♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هشتاد_و_سه
#فصل_اول
چند دقیقه ای منتظر موندم و استاد در حال ورق زدن صفحات کتابش بود...
داشت دنبال متنی یا کلمه ای توی کتاب می گشت...
موبایلمو در آوردمم و خودم رو سرگرم موبایل کردم...
چند لحظه بعد، استاد با صندلی چرخدار چرخید به پشت و به من نگاه کرد.
بعد از چند لحظه با جدیت گفت:
_خب، مبحث کنفرانست که مشخصه...فقط یه سری مطالب رو باید بهت بگم چون فردا احتمالا از هیئت علمی دانشگاه هم حضور داشته باشن...
از سر نگرانی هین بلندی کشیدم و گفتم:
_چییی؟؟
استاد تعجب و ترس منو که دید ، فورا گفت:
_نترس، قرار نیست تو رو محک بزنن یا بهت نمره ای بدن...
فقط میخوان ببینن روند کنفرانس ها چطوریه و دانشجو تا چه اندازه آمادگیشو داره....
داشتم به حرفهاش گوش میکردم ...
یکهو پرسید:
_سوالی نداری؟؟
_چرا؟؟
_چی چرا؟؟؟
با غر و ناله گفتم:
_چرا اینقدر دیر به من اطلاع دادین؟ فردا کفرانسه و شما تازه الان یادتون اومده به من بگید؟؟
اخمی کردم و گفتم:
_نمیدونم شما توی زندگی شخصی تونم اینقدر سر به هوا هستینیا فقط با من لج میکنین؟؟؟
اعصابم خورد شده بود...
مسئله به این مهمی رو گذاشته بود شب آخر بهم بگه...
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_زندگی شخصیم؟ آخه من چرا باید باهات لج کنم...حرفات خنده داره خانم سامری...
از حرفایی که زده بودم پشیمون شدم...
فورا گفتم:
_خب آخه من فردا چجوری کنفرانسبدم؟شما حتی پیش خودتون نگفتین منیکه یکی دوهفته اس از بیمارستان مرخص شدم، چجوری میتونم شب آخر این همه مبحث رو مرور کنم!
سکوت کرده بود...هم متعجب بود هم داشت فکر میکرد...
بعد از چند لحظه فقط گفت:
_بله، عذر میخوام،حق با شماست
شرمنده شدم و یکهو گفتم:
_اما نمیخواستم.....
_حرف درستی زدی،اما مطمئنم از پس کنفرانس فردا بر میایی.نگران نباش...منم کمکت میکنم...
از جاش بلند شد و از روی میزش چند تا برگه و خودکار و مداد برداشت اومد کنارم روی تخت نشست...
بوی عطرش هوش از سرم برد....
استاد دانشگاهم....
تا این حد بهم نزدیک؟؟تا این حد بهم محرم؟؟؟
برام جذاب بود....
شروع کرد به نوشتن مطالب مهم...
نمیدونم چرا اینجوری شده بودم، نسبت بهش ضعف داشتم ...
وقتی کنارم بود، تمام دنیا رو فراموش میکردم و محو تماشا میشدم....
این درحالی بود که من اصلا به هیچ مردی اهمیت نمیدادم...
از همه ی مرد ها به جز داداشم بدم میومد....
اما این مرد،واقعا فرق داشت...
سرش روی برگه بود و داشت همزمان بهم مطالب رو توضیح میداد...
انصافا تدریسش جذابتر شده بود ،لااقل برای من اینجوری بود...
چقدر روی برگه خوش خط تر از تخته دانشگاه مینوشت...
محو حرکات دستش روی کاغذ شدم و انگشتر نقره ای که توی دستش بود...
سنگ سفیدی که خیلی براق بود....
استاد سرش رو بالا آورد و گفت:
_این جمله ای که الان گفتم خیلی مهمه، خودت دوباره تکرارش کن.....
هاج و واج بهش نگاه کردم...
منظورش کدوم جمله بود؟؟پس چرا من چیزی یادم نمیاد؟!
چشمهاش پر از سوالمو دید که گفت:
_گوشنمیکردی؟؟؟
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هشتاد_و_سه
#فصل_دوم
با صدای در زدن از خواب بلند شدم.
چشمامو باز کردم و به دور و برم نگاه کردم....
شاهرخ مثل یک خرس قطبی خوابیده بود....اصلا انگار نه انگار که یکی داره در اتاقو میکوبه.....
بازوشو تکون دادم و صداش زدم:
_شاهرخ....پاشو ببین کی در میزنه...
اما انگار صدامو نمیشنید....
بالشتش رو محکم از زیر سرش کشیدم و گفتم:
_شاهرخ بلند شو دیگه....
چشماشو باز کرد و با خواب آلودگی پرسید:
_چیه چی شده؟
خسته تر از خودش گفتم:
_یکی داره درو از جا میکنه...
