🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_شش
#فصل_اول
موبایلو توی اون تاریکی شب، جلوی صورتم آوردم...
باورم نمیشد...
خودش بود....زهرا پشت خط بود...
با لبخند جواب دادم که گفت:
_عروس گلمون چطوره ؟
دلم اب شد...اولین بار بود که از این عروس گفتن لذت می بردم...
با دوف گفتم:
_سلام...ممنون عزیزم
خندید و گفت:
_سلام از ماست...چطوری ریحانه؟ببخشید این وقت شب مزاحمت شدم...
با خنده گفتم:
_اختیار داری ، این چه حرفیه،اتفاقا الان به یادت بودم
_راستش ریحانه خیلی نگرانم...
_برای چی عزیز دلم؟
_برای فرداشب....خواستم باهات حرف بزنم آروم شم...یخورده ازت راهنمایی بگیرم
بلند زدم زیر خنده....
همونطوریکه میخندیدم،پرسیدم:
_از من راهنمایی بگیری؟؟؟
با غرو خنده گفت:
_خب معلومه...ماشاءالله تو تجربت بیشتر از منه...
راست میگفت....این من بودم که شب خواستگاری و مراسم رو گذرونده بودم...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_زهرا جان...فقط میتونم بهت بگم که اصلا استرس نداشته باش...هرچی نگرانیت بیشتر باشه، برنامه هات هم بهم میریزه...
با غر گفت:
_واااا...مگه میشه تو شب خواستگاری اضطراب نداشت؟
اصلا ببینم....وقتی ما اومدیم خواستگاریت، تو استرس نداشتی؟؟؟
پقی زدم زیر خنده....
_استرس داشتم ولی نه به اندازه تو....
پوفی کشید و گفت:
_تو خیلی میخندی....الان تماس تصویری میگیرم ببینم داری چیکاار میکنی....
با خنده گفتم:
_باااشه...انلاین شو...
و تلفنو قطع کردم....
اینترنتمو روشن کردم و زدم روی دکمه تماس...
منتظر موندم...
از فرصت استفاده کردم و گیره رو از موهام جدا کردم و موهامو باز گذاشتم...
گاهی اوقات،این باز گذاشتنِ موهام، حس خوبی بهم میداد...
موهام هرچقدر که بلند تر میشد، رنگش روشن تر میشد...
موهامو باز گذاشتم تا اکسیژن بهشون برسه...
❃| @havaye_zohoor |❃
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_شش
#فصل_دوم
ماشین شاهرخ توی پارکینگ فرودگاه پارک بود و مجبور شدیم با یکی دیگه از ماشین هاش بریم خونه داداشم...
شاهرخ بین راه توقف کرد و یک جعبه بزرگ شیرینی و یک گل پایه بلند و بزرگ خرید و بعدش دوباره راه افتاد...
یکی از جغجغه هایی که برای فسقلی خریده بودم رو از توی نایلون درآورده بودم و داشتم تکونش میدادم و توی دلم، برای برادر زاده ام قربون صدقه میرفتم....
_بچه شدی یا هوای بچه کردی ریحانه
بهش نگاه کردم و با جدیت گفتم:
_هیچ کدوم...
همونطوریکه میخندید گفت:
_کی بشه برای بچه ی خودمون بریم سیسمونی بخریم...
_هنوز خیلی مونده...
با اعتراض گفت:
_شروع نکن دیگه ریحانه...ما قبلا حرفامونو زدیم...
_من نمیخواستم....خودت شروع کردی...قبلا باهم حرف زدیم و قرار شد یه چند سالی حرف بچه نباشه....
با حرص گفت:
_ریحانه...من حق دارم پدر بشم....من حق دارم با این همه سر و ثروت، یک وارث داشته باشم تا این همه دارایی بهش برسه....منو درک کن ریحانه....من الان ۳۴ سالمه و باید بچه داشته باشم...البته به یک بچه قانع نیستمااا...
فورا با عصبانیت گفتم:
_معلوم هست داری چی میگی شاهرخ؟؟ تو فقط داری خودتو نگاه میکنی......پس من چی؟ الان هم سن و سال های من دارن از زندگیشون و مجرد بودنشون لذت میبرن....
ولی من چی؟ بعد از این همه کش مکش و سختی و شکست عشقی، افتادم دست تو...درس و دانشگاهم که تعطیل....حالا هم میگی بچه داری کنم؟؟؟
_من که گفتم برات پرستار کودک میگیرم تا خودتم دست به سیاه و سفید نزنی...تو الان واقعا از زندگیت لذت نمیری؟داری توی خونه ای زندگی میکنی که ده ها میلیارد قیمتشه...
ماشین زیر پات میلیاردیه.....اگه همین الان گرون ترین چیزهارو بخوایی، کمتر از ثانیه برات آماده میشه....ریحانه چرا قبول نمیکنی
تو حسرت هیچ چیز توی دلت نیست....یعنی من نمیذارم.....
بغض کرده بودم اما سعی میکردم اون رو فرو بدم و هیچکس جز خدا از سر درونم آگاه نشه....
رسیدیم منزل داداش...
با شاهرخ سرسنگین بودم...
_ریحانه جان، جعبه شیرینی رو شما بردار، بقیه رو من میارم بالا....
بدون اینکه بهش نگاه کنم، رفتم از صندلی عقب جعبه شیرینی رو برداشتم...
داشتم کیفمو روی شونم مرتب میکردم که شاهرخ با خنده گفت:
_ریحانه بیا در ماشینو قفل کن دستم پره...
