی بینی و از این خرت و پرت ها انجام بدن، دنیا زیر و رو میشه؟
با لبخند گفت:
_از خودت یادت نیست ریحانه؟ که چقدر اصرار میکردی و همش میگفتی خانم دکتر لطفا زود ترین نوبت رو به من بدین....
خنده ام گرفت و گفتم:
_خب من میخواستم تا قبل کنکورم حالم بهتر بشه....
ابروشو بالا انداخت و گفت:
_خب بیمار های منم قطعا دلایلی دارن که نمیخوان عمل زیبایی شون به تاخیر بیفته...
اون هم به مدت یکسال....غیرممکنه...
راست میگفت...
_پس نیلوفر جون، این یک ماه جراحی که گذشت ، خواهشا دیگه پذیرش بیمار نداشته باش...
شاهرخ با خنده خطاب به سپهر گفت:
_بچه ی شما درآینده پزشک میشه، چون از همین حالا میره اتاق عمل...
داداش با ذوق گفت:
_بچم فقط باید بیاد توی شرکت...
نیلوفر با غر گفت:
_واااا...خب شاید مدیریت شرکت رو دوست نداشته باشه....نباید مجبورش کنیم...
داداش لبخندی زد و گفت:
_چشم خانووم....من تسلیم شدم...
خنده ام گرفت...
داداش رو به من کرد و با شوخی گفت:
_بچه ی من، کی از تنهایی در میاد و یک همبازی پیدا میکنه خواهر گلم؟
خنده روی لبهام خشک شد...
شاهرخ منتظر عکس العمل من بود...
_هنوز خیلی مونده داداشم...
ابروهاشو بالا انداخت و با تعجب پرسید:
_برای چی ریحانه جان؟ شما دیگه بزرگ شدی و همه چیزو درک میکنی...یک بچه برای خونه ی شما لازمه...
_نه داداش، هنوز آمادگیشو ندارم....
شاهرخ فورا گفت:
_میبینی سپهر؟ من هزاران کارمند رو توی ایران و خارج کشور دارم مدیریت میکنم و بهشون حقوق میدم و از عهده ی همشون بر اومدم ، ولی از پس خواهر جنابعالی بر نمیام...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_صد
#فصل_دوم
داداش سپهر با کنایه و خنده خطاب به شاهرخ گفت:
_زمانیکه هنوز باهات ازدواج نکرده بود و تحویلت نمیگرفت که ریحانه جان از دهانت نمی افتاد....حالا که هر بیست و چهار ساعت کنارته، شد خواهر جنابعالی؟؟
آنچنان ذوقی کردم که بلند زدم زیر خنده و به داداش گفتم:
_دلم خنک شد داداشم....
چشمکی بهم زد و بعد شاهرخ با خنده گفت:
_سپهر لااقل حفظ آبرو کن ابهت منو پایین نیار...
داداش فورا با اخمی تصنعی بهم گفت:
_آهای ریحانه خانوم....پررو نشی یه وقت احترام رفیقمو نگه نداری...وگرنه با من طرفی...
شاهرخ خان با دختر ایرانی زیاد آشنایی نداره، نبینم یه وقت اذیتش کرده باشی هاا...
با لب و لوچه آویزون گفتم:
_رفیقتو نمیخوام....مال خودت...مگه مجبور بود با دختر ایرانی ازدواج کنه؟
شاهرخ با لبخند بهم گفت:
_دست خودم که نبود....دلم پیشت گیر کرد...
همه شون خندیدن...
داداش سپهر با خنده گفت:
_شاهرخ حالا که به لیلی رسیدی، مبادا ناراحت بشه...
شاهرخ دستاشو گذاشت روی چشماشو و با لبخند گفت:
_ریحانه جاش اینجاست....
واقعا نمیدونستم شاهرخ آدم دو رویی هست یا حرفاش واقعیته....
ابراز عاشقی میکنه یا واقعا عاشقمه...
اما عشق زوری که نمیشه....
اون اگه عاشقم بود، باید ازم دست بر میداشت....
داداش اون شب خیلی سعی کرد تا منو قانع کنه که بچه دار بشیم...
اما من همچنان ناراضی بودم...
اصلا زیر بار نرفتم....
عصر شده بود....
داداش گفته بود که عمه خاتون قراره برگرده کشور خودشون و شب پرواز دارن.....
و برای شام خونه ی داداش سپهر دعوت بودن... ما رو برای شام دعوت کرد...
داداش اولش خیلی اصرار میکرد که همونجا بمونیم اما من گفتم که باید برگردیم خونه و استراحت کنم....
بلاخره ازشون خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه....
روی مبل روبه روی پنجره های سراسری نشسته بودم و داشتم به شهری که زیر پام بود نگاه میکردم.....
و به اینکه مهرداد الان کجاست....داره چیکار میکنه....آیا حالش خوبه؟
برگشت دانشگاه یا نه؟...
شاهرخ توی اتاق خوابیده بود و خونه غرق در سکوت بود...
چشمام پر از اشک شده بود....
دلم برای لحظاتی که مهرداد کنارم بود، تنگ شد...
آخه چرا باید زندگی من اینقدر فراز و نشیب میداشت؟
مطمئن بودم اگه از شاهرخ بچه دار بشم، دیگه جدا شدن ازش خیلی سخت میشد...
هرچند که همین الانشم محال بود...
❃| @havaye_zohoor |❃