مکثی کرد و با سردرگمی گفت:
_خب درو باز کن....
اینو گفت و دوباره خوابید...
حرصم دراومد...
از جام بلند شدم و با چشمای خواب آلود، شالمو انداختم روی سرم و مانتومو نصفه و نیمه تنم کرد و رفتم سمت در....
درو با عصبانیت باز کردم و با اخم به گارسن خانمی که پشت در بود، زل زدم...
با نگرانی بعم نگاه کرد....بعد یه چیزایی به انگلیسی گفت....
حرصم دراومد....چون نمیدونستم چی داره میگه.....تنها حرفی که به ذهنم رسید همین بود:
_I dont know what you say, can you speak persion?
ترجمه ی حرفم این بود که من نمیدونم شما چی میگین، آیا میتونید فارسی صحبت کنید؟
دیدم که لبخندی زد و بعد شروع کرد به فارسی صحبت کردن....
لهجه ی غلیظی داشت و فارسیش زیاد خوب نبود....
گفت:
_خانم و آقا امر کردن که بیام و شما رو برای صبحانه بیدار کنم...من قصد مزاحمت نداشتم....
با اخم گفتم:
_باشه....
و درو بستم....
برگشتم سمت اتاق تخت خواب و دوباره خوابیدم...
ساعت ۸ صبح بود و اونا انگار خیلی سرخوش بودن....
اصلا درک نمیکردن که من ساعت ۱ نصف شب خوابیدم....
شاهرخ نگاهی بهم کرد و پرسید:
_کی بود؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:
_هیچکس....
و بعد دوباره خوابیدم....
دو سه ساعتی گذشت و دوباره از خواب بیدار شدم...
این بار دیگه اثری از خستگی در وجودم نبود...
نگاهی به تخت انداختم...
شاهرخ نبود.....
احتمال دادم که برای صبحانه رفته باشه پایین...
از جام بلند شدم و بعد از اینکه آماده شدم، رفتم پایین پیش بقیه....
همه دور هم نشسته بودند و مشغول خوش و بش بودند....
سلام کردم و با لبخند جواب سلامم رو دادند....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هشتاد_و_سه
#فصل_سوم
مهمانها رسیدن...
شاهرخ به سوفیا اخطار داده بود که خودش رو به عنوان خواهر شاهرخ معرفی میکنه...
به مهمانها خوش آمد گفتم و وارد خونه شدن...
سه تا مرد کت و شلواری بودن که با همسرانشون اومده بودن....
یکی از یکی بیحجاب تر...
نشستیم و پوران خانم مشغول پذیرایی ازشون شد...
یکی از آقایون با خنده به شاهرخ گفت:
_آقا شاهرخ...چیشد که ایران موندگار شدی؟ انگلستان بهتر نبود؟
شاهرخ نگاهی به من انداخت و با خنده جواب داد:
_از بلایایازدواجه دیگه....از وقتی ازدواج کردم، همینجا نگهم داشتن...
با حرص بهش نگاه کردم....
یعنی من به زور نگهش داشتم؟؟؟
توی دلم بهش گفتم خیلی بیشعوری شاهرخ...
و با کنایه و لبخند گفتم:
_بله حق با شاهرخ خان هست....آخه ایشون هیچ تمایلی به ازدواج نداشتن و من ایشون رو مجبور کردم....
و بعدهم با چشم غره به شاهرخ نگاه کردم....
اون آقا قهقهه ای زد و خطاب به شاهرخ گفت:
_شاهرخ مثل اینکه دخترای ایرانی ها زرنگ ترن...اینجا رو با انگلستان اشتباه نگیر...
شاهرخ حسابی حرصش دراومده بود....
حقشم بود...
یکی از خانم ها با صدایی تودماغی و لهجه که معلوم میشد خارجیه، آهسته ازم پرسید:
_عزیزم شما چجوری با آقا شاهرخ آشنا شدین؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_توی یکی از مهمانی های شبانه...
دوباره پرسید:
_چجوری راضی شدی با یه مرد خارجی ازدواج کنی؟
این سوال دقیقا همون درد من بود....
اینکه من اصلا هیچ انتخابی در ازدواجم نداشتم....
فقط داداش سپهر و شاهرخ برام تصمیم گرفتن...
بعد از سکوتی طولانی جواب دادم:
_نمیدونم چیشد...تا به خودم اومدم، سر سفره عقد بودم...
بلند زد زیر خنده و با ذوق و شوق گفت:
_پس معلوم نیست چقدر عاشق هم بودین....
آهسته پوفی کشیدم که شاهرخ مرموزانه گفت:
_بله....خیلی...
حرصی به شاهرخ نگاه کردم که با لبخند نگام کرد...
❃| @havaye_zohoor |❃