eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
27 دنبال‌کننده
3هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ انگشتام دیگه چیزیو تایپ نکرد... فکر کردم داره شوخی میکنه...اما استاد که با من شوخی نداشت... سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم.... نگاهش به سمت رو به رو بود اما متوجه شد که دارم بهش نگاه میکنم.... لبخندی زد و گفت: _چرا تعجب کردی؟ آب دهانم رو قورت دادم و گفتم: _آخه نمیدونستم شما... _اینقدر لقب و منسب دارم؟؟؟؟!!!! _آره... نفس عمیقی کشید و مرموزانه پرسید: _که گفتی صدای من بهت آرامش میده...آره؟؟؟! سریع خودمو جمع و جور کردم و با اخم گفتم: _من همچین حرفی نزدم... خندید و گفت: _الان خودت گفتی...دروغ بود..؟؟؟؟ _من نگفتم صدای شما آرامش میده، گفتم صدای این کسی که داره قرآن میخونه.... _خب اون منم دیگه.... _من که اینو نمیدونستم... _حالا که میدونی چی؟؟؟.... سکوت کردم...کاش میشد از سکوتم برداشت کنه که سکوت به معنی رضاست... لبخندی زدم و سرم رو به پنجره تکیه دادم... کلمات قرآن، اولین باری بود که اینقدر بهم آرامش میداد.... بلاخره رسیدیم منزل پدر استاد.... از ماشین پیاده شدیم و وارد ساختمان شدیم... هنوز توی حیاط بودیم که زهرا با خوشحالی درب پذیرایی رو باز کرد و بیرون اومد.... منو محکم بغل کرد و بوسید... _چطوری ریحانه جون... _خوبم،شما چطوری؟ _الان بهترم... وارد خونه شدیم و بعد از احوالپرسی، روی مبل نشستم... مادر استاد با مهربانی از‌ من پذیرایی کرد... پدر استاد با خوشرویی گفتن: _خب...چه خبر دخترم...رو به راه هستی ان شاءالله؟؟ لبخندی زدم و گفتم: _ممنونم،خوبم.... _سپهرخان حالشون چطوره؟ خانومشون خوب هستن؟؟ _اونا هم خوبن، سلام دارن خدمتتون... لبخندی زدن و پرسیدن: _نظرت درباره مهرداد چیه ؟از پسر ما راضی هستی؟؟؟ میخوام بدونم اولاد خوبی تربیت کردیم یا نه... دلم میخواست بگم عاالیهههه، پسرتون حرف نداره بس که حوااسش بهم هست.... اما نمیتونستم اینارو بگم.... چون بین من و استاد، یه مرز هایی وجود داشت که هیچکس از اونها مطلع نبود... زهرا اومد کنارم نشست و با خنده آهسته بهم گفت: _ریحانه _جانم _یه خبر.... _چه خبری؟ چشمکی زد و گفت: _یه خواستگار اومده... لبخندی از سر ذوق زدم و گفتم: _این که خیلی عالیه عزیزم _هیسس! آروم تر صحبت کن الان صدامونو میشنون خنده ای کردم و گفتم: _حالا این آقاداماد خوشبخت کی هست؟چه کاره اس؟؟ لبخندی زد و با خجالت گفت: _پدرش از دوستان آقاجون هست و خودش هم کارمند یه شرکت دولتی هست لبخندم غلیظ تر شد و گفتم: _پس داری ازدواج میکنی؟! خندید و گفت: _هنوز هیچی معلوم نیست، فقط در حد حرف و صحبت بوده،حتی هنوز خواستگاری هم نیومدن،فقط اجازه گرفتن بیان ... لبخندی زدم و گفت: _امیدوارم خوشبخت بشی _ممنونم، اما قراره پس فردا شب بیان ... تو هم باید حتما حضور داشته باشی خنده ام جمع شد و متعجب پرسیدم: _من؟؟ _خب آره...