eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
27 دنبال‌کننده
3هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃                                °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ چند تا بوق خورد و با اون صدای دلنشینش جواب داد: _سلام خانم سامری،چه عجب از این ورا؟ لبخندی زدم و فورا گفتم: _سلام کجایی؟ مکثی کرد و با لحن نگرانی گفت: _توی دفتر پدرم هستم.....چطور مگه ریحانه؟؟ اشک توی چشمام جمع شد و گفتم: _میخوام ببینمت...همونجا بمون الان میام... _اتفاقی افتاده ریحانه؟؟؟ما امروز همدیگه رو دیدیم... _برام لوکیشن بفرست.... و موبایلو قطع کردم... فقط دلم میخواست ببینمش و مطمئن بشم که حالش خوبه....میخواستم بهش بگم هواسشو خوب جمع کنه و مراقب کارهاش باشه.‌‌‌... رسیدم جلوی ساختمانی که پدر استاد داشت اونو میساخت... خیلی مجلل و زیبا بود.... بهش زنگ زدم و گفت برم طبقه دوم تا در آسانسور باز شد، چشمم به چشم مهرداد افتاد که منتطر من بود.... بیشتر از من، نگران شده بود... منو به اتاقش راهنمایی کرد...... نشست پشت میز و گفت: _خب....نگفتی....چیشد که طاقت نیاوردی و دلت برام تنگ شد؟! و زد زیر خنده..... با ناراحتی گفتم: _نگرانم......میترسم مهرداد... اخمی کرد و پرسید: _این حرفا یعنی چی؟؟ترس از کی ریحانه؟؟چرا مث موشی شدی که گربه دیده؟ نشستم روی صندلی و گفتم: نمیدونم مهرداد... دلم آشوبه... لبخندی زد و گفت: _قبل اینکه ازدواجمون واقعی بشه، اینجوری نبودیااا.. من ریحانه اون موقع رو میخوام.... خندیدم و گفتم: _چشم آقا... نگاهی بهم انداخت و گفت: _ میدونی چیه ریحانه؟ _چی... _توی این دنیا ،یکی از نعمت هاییکه خدا به انسان میده همسر خوب هست.... من همیشه دلم میخواست با کسی ازدواج کنم که بالی باشه برای پروازم... دوست داشتم همسرم باعث بشه من به معراج برسم... و این ویژگی رو در تو دیدم.... لبخندی زدم و گفتم: _ممنونم از لطفت... اما منظورت از معراج چیه؟ بهم نگاه کرد....جوابمو نداد... سکوت کرده بود... بهم لبخند میزد... پرسیدم: _مهرداد....جوابمو نمیدی؟ سرشو انداخت پایین و گفت: _نمیدونم.... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃                                °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ لبخندی زد و گفت: _اون آقا با شما نسبتی داره؟ شاهرخ رو با دست‌ نشون داد... سرمو چرخوندم و به شاهرخ نگاه کردم... هنذفری توی گوشش بود و سرش توی گوشش بود... سرمو برگردوندم و با لبخند پرسیدم: _بله...همسرمه... تا این حرفو زدم، هین بلندی کشیدن و با هیجان گفتن: _وایی‌ چه شانسی داشتین....ایرانی هستن؟ _پدر و مادرش ایرانی هستن اما زادگاهش انگلیس هست.... اون دختری که از من دور تر بود، با خنده گفت: _و حتما پولدارم هست.... با خنده گفتم: _اینکه تعجب نداره....دلیل این همه هیجانتونو نمیدونم‌.‌. دختری که بهم نزدیکتر بود با خنده گفت: _برادر شوهر مجرد نداری یه وقت؟! از حرفش خنده ام گرفت و همین باعث شد که شاهرخ متوجه خندیدنم بشه... _نه،فقط یک خواهر داره.... اونها دوباره تعجب کردن و بیشتر به وجد اومدن... _چیشده ریحانه همونطوریکه لبخند روی لبم بود، سرمو چرخوندم   و به شاهرخ گفتم: _هیچی...اینقدر بیچاره ان که به این حال من دارن غبطه میخورن... شاهرخ که تازه متوجه قضیه شده بود، با لبخند گفت: _اونا به خوشبخت بودن تو پی بردن....برای همینه که نه تنها اونا، بلکه هر دختر دیگه ای بهت غبطه میخوره....اما خودت هنوز نمیخوایی‌ قبول کنی ریحانه جان... پوفی کشیدم و گفتم: _باشه شاهزاده ی سوار بر اسب سفید... با لبخند ادامه داد: _اگه بخوایی اسب سفید هم میخرم برات... سرمو چرخوندم سمت اون دوتا دختر... داشتن به ما نگاه میکردن و زیر گوش همدیگه پچ پچ میکردن... _ببخشید خانم،اسمتون چیه با لبخند گفتم: _ریحانه... _چه اسم قشنگی....