eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
30 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
146 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/16934781323516
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃                                °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ دانشگاه کلاس نداشتم برای همین حوصلم سررفته بود.... داشتم دور تا دور حیاط می دویدم و ورزش میکردم که هاجر خانم با عجله اومد توی حیاط و گفت: _خانم... _چی شده _شاهرخ خان پشت در منتظر شمان... بلند فریاد کشیدم: _چی؟ بیخود کرده مرتیکه پررو...درو براش باز نکنیاآاا هاجر خانم با نگرانی گفت: _ریحانه خانم، شاهرخ خان اگه ناراحت بشن، آقا سپهر عصبانی میشنااا... پوفی کشیدم و گفتم: _باشه، برو شالمو بیار ،بعد درو براش باز کن... چشمی گفت و رفت توی خونه... با عصبانیت نشستم زیر سایه درخت... هاجر خانم شالمو اورد و انداختم روی سرم و بهش گفتم: _هاجر خانم، برو داخل خونه ولی هوش و هواست اینجا باشه هااا... باشه ای گفت و رفت داخل...در حیاط باز شد و شاهرخ اومد داخل.... داشت میرفت سمت در پذیرایی که بلند گفتم: _من اینجام.... سرشو چرخوند و تا منو دید، لبخندی روی لبش نشست.... بی توجه بهش، سرمو برگردوندم و به سمت دیگه ای نگاه کردم... همچنان زیر سایه درخت نشسته بودم و حتی به احترامش بلند نشدم... اومد رو به روم ایستاد و پرسید: _حالت چطوره؟ با عصبانیت بهش نگاه کردم... کت و شلوار سرمه ای با پیراهن سفید و کروات.... این مرد خیلی خوشتیپ بود...ولی ای کاش باطنش‌هم مثل ظاهرش بود.... با کنایه گفتم: _عروسی تشریف می برین؟ خندید و گفت: _تو اینجوری فکر کن.... _چیکارم داری شاهرخ؟ همون لحظه فورا از جام بلند شدم و با عصبانیت ادامه دادم: _شاهرخ،این مزاحمت هات داره میره رو اعصابم...نمیخوام ببینمت...متوجه میشی ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ چشماش درشت شد و با تعجب گفت: _نمیشه ریحانه جان...من تا یک ماه دیگه نوبت جراحی دادم به بیمار هام داداش سپهر با تعجب گفت: _عهههه نیلوفر خب چرا همچین کاری کردی! نیلوفر با لب و لوچه آویزون گفت: _خب من که نمیدونستم اینجوری میشه... با خنده گفتم: _حالا اگه بیمارات یک سال دیر تر عمل جراحی زیبایی بینی و از این خرت و پرت ها انجام بدن، دنیا زیر و رو میشه؟ با لبخند گفت: _از خودت یادت نیست ریحانه؟ که چقدر اصرار میکردی و همش میگفتی خانم دکتر لطفا زود ترین نوبت رو به من بدین.‌‌‌... خنده ام گرفت و گفتم: _خب من میخواستم تا قبل کنکورم حالم بهتر بشه.... ابروشو بالا انداخت و گفت: _خب بیمار های منم قطعا دلایلی دارن که نمیخوان عمل زیبایی شون به تاخیر بیفته... اون هم به مدت یکسال....غیرممکنه... راست میگفت... _پس نیلوفر جون، این یک ماه جراحی که گذشت ، خواهشا دیگه پذیرش بیمار نداشته باش... شاهرخ با خنده خطاب به سپهر گفت: _بچه ی شما درآینده پزشک میشه، چون از همین حالا میره اتاق عمل... داداش با ذوق گفت: _بچم فقط باید بیاد توی شرکت... نیلوفر با غر گفت: _واااا...خب شاید مدیریت شرکت رو دوست نداشته باشه....نباید مجبورش کنیم... داداش لبخندی زد و گفت: _چشم خانووم....من تسلیم شدم... خنده ام گرفت... داداش رو به من کرد و با شوخی گفت: _بچه ی من، کی از تنهایی در میاد و یک همبازی پیدا میکنه خواهر گلم؟ خنده روی لبهام خشک شد...‌ شاهرخ منتظر عکس العمل من بود..‌. _هنوز خیلی مونده داداشم... ابروهاشو بالا انداخت و با تعجب پرسید: _برای چی ریحانه جان؟ شما دیگه بزرگ شدی و همه چیزو درک میکنی...یک بچه برای خونه ی شما لازمه... _نه داداش، هنوز آمادگیشو ندارم.... شاهرخ فورا گفت: _میبینی سپهر؟ من هزاران کارمند رو توی ایران و خارج کشور دارم مدیریت میکنم و بهشون حقوق میدم و از عهده ی همشون بر اومدم ، ولی از پس خواهر جنابعالی بر نمیام... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ با غصه گفت: _ با یه بچه اومدی که... از دوقلوهامون چرا فقط یکی مونده؟ مگه چقدر حرصت داد اون نامرد که بچت زنده نموند؟؟ با غم گفتم: _داداش خودتو ناراحت نکن...کاریه که شده... دندوناشو یه هم فشرد و با کینه گفت: _اگه زنده بود گردنشو می شکوندم.... با ناراحتی گفتم: _اون زمانیکه اصرار میکردم منو مجبور به این ازدواج نکنید، این روزا رو می دیدم.... سرشو پایین انداخت و گفت: _شرمنده ام ریحانه....مهرداد تک گل بود....مهرداد غیرت داشت...مرد بود...ای کاش از هم جدا نمی شدین... داداشم هنوز از ماجرای بین من و مهرداد خبر نداشت.... وگرنه بیشتر از این ها از دست شاهرخ عصبانی میشد... رفت توی پذیرایی و نشست پیش بقیه مهمانها... خانواده نیلوفر هم اومده بودن... و خانواده معاون و چند تا از کارمند های شرکت.... داداش میکائیل رو بغلش کرد و با خنده گفت: _فسقلی بگو دایی....بگو دایی سپهر... با خنده گفتم: _داداش هنوز زبون باز نکرده که.... یا ذوق گفت: _دلم میخواد اولین چیزی که میگه، دایی باشه...نه مامان و نه بابا.... اخمی تصنعی کردم و گفتم: _دیگه چی داداش....پس بچه ی شما هم اولین حرفی که میزنه باید بگه عمه..‌ بلند تر از قبل زد زیر خنده... توی دلم قربون صدقه اش رفتم.... بعد از شام از داداش و بقیه خداحافظی کردم و برگشتم خونه.. باید فردا میرفتم دانشگاه... باید میرفتم سراغ دوستانم و ادامه ی تحصیلم رو شروع میکردم.... صبح شد و مقنعه ی مشکیم رو سرم کردم و با یک مانتوی گشاد و خوشگل سوار ماشین شدم... قرار بود میکاییل رو ببرم پیش نیلوفر.... بعد از اینکه میکائیل رو تحویل نیلوفر دادم، حرکت کردم سمت دانشگاه.... ❃| @havaye_zohoor |❃