♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_هشت
#فصل_دوم
_راستش نیلوفر....
_جانم
_من هنوز مطمئن نیستم...هنوز نتونستم با شرایط زندگیم کنار بیام...هنوز خودمو نشناختم....
قدمی جلوتر رفتم و آهسته گفتم:
_نیلوفر....من هنوز از شاهرخ خجالت میکشم....
لبخندی زد و گفت:
_عزیزم این چیزا طبیعیه...خیلی زود بهش عادت میکنی و باهاش صمیمی میشی...
لبخندش غلیظ تر شد و آهسته گفت:
_طوری میشه که حاضری جونتو براش بدی....مطمئن باش آقا شاهرخ همین الان این احساس رو نسبت بهت داره...
با غصه ادامه دادم:
_من هنوز نتونستم به عنوان همسر قبولش کنم....خیلی تلاش میکنم اما بی فایده اس...
من نمیتونم توی این موقعیت، یک موجود بی گناه رو به دنیا بیارم....
من نیاز به فرصت دارم....اما شاهرخ نمیخواد این فرصت رو بهم بده...
اومد جلو تر و دستمو گرفت و گفت:
_ببین عزیزم، من و تو همسر مردهایی هستیم که از لحاظ مالی خیلی خیلی ثروتمندن و دوست دارن که این مال و اموال، دست آدم های غریبه نیفته....
دوست دارن وارث داشته باشن و بچه هاشون رو توی ناز و نعمت بزرگ کنن....
سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم....
نیلوفر لبخندی زد و رفت سینی چای رو برداشت....فورا جلو رفتم و سینی رو گرفتم ازش و باهم رفتیم توی پذیرایی...
داداش و شاهرخ همچنان مشغول صحبت کردن بودن...
رفتم سوغاتی هایی که از لندن خریده بودم رو آوردم و همه رو دونه دونه به سپهر و نیلوفر نشون دادم....
داداش وقتی لباس نوزادی ها رو دید، با ذوق جلو اومد و گفت:
_ریحانه، چقدر اینا بانمکن....
لبخندی زدم و گفتم:
_داداش تابحال لباس نوزادی از نزدیک ندیدی...آره؟؟
با خنده گفت:
_چرا....دیدم...
_واقعا؟؟؟ کجا دیدی؟
با انگشت اشاره ش آهسته زد روی بینیم و با خنده گفت:
_وقتی که خودت نوزاد بودی....
شاهرخ پقی زد زیر خنده...
حرصی بهش نگاه کردم و همچنان میخندید....
نیلوفر یکی از تفنگ ها رو برداشت و با ذوق گفت:
_حالا اگه پسر نباشه، این تفنگ ها دیگه به دردش نمیخورن هااا...
داداش سپهر با لبخند گفت:
_فدای سرت....
خیلی خوشحال میشدم وقتی که میدیدم داداش اینقدر هوای نیلوفر رو داره...
خطاب به نیلوفر گفتم:
_نیلوفر جان
_جونم عزیزم
_میگم دیگه نباید بری مطب....بشین خونه و این ۸ ماه رو کامل استراحت کن....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_هشت
#فصل_سوم
نیلوفر با تعجب نگاهم میکرد..
با ناراحتی پرسید:
_یعنی آقا شاهرخ فوت شده؟
سکوت کردم....
ادامه داد:
_آقا شاهرخ به سپهر گفته بود که زندگیت رو به راهه و مشکل سپهر باعث میشه نگران بشی...برای همین بهت چیزی نگیم...
به ما نگفت که دخترتون رو از دست دادین...
سرمو پایین انداختم....
یکهو ازش پرسیدم:
_کار های شرکت رو کی انجام میده؟
_معاون جانشین سپهر شده...
_چرا خونه ی خودت نبودی نیلوفر؟
آهی کشید و گفت:
_خونه بدون سپهر سوت و کوره...
مکثی کرد و گفت:
_بخصوص وقتی که بچه هست، ولی پدر نیست...
با تعجب بهش نگاه کردم....
یه حدسایی زدم اما باورم نمیشد...
با خنده پرسیدم:
_نیلوفر؟؟
خندید....
از جام بلند شدم و بغلش کردم....
با خوشحالی پرسیدم:
_داداش میدونه؟
_دلم نیومد بهش بگم...
_چندماهته نیلوفر؟
با خنده گفت:
_هنوز سه ماهه...
خیلی خوشحال شده بودم....اینکه داداشم پدر شده....
قاطعانه تصمیم گرفتم که هرجور شده از زندان نجاتش بدم...
رفتم سراغ کارهای داداش سپهر ...
چند روزی یه پام شرکت بود و یه پامزندان....
با وکیل داداش همش دنبال کارهای آزادیش بودیم....
یکی از زمین های خارج شهر رو گذاشته بودم فروش...
باید پول بدهی های به ناحق داداش رو جور میکردم....
حدود پونصد میلیون زیر قیمت فروختم....
یه هفته ای طول کشید و بلاخره داداشم آزاد شد....
روزی که از زندان بیرون اومد، من و نیلوفر خیلی گریه کردیم....
گریه از سر شوق...
چون داداشم هفت یا هشت ماه توی زندان بوده و من خبر نداشتم....
شاهرخ اونو به ناحق انداخته بود زندان....
شبی که از زندان آزاد شد، رفتیم خونه ی خودشون....
شام اونجا بودیم و داشتم به نیلوفر کمک میکردم....
داداش تازه متوجه شده بود که نیلوفر بارداره...
با لبخند اومد توی آشپز خونه و گفت:
_کمک لازم ندارین؟
نیلوفر گفت:
_نه سپهر جان....شما برو خسته ای...
_آره داداش من هستم اینجا شما برو....
بهم نگاه کرد و اومد جلوتر و با غصه گفت:
_چقدر لاغر شدی ریحانه....چی بهت گذشته؟
بغضی ته گلوم نشست اما فرو دادم...
_شما هم حال بهتری نسبت به من نداریا....
❃| @havaye_zohoor |❃