♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_نه
#فصل_اول
دانشگاه کلاس نداشتم برای همین حوصلم سررفته بود....
داشتم دور تا دور حیاط می دویدم و ورزش میکردم که هاجر خانم با عجله اومد توی حیاط و گفت:
_خانم...
_چی شده
_شاهرخ خان پشت در منتظر شمان...
بلند فریاد کشیدم:
_چی؟ بیخود کرده مرتیکه پررو...درو براش باز نکنیاآاا
هاجر خانم با نگرانی گفت:
_ریحانه خانم، شاهرخ خان اگه ناراحت بشن، آقا سپهر عصبانی میشنااا...
پوفی کشیدم و گفتم:
_باشه، برو شالمو بیار ،بعد درو براش باز کن...
چشمی گفت و رفت توی خونه...
با عصبانیت نشستم زیر سایه درخت...
هاجر خانم شالمو اورد و انداختم روی سرم و بهش گفتم:
_هاجر خانم، برو داخل خونه ولی هوش و هواست اینجا باشه هااا...
باشه ای گفت و رفت داخل...در حیاط باز شد و شاهرخ اومد داخل....
داشت میرفت سمت در پذیرایی که بلند گفتم:
_من اینجام....
سرشو چرخوند و تا منو دید، لبخندی روی لبش نشست....
بی توجه بهش، سرمو برگردوندم و به سمت دیگه ای نگاه کردم...
همچنان زیر سایه درخت نشسته بودم و حتی به احترامش بلند نشدم...
اومد رو به روم ایستاد و پرسید:
_حالت چطوره؟
با عصبانیت بهش نگاه کردم...
کت و شلوار سرمه ای با پیراهن سفید و کروات....
این مرد خیلی خوشتیپ بود...ولی ای کاش باطنشهم مثل ظاهرش بود....
با کنایه گفتم:
_عروسی تشریف می برین؟
خندید و گفت:
_تو اینجوری فکر کن....
_چیکارم داری شاهرخ؟
همون لحظه فورا از جام بلند شدم و با عصبانیت ادامه دادم:
_شاهرخ،این مزاحمت هات داره میره رو اعصابم...نمیخوام ببینمت...متوجه میشی
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_نه
#فصل_دوم
چشماش درشت شد و با تعجب گفت:
_نمیشه ریحانه جان...من تا یک ماه دیگه نوبت جراحی دادم به بیمار هام
داداش سپهر با تعجب گفت:
_عهههه نیلوفر خب چرا همچین کاری کردی!
نیلوفر با لب و لوچه آویزون گفت:
_خب من که نمیدونستم اینجوری میشه...
با خنده گفتم:
_حالا اگه بیمارات یک سال دیر تر عمل جراحی زیبایی بینی و از این خرت و پرت ها انجام بدن، دنیا زیر و رو میشه؟
با لبخند گفت:
_از خودت یادت نیست ریحانه؟ که چقدر اصرار میکردی و همش میگفتی خانم دکتر لطفا زود ترین نوبت رو به من بدین....
خنده ام گرفت و گفتم:
_خب من میخواستم تا قبل کنکورم حالم بهتر بشه....
ابروشو بالا انداخت و گفت:
_خب بیمار های منم قطعا دلایلی دارن که نمیخوان عمل زیبایی شون به تاخیر بیفته...
اون هم به مدت یکسال....غیرممکنه...
راست میگفت...
_پس نیلوفر جون، این یک ماه جراحی که گذشت ، خواهشا دیگه پذیرش بیمار نداشته باش...
شاهرخ با خنده خطاب به سپهر گفت:
_بچه ی شما درآینده پزشک میشه، چون از همین حالا میره اتاق عمل...
داداش با ذوق گفت:
_بچم فقط باید بیاد توی شرکت...
نیلوفر با غر گفت:
_واااا...خب شاید مدیریت شرکت رو دوست نداشته باشه....نباید مجبورش کنیم...
داداش لبخندی زد و گفت:
_چشم خانووم....من تسلیم شدم...
خنده ام گرفت...
داداش رو به من کرد و با شوخی گفت:
_بچه ی من، کی از تنهایی در میاد و یک همبازی پیدا میکنه خواهر گلم؟
خنده روی لبهام خشک شد...
شاهرخ منتظر عکس العمل من بود...
_هنوز خیلی مونده داداشم...
ابروهاشو بالا انداخت و با تعجب پرسید:
_برای چی ریحانه جان؟ شما دیگه بزرگ شدی و همه چیزو درک میکنی...یک بچه برای خونه ی شما لازمه...
_نه داداش، هنوز آمادگیشو ندارم....
شاهرخ فورا گفت:
_میبینی سپهر؟ من هزاران کارمند رو توی ایران و خارج کشور دارم مدیریت میکنم و بهشون حقوق میدم و از عهده ی همشون بر اومدم ، ولی از پس خواهر جنابعالی بر نمیام...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_نه
#فصل_سوم
با غصه گفت:
_ با یه بچه اومدی که... از دوقلوهامون چرا فقط یکی مونده؟ مگه چقدر حرصت داد اون نامرد که بچت زنده نموند؟؟
با غم گفتم:
_داداش خودتو ناراحت نکن...کاریه که شده...
دندوناشو یه هم فشرد و با کینه گفت:
_اگه زنده بود گردنشو می شکوندم....
با ناراحتی گفتم:
_اون زمانیکه اصرار میکردم منو مجبور به این ازدواج نکنید، این روزا رو می دیدم....
سرشو پایین انداخت و گفت:
_شرمنده ام ریحانه....مهرداد تک گل بود....مهرداد غیرت داشت...مرد بود...ای کاش از هم جدا نمی شدین...
داداشم هنوز از ماجرای بین من و مهرداد خبر نداشت....
وگرنه بیشتر از این ها از دست شاهرخ عصبانی میشد...
رفت توی پذیرایی و نشست پیش بقیه مهمانها...
خانواده نیلوفر هم اومده بودن...
و خانواده معاون و چند تا از کارمند های شرکت....
داداش میکائیل رو بغلش کرد و با خنده گفت:
_فسقلی بگو دایی....بگو دایی سپهر...
با خنده گفتم:
_داداش هنوز زبون باز نکرده که....
یا ذوق گفت:
_دلم میخواد اولین چیزی که میگه، دایی باشه...نه مامان و نه بابا....
اخمی تصنعی کردم و گفتم:
_دیگه چی داداش....پس بچه ی شما هم اولین حرفی که میزنه باید بگه عمه..
بلند تر از قبل زد زیر خنده...
توی دلم قربون صدقه اش رفتم....
بعد از شام از داداش و بقیه خداحافظی کردم و برگشتم خونه..
باید فردا میرفتم دانشگاه...
باید میرفتم سراغ دوستانم و ادامه ی تحصیلم رو شروع میکردم....
صبح شد و مقنعه ی مشکیم رو سرم کردم و با یک مانتوی گشاد و خوشگل سوار ماشین شدم...
قرار بود میکاییل رو ببرم پیش نیلوفر....
بعد از اینکه میکائیل رو تحویل نیلوفر دادم، حرکت کردم سمت دانشگاه....
❃| @havaye_zohoor |❃