نگاهی بهش انداختم...
واقعا راست میگفت
هم جعبه گل به اون بزرگی رو برداشته بود و هم وسایل سیسمونی و سوغاتی ها
رفتم جلو و پرسیدم:
_سوییچ کجاس؟
_توی جیب کتمه....
دستمو بردم توی جیبش و سوییچ رو برداشتم و در ماشین رو قفل کردم...
❃| @havaye_zohoor |❃
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_شش
#فصل_سوم
نشستیم روی مبل و شروع کرد به گله کردن:
_این همه مدت کجا بودی دختر؟ یکهو توی دانشگاه غیبت زد...همه سراغ تو رو میگرفتن...
خیلی عذاب وجدان گرفتم....
ادامه داد:
_حتی استاد رامهر...
لبخندی روی لبم نشست....
_چی گفت بهت شیدا؟
خیلی بی تفاوت گفت:
_یه روز اومد بهم گفت شما از خانم سامری خبر دارین؟ منم گفتم نه خبر ندارم....چطور مگه استاد؟ ایشون هم گفت که شنیده جنابعالی بدون هیچ اطلاع قبلی، غیب شدی....
چه حس خوبی بود اینکه مهرداد نگرانم بوده...
شیدا یکهو با حالت غمگینی گفت:
_ریحانه....
_جانم...
_یه چیزی بهت میگم....فقط سعی کن آرامش خودتو حفظ کنی....
یه نگرانی افتاد توی وجودم.......
_بگو شیدا....
_قول دادیا...
_باشه...بگو ببینم چی شده....
با تردید و نگرانی و غصه گفت:
_استاد رادمهر فوت کرده....
سکوت کرد....
جا خوردم.....
جمله ی شیدا رو داشتم تحلیل میکردم....
کی؟ مهرداد؟؟؟؟ باورش سخت بود...
محال بود....
تمام خاطراتم با مهرداد از جلوی چشمم رد شد...
کمی به خودم اومدم...
اشک توی چشمام جمع شده بود...
تا پلک زدم، اشکهام ریخت روی صورتم...
شیدا با وحشت بهم نگاه کرد و گفت:
_ریحانه خوبی؟؟
اشکهام بیشتر از قبل سرازیر شد....
صدام در نمیومد....
یکهو پقی زد زیر خنده و گفت:
_ریحانه یه وقت سکته نکنی.....بابا شوخی کردم ببینم عکس العملت چیه....تو سابقه سکته هم داری یه وقت نیفتی روی دستمون....
با بغض گفتم:
_دروغ نگو.....اینجوری میگی یه وقت من ناراحت نشم...
بلند تر از قبل خندید و گفت:
_ به جان خودم قسم میخورم دروغ گفتم....استاد رادمهر زنده اس....تازه خیلی هم سختگیر شده....
اینقدری از دست شیدا عصبانی شدم که از داخل ظرف یه شکلات برداشتم و محکم پرت کردم سمتش و همزمان گفتم:
_دیگه از این شوخیا نکنی بی ادب....
شکلات محکم خورد روی پیشونیش....
با خنده آخ بلندی گفت و نالید:
_مثل اینکه هنوزم خاطر خواهشی ریحانه....
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_فراموشش کن....
با ناراحتی بهم نگاه کرد و گفت:
_شوهرت کجاست ؟ این همه مدت شمال چیکار میکردی؟
با دلی پر از غم، داستان زندگیمو براش تعریف کردم....
توی بعضی از فراز های زندگیم، پا به پای من اشک ریخت...
وقتی داستان این همه مدت رو براش تعریف کردم، با بغض گفت:
_خدا لعنتش کنه که اینقدر تو رو زجر داد....الان فسقلیمون کجاست ببینمش؟
با لبخندی پر از درد گفتم:
_الان میارمش....
از جام بلند شدم و رفتم توی اتاق....
میکائیل رو بغل کردم و آوردم توی پذیرایی...
مثل همیشه خواب بود....
شیدا با ذوق گفت:
_ای جانم....چقدر کوچیکه....
بغلش کردم و آهسته گونشو بوسید....
_ریحانه متاسفانه شبیه باباشه....
خندیدم و گفتم:
_خب پسره دیگه....
چشمکی زد و گفت:
_البته باباش خوشگلم بود....
سرمو انداختم پایین....
شاهرخ فقط ظاهر زیبایی داشت....اما باطنش هیچوقت زیبا نبود...
شیدا با امیدواری گفت:
_این پسر وقتی بزرگ بشه، خیلی کمکت میکنه ریحانه...
_امیدوارم....
دستای کوچولوشو گرفت و محکم بوسید....
_آخ دلم میخواد محکم فشارش بدم گریه کنه...
با تعجب پرسیدم:
_چه کاریه آخه؟مگه مردم آزاری؟اصن بده من بچمو....
با خنده گفت:
_حالا مهربون نشو واسه من....
هردو خندیدیم....
یک ساعتی با هم گفتیم و خندیدیم....
وقتی خواست خداحافظی کنه، گفت:
_ریحانه بیا دانشگاه....خیلی حیفه....
_باشه....این چند روزه فقط باید برم دنبال کارای داداش سپهرم...فعلا اون مهم تره....
فکری کرد و گفت:
_اگه بخوایی میتونم میکائیل رو برات نگه دارم....
از مهربونیش خندم گرفت....
_فدات شم که اینقدر مهربونی شیدا....
لبخندی زد و خداحافظی کرد....
❃| @havaye_zohoor |❃