eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
27 دنبال‌کننده
3هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ اما چه فایده.... که من اینجا و یار آنجا.... مهرداد حافظه شو از دست داده و من رو کاملا به فراموشی سپرده.... و من هم که مجبور به ازدواج با مردی شدم که هیچ علاقه ای بهش ندارم.... فقط باید سکوت کنم و دل شکسته ام رو به اجبار، عاشق شاهرخ کنم.... دلم برای مهرداد پر میکشید..... نمیدونم توی این دنیا، تا بحال چند نفر مثل من، دوری معشوق رو چشیدن... اما هر چقدر هم که باشن، باز هم زیادن.... حتی اگه فقط من باشم.... دوری خیلی سخته.....خیلی.... بخصوص زمانیکه حتی اجازه اشک ریختن هم نداری.... و نباید به هیچ درگاهی شکایت کنی... حتی به درگاه خدا..‌‌. چرا که بعدش یک عده مدّعی پیدا میشن و با تعجب ازت میپرسن: _تو که هیچ مشکلی نداری....پس چرا بیخودی اشک می ریزی...‌ و تو نمیدونی جوابشونو چی بدی.... قطره اشکی از کنار چشمم پایین اومد... مقصد ما لندن بود....پایتخت کشور انگلیس... با تعریف هایی که شاهرخ از زادگاهش داشت، به نظر شهر قشنگی میومد.... تابحال به لندن سفر نکرده بودم...‌ فقط اطلاعاتشو از توی گوگل می خوندم.... خلبان گفته بود که ما داریم از فرودگاه تهران به مقصد فرودگاه هیترو لندن پرواز میکنیم.... کل مسیر حدود شش ساعت و نیم هست.... با خودم حساب کردم... دقیقا ساعت ۹ شب پرواز کردیم...با این حساب، باید ساعت ۳ و نیم صبح می رسیدیم لندن.... ولی یکهو جرقه ای توی ذهنم زده شد.... اینکه اختلاف ساعت ایران با لندن چقدره؟ اگه اینجا نصف شبه، اونجا هم نصف شبه؟ نگاهی به شاهرخ انداختم.... داشت مجله میخوند....مجله ی توی هواپیما... _شاهرخ یه سوال... همونطوریکه سرش توی مجله بود، گفت: _جانم بپرس‌‌‌‌... _میگم....اختلاف ساعت ایران و انگلیس چند ساعته؟ مثلا الان که ایران ساعت ۱۰ و نیم شبه، لندن ساعت چنده؟ مجله رو بست و فکری کرد و گفت: _فکر کنم سه ساعت و نیم... _عقب یا جلو؟ ابروشو بالا انداخت و با تعجب پرسید: _یعنی چی عقب یا جلو؟ پوفی کشیدم و گفتم: _یعنی لندن سه ساعت و نیم از ما‌عقبتره‌ یا سه ساعت و نیم از ما جلو تره؟ با خنده آهانی گفت و به ساعت مچی توی‌ دستش نگاهی انداخت و جواب داد: _الان که ساعت ده و نیم شب به وقت‌ ایران هست، احتمالا اونجا ساعت ۷ شبه... برام عجیب بود... _ما‌‌ کی‌‌میرسیم اونجا؟ _خلبان که‌ گفت‌ ۶‌ساعت و سی دقیقه‌‌ راهه تا اونجا...ما هنوز یک ساعت و نیمه که‌ توی‌پروازیم...هنوز‌۵‌ساعت‌ دیگه مونده...احتمالا ساعت ۱۲ شب برسیم فرودگاه هیترو‌‌ لندن... ابرومو‌بالا‌ انداختم و گفتم: _چقدر طولانی... لبخندی زد و گفت: _در عوضش‌ کل شهر‌لندن‌ رو‌ بهت نشون میدم....همون شهری که توش به‌ دنیا‌ اومدم... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ وقتی حمومش تموم شد، گذاشتمش توی ملحفه و بردم سمت تخت خواب‌‌.... شروع کرد به گریه کردن..‌ سعی میکردم باهاش صحبت کنم و آرومش کنم... فورا لباساشو تنش کردم و درجه شوفاژو بالا بردم.... خوابیده بود... غرق در صورت مثل ماهش شده بودم.... براش ناراحت بودم.... اینکه چرا پدرش شاهرخه....