ببخشیداا،مثلا عروس این خانواده ای هااا آب دهانمو به زور قورت دادم و پیش خودم گفتم به حدی رسیده که باید توی مراسم خواستگاری خواهر استاد رادمهر هم حضور داشته باشم.... از این بدتر نمیشد... همون لحظه استاد اومد سمتمون و خطاب به من گفت: _اگه تمایل داری برای کنفرانس بهت کمی درس بدم، من توی اتاقم هستم،بیا اونجا... زهرابا غر و ناله گفت: _وااا، داداش؟؟ هنوز از راه نرسیده بهش کنفرانس دادی؟ چه خبرهه.. استاد با لطافت خطاب بهش گفت: _خواهر گلم، تا الان همه کنفرانس هاشون رو بر حسب قرعه کشی ارائه دادن...الان فقط ایشون باقی مونده... استاد رو به من گرد و گفت: _همرام بیا استاد اینو گفت و رفت توی اتاقش... زهرا با خنده ازم پرسید: _چیه...کنفرانس رو انداخته گردن تو؟؟؟ خندیدم و گفتم: _چی بگم.... همون لحظه از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاق استاد... درب اتاقو زدم و با بفرمایید استاد، وارد اتاق شدم. خیلی خجالت میکشیدم... استاد پشت میز مطالعه نشسته بود و درحالیکه یک عینک مطالعه روی چشماش گذاشته بود، داشت کتابی رو مطالعه میکرد... بعد از چند ثانیه برگشت و به در اتاق نگاه کرد و منو جلوی در دید. دوباره سرشو برگردوند روی کتاب و همون لحظه گفت: _چند لحظه بشین الان کارم تموم میشه آهسته جلو اومدم و روی لبه ی تخت نشستم...اتاق بزرگی داشت که کلی کتاب روی میزش بود... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ راننده ماشین رو پارک کرد و از ماشین پیاده شدیم... شاهرخ با خوشحالی گفت: _به خونه پدریم خوش اومدی ریحانه... برای اینکه بزنم توی ذوقش، بی حوصله بهش گفتم: _اینکه ذوق کردن نداره جلو رفتیم و وارد خونه شدیم..‌. چندین خدمتکار آقا و خانم جلو اومدن و فقط کم مونده بود بهمون تعظیم کنن... گارسن های خانم خیلی خوشگل بودن....موهای بلوند طلایی با چشمهای رنگی... به شاهرخ نگاهی انداختم و با کنایه گفتم: _خب یکی از اینا رو می گرفتی دیگه....چرا اومدی سراغ من... اخمی کرد و با زبون بی زبونی تهدیدم کرد... من که خنده ام گرفته بود، سعی میکردم همچنان جدی رفتار کنم... پدر و مادر شاهرخ جلو اومدن و پدر شاهرخ با لبخند و ذوق گفت: _خوش اومدی عروس عزیزم... یک پیرمرد قد بلند بود و اونجا به این پی بردم که شاهرخ چقدر شبیه پدرشه.... مادرش هم یک خانم لاغر اندام با قد متوسط بود که موهاش کوتاه و طلایی رنگ بود... اومد جلو و منو بغل کرد و با لهجه گفت: _شاهرخ...انتخابت عالیه پسرم... شاهرخ بهم نگاهی کرد و بعد با لبخند گفت: _البته به این سادگیا به دستش‌ نیاوردم... با لبخند به پدر و مادر شاهرخ گفتم: _از آشناییتون خوشبختم... بعد از سلام و احوالپرسی، وارد سالن پذیرایی شدیم... مستخدم های زیادی داشتن... یکی میرفت و یکی دیگه میومد... لباسای همه شون شبیه به هم بود... برامون نوشیدنی آوردن و تا نگاهم به بطری های الکل افتاد، فورا گفتم: _معذرت میخوام اما من الکل نمیخورم... از حرفم ناراحت شدن... توقع چنین عکس العملی رو نداشتم... شاهرخ آهسته با غر گفت: _حالا یه باره دیگه...