منم دلوین هستم...دوستمم رستا هست... _خوشبختم رستا و دلوین لبخندی زدن و پرسیدن: _شما تهرانی هستید؟چند سالتونه؟ نفسی کشیدم و گفتم: _بله من ساکن تهران هستم...۱۹ سالمه... دوباره تعجب کردن و پرسیدن: _چند وقته ازدواج کردین؟زود نبود؟ این سوال رو دلوین ازم پرسید... رستا در جوابش فورا گفت: _نه دیگه دلوین....وقتی چنین آدمی بیاد خواستگاریشون، معلومه که ازدواج میکنن... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ ذوقی کرد و امیدوارانه گفت: _آخ جون بریم خاله... با غم بهش نگاه کردم.... نمیدونستم چه بهانه ای براش بتراشم... یکهو گفتم: _خاله جون میکائیل رو سوار هواپیما نمیکنن...چون خیلی کوچیکه.... لایلا با ناراحتی به میکائیل نگاه کرد.... بعد ادامه دادم: _برای همین من نمیتونم بیام...به جاش خانم پلیس ها میبرنت پیش خانوادت.... _خاله پس شما چی؟ لپشو بوسیدم و گفتم: _من اینجا میمونم...به حرف خانم پلیسا گوش کن...خیلی زود برمیگردی خونتون.... از جام بلند شدم... دلم براش سوخت چون باید اینجا تنها میموند... به خانم پلیس ها نگاه کردم و پرسیدم: _میشه امشب پیش من بمونه؟لطفا با آقای احمدی صحبت کنید و اجازشو بگیرید.‌‌.. یکی از خانمهاگفت: _فکرنکنم اجازه بدن چون این بچه امانته...ولی بازم بهشون میگم... اینو گفت و از اتاق خارج شد.... نشستم روی صندلی و لایلا داشت با میکائیل بازی میکرد‌... مدت طولانی گذشت.... یکهو در باز شد و آقای احمدی اومدن داخل... از جام بلند شدن و گفتن: _خانم سامری...این بچه فردا با اولین پرواز برمیگرده انگلستان...نمیتونیم به شما تحویلش بدیم.... به لایلا نگاه کردم... انگار کمی ترسیده بود... بغلش کردم و با خوشحالی کاذب گفتم: _آخ جون لایلا...فردا برمیگردی خونتون... خوشحال شد...‌ بوسیدمش و گفتم: _من باید برم عزیزم....با من کاری نداری؟ _نه مرسی... ازش خداحافظی کردم.... از اداره آگاهی بیرون اومدم.... دلم میخواست گریه کنم.... من تنهای تنها شده بودم....باید برمی گشتم تهران و داداشمو از زندان آزاد می کردم.... چه زندگی سختی شده بود.... برگشتم ویلا...‌ توی حیاط که رسیدم، پوران خانم با عجله اومد و پرسید: _برگشتین خانم؟ کلافه گفتم: _بیا میکائیل رو بگیر....خسته شدم.... فورا میکائیل رو بغل کرد و با هم وارد خونه شدیم... نگاهی به ویلای به هم ریخته انداختم.... پوران خانم با نگرانی پرسید: _خانم چرا تنها اومدین؟آقا کجان؟ همونطوریکه مانتومو درمیاوردم، با بهت گفتم: _مُرد... با تعجب نگام کرد‌‌... خیلی جا خورد...اما برای من که دیگه مهم نبود... رفتم توی اتاقم و چمدونم رو برداشتم... همونطوریکه میکائیل توی بغلش بود، با بغض‌پرسید: _خانم میخوایین چیکار کنین؟ داشتم لباسامو از توی کمد درمیاوردم که گفتم: _برمیگردم تهران...تو هم بعد از اینکه اینجا رو مرتب کردی، برو خونت و برای همیشه اینجا و اهل این خونه رو فراموش کن.... سرشو با ناراحتی پایین انداخت.‌.‌. _پوران خانم...فردا یه ماشین میگیرم تا همه ی وسایل میکائیل رو بیاره تهران...حواست باشه چیزی جانمونه... چشمی گفت و سکوت کرد.... همه ی وسایلم رو گذاشتم توی چمدونم و زیپش رو بستم‌‌.... نگاهی به لوازم شاهرخ انداختم.... آهی کشیدم و گفتم: _می بینی پوران خانم؟ همه ی این ادکلن ها و لباس ها، تا چند ساعت پیش متعلق به یک آدم ثروتمند بود که برای خودش آدم بزرگی بود....اما حالا..... زد زیر گریه.... _چرا گریه میکنی پوران خانم؟ با گریه گفت: _آخه آقا خیلی در حقم لطف داشتن... _آره...در حق دیگران خیلی لطف میکرد به جز من.....منو خیلی اذیت کرد پوران خانم....خانوادمو نابود کرد...‌خوشبختیمو ازم گرفت....مهرداد.... همسرمو ازم گرفت.... ❃| @havaye_zohoor |❃