چرا ؟ سعی‌میکردم مثل گذشته زندگی کنم...مثل قبل از ملاقات با پلیس.... ساعت نه و چهل و پنج دقیقه شب بود و سوفیا مشغول ذوق کردن با خرید هاش بود.... منم سریال مورد علاقمو تماشا میکردم.... اومد جلو و بهم گفت: _ریحانه این چطوره؟ بهش نگاه کردم... مانتو بلند و قرمز‌رنگ و مخمل به تن داشت.... دستشو برد لای موهای کوتاه بلوندش و پرسید: _بهم میاد؟ پوفی کشیدم و گفتم: _آره قشنگه.... نگاهی بهم انداخت و گفت: _دخترای ایرانی همشون موهای بلند دارن یا تو فقط اینجوری هستی؟ _نمیدونم... برگشت سمت خرید هاش و یک روسری انداخت روی سرش و گفت: _دخترای ایرانی تا وقتی از اینا روی سرشون دارن، خوشگلیشون دیده نمیشه.... من تعجب میکنم پسرای ایرانی چجوری عاشق دخترا میشن درحالیکه حتی یه بارم اونا رو بدون روسری نمی بینن؟؟؟ اخمی کردم و با جدیت گفتم: _چون پسرای ایرانی به خاطر حیا و عفت دخترا، عاشقشون میشن.... اینقدر غیرت دارن که ملاکشون برای انتخاب همسر، خوشگلی نباشه... با حالت مسخره گفت: _این که نشد ازدواج... کلافه از جام بلند شدم که همون لحظه صدای ماشین شاهرخ اومد.... سوفیا فورا به لایلا گفت: _لایلا بدو بابا اومد... از کاراش خندم گرفته بود....حتی خودشم باورش شده بود که لایلا دختر شاهرخه.... رفتم توی آشپزخونه و بشقاب میوه رو گذاشتم توی سینک... همینکه خواستم از آشپز خونه بیرون بیام، با صدای پارس یک سگ، سرجام میخکوب شدم... بعدش با صدای جیغ لایلا به خودم اومدم.... ذوق کرده بود.... از آشپزخونه بیرون اومدم و دیدم که شاهرخ یک سگ پا کوتاه سفید پشمالو رو آورده توی خونه.... و لایلا هم داره باهاش بازی میکنه.... شاهرخ تا منو دید، با لبخند گفت: _سلام عزیزم....بیا ببین برای پسرم چی آوردم.... با ترس، آهسته از آشپزخونه ، دویدم توی اتاق و درو محکم بستم... من از سگ وحشت داشتم.... حتی اگه خوشگل و کوچیک بود... همون لحظه شاهرخ درو باز کرد و اومد داخل اتاق... با تعجب پرسید: _ریحانه چی شده؟ بهش نگاه کردم و با عصبانیت گفتم: _برای چی این حیوونو اوردی توی خونه؟؟؟ مگه اینجا باغ وحشه؟ درو بست و با خنده گفت: _ریحانه الان توی هر خونه یه سگ لازمه.... رفت سمت میکاییل که روی تخت خوابیده بود.... فورا رفتم جلو و نداشتم میکاییل رو بغل کنه... با عصبانیت گفتم: _اول میری حموم نجاست سگ رو از روی بدنت پاک میکنی....بعدش میای پیش میکائیل... اما قبلش اون سگو از تو خونه ببر بیرون....ما توی این تونه غذا میخوریم شاهرخ....سگ نجسه.... از حرفام تعجب کرده بود.... با خنده پرسید: _ریحانه این کارا یعنی چی؟میخوام بچمو بغل کنم.... بلند گفتم: _شاهرخ کاری که گفتمو انجام بده.... لباساتم میدم پوران خانم بیست و چهار ساعت بذاره توی آب تا تمیز بشه.... ماشینتم فردا میبری کارواش.... سرشو کج کرد و با خنده گفت: _الان به تو هم دست نزنم؟ کلافه گفتم: _برو تا اون سگ کل زندگیمو کثیف نکرده.... با خنده سرشو تکون داد و از اتاق خارج شد.... صدای صحبتش میومد که به لایلا میگفت: _سگو بده به من‌....خانم خونه فرموده که اینجا باغ وحش نیست.... ❃| @havaye_zohoor |❃