بخور... حرصی بهش گفتم: _تو یکی ساکت شو... مادر شاهرخ با اکراه به مستخدمین گفت که برام نوشیدنی حلال بیارن... حدود نیم ساعتی گذشت و پدر شاهرخ گفت: _سفر طولانی داشتین....بهتره برین و استراحت کنید...به مستخدمین گفتم که براتون اتاق خواب آماده کنن... تشکر مختصری کردیم و به همراه شاهرخ، رفتیم سمت اتاق خواب.... اتاق خیلی بزرگی بود.... و خیلی هم قشنگ.... فورا شال و مانتوم رو درآوردم و خودم رو انداختم روی تخت... کمرم داشت می شکست.... حدود ۷ ساعت توی هواپیما نشسته بودم... شاهرخ کتشو درآورد و انداخت روی مبل... نشست لبه تخت و با غر گفت: _اون چه طرز صحبت کردن با من بود؟ با اخم بهش نگاه کردم و گفتم: _من هرجور که دلم بخواد صحبت میکنم... عصبانی تر شد و گفت: _ایرادی نداره ریحانه خانم، تلافی میکنم... بدون اینکه به حرفاش اهمیت بدم، چشمامو بستم و فقط خوابیدم... صبح شده بود... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ لبخندی زد و گفت: _یعنی خیلی کوچیکه؟ با لبخند سرمو به نشانه ی مثبت تکون دادم...‌ کلاه میکائیل رو از سرش درآوردم که لایلا بیشتر ذوق کرد...‌ _خاله...نی نی تون چرا اینقدر موهاش کوتاهه با خنده جواب دادم: _آخه هنوز بزرگ نشده....هروقت که مثل شما بزرگ شد، موهاشم بلند میشه... _خاله...براش بیسکوییت بیارم بخوره؟بیسکوییت هام خیلی خوشمزه ان.... با ذوق گفتم:. _نه عزیزم...نی نی که هنوز دندون نداره بیسکوییت بخوره...الان فقط شیر میخوره.... کمی با میکاییل بازی کرد... با صدای سوفیا که داشت لایلا رو صدا میزد، فورا از اتاق خارج شد... خودمم آماده شدم و میکائیل رو بغل کردم... رفتم توی پذیرایی... همه چیز آماده بود... همه ی وسایل ها روی میز چیده شده بود... پوران خانم با لبخند پرسید: _خانم از نظر شما همه چیز آماده اس؟ کم و کسری نیست؟ نگاهی به دور و بر انداختم و گفتم: _نه خوبه....راستی دخترت کجاست؟چرا انروز نیومده؟ _خانم امروز حالش خوب نبود...نشست خونه... سری تکون دادم که همون لحظه شاهرخ کلید انداخت و اومد داخل... با لبخند اومد سمتم و گفت: _سلام عزیزم.. _سلام...چه عجب.. میکاییل رو ازم گرفت و بغلش کرد... با خنده گفت: _ریحانه اینقدر حرص نخور.... پوفی کشیدم و رفتم توی اتاق.... داشتم موهامو میبافتم که صدای میکائیل بلند شد... کش موهامو بستم و تا خواستم بلند شم، شاهرخ خودش اومد داخل و با ترس گفت: _ریحانه بچه داره گریه میکنه... با حرص گفتم: _یعنی نتونستی بچه تو دو دقیقه نگه داری شاهرخ؟؟ میکاییل رو داد بغلم... بچم تا اومد توی بغلم، آروم شد..‌ شاهرخ با خنده گفت: _این از اون بچه زرنگاست هااا ریحانه....از همین الان با من لج میکنه... با اخم گفتم: _آخه کم مامانشو حرص دادی؟؟ سری تکون داد و گفت: _معلومه دیگه...نه ماه با تو بوده...بایدم اینجوری باشه فسقلی... _نه ماه نبود...هشت ماه... ❃| @havaye_zohoor |❃